خاطرات شهيد عليرضا عاصمي(1)

کد خبر: ۱۱۲۲۴۸
تاریخ انتشار: ۲۸ بهمن ۱۳۸۵ - ۱۰:۰۳ - 17February 2007

 کساني که علي «عليه السلام» از آن ها به عنوان: «گمنامان زمين و مشهوران آسمان ها» ياد مي کند و امام امت، زبان و قلم خود را در توصيف آن ها عاجز و قاصر مي داند.
علي، يعني همان «مورخ جنگ» و «فرمانده ي عارف و سلحشور تخريب»، از گوهرهاي ناب اين دريا بود که ثناي او را گفتن کار اين شکسته بال نيست و شايد نقصي هم محسوب شود. به قول مثنوي : «خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست»، ولي چاره اي  نيست، بايد گفت تا سوخت و به قول خودش: «براي آن کسي هم که در آتش غم و هجران مي سوزد، سوختن حيات است».
با اين سرود خوان رزمگاه شيران خدا، در خانه ي هميشگي اش – يعني جبهه – آشنا شدم. محال به نظر مي رسد کسي يک بار با او نشسته باشد و مجذوبش نگرديده باشد. او را به شکل «فرمانده» نمي ديدي و هميشه مي گفت: «يک بسيجي که اين حرف ها را نداره». همين «بسيجي ساده» که اکنون «پرنده ي خوش آواز بساط قرب الهي» است، در هنگام رزم و در صحنه ي درگيري، چون شيري از شيران خدا، بي مهابا بر دشمن خدا مي تاخت، تو گويي در پس اين پرده، دريايي مواج و خروشان قرار داشت. فداکاري او در تمام عمليات ها و مخصوصا عمليات بدر، در جريان تثبيت جاده ي خندق و در عمليات والفجر 8 در جريان تثبيت جاده ي فاو – ام القصر و دفع پاتک مخصوص ماهر عبدرالرشيد، زبان زد تمام دوستان اوست. آن گاه که در روز روشن و در هنگام درگيري، در مقابل آن همه تانک و خمپاره و تيربار، حماسه هاي تاريخي بدر را با ياري دوستان ديگرش –خصوصا شير مرد تخريب، شهيد خدامراد زارع – بدون اعتنا به هليکوپترهاي دشمن، آفريد و با وجود آن همه جراحات، حاضر به ترک منطقه نبود، خود را سرزنش مي کردم و غبطه مي خوردم که چگونه «اين ها ره صد ساله را يک شبه پيمودند» و ما ...
او دست از ماديات برداشته و در «پيشگاه عظمت حق و مقام جمع الجمع، به شهود و حضور رسيده بود» و در اتاق کوچکش، شب و روز را در فکر جبهه مي گذراند که اختراعات و ابتکارات او پس از جنگ، بايستي معرفي شود. در عين حالي که اين بسيجي کاشمري، براي دوره ي فرماندهي عالي سپاه، کلاس گذاشت و آن دوره ديده ي آمريکا را در درس مي داد، تعبدي عجيب نسبت به احکام شرعي و روحانيت داشت. يک بار که صحبت از شهادت شد، متواضعانه سري تکان داد و گفت: « ... اين فقاهت است که خط سرخ شهادت را مشخص مي کنند.»
علي، اين خنياگر عشق و ايثار که هميشه در شوق شهادت مي زيست، هيچ گاه سخن از لقاء الله نمي گفت، چون اعتقاد داشت: «شهادت، وظيفه ي ماست و کار مهمي نکرده ايم». ولي در اين اواخر، بارها خبر از شهادت خود مي داد. در آخرين سفري که به کاشمر رفت، جاي قبرش را مشخص کرد و گفت که چه دعايي روي آن بنويسيد.
مرتب تاکيد مي کرد: «مي خواهم تجربياتم را به شما انتقال بدهم.» وقتي مي گفتيم : «چرا؟» مي گفت: «براي اين که بعد از من از آنها استفاده کنيد.» حتي تسبيحي گرفت تا به يادگار بر قبرش بگذارند، با دوستان و خانواده، سخن ها گفت تا آنها را براي تحمل درد فراق، آماده کند و يک روز قبل از شهادت، وقتي نوار: «دستغيب صد پاره شد ديگر نمي آيد» را گوش مي داد، غصه مي خورد و مي گفت: « پس چرا من صد پاره نمي شوم...»
آري، او در آتش عشق مي سوخت و بالاخره همان طور که آرزو مي کرد، با بدني صد پاره به ديار محبوب شتافت...
و السلام علي الشهدا و عليه يوم ولد و يوم يبعث حيا

1-
قبل از انقلاب، علي با يکي از دوستانش با موتور در شهر تردد مي کردند و اعلاميه پخش مي کردند و به خاطر اين که لباس مبدل مي پوشيدند، مأموران او  را شناسايي نمي کردند. اگرچه يکي دوبار کارهاي او لو رفت و از طرف شهرباني مرا احضار کردند ولي ما اعتنايي نمي کرديم.
در آن سال ها «آيت الله مشکيني» و «آيت الله رباني شيرازي» هم به کاشمر تبعيد شده بودند که در خدمت آن ها هم بوديم و به خاطر اين که ماشين خود را در اختيار ايشان گذاشته بوديم، باز به شهرباني احضار شديم.
راوي : پدر شهيد

2-
خيلي احترام پدر و مادر را داشت، هر کلمه اي که مي گفتند او اجرا مي کرد؛ بس که مظلوم و نجيب بود، احترام زيادي را هم به خود جلب مي کرد.
راوي: خواهر شهيد

3-
در ستاد جنگ هاي نامنظم، از ميان مردمي که به نيروهاي کاردان و با کيفيت اين ستاد مي پيوستند، جواني فعال، خوش رو و خوش بيان، بيشتر از ديگران توجهم را به خود جلب کرد. اين جوان که «علي عاصمي» نام داشت، اعزامي از کاشمر بود.
تعدادي از ما دانشجو و برخي معلم بودند. اگر شبي از شب ها حالت رکود در سنگرها و جبهه به وجود مي آمد، بچه ها با آن شور و شوق زياد، آن رکود و خستگي را از بين مي بردند. با برادر عاصمي و بچه هاي آن جا قرار گذاشتيم که هر روز يکي از ما گشت بدهد و دشمن را از نزديک شناسايي کند، مين بگذاريم و کارهاي اصولي ديگر براي نابودي دشمن انجام دهيم.
راوي : عباس سقايي – همرزم

4-
اولين باري که پسرم عليرضا به جبهه رفت، حدود سه ماه نيامد. هر چه تلفن مي زديم يا نامه مي نوشتيم، مي گفت: «من براي چه به کاشمر بيايم؟ وجود من اين جا لازم است.» خدا رحمت کند پدربزرگش، گفت: «آيا او دلش براي پدر و مادرش تنگ نشده است؟ من به جبهه مي روم تا او را بياورم.» ايشان، با وجود اين که پيرمرد بودند، به اهواز رفتند و عليرضا را به کاشمر آوردند. عليرضا، با گرفتن رضايت از ما، پس از يک هفته دوباره عازم جبهه شد. البته عليرضا مي گفت:«اگر شما رضايت مي دهيد، به جبهه مي روم و گرنه اين جا مي مانم.» ولي به هر طريقي بود، رضايت ما را جلب کرد.
راوي : مادر شهيد


5-
ايشان مي فرمود: مريم! تو نمي داني در شب عمليات، چه حال و هوايي بين بچه ها وجود دارد! در شب يکي از عمليات ها، تصميم گرفتم تا از نزديک، به مناجات هايشان گوش کنم. جلو رفتم و در کنار تک تکشان قرار گرفتم. اکثر آنان، توفيق شهادتشان را از خدا طلب مي کردند. بعضي ديگر مي گفتند: خدايا! تو فقط ما را اسير نکن، اما هر کاري ديگري مي خواهي با ما انجام بده. بالاخره هر کدام از آنان، با سوز دل و اشک روان، چيزي را از خدا مسئلت مي کردند.
هنوز جملات عليرضا تمام نشده بود که خطاب به ايشان گفتم: «علي جان! مي توانم از شما بپرسم که شما در آن لحظه از خدا چه مي خواستيد؟» ايشان رو به من کرد و گفت: «مگر من مي توانم براي خدا تکليف مشخص کنم؟ من هميشه از خدا اين گونه مي خواهم: خدايا! اگر زنده ماندن من به نفع اسلام است، مرا زنده نگه دار و اگر شهادتم به نفع اسلام است، شهيدم کن. من هيچ گاه حاجتي را به اصرار از خدا نمي خواهم.»
راوي : خواهر شهيد

6-
مدتي بود که عليرضا و عباس – برادر عليرضا – با هم ديگر در جبهه بودند. عليرضا به مرخصي آمد، ولي عباس را با خودش نياورد. به ايشان گفتم: «عباس، دو ماه است که به مرخصي نيامده است. چرا او را با خودت نياورده اي؟» در جواب گفت: «عباس خيلي مايل بود که با هم به کاشمر بياييم، اما من به او گفتم که ماندن تو در جبهه واجب تر و مهم تر است از اين که به کاشمر بيايي. من هم فقط براي اين که پدر و مادر را خوشحال کنم به کاشمر مي روم. هنگامي که برگشتم، تو مي تواني به ديدن آنها بروي. ولي الان صلاح نيست که هر دوي ما در يک لحظه از جبهه خارج شويم.»
راوي : مادر شهيد

7-
در مدتي که بنده افتخار حضور در خدمت ايشان را داشتم، شايد يک لحظه هم بيکار نمي نشست و دائم در حال حرکت و طراحي و اجراي عمليات بود. پس از شهادت شهيد مجد – مسئول مهندسي – رزمي ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران- که در خصوص موشک هاي آبي – خاکي کار مي کرد، کليه طرح هاي او در انبار مهندسي – رزمي بايگاني شده بود و تنها کسي که جسارت ادامه ي کارها را داشت، علي عاصمي بود که طرح را زنده کرد و موشک ها را در روزهاي متوالي در هورالهويزه آزمايش کرد که نتيجه هم داد.
راوي : دکتر سيد سعيد موسوي – فرمانده ي پيشين تخريب قرارگاه کربلا


8-
من توفيق داشتم که در عمليات والفجر مقدماتي با برادرمان «شهيد علي عاصمي» آشنا شوم. از همان ابتداي آشنايي، به اين مطلب رسيدم که علي رزمنده اي شجاع، فداکار و انساني دلسوز و اهل معرفت است. او علاوه بر تلاش بي وقفه اش در امور، به مشکلات کاري و وضعيت خانوادگي رزمنده ها و بچه هاي تخريب هم رسيدگي مي کرد. امور جانبازان و خانواده شهدا را مد نظر داشت. به بچه هاي شهدا سر ميزد. هر چند مدت يک بار اتوبوسي تهيه مي کرد و بچه ها را به ديدار خانواده ي معظم شهدا مي برد. بچه هاي جانباز را هم هر از چند گاه به مشهد مقدس براي زيارت مي برد.
راوي: امير اسدي- همرزم

9-
در عمليات والفجر سه، عليرضا، عباس را در گروه ديگري قرار مي دهد تا مبادا حس برادري باعث شود که ايشان، بين عباس و ديگر برادران رزمنده، فرق بگذارد. بنابراين عباس، در گروه تخريب يکي از تيپ ها، معبر گشاي رزمندگان اسلام مي شود. پس از اين که مقداري به جلو مي روند، عباس از ناحيه ي سر زخمي مي شود. گروه تخريب، تصميم مي گيرند او را به عقب برگردانند. اما عباس مانع اين کار شده و مي گويد: «اين آرزوي من بوده است که در اين عمليات شرکت کنم.» زخمش را پانسمان مي کنند و به کارشان ادامه مي دهند. بعد از مدتي، عباس در منطقه ي کله قندي به شهادت مي رسد. بعد از پايان عمليات، گروه هاي تخريب، براي ارائه ي گزارش کار خود، جمع مي شوند و هر سر گروهي، گزارش کار خود را مي دهد. هنگامي که سر گروه ها از شهادت بعضي از برادران رزمنده خبر مي دهند، عليرضا مي گويد: «خدا رحمتشان کند.» تا اين که به فرمانده ي عباس مي رسد. او بعد از اين که گزارش شهادت چند نفر از افرادش را مي دهد، سکوت مي کند. بين بچه هاي گروه، نگاه هايي رد و بدل مي شود. عليرضا مي فهمد که حتماً براي عباس اتفاقي افتاده است. به همين خاطر مي گويد: «اگر اتفاقي براي عباس افتاده است، بگوييد. عباس هم مثل ساير برادران رزمنده است و با آن ها هيچ فرقي ندارد.» در جواب مي شنود: «بله، عباس هم شهيد شده است.» عليرضا مي گويد: «خدا رحمتش کند. بقيه ي گزارش کارت را بده.» وقتي عليرضا اين خاطره را برايم تعريف مي کرد، گفتم:«واقعاً تو از شهادت عباس ناراحت نشدي؟» گفت: «مگر مي شود برادر داغ برادر ببيند اما ناراحت نشود؟ در آن لحظه مي خواستم چکار کنم؟ براي ديگر برادران مي گفتم: خدا رحمتشان کند. اما براي عباس بنشينم و گريه کنم؟ نخواستم اشکم را کسي ببيند. ولي در خلوت، عقده ي دلم را گشودم.»
راوي: خواهر شهيد


10-
تنها هفت روز از تشييع جنازه ي عباس گذشته بود که بند پوتين هايش را محکم کرد و در آستانه ي در ايستاد. هيچ کس چيزي نگفت، اما نگاه ها يک به يک با او حرف مي زدند و او به خوبي منظورشان را مي فهميد.
عليرضا صبر کن – مادر! هنوز داغ برادرت تازه است.
بابا! هنوز تربت مزار عباس خشک نشده
عليرضا عباس که رفت، تو بمان...
ساکش را از زمين برداشت و زيپ اورکتش را بالا کشيد.
- عباس که رفت، براي خودش رفت. مگه شهادت را تقسيم مي کنند که سهميه خانواده ي ما فقط عباس باشه؟!
هيچ کس نمي توانست حرفي بزند يا جوابي بدهد. همه، فقط ايستاده بودند و با نگاهشان بدرقه اش مي کردند.
براي آخرين بار برگشت و گفت: «منو کنار عباس دفن کنين و روي سنگ مزارم بنويسين:
«الهي رضاً برضاتک و تسليماً لامرک» همه وصيتش همين بود.
راوي : خواهر شهيد

11-
به ايشان گفتم: «عليرضا جان! بالاخره ما بايد براي خواستگاري به يک جايي برويم، طرف چه خصوصياتي داشته باشد؟» گفت: «در مرحله ي اول، نه مال و نه ثروت و نه زيبايي در نظرم هست. فقط ايمان؛ بايد شخص با ايماني باشد. پدر و مادرش هم،  انسان هاي خوبي باشند. ديگر اين که بايد مقلد حضرت امام باشد. يک شرط هم دارم و آن اين است که: من تا روز آخر زندگي ام در جبهه هستم و ايشان (خانمم) هم بايد در آن جا همراه من باشد. اگر حاضر باشد به جبهه بيايد، من با او ازدواج مي کنم، در غير اين صورت، حاضر نيستم ازدواج کنم.» خلاصه براي ايشان، زني با شرايطي که مي خواست، پيدا کرديم و او را داماد کرديم.
راوي: مادر شهيد

12-
فاصله بين عقد و شروع زندگي من با آقاي عاصمي، بيش از سه ماه طول نکشيد. موقع شروع زندگي مان، ايشان به اهواز رفت و يک اتاق از هتلي را که اختيار رزمندگان قرار داده بودند، گرفت. وسايلي را که براي شروع زندگي مان ضروري بود، برداشتيم و به اهواز رفتيم. اتاقي که گرفته بوديم، فضايش به قدري محدود بود که وقتي مهمان مي آمد، از اتاق همسايه مان استفاده مي کرديم. حتي جايي براي لباس پهن کردن نداشتيم. هر موقع لباس مي شستيم، طنابي را داخل اتاق مي بستيم و لباس ها را روي آن پهن مي کردم.
راوي: همسر شهيد

13-
روز پاسدار بود. هديه اي به آقاي عاصمي دادم و گفتم: «عيد شما مبارک» ايشان در جواب گفتند: «اين حرف ها چيست؟ عيد ما روزي است که در آن گناه نکنيم.»
راوي : همسر شهيد

14- روزي به عليرضا گفتم: «شما در تمامي جبهه ها از خليج فارس گرفته تا شمالي ترين نقطه ي مناطق جنگي فعاليت مي کني، آيا خسته نمي شوي؟» گفت : «چرا خسته نشوم؟ من هم يک انسان هستم و با کار زياد، خسته مي شوم اما فرصت استراحت کردن ندارم. من جور آن کساني را مي کشم که به جبهه نمي آيند و در خانه هايشان نشسته اند و مرتب نق مي زنند. اگر مردم ايران، آن هايي که توانايي دارند، به جبهه بيايند، اين تعداد دفعات رفتن به جبهه، به من نمي رسد. امروز روز کار است، روز استراحت نيست.»
راوي : خواهر شهيد


nikbakht
نظر شما
پربیننده ها