سخن ناشر
دفاع هشت سالة مردم ميهنمان عليه تجاوزگران، يك نعمت بود. آنان آمده بودند تا ميراث 1400 سالهمان را يك شبه به غارت برند. جوانان اين مرز و بوم با خون خود نهال نورس انقلاب را آبياري كردند تا آيندگان بر اين درخت تنومند تكيه زنند و بر خود و گذشتگان ببالند.
بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس بر خود ميبالد كه ناشر خاطرات فرماندهان سلحشور و رزمندگان نامآور نبرد هشت ساله ميباشد. هر چند ممكن است پس از سالها دوري از آن روزگاران خون و حماسه، گَرد فراموشي بر خاطرات پاشيده شده باشد، اما اطمينان داريم كه نسلهاي آينده به خوبي از اين ميراث جاودان پاسداري خواهند نمود.
نشر صرير
فهرست مطالب
عنوان صفحه
1) نيزارهاي وحشي حسينآباد 9
2) روزهاي شكنجه و زندان 15
3) كلاسهاي قرآن 17
4) پيمانكار ساواكي 21
5) روزهاي داغ مبارزه 25
6) شب ملكوتي 37
7) شوخي 39
8) كتابفروشي تيمچه 41
9) حملة چماق به دستها 43
10) گوشتان را ميبرم 51
11) زير باران آتش و سرب 53
12) جانباز مالكي 55
13) نزديك كوههاي بهبهان 59
14) جزاير مجنون 61
15) دروازة خيبر 63
16) بوي خفة باروت 67
17) سجاد لشكر ثارالله 73
18) تركش 77
19) در ميان طوايف جنوب 81
20) شام آخر 83
21) شهادت 85
نمايه نامها 88
1
نيزارهاي وحشي حسينآباد
پدر ما از عشاير بود و زندگيمان بيشتر در مهاجرت ميگذشت. جمعاً شش نفر بوديم؛ چهار برادر و دو خواهر. مهاجرت تحول مدام است در عرصة حيات و ما هميشه در حال كوچ از جايي به جايي ديگر به سر ميبرديم.
دشتهاي سبز «ساردوئيه» با آن وسعت بينظير، منظري وسيع به آدم هديه ميكرد. روزهاي كودكي ما با عدم وابستگي به مكاني مشخص ميگذشت. زندگي سادهاي داشتيم. غذاي ما معمولاً نان جو و گندم و بعضي وقتها اشكنه بود، ولي ياد گرفته بوديم با كمترين امكانات بيشترين استفاده را از زندگي خدادادي ببريم. از همان اوان كودكي افرادي مذهبي بار آمده بوديم.
پدرم دوست داشت «سيد جواد روضهخوان» باشد و انجام تكاليف مذهبي دغدغهاي بود كه تقريباً هميشه با ما همراه بود.
يادم هست در روستاي «فراش» ساردوئيه بوديم. سيد جواد كلاس اول دبستان بود. يك روز مادرمان سخت بيمار شد و ما همه نشسته بوديم به گريه و زاري. اميد همه قطع شده بود. يك لحظه نگاه كردم ديدم سيد جواد نيست. بلند شدم و راه افتادم دنبالش تا اينكه در گوشهاي از خانه پيدايش كردم. گوشة خلوتي گير آورده بود، زانو زده بود و دستهايش به طرف آسمان بلند بود. زير لب چيزي ميگفت. حالت خاصي داشت؛ بيتحرك دستهايش رو به آسمان بود.
شگفت زده آمدم بالاي سرش و به او گفتم:
ـ مادرمان دارد جان ميدهد و تو اينجا بيخيال نشستهاي و هيچ ناراحت هم نيستي!
آرام سرش را تكان داد و گفت:
ـ آنچه را من ميدانم شما نميدانيد.
و باز مشغول شد. دعايش كه تمام شد برگشتيم. چيزي نگذشت كه حال مادرم خوب شد؛ انگار نه انگار كه بيمار بوده است. از آن روز به بعد سيد جواد تسلط روحاني خاصي روي ما داشت. چيزي در او بود كه آدم را بياختيار به احترام واميداشت.
زندگي عشايري را كم كم كنار گذاشتيم و در روستاي «حسينآباد زيركي» كنار روستاي «چمن» ساكن شديم. كپري ساختيم و زندگي از سر گرفته شد. پدر بر رفتار ما نظارت كامل داشت. فصل مدرسه، من و سيد جواد در شهر اتاقي اجاره كرديم ماهيانه 12 تومان. روزهاي پنجشنبه ميآمديم حسينآباد و مادرمان مقداري نان تيري(لواش)، روغن و كشك همراهمان ميكرد. بعد برميگشتيم البته پياده و كوله بارمان تقريباً جيرة يك هفتهمان ميشد. تا اينكه دوباره پنچشنبة هفته ديگر بر ميگشتيم و اين نحوة مدرسه رفتن ما بود. به هر صورت در شهر مشكلات زيادي را براي درس خواندن داشتيم. براي تهية نفت با مشكل مواجه ميشديم. با قوطي چراغي درست كرده بوديم كه روشنايي اندك داشت اما دود ميكرد. آب و نفت قاطي كرديم و ريختيم توي قوطي حلبي برايش فتيله گذاشتيم و با همين روشنايي مختصر ميساختيم. چارهاي هم نبود.
خرج ما در هفته تقريباً 5 تومان بود. سالهاي 42-1341 بود. كارها را با هم قسمت كرده بوديم كه اكثر اوقات كارهاي من را هم سيد جواد انجام ميداد.
دوران ابتدايي سيد جواد در روستاهاي اطراف جيرفت گذشت. 11-10 ساله بود. روحية عرفاني و مذهبي داشت و افراد را مجذوب ميكرد. بيشتر دوران تحصيل او در روستاي «درياچه» و «جيرفت» سپري شده بود.
دورة ابتدايي كه با هم بوديم از صبر و حوصلة خاصي برخوردار بود. در مقابل برخوردهاي خشن و تندي كه معمولاً در مدرسه و بيرون از مدرسه از جانب همكلاسيها سر ميزد، خونسرد بود كه خيلي هم اين رويه كارساز بود.
در اتاقي كه گرفته بوديم هر وقت از بيرون ميرسيديم، ميديدم كه غذا آماده شده، ظرفها و لباسها را شسته و همه جا از تميزي برق ميزد و خوشحال بود.
سيد جواد آدم منحصر به فردي به شمار ميرفت. از آيندهنگري و تيزبيني خاصي برخوردار بود. او با اينكه 5-4 سال از من كوچكتر بود، الگوي ما بود. چه در خانواده و چه در بيرون.
در روابط و برخوردهايش چند سال از من بزرگتر نشان ميداد و ما هر چه داشتيم از تجربه، پختگي و اخلاق پسنديدة سيد جواد منشاء ميگرفت.
به طور مرتب جلسة روضة هفتگي در منزل ما بر پا ميشد. پدر هر جا روضهخواني داشت، ما را هم با خودش ميبرد. جبالبارز، ساردوئيه و ... و مرتب روضه ميخواند. صداي گرمي داشت.
روستاي ما بسيار بد آب و هوا بود. پشه و حشرات موذي زياد داشت. كوچكترين عمران و آبادي نداشت و به مكافات ميبايست از گِلزار و نيزارهاي وحشي عبور ميكردي.
حيوانات درندة وحشي مثل گراز هم زياد بود. راه روستا از مسير مرداب ميگذشت كه عبور و مرور واقعاً دچار مشكل ميشد. ناچار ميشديم پا برهنه خيلي از مسيرها را طي كنيم.
گرماي خفه و آزار دهندهاي روستا را در خود پيچيده بود. دريغ از كمترين وسايل بهداشتي و درماني. پدرم بيشتر اوقات براي تهية خرجي به شهر ميآمد. اين رفت و آمدها و سختي راه فشار زيادي به پدر وارد كرد به طوري كه يكبار سخت مريض شد. دو ماهي طول كشيد تا اينكه بهبودي پيدا كرد. خلاصه شرايط سختي در روستاي حسينآباد متحمل شديم.
تا سال دوم راهنمايي با سيد جواد يكجا بوديم. با توجه به سن پايين سيد جواد در حالي كه همسن و سالهايمان به دنبال بازي و سرگرميهاي دوران نوجواني بودند، او به معنويات بيشتر توجه ميكرد. به نماز سر وقت بها ميداد. هر كاري داشت هر چند مهم را وقت نماز كنار ميگذاشت و به مسجد ميرفت.
به كوهنوردي خيلي علاقه داشت. همين طور به كشتي و فوتبال كه در آن موقع ميگفتند توپ بازي. بعضي وقتها هم بچهها جمع ميشدند و سنگهايي ميگذاشتند روي هم و با سنگ كوچكي آنها را نشانه ميگرفتند و هر كس نشانهگيرياش بهتر بود، برنده ميشد. كه البته آداب خاصي داشت و خيلي هم سرگرم كننده بود. سيد جواد به اين بازي علاقه نشان مي داد و هميشه موفقتر از همه بود.
در سال 1349 كه با سيد جواد در جيرفت درس ميخوانديم، با شخصي به نام «محمد عراقي» اهل تهران آشنا شديم كه براي اولين بار در سپاه ترويج خضرآباد مشغول كار شده بود. اكثر اوقات كه جيرفت ميآمد، به مسجد جامع ميرفت و بچههاي مذهبي و مسجدي را شناسايي ميكرد. براي اولين بار در همان سالها از طريق آقاي عراقي با مبارزات و تفكرات امام آشنا شديم و متوجه شديم كه در سال 1342 در قم عليه شاه سخنراني كردهاند، فاجعهاي رخ داده و ايشان را به جرم حمايت از اسلام و قرآن تبعيد كردهاند!
سيد جواد، با هوشياري خاصي كه داشت اين موضوع را گرفت و از همان سال در خط مبارزات سياسي و ضد سلطنتي افتاد.
با آقاي عراقي روابط پنهاني و سري داشت. مرتب خط ميگرفت كه بعدها خود سيد جواد روي بچهها كار كرد و امام را به آنها شناساند و پيشتاز و بنيانگذار اين حركت در شهرستان جيرفت شد. تيزبين بود و به همين خاطر هميشه موفق بود. رسالة امام را به طريقي از قم دريافت ميكرد و در جيرفت ميان دوستان و آشناياني كه مورد اعتماد بودند، پخش ميكرد.
كتابهاي ديگري هم بود كه در آن شرايط ممنوع شده بودند و خواندن آنها جرم محسوب ميشد؛ مثل كتاب «حكومت اسلامي» تأليف امام خميني كه آن را سال 1351 در كرمان پيدا كرده بوديم و ذهن ما را به گسترة عظيم اسلام آشنا كرده بود. توزيع اطلاعيه و نوارهاي سخنراني امام نيز به همين منوال صورت ميگرفت.
سيد جواد كلاس دهم بود و در هنرستان «آرشام» سابق درس ميخواند. آن روزها افتاده بود توي خط تبليغ دين و مذهب و مسؤولان هنرستان هم خيلي حساس شده بودند. بارها با سيد جواد برخورد كردند. يكبار از مدرسه اخراج شد، به خاطر اينكه روي بچهها نفوذ داشت و طرفداران انقلاب روز به روز زيادتر ميشدند.
2
روزهاي شكنجه و زندان
خانة ما امكانات زيادي نداشت اما زندگي خوب و سالمي داشتيم. پدرم به سيد جواد تأكيد ميكرد كه بايد روضه خوان شوي.
پدرم قرآن را كاملاً بلد بود. سيدجواد هم قرآن را در مكتب پدر ياد گرفت. دوران ابتدايي را به مدرسة فردوسي ميرفت ولي بعدها به مدرسة اميركبير رفت. در مدرسة فردوسي معلم ايشان آقاي شريفي پدر بزرگوار شهيد «احسان شريفي» بود.
رابطة سيد جواد با من بيشتر و بهتر از ديگران بود. ما دو نفر كوچكتر از بقيه بوديم. مدرسه ميرفتيم و من كلاس پنجم بودم. يكروز به من گفت تو ديگر نبايد به مدرسه بروي. زمان، زمانِ مناسبي براي مدرسه رفتن نيست، خداوند راضي نميشود كه تو در اين شرايط و با اين وضع بدحجاب درس بخواني. ناراحت شدم و اعتراض كردم.
گفت: «خواهرم انشاءالله حكومت اسلامي روي كار ميآيد و براي درس خواندن فرصت هست.» من هم قانع شدم. من و سيدجواد بيش از اندازه صميمي بوديم و نميتوانستم روي حرفش حرف بزنم.
سه روز قبل از اينكه توسط ساواك دستگير شود، پيش من كه در روستا كار ميكردم آمد. گفت: «ميخواهند مرا دستگير كنند و اگر پيش شما آمدند و تهديد كردند كه اعدامش ميكنيم، ناخنهايش را ميكشيم و يا قول آزادي مرا دادند و در قبال آن از تو خواستند كه دوستان مرا معرفي كني، باور نكن. من خودم از پس اينها بر ميآيم، شما نگران نباشيد.
ما ناراحت بوديم اما او با خنده و شوخي دلداريمان داد و رفت تا دستگيرش كردند. سه ماه در زندان ساواك بود. شكنجهاش كرده بودند. هر روز برايمان خبرهاي ناگواري ميآوردند.
هر كس چيزي ميگفت. يكي ميگفت: «اعدامش ميكنند.» خلاصه مردم يك كلاغ چهل كلاغ ميكردند و ما ذره ذره آب ميشديم. دق مرگ شده بوديم تا اينكه يك روز درِ خانه زده شد و سيد جواد وارد حياط شد. ميخنديد، انگار نه انگار كه زندان بوده! هميشه همين طور بود؛ يعني با رفتار و برخوردش همه را شگفت زده ميكرد.
توي خانه كه بود تا دير وقت نوارهاي امام (ره) را گوش ميداد و بررسي ميكرد. با «دكتر آيين» خيلي دوست بود و به او پيشنهاد ازدواج با خواهرشان را داده بود. با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شده و خواستگاري رفتيم. سيد جواد در شب عروسياش نوار قرآن گذاشت. گفت: «ميخواهم اول زندگيمان با قرآن آغاز شود.» ساواك خانه را محاصره كرده بود و ما همه منتظر بوديم كه بريزند و همه را دستگير كنند. او زمان ازدواج 20 ساله بود.
مراسم عقد و عروسيشان بسيار ساده و با هم بود. مهرية عروسخانم هم يك جلد كلام الله مجيد بود. در تامين هزينة ازدواجشان پدرم كمك مؤثري بودند.
خانمش پا به ماه بود و بچهاي در راه داشت كه ساواك سيد جواد را دستگير كرد.
3
كلاسهاي قرآن
هر ساله در ماه محرم، مراسم عزاداري سالار شهيدان حضرت اباعبداللهالحسين عليهالسلام را در روستاي خاتون آباد برگزار ميشد. پدران و بزرگان ما هر سال روحانياني را از مشهد و قم براي سخنراني و روضهخواني دعوت ميكردند.
به نظرم سال 1350 يا 51 بود كه «سيد كمال قريشي» گفت امسال سخنراني داريم كه چندان دور از دسترس هم نيست و سيد جواد آمد و روضهخواني و سخنراني كرد و اين جلسات باب آشنايي من با او بود.
سيد كمال يك شب آمده بود منزل ما. يك روحاني هم براي سخنراني از مشهد آورده بودند. گفت: «سخنران خودي هست. مسلط است و قبلاً يكي، دو شب حرف زده بود.
صداي پدرم را شنيدم: «سيد جواد عليه شاه علناً حرف ميزند، تندروي هم ميكند، ممكن است فردا مشكل ساز شود و همين مجلسي را كه با همين روحاني با مكافات ميتوانيم اداره كنيم از دست ميدهيم.
پدرم به سيد جواد گفته بود بياييد، اما طوري سخنراني نكنيد كه مشكل درست شود. اصلاً سياسي حرف نزنيد، چون نيروهايي هستند كه به ساواك و ژاندارمري گزارش ميكنند و اين به صلاح نيست.
سيد در جواب گفته بود: «نميآيم. اگر قرار است كه افشاگري نكنم، پايم را هم نمي گذارم. اين رسالت من است.»
بعد از اتمام اين ماجراها بود كه رابطة ما نزديكتر شد.
در بحبوحة انقلاب دوران راهنمايي را ميگذرانديم. روحانيوني بودند كه ميآمدند ساردوئيه و كلاس قرآن تشكيل ميدادند و با حرارت تدريس ميكردند. ما هم كه چشممان به دنياي تازهاي گشوده شده بود، عاشقانه شركت ميكرديم. اين كلاسها حال و هوايي داشتند كه هيچ وقت فراموش شدني نيست. روحانيون را سيد جواد و سيد ناصر حسيني ميآوردند. به ما هم سرودهايي ياد داده بودند كه رنگ و بوي سياسي داشت و ورد زبان ما شده بود. از همين سال بود كه تقريباً قرآن را ياد گرفتيم و اكثر بچههايي كه اكنون مشغول خدمت در سپاه هستند، در همان سالها پاية اعتقاد مذهبيشان بنا گذاشته شد. علاقة عجيبي به اين كلاسها نشان ميداديم. يكي از روحانيون به نام حجهالاسلام «رنجبر» كه به ساردوئيه آمده بود، شعري سياسي يادمان داده بود كه ورد زبان همه شده بود. رئيس پاسگاه منطقه، آن روحاني را خواست و وادارش كرد ساردوئيه را ترك كند. فردا كه سر كلاس آمديم، او با گريه خداحافظي كرد و رفت.
ما خيلي ناراحت شده بوديم. سيد ناصر و سيد جواد آمدند و به ما گفتند روحاني ديگري براي شما آورديم. نگران نباشيد. كلاسها را جدي بگيريد كه البته رئيس پاسگاه موافقت نكرد.
تحت تأثير سيد جواد از كنار وقايع بيتفاوت رد نمي شديم. درگير ميشديم و واكنش نشان ميداديم. خودباور شده بوديم. چه در بيرون و چه در مدرسه هدفمند حركت ميكرديم.
سال 56 دانشآموز دبيرستاني بودم. معلمي داشتيم كه عربي درس ميداد. يك روز موقع درس، تاريخ شاهنشاهي را كه جايگزين تاريخ هجري شمسي شده بود، امضا كرد. من ناراحت شدم و اعتراض كردم كه به جاي 2535 بنويسد 1356. او عصباني شد و ما به اعتراضمان ادامه داديم، بدون اينكه بترسيم. از اين موارد بسيار اتفاق ميافتاد. اين انگيزة قوي توسط سيد جواد در ما ايجاد شده بود.
ساواك سيد جواد را تحت مراقبت شديد گرفته بود. او كتابهاي مذهبي ـ سياسي را از شهرستانهاي انقلابي به ساردوئيه ميآورد. مثلاً رسالة حضرت امام را از تهران و قم آورده و در حوالي بهشت زهرا زير خاك پنهان ميكرد. بعد سر فرصت آنها را بيرون ميآورد و بين مردم توزيع ميكرد. شجاعت عجيبي داشت.
سيد جواد نترس بود؛ واقعاً نترس! هميشه در سخنرانيهايش بيش از حد به مسائل عبادي و معنوي تأكيد ميورزيد و در خدمت دين سخنراني ميكرد. توصيه ميكرد طرفدار روحانيت و پيرو ولايت فقيه باشيد و هر جا كه ديديد به ولايت توهين شده، بدون واهمه مبارزه كنيد.
4
پيمانكار ساواكي
سيد جواد در همسايگي ما مستأجر بود. سال 1351 بود و من سيزده سال بيشتر نداشتم و ايشان از همان زمان در راه تبليغ اسلام و مبارزه با رژيم پهلوي فعاليت ميكرد. او در هنرستان صنعتي درس ميخواند و من محصل هنرستان كشاورزي بودم. مجبور بوديم سخت كار كنيم. تابستانها در كرمان برقكاري ميكرد و آنچه عايدش ميشد را خرج فعاليتهاي سياسي و مذهبي ميكرد.
تشكيلاتي راه انداخته بود و شاخههاي زيادي در اين رابطه تشكيل داده بود. دوستاني كه در هر كدام از اين شاخهها فعاليت ميكردند، همديگر را نميشناختند و اين محصول درايت و تدبير بينظير سيد جواد بود.
بعضي از عملياتهاي شهر مثل آتش زدن مراكز فساد و ... را دوستان توضيح دادند. البته من مأموريتهاي ديگري هم داشتم. در رابطه با دستگيري هر كدام از دوستان، براي پيدا كردن آنها و تهديد ساواك يكسري نامه از شهرستانهاي مختلف به جيرفت پست ميكردم. به عنوان مثال سيد جواد را كه دستگير كردند، من نامهاي را كه خودش با امضاي حزبالله تهران نوشته بود، از كرمان پست كردم و چون تأثير آنچناني نداشت، رفتم تهران و نامه را به آدرس ساواك و شهرباني فرستادم.
ارتباطي با دوستان در كرمان و قم داشت كه كتاب ميفرستادند. تا سال 1355 من هم نميدانستم فرستندة كتابها چه كساني هستند.
كتابها كه ميرسيد دوستان توزيع آنها را در سطح شهر بر عهده داشتند و كتابها بين افرادي كه از قبل شناسايي شده بودند، توزيع ميشد.
يادم هست كه در توزيع كتابها «حسين ركنآبادي»، «محمود محمودينژاد»، «ناصر مقدسزاده»، «ابراهيم مشايخي»، «اكبر افشاري» و ... حضوري پررنگتر داشتند. اينها پنهان كردن كتاب، رساله، نوار و ... در خانههايشان را به عهده گرفته بودند.
به سيد جواد خبر داده بودند امشب احتمال محاصره و بازرسي منزل شما زياد است. يكي از رسالهها يادم است كه رسالهاي دربارة فحشا بود و چند تن از علماي مشهور فتوا داده بودند. باغي در حوالي «بلوار هليل» بود به نام «باغ قاسم بيگي». به اتفاق رفتيم آنجا و چالهاي كنديم و رسالهها را پنهان كرديم كه بعدها نتوانستيم جايشان را پيدا كنيم و هنوز هم كه هنوز است پيدا نشدهاند.
بيشتر براي روضهخواني و شناسايي نيروهايي كه گرايش مذهبي و اسلامي داشتند، به روستاها رفت و آمد داشت. كلاس قرآن ميگذاشت و معتقد بود در گروهبندي، گروهها نبايد از چهار، پنج نفر بيشتر باشند؛ چرا كه احتمال لو رفتن تشكيلات بالا ميرود و با درايت خاصي كه داشت اين مورد هيچ وقت اتفاق نيفتاد.
يكبار قرار شد به اتفاق شهيد «محمد مشايخي»، «عباسعلي رستمي» و «ابراهيم مشايخي» برويم پشت «دشت كوچ» در حومة جيرفت براي تمرين تيراندازي. اسلحة كمري داشتيم و مربي هم شهيد مشايخي بود. زمستان بود و سوز سردي ميوزيد. بارندگي شديدي شده بود و رودخانه راه نميداد. كارها بايد طبق برنامه پيش ميرفت و اين عادت مخصوص سيد جواد بود. به ناچار قرار شد دو نفر روي شانههاي دو نفر ديگر سوار شدند تا سنگيني باعث شود بتوانيم از رودخانه بگذريم. رود ديوانه شده بود و سرماي سياه زمستاني هم از طرف ديگر. خلاصه به همان شكل گذشتيم و برگشتن هم به همين منوال آمديم.
سيمكشي ساختمان اوقاف واقع در خيابان ابوحامد كرمان را به عهده گرفته بود. يك روز پيمانكار ما روحانياي را كه خيلي جوان به نظر ميرسيد، سرِ كار آورد. شگفت زده شديم و كنجكاويمان گل كرد. او لباسش را در آورد و گذاشت كنار و شروع كرد به حفر يك كانال. ظهر كه شد براي ناهار تعطيل كرديم. پيمانكار آن روحاني را در اتاقي بازداشت كرد و تا آنجا كه ميتوانست كتك زد. سيد جواد گفت:
- بچه ها مواظب باشيد، پيمانكار ساواكي است.
پرسيدم: «از كجا معلوم؟!»
گفت: «اين روحاني قطعاً از دستگير شدههايي است كه براي شكنجه و كار تحويل پيمانكار شده است.»
بعد كه فرصتي دست داد و با آن روحاني آشنا شديم، متوجه شديم تشخيص سيد جواد درست بوده است، چرا كه پيمانكار از مهرههاي اصلي ساواك بود و زندانيها را هم براي كار و هم براي اينكه مرتب شكنجه كند سرِ كار ميآورد.
5
روزهاي داغ مبارزه
سال 1355 بود كه توسط شهيد «تربيتي»، با سيد جواد آشنا شدم. شاگرد مغازة «حاج محمد رضا كلانتري» كه در حال حاضر پدر همسرم ميباشند، بودم. جمعهها معمولاً دعاي ندبه برگزار ميكرد و تقريباً همه جا ميتوانستي حضور پر جنب و جوش سيد را ببيني.
خوشرو بود و مهربان. هر وقت كه ملاقاتي دست ميداد، نميتوانستي از او دل بكني و بعضي وقتها دعا را در مناطق دورافتاده بر پا ميكرد.
همه جا بود و با انرژي عجيبي راه مبارزه را در پيش گرفته بود. پشتوانه و دلگرمي جيرفتيها شده بود. رفته رفته بر محبوبيتش بين بچههاي حزباللهي افزوده ميشد. روضه خوانياش ميچسبيد. داغ بود و تا مغز استخوان نفوذ ميكرد. گيرا ميخواند و حرفهايش هم گيرا بود. اسلام را خوب ميشناخت. سيد جواد يك پديده بود.
روز به روز رابطة ما صميميتر ميشد؛ مثل خيليها از حضورش استفاده ميكرديم. سيد را خوب فهميده و درك كرده بوديم. او چشمهاي بود كه تشنگيمان را رفع ميكرد.
در بازار اگر اتفاقي ميافتاد و خط و خبري گير ميآوردم، با ايشان در جريان ميگذاشتم و اطلاعات هم ميگرفتم. بعد با افرادي كه هم فكر ايشان بودند؛ مثل آقايان «روزپيكر»، «باغخاني»، «اكبر فارسي»، «محمود مشايخي»، «محمد مشايخي» و ... آشنا شدم.
در شهر مراكز فساد داير بود كه تعدادي مشتري هم داشت و عدهاي از جوانان به اين مراكز رفت و آمد ميكردند. سينما، مشروب فروشي، كَندو و ... ، وجود اين مراكز دوزخي بود كه عذابمان ميداد.
از اينكه دست روي دست بگذاريم و شاهد داير بودن اين مراكز باشيم، زجر ميكشيديم. جايگاهمان را شناخته بوديم و اسلام خورشيدي بود كه در ظلمات بچه مسجديها تابيدن گرفته بود.
يك روز رفتم پيش سيد و گفتم ميخواهيم سينما و مشروب فروشيها را آتش بزنيم نظر شما چيست؟ آرام سري تكان داد و گفت:«فعلاً صبر كنيد تا شرايط مهيا شود، خبرتان ميكنم.»
دلگرم شديم. معلوم بود كه از قبل نقشهاي كشيده و مترصد فرصت است.
چند ماهي گذشت تا اينكه يك روز گفت: «زمينة لازم براي كاري كه ميخواستيد انجام بدهيد فراهم است.»
كتابي به من داد و گفت: «سرنوشت يك زن الجزايري است.»
محمد مشايخي و آقاي محمودنژاد را به من معرفي كرد و گفت: «شما با هم كار كنيد.» اين كار هم به پول و هم به وقت احتياج داشت. پول را همه با هم تهيه كرديم و داديم دست محمودينژاد و مشايخي كه وسايل مورد نياز را از كرمان تهيه كنند.
اين آقايان رفتند كرمان و با دو اسلحة اسباببازي شبيه رولورهاي شهرباني ـ كه فشنگ مشقي ميخورد و بعد از شليك دود ميكرد ـ و چند جفت كفش رول برگشتند. مقداري طناب و چند دست لباس نظامي كه به لباسهاي فرم شهرباني شباهت داشت نيز تهيه كرده بودند. در منزل سيد جواد جمع شديم و آموزشهاي لازم را ياد ميگرفتيم تا در رويارويي با مأموران شهرباني بتوانيم از خودمان دفاع كنيم.
درست يادم هست كه در تمرينها به سيد جواد حمله ميكرديم و سعي ميكرديم چند نفري او را دستگير كنيم.
ما فقط شاخة نظامي و عمل كننده بوديم و تقريباً هيچ اطلاعي از شوراي تصميم گيرنده و عملكرد شاخههاي ديگر كه مشغول فعاليت در حوزة خاص خود بودند، نداشتيم. چند بار از سيد جواد خواسته بوديم كه ما را با بچههاي ديگر شاخهها آشنا كند اما زير بار نميرفت. وقتي اصرار زياد ما را ديد گفت: «هدف ما متعالي است و راه پر مشقت. اگر شما خداي نكرده دستگير شديد و نتوانستيد زير شكنجههاي آنان دوام بياوريد، هيچ اطلاعي از كسي نداشته باشيد بهتر است، تا آنها نتوانند با ترفندهايي به درون بچهها نفوذ كنند و تشكيلات لو برود.»
براي ساعت سه نيمه شب قرار انجام عمليات را گذاشتيم و شب طبق قرار و نقشه رفتيم سينما. براي آتش زدن سينما حدوداً 50 ليتر بنزين و گازوئيل همراه داشتيم.
ترس آتش گرفتن نگهبان كه داخل سينما كشيك ميداد، برنامهمان را عوض كرد و نتوانستيم موفق شويم. شب عجيبي بود. اضطراب، اندوه و هر چه بود شيرين بود. دلشورهاي شيرين داشت. باوري كه به ما انرژي ميداد. آدم براي انجام عملي كه انگيزة آسماني و خدايي دارد، انرژي عجيبي ميگيرد، احساس ميكند كه ميتواند كوهها را هم اگر مانع باشند از سر راه بردارد.
ترس كه نه، چيزي شبيه احتياط بر قلمرو وجودمان حاكم شده بود. گفتيم نميشود و برگشتيم.
به آتش كشيدن مشروب فروشي به عهدة مشايخي بود كه به دلايلي موفق نشده بود. فقط كار آتش زندن «كندو» باقي ماند و شب بعد كه تاسوعا بود، عمليات با موفقيت انجام شد.
قرار بود در صورت موفق بودن عمليات، سيد جواد از جيرفت خارج شود. طوري كه ساعت هفت صبح حركت كند و چهار عصر به كرمان برسد. و براي به بيراهه كشيدن سوءظن ساواك امكان برگشت وجود نداشته باشد و فرداي روز بعد بليط جيرفت بليط مُهردار گاراژ و قبض مسافرخانه را داشته باشد.
سيد در شهر شناخته شده و زير نظر بود. همه نگاهها به طرف او ميرفت. بعد از عدم موفقيت در آتش زدن سينما، من و محمودينژاد مأمور آتشزدن مشروب فروشيهاي واقع در خيابان شهرباني شديم.
محل برنامهريزي منزل آقاي پوريان دبير دبيرستان ثريا (فاطمية كنوني) بود. توسط شهيد مشايخي با پوريان آشنا شده بوديم. قبلاً يادآور شدم كه سيد مأمور تمام مناسبات بود.
پوريان مستأجر مشايخي بود و اكثر مشورتها و برنامهريزيها در منزل او صورت ميگرفت. بعد از برنامهريزيهاي دقيق، آن شب قرار شد مشايخي پوريان را بردارد و كار را تمام كند.
قرار شد ماشين را ببرد و در محل مورد نظر پارك كند. كوچه كه كاملاً خلوت شد، داخل صندوق عقب بخوابد و ساعت سه بعد از نيمه شب از صندوق عقب بيرون بيايد. پس از انجام مأموريت دوباره بر ميگشت داخل صندوق پيكان ميخوابيد تا اينكه صبح پوريان ميرفت و ماشين را به بيرون از شهر منتقل ميكرد. مشايخي نيز از صندوق بيرون آمده و با هم برميگشتند.
به هر حال مشايخي نتوانسته بود به علت تنهايي كار را تمام كند. من هم سخت دچار زكام شده بودم و پياپي عطسه ميزدم و اين وضعيت كار را مشكل ميكرد. براي انجام چنين عملي سكوت محض لازم بود اما با وضعيت من احتمال لو رفتن عمليات زياد ميشد.
كار بايد تمام ميشد و اگر سيد جواد از كرمان برميگشت و كار را ناقص ميديد، اساس برنامهريزيها به هم ميخورد و شايد از آن همه انرژي و دلگرمي تشكيلات ميكاست.
خلاصه، شب خوابيديم و ساعت از سه نصف شب گذشته بود كه بيدار شديم. فكر ميكنم اذان گفته شده بود. زمان سريع ميگذشت. دير شده بود. به سرعت وسايلمان را برداشتيم، داخل ماشين گذاشتيم و راه افتاديم.
كوچه خلوت بود و كارگرهاي شهرداري تازه شروع به كار كرده بودند. به محل موردنظر رسيديم. همه جا خلوت بود و پرندهاي پر نميزد. سحرگاه پر تشويشي بر خيابان چنگ انداخته بود. اطراف را بررسي كرديم. در يك آن ظرف نفت را بيرون آورديم و از درِ كوچك مشروب فروشي كه به داخل باز ميشد ريختيم داخل مغازه. مشايخي كبريت كشيد و انفجار سنگيني سكوت سحرگاه را شكست. با آخرين سرعت دويديم. كوچهها را گذشتيم و خودمان را رسانديم به كرانه هليل و حاشية رود را تا منزل مشايخي كه در محلة «صاحبآباد» بود يك نفس دويديم. آن روز چه طلوع دلچسبي داشت.
سبك شده بودم. سرشار از رضايت. به باور تازهاي در خودمان رسيديم؛ يك نوع كشف عميق دروني، يك نوع شوق دلپذير و لذتبخش. نماز خوانديم؛ چه نمازي. وسايلي را كه از كرمان تهيه شده بود، ريختيم داخل چاه فاضلاب و تقريباً ساعت 8 صبح متوجه شديم كه مشايخي در كارش نتوانسته موفقيتي كسب كند.
از شهر خارج شديم و رفتيم ده براي مراسم عزاداري كه هر ساله برگزار ميكرديم. شب بعد محمودينژاد و محمد مشايخي تصميم به ادامه اين روند ميگيرند.
مشايخي تعريف ميكرد:
«به محمودينژاد گفتم بيا برويم ببينيم صاحب مشروب فروشي چه حالي دارد؟! همين طور كه از توي كوچه ميآمديم، ماشين شهرباني كنارمان ايستاد و رئيس شهرباني وقت دستور بازرسي داد. آقاي «پورهنري» نام رانندة شهرباني پياده شد و رفت سرِ صندوق عقب و همه جا را خوب زير و رو كرد. بعد نوبت خودمان كه رسيد، من فكر كردم كه كار تمام است. اطلاعيههايي را كه در جيب من و محمودينژاد بود، بيرون كشيد و بدون اينكه نگاهشان كند، به همان شكل تا شده گذاشت سر جايشان! اطلاعيهها مربوط به آتش زدن مشروب فروشي و بستن سينما بود كه خدا را شكر لو نرفت. راه افتاديم. قرار شد كندو را به آتش بكشيم. برنامهريزيها قبلاً در منزل پوريان انجام شده بود. آن شب خيابان كاملاً كنترل شده بود. قرار بود موقع اذان صبح دست به كار شويم. پوريان گفت:
«شما ماشين را در كوچة كندو پارك كنيد. من از سمت خيابان لرها ميآيم. اگر مأموري پيدايش شود، به بهانة حمام كشيده ميشوم سمت حمام شهرداري و در غير اين صورت ميآيم و مينشينم پشت رُل و شما دست به كار شويد.»
پوريان سرِ كوچه مكث كوتاهي كرد و كشيده شد سمت ماشين و علامت داد امن است. وسايل مورد نياز را قبلاً كنج خرابهاي پشت مغازه گذاشته بوديم.
نفت، بنزين و صابون قاطي هم بود. پريديم پشت بام و از كانال كولر مواد را كه حدوداً بيست ليتر ميشد، ريختيم داخل. فوراً پايين پريديم. ديوار درز كوچكي داشت. روي شانههاي محمودينژاد ايستادم. كبريت كه كشيده شد، انفجار عجيبي صورت گرفت. كولري كه روي سقف مغازه بود به هوا رفت و سقف مغازه پايين ريخت.
فردا صبح كه براي سركشي آمديم، درب مغازه توي خيابان پرت شده بود.
بدين ترتيب مراكز فساد در شهر تخريب شد. بعد از اين ماجرا اطلاعيههاي چاپ و منتشر شد از ناشرش خبر نداشتيم. بعدها فهميدم مشايخي كه دانشجوي زبان دانشگاه كرمان بود، همان جا اين اطلاعيه را چاپ كرده است. سيد جواد اصلاً در اين باره حرفي نزد. بعدها معلوم شد كه توسط شهيد مشايخي، همسر ايشان و باغخانيپور پخش شده است.
بعد از ماجراي آتش زدن مشروب فروشيها و سينما، به خدمت سربازي رفتيم. «نوزايي» به ما خبر داد كه سيد جواد و حسين باغخاني دستگير شدهاند. برادر نوزايي هم خدمتي ما بود. او اخبار اتفاقاتي را كه در سطح كشور ميافتاد برايمان ميآورد كه مثلاً در تبريز چهلم شهداي قم گرفته شده است و يا تبريزيها مراسم اربعين شهداي قم را برگزار كردهاند و عدهاي شهيد شدهاند.
سه، چهار ماه آموزش تمام شد و به اصفهان رفتيم. يكسال شد كه نتوانستيم سيد جواد را ببينيم. پس از اينكه ساواكيها نتوانسته بودند عليهاش مدركي درست كنند، آزاد شده بود.
بعد از تمام آن ماجراها تعريف كرد كه شكنجههاي سختي را تحمل كرده است. دستبند قپاني به دستهايش زدهاند و اكثر اوقات از فرط شكنجه بيهوش ميشده، بدون اينكه كوچكترين چيزي را لو داده باشند. و در نهايت بعد از آن همه شكنجة طاقتفرسا رئيس ساواك گفته بود:
«ميدانم كه كار شماهاست، ولي برويد...»
امام دستور داده بود كه سربازان از سربازخانه فرار كنند. به محض شنيدن اين فتوا از پادگان فرار كرديم. به جيرفت كه رسيديم، بيدرنگ رفتيم سراغ سيد جواد كه تازه فرار كرده بود. شهيد قريشي هم با وجود اينكه يك ماه بيشتر به پايان خدمتش باقي نمانده بود، فرار كرده بود. به سيد گفتم:
«ما در خدمت شما هستيم. هر تصميمي كه شما اتخاذ كنيد ما حاضريم. هر چند رژيم روي پروندههاي ما حكم اعدام زده است.»
جواب داد:
«من آمادهام اما جيرفت جاي فعاليت نيست، شهر كوچك است و همه زير نظريم. بايد كوچ كنيم.
گفتيم: «كجا؟!»
گفت: «كرمان. دستمان در كرمان بازتر است و از همان جا ميتوانيم فعاليتهاي بچهها را ساماندهي كنيم.»
حركت كرديم. دوستي داشت در كرمان به نام «محمد نژادملايري» كه به منزل وي رفتيم. دوست ديگري به نام «انجم شعاع» هم داشت كه بساز بفروش بود. روبهروي سيلو خانهاي نوساز داشت. خانه نمور بود و فصل هم فصل زمستان. كرمان هم كه زمستان خشكي دارد و سوز عجيبي ميآمد.
به سختي نفت تهيه كرديم. قشنگ يادم هست، خدا شاهد است موكتي داشت و چراغ والور و مختصري وسايل ساده. بيشتر با «پِست» سر ميكردند كه مادرش همراهش كرده بود.
خانواده آقاي ملايري هر چه طلا داشتند داده بودند دست سيد جواد كه بفروشد و خرج انقلاب كند. جواهرات را برد و داد به كسي به نام «شمسي» و مقداري پول گرفت كه خرج كارهاي انقلاب شد و يك ريال از اين پول را براي خانوادهاش در آن شرايط طاقت فرسا خرج نكرد.
ظهرها كه گرسنه و خسته از تظاهرات يا جلسات ميآمديم، ميديديم باز همان پِستها را آب زده و در سفره ميگذاشتند. من كه ناراحتي معده داشتم، برايم بد بود و مريض ميشدم.
يك روز گفتم: «بابا آخه چه خبره، مُرديم، حداقل نان و پنيري بدهيد كه به درد جايي بخورد وگرنه از پا ميافتم، من كه ناراحتي معده دارم.»
گفت: «بايد به شكمت سنگ ببندي. اين پولها، پولهايي نيست كه صرف چلوكباب بشود، بايد صرف پيروزي انقلاب شود و اين قدر هم نق نزن.»
مانده بودم چه كار كنم؟!
خانوادهام حدود 4500 تومان پول برايم فرستاده بودند. سيد جواد به من مأموريت داد تا بروم قم پيش آقاي «محمدحسين قاسمي». او طلبهاي بود كه در سالهاي 56 و 55 تشكيلات فعالي داشت و بايد يكسري تصميمگيري و برنامهريزي ميشد.
در رابطه با سفري به پاكستان براي تهية اسلحه، قبل از سفر گفت: «جيبهايت را خالي كن!»
گفتم: «چشم!»
ميدانستم كه چنين اتفاقي ميافتد. براي همين 500 تومان پنهاني در جيب بغلم گذاشته بودم. باقي را دادم به سيد جواد. صد تومان پس داد و گفت: «خرج سفرت.»
گفتم: «سيد آخه...»
گفت: «آخه ندارد! كراية كرمان به قم 24 تومان كه بيشتر نيست. با هزينة برگشت ميشود 48 تومان. باقي هم خرج چند روزي كه ميماني. غذا هم فقط نان و ماست.» خلاصه پانصد توماني به ما رسيد وگرنه هلاك ميشدم.
برگشتم كرمان. دوباره براي شام از همان پِستها آوردند سر سفره و باز همان درد معدة لعنتي عود كرد. مرا به بيمارستان كرمان برد. براي درمان من 70-60 تومان خرج كرد و در راه برگشت مرا به كافه برد و گفت: «امشب استثنائاً خوش بگذران» و خنديد. گفتم: «شما!»
گفت: «من نميخورم.»
اصرار كردم. نپذيرفت. برگشتم. غذايي هم گير ما نيامد و سر و كار من افتاد به همان پِستهاي هميشگي.
مدتي در نائين و اصفهان آموزش نظامي ديده و با ساختن كوكتل مولوتف و تير كمان آتشزا آشنا شده بودم. مرا بسيار تشويق كرد تا با كمك سيد توانستيم مين بسازيم. يك روز با «كوهستاني» و «روزپيكر» به جايي خلوت و پرت و دور از آبادي رفتيم و در درهاي كار گذاشتيم و امتحانش كرديم.
زحمتهاي اصلي را هميشه سيد جواد به عهده داشت. يك روز دو، سه كارتن وسيله براي ما آوردند كه شامل شيشة آزمايشگاهي، الكين و كرومات بود. وسايل مورد نياز به اندازة كافي بود كه هم قبل از انقلاب و هم در اوج انقلاب استفاده كرديم و واقعاً به دردمان خورد. بعد از پيروزي انقلاب يكروز آمد و گفت:
«باقيماندة وسايل هر چه هست جمع كنيد و برگردانيد به همان مدرسهاي كه قبلاً از آنجا آورده شده، مال بيت المال است كه ما هم برديم گذاشتيم مدرسه.
ايشان مسؤول اطلاعات عمليات سپاه جيرفت بودند. منافقين و كمونيستها و گروهكهاي ديگر به شدت مشغول فعاليت بودند. شهر در تب هيجان عجيبي ميسوخت. هر كدام از اين گروهكها در تيمچه كتابفروشي راه انداخته بودند. بچه حزباللهيها هم در اين تيمچه كتابفروشي داشتند. سپاه نميخواست مستقيماً وارد عمل شود و ميخواست مبارزه با آنها انگيزة كاملاً مردمي داشته باشد.
اوايل انقلاب همة گروهها آزادانه تبليغ ميكردند. سيد جواد براي براندازي گروهكها، بچهها را منسجم كرد. به من گفت: «از همان اسلحههايي كه قبلاً تهيه ميكرديد، تهيه كنيد.»
اسلحهها را با همياري سيد جواد از بافت وارد ميكرديم. اينبار با برادران روزپيكر براي تهية اسلحه به اصفهان رفتيم و به جيرفت اسلحه آورديم. بچهها را جمع كرد و تحت عنوان حركت مردمي مسلح كرد. يادم هست آقاي «صيفي» كه الان روحاني است و «جواد انصاري» از بچههايي بودند كه كتاب ميفروختند.
حاجآقا «طارم» امام جمعة فعلي شهرمان را به اتفاق شهيد سيد جواد ديدم. پرسيدم: «ايشان كي باشن؟!» گفت: «ميثم طارم اهل اللهآباد است و از محصلين خيلي خوب. ذهن آماده و عالي دارد.» او مأموريتي داشت براي شناسايي منافقين كه شب ميرفت و روي درختي در حياط خانة تيمي منافقين تا صبح مينشست و همه چيز را زير نظر ميگرفت و شناسايي ميكرد.
در جهاد سازندگي، كميتهاي تشكيل داده بودند و تعدادي از بچهها براي جادهسازي به اسلامآباد ميرفتند. وسايل مدرن جاده سازي نبود. بيل بر ميداشتند و راه ميافتادند جاده ميساختند، حمام ميساختند و مردم را به تلاش تشويق ميكردند.
از خواهران فكر ميكنم آن روزها خانم «زيدآبادي» هم بودند. انقلاب هنوز براي بسياري از مردم مناطق محروم جا نيفتاده بود. سيد جواد چون كميتهاي بود، هميشه اسلحهاي حمل ميكرد. خوانين مخالف انقلاب و تشكيلات تهديدي جدي و خطرآفرين به شمار ميآمدند.
سيد جواد تعريف ميكرد: «با موتورسيكلت از روستايي عازم روستاي ديگر بودم. چند نفر اشرار مسلح راه را بسته بودند. از ترك موتور افتادم توي شنزاز. چهار، پنج موتور سوار تعقيبم كردند. پيراهنم سفيد بود و برق ميزد و شب ديده داشت. آن را درآوردم و اسلحه را چال كردم. تا سپيدة صبح در بيابانهاي اطراف سرگردان بودم. از اسلامآباد تا بهادرآباد پياده آمدم و بعد ماشين گرفتم و خودم را به نيروها رساندم.»
براي كمك به مردم اگر لازم بود حتي جانش را به خطر ميانداخت. زحمت ميكشيد بيآنكه به منافع خود بينديشد.
6
شب ملكوتي
سال 1352 با سيد جواد آشنا شدم. آن روزها از افراد سرشناس مذهبي بود و من مثل خيلي از كساني كه آن روزها تشنة اينگونه مسائل بودند دنبال كسي ميگشتم. تحقيق كردم تا توانستم گم شدهام را پيدا كنم. بعدها هم قسمت شد كه نزديكتر شويم و با خواهرش ازدواج كنم.
او اولين كسي بود كه در جيرفت جريانات سياسي و مذهبي را رهبري ميكرد. امام را خوب ميشناخت و ب