فرمانده‌ ناجا: "اخراجي‌ها" مي گويد در دفاع مقدس ميان اقشار مختلف خط كشي نكنيم

کد خبر: ۱۱۲۲۲۵
تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۸:۴۰ - 14February 2007

ه گزارش  سايت پليس، سردار اسماعيل احمدي‌مقدم، فرمانده‌ي نيروي انتظامي از جمله شهرونداني بود كه در جشنواره‌ي فيلم فجر همراه خانواده‌اش به تماشاي فيلم «اخراجي‌ها» نشست.

وي كه با ديدن اخراجي‌ها خاطرات دور و دراز دوران دفاع مقدس را بازخواني كرده است، در ارزيابي آن، خاطره‌اي از روزهاي نخست جنگ را كه همانندي‌هايي با اخراجي‌ها دارد، از ذهن مي‌گذراند.

و آن‌چه كه از ذهنش مي‌گذرد:

من همه ساله برخي از فيلم‌هاي دهه فجر را با همفكري دوستان انتخاب مي كنم و اگر كاري برايم پيش نيايد همراه خانواده براي ديدن آن فيلم ها به سينما مي روم.

امسال فيلم "اخراجي‌ها" نظرم را جلب كرد و برايم جالب بود بدانم آقاي «ده نمكي» كه وارد عرصه فيلم سازي شده است، چه ديدگاه و تفكري دارد و با توجه به شناختي كه از طريق نوشته هايش به انديشه هاي او داشتم، خواستم ببينم كه آيا رويكرد جديدي دارد و با تفكرات جديد وارد ميدان شده است يا خير؟

بنابراين فيلم "اخراجي ها" را روز چهارشنبه گذشته تماشا كردم. برايم جالب بود. جمعيت خيلي زيادي از اين فيلم استقبال كرده بودند. از همان دقايق اول، خنده و تشويق تك تك هنرپيشگان وبازيگران شروع شد و ضمن اين كه بچه هاي كوچك نيز كه همراهم بودند، با اين فيلم همراه شدند.

اين فيلم مفاهيم بزرگ و سنگين را خيلي خوب و با زبان ساده توانسته است بيان كند و حتي بچه هاي كوچك و هركسي با هرسني مي توانند برداشتي از فيلم داشته باشند و با فيلم همراهي كنند. حالت هاي خنده، گريه، كف زدن و ابراز احساسات تماشاگردان هنگام ديدن اين فيلم حالت عجيبي بود كه در اين فيلم پيش آمد و كمتر در فيلم هاي ديگر نمونه اين احساسات را مي توان "يك جا" ديد.

من با ديدن اين فيلم، خودم را در فضاي جبهه حس كردم و برخي خاطراتم با اين فيلم خيلي مشابهت داشت.

اين فيلم خاطره اي را از روزهاي اول جنگ به يادم آورد. 29 شهريور 1359 و آغاز جنگ تحميلي. من در تهران بودم كه صداي نخستين بمباران را شنيدم . "اخبار" ظهر يا پيش از ظهر، پيام رهبر معظم انقلاب اسلامي حضرت آيت الله خامنه اي را كه در آن زمان، نماينده حضرت امام خميني (ره)در شوراي عالي دفاع بودند را پخش كرد.

بعد از اين پيام متوجه شديم كه جنگ آغاز شده است. يادم نيست كه فرداي آن روز بود يا دو روز بعد، من همراه عده اي از دوستان به كرمانشاه رفتيم تا در جنگ حضور پيدا كنيم. از كرمانشاه به سمت سرپل ذهاب حركت كرديم. در سر پل ذهاب ، شهيد بروجردي (ره) را كه فرمانده سپاه غرب كشور بود، در مدرسه اي ديديم كه قرارگاه عملياتي جبهه بود.

قصر شيرين دردو روز اول جنگ سقوط كرده بود و روز چهارم جنگ بود كه ما در سر پل ذهاب حاضر شديم. دشمن قصد اشغال سر پل ذهاب را داشت. حمله اي هم كرده بود. البته شيوه ورود دشمن به اين جبهه اين گونه بود كه از يك قسمت مرز در شمال قصر شيرين وارد شده بود.

دشمن جاده قصر شيرين به سر پل ذهاب و خود قصر شيرين را محاصره و منطقه را به تصرف درآورده بود. دشمن حمله خودش را به سر پل ذهاب ادامه داد، تا اين كه شهر را تصرف كرد كه با حمله رزمندگان دشمن از شهر عقب رانده شد.

دشمن قصد داشت كه جبهه مياني را كه همان جاده ورودي از قصر شيرين به سرپل ذهاب بود، رها كند و از دو جناح شمالي كه كوره موش و جنوبي كه سراب گرم بود به سر پل ذهاب حمله كند .

البته ما خودمان نمي دانستيم كه حمله قطعي دشمن از كدام محور خواهد بود و نيروهاي ما هم نيروهاي بسيار محدودي بودند. يادم هست كه شهيد بروجردي وقتي مرا ديد ، گفت: شما به جبهه مياني برويد. من تنها بودم. يك گروهي از همدان آمده بودند و يك پيكان مصادره اي آبي رنگ هم دستشان بود.

همان زمان مرحوم آيت الله خلخالي گروه ضد مواد مخدر را راه اندازي كرده بود. اين گروه از بچه هاي ستاد آقاي خلخالي در همدان بودند، تقريبا 6 يا 5 نفر بودند كه پيكان را برداشته بودند و با همان سلاح هايي كه در سال نخست پيروزي انقلاب در كميته بود، آمده بودند.

شهيد بروجردي به من گفت: شما فرمانده اين گروه باشيد. ما را به گردنه قره بلاغ كه سه كيلومتري جلوتر از سرپل ذهاب به سمت قصر شيرين است ، برد و گفت: روي اين گردنه مستقر شويد و دفاع كنيد. چون احتمالا دشمن امشب از جبهه مياني و قره موش در شمال سر پل ذهاب به قصد تصرف شهر حمله كند.

در كنار ما چند نفر از تيپ ذوالفقار ارتش بودند كه يك قبضه خمپاره انداز هم داشتند كه آنها با هم 9 ، 8 نفر بيشتر نمي شدند و اين همه نيرويي بود كه در جبهه مياني كه جبهه اصلي هم بود و راه آسفالته را به شهر وصل مي كرد، مستقر شد و قرار بود دفاع كند.

حتي ابزار سنگركني هم نداشتيم و با بيل فقط توانستيم زمين را به اندازه اي كه بتوانيم در آن دراز بكشيم بكنيم.

آنجا در ارتفاعي كه بالاي سرمان بود سنگر گرفتيم .شب هنگام، حمله شروع شد. اما دشمن از جبهه مياني نيامد و از دو جبهه شمالي و جنوبي حمله كرد و در جبهه مياني آتش سنگيني روي ما مي ريخت.

صبح روز بعد كه آتش دشمن هم چنان ادامه داشت، گلوله توپي درست خورد به محل استقرار برادران رزمنده ارتش و همه گروهي كه آنجا بودند، شهيد شدند و من با چشم خودم ديدم كه دست و پا ها دهها متر بالا رفت و هر قطعه اي در قسمتي پرتاب شد.

تيمي كه همراه من بودند تقريبا از جنسي بودند كه در فيلم اخراجي ها ديديم. براي من جاي تعجب داشت كه اين ها هيچ كدامشان نماز نمي خواندند و چند نفرشان حتي معتاد بودند و من به شوخي به آنها گفتم: شما ستاد خلخالي هستيد يا ستاد ضد خلخالي. اسمشان را گذاشته بودم ستاد ضد خلخالي. اعضاي ستاد مبارزه با خلخالي! همه شان سيگاري بودند.

آنجا شرايط سختي حكمفرما بود. غذا نبود سلاح نبود و در مقابل دشمن بسيار قوي بود. دشمن چون در جبهه شمالي و جنوبي به موفقيت نرسيده بود حمله خودش را از جبهه مياني آغاز كرد. صبح كه شد آتش تقريبا شديد شد و گروه ما زير اين آتش آسيبي نديدند.

اين آقايان شروع به مشورت كردند. چند نفر از آنها ترسيده بودند و گفتند: خوب اينجا ايستادن كه الكي مردن است، يك فكري بكنيم .گفتم چه فكري؟ من در سن جواني فرمانده آنها بودم و 19 سال بيشتر نداشتم. چون از من بزرگتر بودند به آنها احترام كردم و گفتم خوب شما نظر بدهيد.

اولي گفت: اينجا ايستادن "مرگ بي دليل"است و بيخود كشته مي شويم و هيچ خاصيتي هم ندارد و دفاع هم نمي كنيم بايد به يك جبهه اي برويم كه بشود جنگيد.

دومي و سومي هم اين گونه بودند تا اين كه 5 نفرشان نظر دادند و نظرشان اين بود كه اينجا را خالي كنيم و يا بگوييم يك نيروي قوي تر بياورند و ما را تقويت كنند. نفر ششم، جوان لاغر اندامي به نام سيد منصور بود ، با يك زيرشلواري و يك زير پوش ركابي و يك نخ سيگار كه هميشه گوشه لب داشت. سيد منصور خيلي تلاش مي كرد و سنگر مي كند. در آغاز نظرخواهي هنگامي كه به او گفتند صحبت كن و نظر بده، گفت :من صحبت نمي كنم. شماها اول صحبت كنيد، من آخر حرف مي زنم .

نوبت به من رسيد. گفتند شما نظرتان چيست؟ گفتم: وضع شما با من فرق مي كند من نمي توانم به شما الزام و اجبار كنم اينجا بمانيد . اما چون موظف شده ام و به من ماموريت داده شده كه اينجا بمانم، اينجا مي مانم. ولي اگر شما مي خواهيد برويد، جلوي شما را نمي گيرم و خودتان مي دانيد چگونه تصميم بگيرد. اگر اين جبهه خالي شود، بعد از ما ديگر هيچ نيرويي درسرپل ذهاب نيست و شرايط هم به گونه اي نيست كه نيرويي به كمك ما بيايد. پس بايد ايستاد. و لي اگر هم بخواهيد برويد من كاري نمي توانم بكنم ، آزاديد و مي توانيد تشريف ببريد. اگر يك نفري هم شده ، من اينجا مي ايستم.

بعد از من نوبت به سيد منصور رسيد ، سيد منصور بلند شد، اسلحه كلاشينكفي را كه همان روز از داخل يكي از تانكهاي عراقي درآورده بود ، گردنش انداخت و گفت: مرا كه مي شناسيد. به من سيد منصور مي گويند، ولي من سيد منصور نيستم .من سيد « آرليك » هستم .اصلا ارمني هستم و مسلمان هم نيستم .

ولي بدانيد كه اينجا تا آخرين قطره خونم ايستاده ام . سپس گلنگدن اسلحه را كشيد و گفت: به جدم قسم كسي پايش را عقب بگذارد، همه را به رگبار مي بندم و آن چند نفر ديگر گفتند: آقا سيد ببخشيد ما اظهار نظر و مشورت مي كرديم.

سيد منصور گفت: غلط مي كرديد مشورت مي كرديد. هيچ كس حق مشورت ندارد همين كه من گفتم به مولا قسم به جدم اگر كسي پايش را عقب بگذارد ، به رگبار مي بندمش .

اين گروه آنگاه زمين گير شدند .فكر مي كنم بلافاصله يا بعد از چند دقيقه كه باران گلوله توپ شديد شد، پيكان صفر كيلومتر!!! گروه، با اصابت گلوله اي در كنارش منهدم شد. چرخ هايش از ميان رفت و شيشه هايش شكست و... از كار افتاد. هنگامي هم كه مي خواستند آن را راه بيندازند، ديدند 4 تا لاستيك تركيده است، اما موتورش كار مي كرد.

يكي از آنها گفت: بچه ها مي روم ببينم مي توانم براي پيكان چرخ پيدا كنم . گفتيم اينجا جنگ است و مردم سرپل ذهاب هم رفته اند. تازه چرخ پيكان كجا مي تواني پيدا كني؟ اگر ماشين جنگي بود شايد مي شد از تعمير گاه ارتش كمك گرفت.

گفت: نه من مي روم شهر و برمي گردم. يك ماشين نظامي تداركاتي را كه از آنجا مي گذشت، سوار شد و به شهر رفت. نيم ساعت يا يك ساعتي نگذشته بود كه برگشت و چهار تا چرخ را هم با خودش آورد. پرسيدم چرخ را از كجا آوردي؟ گفت : اين ها را از ماشين هايي كه در سطح شهر رها شده بودند باز كردم .

به او گفتيم : اين كار كه دزدي است، نمي شود اين كار ها را كرد. گفت : آقا اينجا جنگ است جنگ هم كه اين حرفها را ندارد مردم هم گذاشته اند و رفته اند خوب ما كه مي خواهيم بجنگيم. مردم هم گذاشته اند و رفته اند چرخ از كجا بياوريم كه خودرويمان را راه بيندازيم.

چون احساس كردم كه شايد ظرفيت ادامه مساله موجود نباشد ديگر بحث را ادامه ندادم.

ما چند روزي با اين نيروها آنجا ايستاديم. شهيد بروجردي نيروهاي جديد آورد و ما را به جاي ديگري منتقل كرد.

پس از اين كه فيلم اخراجي ها را تماشا كردم احساس كردم در اين شرايط كه آمريكايي ها تهديد كرده اند و جنگ رواني راه انداخته اند و مي گويند ممكن است ما ايران را مورد تعرض نظامي قرار بدهيم، ابراز احساسات تيپ هاي مختلفي كه به سينما آمدند (همه جور تيپ از خانم محجبه چادري، خانم هاي با حجاب بسيار نامناسب و تيپ هاي بسيار متفاوتي كه در سالن سينما بودند) آن احساساتي كه در آخر فيلم ابراز مي كردند، نشان مي داد كه از نتيجه فيلم بسيار راضي اند.

پيام فيلم اين بود كه درست است رفتارهاي متفاوت و ديدگاه هاي مختلف سياسي و دسته بندي‌هاي گوناگون در كشور وجود دارد اما آن چيزي كه ميان همه ما مشترك است و براي دشمنان پيام دارد اين است كه در زماني كه كشور مورد تهديد قرار بگيرد، همه اين خط كشي ها و دسته و گروه بازي ها همه به كنار مي رود و مردم ما همه در دفاع از آب و خاك، سهم خودشان را ادا مي كنند و در اين جا ما نمي توانيم ميان گروه ها و اقشار مختلف خط كشي داشته باشيم.

حتي در درجه ايمان. بچه هايي كه در جبهه بودند، بچه هاي خوب و نازنيني بودند كه آدم وقتي يادشان مي افتد، آرزو مي كند باز در كنار اين چنين آدم هاي عزيزي باشد.

نكته اي كه واقعيت دارد اين نيست كه در جبهه فقط آدم هاي آسماني و دست نيافتني بودند بلكه آدم هايي بودند كه تحت تاثير آن شرايط و فضاي معنويت، ايثار ، فداكاري و شهادت، دچار انقلاب دروني مي شدند و يك شبه ره صدساله اي را كه با عرفان مي توان رفت، مي پيمودند و به مقام شامخ شهادت و به لقا ء الله مي رسيدند.

به گمان من ، مدرسه جبهه، مدرسه بزرگ و عظيمي است و ما بايد از اين ذخيره و گنجينه بسيار عظيم ، بهره هاي بيشتري ببريم.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار