متن کتاب "سروهاي سرخ"

کد خبر: ۱۱۲۰۰۳
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۴:۳۶ - 22January 2007

سخن ناشر

دفاع هشت سالة مردم ميهن‌مان عليه تجاوزگران، يك نعمت بود. آنان آمده بودند تا ميراث 1400 ساله‌مان را يك شبه به غارت برند. جوانان اين مرز و بوم با خون خود نهال نورس انقلاب را آبياري كردند تا آيندگان بر اين درخت تنومند تكيه زنند و بر خود و گذشتگان ببالند.
بنياد حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس بر خود مي‌بالد كه ناشر خاطرات فرماندهان سلحشور و رزمندگان نام‌آور نبرد هشت ساله مي‌باشد. هر چند ممكن است پس از سال‌ها دوري از آن روزگاران خون و حماسه، گَرد فراموشي بر خاطرات پاشيده شده باشد، اما اطمينان داريم كه نسل‌هاي آينده به خوبي از اين ميراث جاودان پاسداري خواهند نمود.

نشر صرير

 
 

 

حضرت امام خميني:
«ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل اللّه امواتا، بل احياء عند ربهم يرزقون.
اگر نبود در شأن و عظمت شهداي في‌سبيل‌الله اين آية كريمه، كه با قلم قدرت غيب بر قلب مبارك نوراني سيد رسل صلي‌الله عليه و آله و سلم نگاشته و پس از تنزل مراحلي به ما خاكيان صورت كتبي آن رسيده است، كافي بود كه قلم‌هاي ملكوتي و ملكي شكسته شود و قلب‌هاي ماوراء اصفياءالله از جولان در حول آن فرو بسته شود. ما خاكيان محجوب يا افلاكيان چه دانيم كه اين «ارتزاق عند رب الشهدا» چي است؛ چه بسا مقامي باشد كه خاص مقربان درگاه او جلّ و عَلا و وارستگان از خود و ملك هستي باشد. پس منِ وابسته به علايق و وامانده از حقايق چه گويم و چه نويسم كه خاموشي بهتر و شكستن قلم اولي است».
20/5/1365


 

 

 


فهرست مطالب
عنوان صفحه
مقدمه 11
فصل اول: اخلاص 13
فصل دوم: عشق به شهادت 39
فصل سوم: كرامتي از شهيدان 55
فصل چهارم: جلوه‌هاي شجاعت 85
فصل پنجم: تشرّع و معنويت 105
فصل ششم: امدادهاي غيبي 129
فصل هفتم: عشق حضور در جبهه 137
فصل هشتم: عشق جاودانه به حضرت سيدالشهدا(ع) 155
فصل نهم: عشق به امام شهيدان 163
فصل دهم: عشق به مردم 171
فصل يازدهم: گلهاي نوراني 185
فصل دوازدهم: دست نوشته‌ها 213
فصل سيزدهم: خون نامه‌ها 233
راويان 253
اسامي مبارك شهدا 255
مآخذ و منابع 263

 

 

 

 

 

 

مقدمه
مجموعه‌اي كه پيش روي مبارك شماست، پرداختي است اندك در تبيين ابعاد شخصيت عظيم و متعالي شهداي عزيزي كه اكنون در جوار رب ودود، ناظر اعمال امت اسلامند و مزارشان در دنيا، بهشت زمين است و تا ابد دارالشفاي آزادگان.

نكات قابل توجه دربارة اين مجموعه:
1- به دليل تنوع و پراكندگي، در حد توان سعي شده خاطرات دسته‌بندي و با ترتيب خاصي آورده شوند.
2- مطالب برگرفته شده يا حاصل مصاحبه‌هاي مستقيم اينجانب با اشخاص است و يا از بستگان و واسطه‌هاي موثق و نزديك به شهدا نقل گرديده است.
3- به دليل گذشت زمان، متأسفانه نام برخي از شهدا در ذهن بعضي از راويان خاطره‌ها نمانده، لذا اين مجموعه از دسترسي به نام مباركشان محروم مانده است.
4- احساس شد برخي مطالب نغز و آموزندة مربوط به شهدا، در ميان اوراق كتاب‌ها، مجلات و روزنامه‌ها و يادواره‌ها مهجور و متروك مانده‌اند كه با رعايت اصل امانت و ذكر مآخذ، اين‌گونه مطالب در اين مجموعه وارد شده‌اند.
5- در استمرار اين نوشتار به فضل الهي مجموعه‌هاي ديگري از زندگي درخشان شهيدان عزيز اسلام منتشر خواهد شد. لذا از عموم خاندان معظم شاهد و بازماندگان شهدا انتظار دارد با ارسال خاطرات و وصيت‌نامه‌‌هاي شهداي عزيز خويش در تدوين اين مجموعه‌هاي نوراني بذل مشاركت نمايند.

غلامعلي رجائي
تهران ـ تابستان 1384

 

 

 

فصل اول
اخلاص

 


 

 

 


 

 

 


پس از عمليّات «والفجر8» (فتح فاو) با اينكه همة بچه‌ها خسته و به خواب رفته بودند، اما «محمد جواد» بيدار مانده و بالاي سر بچه‌ها مي‌گشت و به كمك شهيد «سعيدي‌نيا» گالن‌‌هاي بيست ليتري آب را پر كرده و كنار سنگر بچه‌ها مي‌گذاشت تا صبح وضو بگيرند و نماز بخوانند. او پس از اين كار به نماز شب مي‌ايستاد و در مناجات با خدا آن قدر «الهي العفو، العفو» مي‌گفت كه بيهوش مي‌شد.
? ? ?
«عباس» چند مرتبه در جبهه‌هاي حق عليه باطل حضور يافته بود، اما هرگز از اين حضور چيزي نمي‌گفت. پاي او در عملياتي به شدت مجروح شد. آن را گچ گرفته بودند. وقتي به شهر آمد، گفت: «پايم در بازي فوتبال شكسته شده است.» بعدها دوستانش گفتند كه در عمليات زخمي شده است.
آخرين باري كه عازم جبهه بود، تنها دارايي خود را ـ كه يك موتورسيكلت بود ـ به پدرش بخشيد و بدين سان از عروج نزديك خود در عمليات «رمضان» خبر داد. 
? ? ?
آخرين باري كه سيد از جبهه به منزل برگشت، دستش را بسته بود و از مادرم خاك تيمم براي وضو مي‌خواست. هر چه از او پرسيدم كه دستش چگونه جراحت برداشته است، چيزي نگفت. تنها مي‌گفت زخم شده، و خواستة خود را تكرار مي‌كرد. بعدها كه از او ‌خواستم لااقل براي من علت را بيان كند، گفت: «چيزي نيست، در عمليات تير به كف دستم خورد و از پشت آن خارج شد.»
سيد پاداش اين خلوص و گمنامي را در اسفند 62 در عمليات «خيبر» از خدا گرفت.
? ? ?
«مهدي» از اوايل جنگ در جبهه‌هاي مختلف حضوري فعال داشت. پس از عمليات «خيبر» از تيپ قمر بني‌هاشم(ع) به لشكر امام حسين(ع) آمد و به گردان امام موسي بن جعفر(ع) رفت و تيربارچي يكي از دسته‌ها شد. كسي او را نمي‌شناخت تا اينكه روزي فرمانده شهيد «قربانعلي عرب» ـ قائم‌مقام لشكر امام حسين(ع) كه در ادامة عمليات «بدر» به خدا رسيد ـ در باره‌اش گفت: «او يك فرد مخلص است كه خضوع و خشوعش باعث شد هنوز در سِمت يك تيربارچي باقي بماند، من از عمليات «فرماندهي كل قوا» با او بوده‌ام. من مسؤوليت گرفته‌ام ولي او هنوز با اين سابقه، يك تيربارچي ساده است! قدر او را بدانيد.
? ? ?
در روزهاي سخت جزيرة مجنون كه دشمن براي بازپس‌گيري مواضع خود آتش گسترده و بي‌وقفه‌اي را بر روي جزاير مي‌ريخت، وقتي با احمد صحبت از ازدواج شد، گفت: «زندگي و ازدواج من، حفظ و نگهداري آب‌هاي جزيرة مجنون است!»
او چند ماه به مرخصي نرفته بود. با اصرار مسؤولين پذيرفت كه سري به خانواده‌اش بزند، اما چند روز پس از آن، از يك منطقه عملياتي ديگر سر درآورد. اين بار خود را نه به عنوان يك فرمانده، بلكه به عنوان يك رانندة ساده و معمولي بولدوزر جا زده بود.
او در شب عمليات «والفجر8» از ميان آن همه دود و آتش به آسمان سفر كرد.
? ? ?
اوايل سال 66 پس از شهادت تعدادي از همكارانمان با حضرت آيت‌الله خامنه‌اي ديدار داشتيم. ايشان در اين ديدار خصوصي حدود يك ساعت دربارة برنامه روايت فتح صحبت كردند و بيش از هرچيز روي متن برنامه‌ها تأكيد فرمودند. بعد از ما پرسيدند: «نويسنده اين برنامه كيست؟» شهيد «مرتضي آويني» كنار من نشسته بود. از قبل به ما سپرده بود دربارة او صحبت نكنيم. ما سعي كرديم از پاسخ به پرسشِ آقا طفره رويم، اما آقا سؤال را با تأكيد بيشتر تكرار كردند. ما ناچار شديم بگوييم «سيد مرتضي». آقا فرمودند: «اين متون شاهكار ادبي است و من آن‌قدر هنگام شنيدن و ديدن برنامه لذت مي‌برم كه قابل وصف نيست.»
? ? ?
مقام معظم رهبري بيش از دو يا سه بار (به اتفاق بنده و جمعي از دوستان) شهيد آويني را نديده بودند، اما يك روز كه من تنها خدمت ايشان بودم، فرمودند: «جداً افتخار مي‌كنم به وجود اين بر و بچه‌هاي نويسنده و هنرمندي كه در اين مجموعه تلاش مي‌كنند.» بعد اسم بردند از شهيد آويني و گفتند:
«اين آقاي آويني، آدم وقتي سيما و چهرة نورانيش را مي‌بيند همين‌طور دوست دارد به ايشان علاقمند شود.»
? ? ?
مسؤول دفتر مقام معظم رهبري وقتي در مراسم تشييع شهيد آويني حاضر شدند به من فرمودند: «تدارك ببينيد، آقا هم قرار است در تشييع شركت كنند». گفتم: «چرا از قبل نگفتيد كه ما آمادگي داشته باشيم؟» گفتند: «ساعت 30/8 صبح آقا زنگ زدند و پرسيدند شما نرفتيد مراسم تشييع؟ گفتيم، داريم مي‌رويم.» فرمودند: «مراسم تشييع در حوزة هنري است؟» گفتم: «بله». فرمودند: «من دلم گرفته، دلم غم دارد، مي‌خواهم بيايم تشييع پيكر پاك شهيد آويني!»
? ? ?
سردار شهيد «اسماعيل صادقي» پس از آنكه سپاه آشتيان را تشكيل داد، تصميم گرفت با زمينه‌اي كه فراهم شده، به مكه برود. ناگهان از منطقة عملياتي به او پيغام دادند كه ظرف 48 ساعت خود را معرفي كند. خود را كه معرفي كرد به او گفتند شما براي مسؤوليت ستاد تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) انتخاب شده‌ايد.
بلافاصله به او حكم دادند و او متواضعانه و خالصانه از سفر حج چشم‌پوشي كرد و به ميعادگاه عاشقان، جبهه، قدم گذاشت.
? ? ?
با شروع حكومت نظامي رژيم شاه در شهر مقاوم دزفول، «محمد جواد» لحظه‌اي از مبارزه با بقاياي رژيم غافل نبود و تا نيمه‌هاي شب به درگيري‌هاي مسلحانه مشغول بود. فرداي روز درگيري بي‌آنكه مشخص كند در درگيري‌ها حضور داشته است، مي‌گفت: «ديشب برادران يك تانك را از كار انداختند!» هرچه از او سؤال مي‌كردند مگر تو هم بودي؟ با لبخندي مليح مي‌گفت: «ما چه كاره‌ايم! انقلاب مال شهداست.»
نوروز سال 1371 با شهيد «آويني» در مسجدي در شمال تهران ملاقاتي داشتيم. به ايشان گفتم يكي از همسفرهاي ما علاقمند است شما را ببيند. ايشان يك مقدار تعجب كردند و گفتند: «مگر من كي‌ هستم كه كسي بخواهد مرا ملاقات كند.» ايشان با اينكه از اولياي خدا بود، خودش را كسي و چيزي نمي‌دانست.
? ? ?
شهيد «شريفي» ارتشي بي‌آلايشي بود كه با تمام وجود به بسيج عشق مي‌ورزيد. او مرخصي‌هاي خود را جمع مي‌كرد و به صورت بسيجي از تبريز داوطبانه به جبهه مي‌آمد. در چنّانه دوش به دوش بچه‌ها سنگر مي‌ساخت. به او گفتيم: «ديگر بس است، ما را خجالت ندهيد!» او در حالي كه خيس عرق بود، مي‌گفت: «اگر منفعت مرا مي‌خواهيد اين حرف‌ها را نزنيد، چون همين عرق‌هايي كه بر پيشاني من نشسته‌اند، پيش خدا خيلي ارزش دارند!»
بعدها در درگيري سختي كه در تصرف تپة نهم با عراقي‌ها روي داد، در زير غرش بي‌امان رگبارها، پيكر مقدس سه شهيد در صحنة درگيري ديده مي‌شد كه يكي از آنها ارتشي بسيجي «شريفي» بود.
? ? ?
زماني كه در فاو بوديم، «مصطفي» نيمه‌هاي شب از خواب بر مي‌خاست و به سراغ دوستان نزديك خود مي‌رفت. تك‌تك آنها را صدا مي‌كرد و مي‌گفت: «فلاني بلند شو با خداوند راز و نياز كن. فرداي قيامت همة ما گرفتاريم و محتاج يك عمل صالح!» و لحظاتي بعد وجود پاكش غرق عبادت الهي بود.
روزي يكي از مسؤولين خواست او را در جريان اضافه حقوقش كه به دليل مسؤوليت جديدش در قرارگاه رمضان به او داده بودند، قرار بدهد. پاسخ داد: «نه! من اين اضافه حقوق را نمي‌خواهم. من از خدا مي‌ترسم از اينكه لايق اين حقوق نباشم!» او حتي گاهي، بخشي از حقوق خود را به جهاد باز مي‌گردانيد.
? ? ?
از خصوصيات ويژة «محمد» اخلاص او بود. هيچ وقت از كارهاي خودش براي كسي نمي‌گفت و براي همين است كه ما از محمد چيزي نداريم. فيلمبرداران بسيار تلاش مي‌كردند كه فيلم از او تهيه كنند، اما او حاضر نمي‌شد. هميشه مي‌گفت: «ما كه خارج از وظيفه‌مان چيزي انجام نمي‌دهيم كه كاري خارق‌العاده باشد و نياز به فيلمبرداري داشته باشد.»
? ? ?
سردار شهيد «محمد بروجردي» همواره از مصاحبه‌هاي مطبوعاتي و دوربين و تلويزيون گريزان بود. هميشه مي‌گفت: «از من فيلمبرداري نكنيد، برويد از اين بچه‌هايي كه مي‌جنگند، فيلمبرداري كنيد.»
يك‌بار به هنگام پاكسازي محور بانه ـ سردشت، زماني كه به سردشت رسيديم، يكي از برادران فيلمبردار، دوربين خود را به طرف محمد گرفت و از او فيلم برداشت. محمد با نهايت ادب نزد وي رفت و آن قطعه فيلمي را كه مربوط به خودش بود پس گرفت و آن را از بين برد.
? ? ?
نيمه‌هاي شب بود كه با صداي خفيفي بيدار شدم. ديدم شبحي در سنگر حركت مي‌كند. اول ترسيدم نكند دشمن باشد! چند لحظه بعد ديدم «شاه بختي» است كه لباس‌هاي شسته شدة بچه‌ها را از در و ديوار سنگر بر مي‌دارد و هر كدام را چند دقيقه نزديك چراغ والور مي‌گذارد و بعد به جاي اول بر مي‌گرداند تا صبح كه بچه‌ها بيدار مي‌شوند لباسهايشان خشك شده باشد.او مؤذن سنگرها بود. بعدها در «فاو» به بهشت پركشيد.
? ? ?
«سيد» در همه كارهاي خود نيّت اخلاص مي‌كرد. اخلاص از خصوصيات بارز او بود. يك‌بار براي تعمير سدي از جبهة خوزستان سه روز پي در پي ـ به جز ساعتي كه براي نماز و غذا از آب بيرون مي‌آمد ـ تا سينه در آب بود و كار مي‌كرد. روز سوم كه بدنش پر از تاول شد، مجبور شد از آب بيرون بيايد.
سيد پاداش تلاش و اخلاص خود را در سي‌ام فروردين 1360 از خدا گرفت و از «سوسنگرد» به بهشت بار يافت.
? ? ?
شهيد سيد مرتضي آويني يك مخلص به تمام معنا بود. او مي‌گفت: «من چون ديدم نوشته‌هاي قبل از انقلابم حديث نفس است، همه‌شان را از بين بردم و سعي كردم هر كاري را فقط براي رضاي خدا انجام دهم.»
? ? ?
نكتة بارز در شخصيت «جواد» اين بود كه در فكر مقام نبود، در فكر رياست طلبي نبود. به همين جهت مي‌گفت: «اگر به من بگويند جارو بكش، من جارو مي‌كشم. نگاه نمي‌كنم كه مهندس هستم!»
? ? ?
هر وقت براي شهيد «محمد بروجردي» تعريف مي‌كردند بعضي از بچه‌ها از شما انتقاد مي‌كنند و مي‌گويند «بروجردي» اين‌طور آدمي است، اصلاً به روي خودش نمي‌آورد و همة حرفهايي كه درباره او زده مي‌شد را نشنيده مي‌گرفت. اگر احياناً از شنيدن مسائلي كه در رابطه با او مطرح شده بود ناراحت مي‌شد، در نهايت مي‌گفت: «خدايا ما را ببخش!» ما ابتدا فكر مي‌كرديم چون در غياب او صحبت كرده‌ايم، ناراحت شده است. اما او با نگاه جذاب و نافذ و با لحن مهربانش مي‌گفت: «من از اين ناراحتم كه چرا اشخاصي كه اين‌قدر خوب هستند، به خاطر من كه آدم بي‌ارزش و ناچيزي هستم غيبت و گناه مي‌كنند!»
او فرمانده قرارگاه حمزه در كردستان بود.
? ? ?
يك‌بار با «محسن» عازم جبهة غرب بوديم. نزديك غروب به يكي از شهرهاي كوچك جنگي رسيديم. محسن از من خواست به اتفاق او از بعضي از دوستانش در آن شهر ديداري داشته باشيم. ساعت ورود ما به شهر مصادف با تعطيلي كلاس درس مدارس بود و دانش آموزان به خانه مي‌رفتند. همين كه چشم آنها به محسن افتاد، پروانه‌وار به دور ماشين ما حلقه زدند، تا جايي كه محسن ناچار شد پياده شود و به ميان آنها برود. وقتي با تعجب علت آشنايي و اظهار محبّت بچه‌ها را نسبت به او سؤال كردم، معلوم شد زماني كه در شهرهاي جنگ‌زده خدمت مي‌كرده، با اين بچه‌ها آشنا شده است.
يك‌بار هم وقتي كه تركش به كتف او اصابت كرده و به شدّت آسيب ديده بود، براي عيادتش به بيمارستان رفتم. پرسيدم چي شده؟ لبخندي زد و با لحني آرام گفت «اصلاً نمي‌دانم چرا مرا به اينجا آورده‌اند و بيخودي بستري كرده‌اند!»
اجر اين خلوص را محسن در آخرين روز سال 1362 از خدا گرفت و با چشماني كه با بمب شيميايي نابينا شده بود، به وجه الله نگريست.
? ? ?
سرلشكرخلبان شهيد «عباس بابايي» فرمانده قرارگاه عملياتي رعد نيروي هوايي، در جبهه‌ها به صورت ناشناس حركت مي‌كرد. اغلب اوقات شبانه به مواضع پدافندي سركشي مي‌كرد. حتّي اتفاق افتاده بود كه تا چهار ساعت در نگهباني يكي از مواضع پدافندي در انتظار مانده بود، چون خودش را معرفي نكرده بود! تا بالاخره موفق مي‌شود وارد شود و از اوضاع و كمبودهاي پرسنل مطلع شود.
يك‌بار كه همراه او پس از چهار، پنج ساعت رانندگي به يكي از مواضع شناسايي در غرب رسيديم، اصرار داشت خودمان را معرفي نكنيم. سه ساعت به انتظار مانديم و بالاخره هم اجازه ورود پيدا نكرديم. ايشان عقيده داشت در همين سه ساعت انتظار توانسته به بهترين صورت مسائل و مشكلات را دريابد.
? ? ?
«محمد جواد» قلم بسيار شيوايي داشت. از او دعوت شده بود تا در صدا و سيماي مركز اهواز همكاري كند. روزي در اولين روزهاي ورودش به راديو، او را ديدم كه ماشين اصلاحي به دست داشت و مي‌خواست موهاي سر خود را از ته بتراشد. با تعجب به او گفتم: «موهايت كوتاه است، براي چه مي‌خواهي آنها را اصلاح كني؟» با لبخندي هميشگي گفت: «مي‌داني، غرور جواني به موهاست. اگر موهاي خود را كوتاه كنم آيا چيز كاذبي را براي كبر و غرور زير پا ننهاده‌ام؟»
? ? ?
شهيد عاليقدر «حاج حسن كسايي»كه بنيانگذار جهادسازندگي مرند بود، پس از اينكه مي‌بيند به دليل مسؤوليت‌هايي كه به او محول مي‌كنند نمي‌تواند توفيق حضور در سرزمين مقدس جبهه را داشته باشد، گمنام و ناشناس بدون اطلاع جهاد استان به بسيج مراجعه و خود را به عنوان يك نيروي عادي كه در سطح خواندن و نوشتن سواد دارد معرفي مي‌كند. او با اخلاصي كه داشت به عنوان يكي از افراد واحد خمپاره‌انداز دسته‌اي به خدمت مشغول مي‌شود و هيچگاه از سوابق و مسؤوليت‌هاي خود به كسي چيزي نمي‌گويد، تا اينكه يكي از مسؤولين مهندسي رزمي سپاه او را به عنوان مسؤول جهادسازندگي مرند به همرزمانش كه حيرت زدة اخلاص و تواضع او بودند معرفي مي‌كند. او سرانجام در 24 بهمن 1366 روزه‌دار به آسمان سفر كرد.
? ? ?
شهيد بزرگوار «سيدمحمدصادق دشتي» هميشه لبخندي زيبا بر لب داشت.در ارديبهشت 1363در جزيره مجنون تركشي به سينه او اصابت كرد، اما باز لبخند از لب او دور نمي‌شد. او اخلاص عجيبي داشت و بسيار كم به شهر مي‌آمد. وقتي خانواده‌ از او سؤال مي‌كردند كار تو در جبهه چيست؟ لبخندي مي‌زد و مي‌گفت : «جاروكش هستم!» و اين در حالي بود كه مسؤوليت نصب دكلهاي ديده باني در هور كه كار بسيار مشكل و غيرممكني بود و مسؤوليت آموزش نيرو‌ها و نصب پلهاي خيبري بر روي رودخانه‌هاي جريان‌دار را عهده‌دار بود.
? ? ?
سردار شهيد «حاج حسن كسايي» فرمانده‌اي متواضع و با اخلاص بود. او با اينكه مسؤول جهاد بود، هر وقت صبح زود به جهاد مي‌آمدم، مي‌ديدم زودتر از من آمده و جهاد را آب و جارو كرده است. او در انجام كار خستگي نمي‌شناخت. روزي كه همرزمان او به خاطر شهادت چند تن از دوستانشان اندوهگين بودند، حاجي همة بچه‌ها را جمع كرد و گفت: «خستگي حزب‌الله را خود خداوند استراحت مي‌دهد. اگر يك مقدار خسته باشند، مجروحشان مي‌كند و اگر خيلي خسته شده باشند، شهيدشان مي‌كند. شما ناراحت نباشيد! برادران ما كه به فيض شهادت نائل شدند، موقع وصالشان فرا رسيده بود.» 
? ? ?
در دفترچة خاطرات فرمانده گروهان، شهيد «محمد جواد درولي» آمده است:
سري به گردان حمزه زدم، حاج‌احمد شهيد‌نونچي فرمانده گروهان، مرا ديد. چند دقيقه همديگر را در بغل گرفتيم و بوسيديم. دل نمي‌كنديم. مي‌گفت: «خوب كردي آمدي، خدايا شكر! جايي (گرداني) كه نرفته‌اي؟ والله اگر بروي خيلي ناراحت مي‌شوم. اين بار گردان حمزه را خط‌شكن گذاشته‌اند، نيازت دارم، كسي پيشم نيست. مدت‌ها منتظرت بوده‌ام، اگر مي‌خواهي شهيد بشوي با من بيا. زيارت كربلا مي‌خواهي با من بيا. ثواب مي‌خواهي با من بيا!» خيلي اصرار كرد. عاقبت با شرمندگي گفتم: «حاجي، بنده مي‌ترسم از اينكه مسؤوليت حتي يك نيرو را در عمليات به عهده بگيرم، بيا و از ما درگذر و بگذار تك‌ور (تك تيرانداز) باشيم.»
? ? ?
بسيجي شهيد «اصغر طاهري» صداقت و صفاي خاصي داشت كه او را زبانزد بچه‌ها كرده بود. در قنوت‌هاي نمازش دعاها را به عربي و فارسي مخلوط مي‌خواند. در اكثر قنوت‌ها اين دعا را مي‌خواند: «الهم ارزقنا در دنيا زيارت حسين(ع) و در آخرت شفاعت حسين (ع)».
بچه‌ها اگر چه مي‌دانستند اشكالي ندارد، ولي از سر شوخي به او مي‌گفتند: «چرا اينجوري دعا مي‌كني؟» او با همان صداقت و پاكي خودش مي‌گفت: «خدا دعاي بنده را به هر زباني كه باشد، قبول مي‌كند.»
مادرش مي‌گفت: «شبي اصغر را در خواب ديدم كه در باغي نشسته بود. به من سلام كرد. به او گفتم چه جاي خوبي داري مادر! چطور تو را به اينجا آورده‌اند؟» لبخندزنان گفت: «تنها كار من اين بود كه از بچگي گناه نكردم و از گناه كردن خجالت مي‌كشيدم.
? ? ?
از ابتداي جنگ علي‌رغم آتش مستمري كه دشمن بعثي بر روي شهر مقاوم آبادن مي‌ريخت، شهر را ترك نكرد. قبل از انقلاب هم عكس و رسالة امام (ره) را مخفيانه مي‌فروخت، كه توسط ساواك دستگير و شكنجه شد.
او با كهولت سني كه داشت به عضويت بسيج درآمده بود. شب‌ها كه بچه‌ها در خواب بودند برمي‌خاست، ابتدا نماز شب مي‌خواند و سپس مانند پدري مهربان به تك‌تك سنگرها سركشي مي‌كرد تا مبادا پتويي از روي بچه‌ها به كنار افتاده باشد!
در عمليات «بيت‌المقدس» با شربت و شيريني كام بچه‌ها را شيرين مي‌كرد و لحظاتي بعد كام جان او به شهد شهادت شيرين شد.
? ? ?
«سيد» اخلاص عجيبي داشت. هر وقت از منزل عازم جبهه بود، لباس بسيجي‌اش را در شهر به تن نمي‌كرد. زماني كه به منطقه مي‌رسيد آن را مي‌پوشيد تا كسي نداند كه او عازم منطقه است. سيد به مادرم سفارش كرده بود اگر كسي در مدتي كه در جبهه هستم سراغ مرا گرفت، بگوييد مرتضي به مسافرت رفته است.
وقتي در عمليات «والفجر 8» مجروح و در بيمارستان گلستان اهواز بستري شد، به عيادت او رفتيم. پس از لحظاتي از ما خواهش كرد مانند رزمندگان مجروحي كه در بيمارستان بستري هستند او را تنها بگذاريم و برويم، تا با آنها فرقي نداشته باشد.
? ? ?
«عين‌الله» با شروع جنگ تحميلي براي رفتن به جبهه بي‌قراري مي‌كرد، اما مسؤولين اعزام با ديدن ظاهر كوچك و سن كم او، به اعزامش رضايت نمي‌دادند. سرانجام ناچار شد شناسنامه‌اش را دستكاري كند تا بتواند به جبهه اعزام شود.
يك‌بار كه در جبهه مجروح شده بود به خانواده‌اش نگفت و پس از رفتن به تهران به خانة دوستان خود رفت. خانواده‌اش هم پس از شهادت او اين مطلب را فهميدند.
او كه در كار ديده‌باني بسيار ورزيده بود، در اسفند 63 از جبهة جنوب به بهشت بار يافت.
? ? ?
طرز لباس پوشيدن سرلشكر خلبان شهيد «بابايي» همواره مورد استهزاء دشمنان انقلاب و مورد ايراد و اعتراض همكاران وي بود. ايشان وقتي لباس شخصي به تن مي‌كرد، به علت سادگي و بي‌پيرايگي لباس، تشخيص وي از افراد معمولي جامعه مشكل مي‌شد. موي كوتاهش به ناشناخته ماندن او در بين تودة مردم كمك مي‌كرد. هنگام حضور در جبهه يا بازديد از قرارگاه‌ها، لباس بسيجي به تن داشت. از علايم خلباني، نشانه‌هاي افسري، درجات اميري و ... هيچ‌ اثري در لباس‌هاي وي ديده نمي‌شد. اما وقتي لباس خلباني به تن مي‌كرد، ناچار به استفاده از علايم و نشآنهاي فرماندهي مي‌شد. به هنگام راه رفتن يا صحبت كردن سرش را پايين مي‌انداخت. انگار كه از تمايز و اختلاف درجة خود با ديگران ناراحت بود. به محض اينكه شرايط را مناسب مي‌ديد، درجه‌ها و نشآنهاي خود را بر مي‌داشت و در جيبش پنهان مي‌كرد!
? ? ?
«بيژن» عاطفة عجيبي نسبت به همسايگان داشت. او دو نفر از همسايگان ما را كه يكي كر و ديگري افليج بود، به تنهايي به حمام محل مي‌برد. در اوقات تنهايي در افكار خود غوطه‌ور بود. آخرين بار كه براي خداحافظي به شهر آمده بود، به مادرش گفت: «مادر! اميد برگشتي ندارم، شيرت را حلالم كن!» پس از شهادتش متوجه شديم كتف او قبلاً در جنگ تركش خورده ولي به ما نگفته بود.
? ? ?
جاويدالاثر «مصطفي بهمني» هيچ وقت از كار و خدمت در جبهه چيزي نمي‌گفت. اگر گاهي از او مي‌پرسيدند چكاره‌اي و چه سمتي در جبهه داري، مي‌گفت: «من يك سرباز هستم و شما مي‌دانيد كه كار يك سرباز در جبهه چيست!»
پس از شهادت، همرزمانش گفتند او در واحد تخريب لشكر المهدي(عج) مسئووليت داشت.
مصطفي در وصيتنامه‌اش نوشت:
«از آنجايي كه مسؤوليت خون شهداي عزيز اين مرز و بوم اسلامي بر دوش من سنگيني مي‌كرد، مرتب از خداوند متعال مي‌خواستم به من توفيق عطا فرمايد كمي از اين سنگيني را از دوش بردارم. خداوند هم اين دعا را به اجابت رسانيد و من موفق شدم و خداوند اين منت را بر من نهاد كه بتوانم به جبهه‌هاي نور عليه ظلمت اعزام شوم.»
? ? ?
در عمليات «بدر» كه بنا به مصالحي نيروهاي اسلام از مواضع متصرف شده تغيير موضع دادند، چهار تن از برادران گردان والفجر لشكر المهدي (عج) به اسامي شهيد بديعي، شهيد جاويدي، شهيد اشرافي و برادر اسدالله كريمي اسير شدند، شهيد جاويدي كه نارنجكي را نزد خود نگه داشته بود، ‌توانست با پرتاب آن به سمت دشمن، از حلقة محاصره فرار كند و برادران خود را هم نجات دهد. اين چهار تن عهد بستند كه اين ماجرا را تا زمان شهادتشان براي احدي بازگو نكنند و حال كه سه تن از آنها به فيض شهادت نائل آمده‌اند، تنها نفر بازمانده (برادر كريمي) اين حماسه را تعريف كرده است.
? ? ?
«احمد» از فعاليت‌هاي خود در جبهه در خطوط مقدم هيچ چيزي براي ما نمي‌گفت و ما تنها از طريق دوستانش از رشادت و فداكاري‌هاي او باخبر مي‌شديم. او عادت نداشت از خودش تعريف كند و چيزي بگويد. وقتي پس از عمليات براي مرخصي به شهر مي‌آمد و ما از چگونگي عمليات از او سؤال مي‌كرديم، مي‌گفت: «به راديو، تلويزيون گوش كنيد، هر چه گفت همان است.»
? ? ?
يك روز كه برادرم «علي» داشت وضو مي‌گرفت، متوجه شدم پوست آرنج دست راستش كاملاً كنده شده است. پرسيدم: «دستت چطور شده؟» گفت: «چيزي نيست، آب اسيد روي آن ريخته و اين‌طوري شده است.» من باور كردم، اما چند روز بعد كه قضية دستش را براي يكي از دوستانش مي‌گفتم، خنده‌اي كرد و گفت: «اين‌طور نيست. دست علي در عمليات مجروح شده است.»
? ? ?
در ايّامي كه برادرم «مسلم» در جبهه بود، اصلاً دوست نداشت عكس يادگاري از حضور خود در جبهه بگيرد. با اخلاصي كه داشت مي‌گفت:
«شايد اين براي من باعث غرور شود، يا موجب تظاهر و ريا براي من باشد. به همين خاطر اكنون حتي يك عكس از او (در منطقه) را در دسترس نداريم.»
? ? ?
وقتي «بهبود» مي‌خواست به جبهه برود، سنش كم بود. با زيركي خاصّي كه داشت دست در شناسنامه‌اش برد و دو سال به آن اضافه كرد.
قبل از اعزام به جبهه، در بسيج محل نگهباني مي‌داد. او حتي در شب‌هايي كه نوبت نگهباني او نبود هم به پايگاه بسيج مي‌آمد، اما به اين هم راضي نمي‌شد، چون بدون اينكه به مسؤول بسيج بگويد مخفيانه در پايگاه مقاومت ديگري ثبت‌نام كرده بود و شب‌ها در آن محل هم نگهباني مي‌داد!
در جبهه بارها اتفاق مي‌افتاد كه سهم خوردني خود را به بچه‌ها مي‌داد و در هنگام خواب، بدون اينكه كسي ببيند و بداند رختخواب بچه‌ها را در سنگر مرتب مي‌كرد.
? ? ?
«رضا» بي‌آنكه به ما بگويد، پنهاني به همسايه‌هايي كه بضاعت مالي چنداني نداشتند رسيدگي و از آنان دستگيري مي‌نمود. هر وقت از او سؤال مي‌شد كي به اين همه همسايه‌ سركشي مي‌كني؟ مي‌گفت: «بهتر است به شما نگويم، تا از اجر كارم كاسته نشود.»
? ? ?
آخر خدمت مقدس سربازي‌اش بود كه حسين به شهر آمد. در حالي كه پايش را باندپيچي كرده بود، از او سؤال كردم: «پايت چه‌طور شده، تركش خورده‌اي؟» گفت: «نه بابا! در منطقه از روي موتور افتادم، كمي ضرب ديده است.» بعد فهميديم در منطقة خرمشهر از ناحية پا تركش خورده است.
? ? ?
«مرتضي» واقعاً مخلص بود. فقط براي رضاي خدا كار مي‌كرد. در بعضي جاها كه او را نمي‌شناختند، خود را با اسم مستعار معرفي مي‌كرد. بعد از فتح فاو كه گردان او در اين عمليات نقش مهمي ايفا كرده بود، وقتي خواستند با او مصاحبه و فيلم و نوار تهيه كنند، تمارض كرد و خوابيد تا از او فيلمبرداري نشود، چون خود را صاحب هيچ نقشي نمي‌شناخت و پيروزي‌ها را از آنِ شهيدان مي‌دانست.
? ? ?
هر وقت «جمال» حقوق مي‌گرفت آن را بين سربازان گردان خود تقسيم مي‌كرد. يك روز از او سؤال كردم: «شما در گردان جندالله سقز چه مسؤوليتي داريد؟» با اينكه مي‌دانستم او فرمانده آن گردان است؛ در جواب من گفت: «ما همه خادم جمهوري اسلامي هستيم.»
? ? ?
سالي كه با شهيد «احمد رحيمي» به مكّه مشرف شديم، شنيدم در بيابان عرفات مي‌گفت: «خدايا! مي‌خواهم در جايي از جبهه بميرم كه كسي مرا نبيند و جز تو كسي صدايم را نشنود.»
در آخرين باري كه مي‌خواست به جبهه برود وقتي دخترش را در آغوش گرفت تا با او وداع كند، همين كه خواست صورت او را ببوسد، ناگهان از اين كار خودداري كرد تا مبادا محبت پدري و تعلّق به فرزند آهنگ حركت او را به جبهه كُند نمايد.
? ? ?
در تمام دعاهاي توسل و كميل كه در لشكر تشكيل مي‌شد، همه بچه‌ها بودند. اما من شهيد «علي كلانتري» را نمي‌ديدم و اين براي من عجيب بود كه چرا او در اين مجالس شركت نمي‌كند. مشتاق شدم كه تحقيق كنم. دعاي كميل كه تشكيل شد همه بچه‌ها آمدند ولي من علي را نديدم. چراغها را خاموش كردند و دعا شروع شد. مشغول خواندن دعا بودم كه صداي گريه‌اي شنيدم. حدس زدم صداي علي است. بيشتر دقت كردم، خودش بود كه پشت ديوار مسجد با صداي بسيار آرام گريه مي‌كرد و دعا مي‌خواند.
به اين ترتيب معلوم شد علي وقتي چراغ‌ها را خاموش مي‌كنند، در تاريكي كامل مي‌آيد و پشت ستون مي‌نشيند و قبل از اينكه چراغ‌ها روشن شوند حسينيه را ترك مي‌كند.
? ? ?
چندي پيش يك بسيجي كه در هنگام تشييع جنازه «عبّاس» در قزوين، از طريق عكس او را شناخته بود، به خانه آمد و خاطره‌اي را براي ما تعريف كرد كه همگي ما منقلب شديم. مي‌گفت: «يك شب من با اسلحه جلوي درِ مسجد كشيك مي‌دادم. نيمه‌هاي شب كه هوا خيلي سرد بود، برادري پيش من آمد و پس از سلام و احوالپرسي گفت: «برادر، من يكي از بسيجيان اصفهان هستم. اسلحه‌ات را پيش خودت نگهدار و بخواب. من چند ساعتي به جاي تو همين جا پاس خواهم داد.» من اوّل به او شك كردم و با خود گفتم نكند قصد سويي داشته باشد! ولي چون اسلحه در دستم بود بالاخره با اصرار او محل مناسبي را پيدا كردم و استراحت نمودم. موقع اذان سحر بود كه آن برادر مرا از خواب بيدار كرد و خود براي نماز به داخل مسجد رفت. من ديگر او را نديدم. زمان تشييع جنازه وقتي عكس او را ديدم، متوجه شدم اين همان برادري است كه يك شب جاي من پاسداري داده است.»


 


 

 

 

فصل دوم
عشق به شهادت


 

 


 

 

 


«حيدر» عشق و علاقة عجيبي به حضور در جبهه و شركت در عمليات داشت. يك روز كه به مرخصي آمده بود به او گفتم: «مادرجان! من يك‌بار داغ ديده‌ام، بس است. «حسن» برادرت شهيد شده، لااقل تو بمان و از زن و فرزندت نگهداري كن.» اما حيدر پاسخ داد: «مادر! حسن براي خودش توشه تهيه كرد و رفت و همة ما بايد به فكر خودمان باشيم. حتي تو كه مادر شهيد هستي، نبايد خيال كني كه با شهادت فرزندانت به بهشت مي‌روي، بايد به فكر خودت باشي!» بعد گفت: «مادر! شهيد خيلي زرنگ است، چون با ريختن خون خود براي فرداي قيامتش توشة راه تهيه مي‌كند.» سرانجام او از شلمچه بار خود را تا بهشت بست.
? ? ?
در وصيتنامة پاسدار شهيد «محمدجواد درولي» آمده است:
«خدايا! آن‌چنان كه از تو مي‌ترسم، به رحمتت اميد دارم.
خدايا! مي‌دانم آن‌چنان كه داده‌اي مؤاخذه مي‌كني، اما اي فريادرس! روزي كه مؤاخذه‌ام مي‌كني، هيچ جوابي برايت ندارم. تو را به وحدانيتت قسم مي‌دهم آن روز دست رد بر سينه‌ام نزن!
خدايا! دوست داشتم در اين مسافرت 25 ساله آن‌چنان در دنيا كشت كنم كه در آخرت روسفيد باشم، اما چه كنم كه اين سگِ نفس مرا به دنبال خود كشيد.
خدايا! اگر مرا نبخشي و به حال خود رهايم نمايي، بر اين بلا صبر مي‌كنم، اما كسي كه عاشقت شده است چگونه مي‌تواند دوري تو را تحمل كند!
خدايا! در ميان آتش گناهانم آنچه مرا عذاب مي‌دهد، دوري توست.
بارالها! اين‌بار به جبهه آمدم و جداً آمده‌ام تا مرا ببخشي و از تقصيرم درگذري. بر نمي‌گردم تا پاك شوم؛ يا شهادت يا طهارت!»
? ? ?
فرمانده شهيد «حاج عبدالله نوريان» وجودش مالامال از عشق به شهادت بود. يك روز با گريه به من مي‌گفت: «حاج‌آقا! من همة كارهاي لازم براي شهادت را انجام داده‌ام. همة شرايط را به نظر خودم آماده كرده‌ام. فقط يك چيز مانده كه شما بايد كمك بكنيد.» بعد ادامه داد: «فقط مي‌خواهم چند روز برايم مصيبت اهل بيت بخوانيد. چون احساس مي‌كنم كمبود گريه دارم. تو را به خدا به من كمك كنيد.» به او گفتم حاجي! تو حالا حالاها كار داري و بايد بچه‌ها را به كربلا ببري.
سرش را پايين انداخت و گفت: «از ما ديگر بيشتر از اين ساخته نيست. در اين راه به كمتر از شهادت نمي‌شود راضي شد. بچه‌هاي كم سن و سال همه رفتند، آن وقت ما بمانيم و گناهانمان را زياد كنيم؟ از شما مي‌خواهم از قيامت برايم بگوييد و مصيبت بخوانيد، شايد اين گرية آخرين باشد.»
چند روز بعد تركش خمپاره‌اي در فاو او را مهمان خدا كرد.
? ? ?
در عمليات فتح آبادان با دانشجوي رزمنده‌اي آشنا شدم كه تحصيل در رشتة مهندسي يكي از دانشگاه‌هاي آمريكا را رها كرده و مستقيماً به جبهه آمده بود. او عاشق شهيد مظلوم دكتر بهشتي بود. پس از انفجار دفتر حزب جمهوري اسلامي هميشه بغض در گلو داشت و مي‌گفت: «آرزويم اين است شهيد بشوم و بدنم چون شهيد مظلوم بهشتي بسوزد!»
پس از آنكه اين دانشجو در يكي از عمليات‌ها به شهادت رسيد، پيكر او را در هواپيمايي گذاشتيم كه شهيدان «جهان آرا»، «كلاهدوز» و « فكوري» در آن بودند. هواپيما در نزديكي تهران سقوط كرد و جنازة اين شهيد نيز در آتش سوخت.
? ? ?
شب جمعه بود كه بچه‌ها به خط زدند و جمعه صبح در ماووت عراق بودند. حين پيشروي به جنازة قطعه قطعة چند تا از بچه‌ها رسيديم. در جيب يكي از آنها كاغذ يادداشتي خونين به چشم مي‌خورد كه در بالاي آن نوشته بود:
«اين حرفها را با خدا مي‌زنم:
خدايا ديگر تا كي صبر كنم؟ امكانش هست كه امشب مرا شهيد كني؟ امكان دارد فراق ما را از بين ببري؟
خدايا مي‌شود امشب آخر زندگي من باشد و امشب ديگر بيايم پيش تو؟
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه از آن مست كه با مردم هشيار چــه كرد
بـــرقـي از منــزل ليــلي بـدرخشيد سحر
وه كه بــا خرمن مجنونِ دل‌افگار چه كرد
فكر عشق، آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
يار ديرينه ببينيد كه بـا يــار چــه كــــرد
به اميد ديدار ـ ارادتمند «مهدي رضايي»
دعاي مهدي در آن شب مستجاب شد. او فاصلة ماووت تا بهشت را در يك لحظه پيمود.
? ? ?
شهيد «جمال خاني» فرمانده گرداني بود كه در عشق به شهادت مي‌سوخت. يك روز كه تعدادي از نيروهاي تازه نفس به شلمچه آمده بودند به من گفت: «فلاني بعضي‌ها فكر مي‌كنند ما بچه‌ها را به جنگ مي‌فرستيم و خودمان را كنار مي‌كشيم. اين بار ديگر نمي‌خواهم برگردم. شما دعا كنيد زودتر شهيد بشوم كه اين حرفها را نشنوم.»
چند روز بعد دعاي او مستجاب شد و از شلمچه راهي ملكوت اعلي شد.
? ? ?
در ابتداي جنگ دو نوجوان كه حدود 12، 13 سال سن داشتند و از بچه‌هاي شمال شهر تهران بودند، هر طور شده خود را به جبهه رسانده بودند. قامت آنها به حدي كوچك بود كه گويي همطراز تفنگي مي‌شد كه حمل مي‌كردند. وقتي از آنها علت حضور در جبهه را پرسيدم، گفتند: «مدرسه راهنمايي‌اي كنار مدرسة ما وجود دارد كه خيلي در آنجا جو مذهبي حاكم است. بچه‌هايش حضور فعالي در جبهه دارند، اما از حضور بچه‌هاي مدرسة ما در جبهه خبري نبود. علت را كه جويا شديم فهميديم يكي از بچه‌هاي آن مدرسه در جبهه شهيد شده و اين امر باعث تحول روحي در بقية بچه‌ها شده است. لذا تصميم گرفتيم هر دو به جبهه بياييم تا شايد شهادت ما نيز باعث تحول روحي در مدرسه بشود!»
پس از مدتي يكي از آنها به پيماني كه با خدا بسته بودند، وفا كرد و به درجة شهادت نايل آمد.
«عباس» عاشق شهادت بود. بعد از يكي از عمليات‌ها برادرم را بسيار ناراحت ديدم. علت را پرسيدم، گفت: «معلوم مي‌شود در جنس ما خرده شيشه‌اي است كه مانع شهادت ما مي‌شود.» گفتم: «چه شده است؟» گفت:
«من و هفت نفر ديگر در يك سنگر بوديم. خمپاره‌اي آمد و آن هفت نفر را شهيد و تكه‌تكه كرد، اما من جان به سلامت بردم و اين علامت ضعف من است كه نشان مي‌دهد شايستة شهادت نيستم.» او در عمليات رمضان از جبهة كوشك غريبانه به بهشت خدا پر كشيد.
? ? ?
وقتي «علي‌رضا» در آبادان مجروح شد، براي معالجه به نجف‌آباد منتقل و پس از چندي به منزل بازگشت. او نيمه‌هاي شب بر مي‌خاست و به نماز مي‌ايستاد. شبي با صداي گرية او از خواب بيدار و متوجه شدم با دلي شكسته و چشمي گريان مي‌گفت:
«خدايا! مگر من چقدر بايد مجروح شوم؟
خدايا! مگر من لياقت شهادت در راه تو را ندارم؟
خدايا! ديگر شهادت در راهت را نصيب من بفرما.»
چند روز گذشت، گويي شهادت به او الهام شده بود. با ما كم سخن مي‌گفت و بيشتر در فكر بود. سرانجام در حالي كه هنوز زخم‌هاي او خوب نشده بود به جبهه بازگشت و پس از چند روز به شهادت رسيد.
? ? ?
پنج‌شنبه‌اي بود كه شهيد «حسين علم‌الهدي» را در بهشت‌آباد اهواز ديدم. مثل هميشه بر تك‌تك مزار بچه‌ها فاتحه مي‌خواند و مي‌گريست. دنبالش رفتم، بر مزار شهيد «اصغر گندمكار» غريبانه نشست و صدا در گلويش شكست. گوش كه دادم ديدم چيزي مي‌گويد. جلو كه رفتم شنيدم كه مي‌گويد: «اصغر! برايم دعا كن به مهماني خدا بروم.»
? ? ?
شهيد «رضوي» از

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار