13-
آن روزها مثل حال نبود که ماشين هاي جبهه زياد باشد. هر کس مرخصي به اهواز مي آمد و به ماشين غذا نمي رسيد، ديگر نمي توانست به جبهه برود. يک روز غروب از اهواز حرکت کردم، سوار ماشين شدم تا لب پل مرا آورد. از آنجا سوار ماشيني ديگر شدم تا سه راهي خرمشهر آمدم. هوا سرد بود، باران هم شروع شد. بعد از يک ساعت که زير باران خيس شده بودم، يک ماشين ايستاد و گفت: تا حميديه مي روم. ماشين سقف نداشت و چون لباس هايم خيس بود، باد هم مي آمد، سرماي خوبي خوردم. سه راهي حميديه پياده شدم. مدتي باز معطل شدم تا يکي از دوستان با ماشين رسيد. لب جاده روبروي سنگرها پياده شدم و سه کيلومتر باز پياده رفتم. باران هنوز مي باريد. زمين هم گل شده بود. تاريکي مطلق هم بود. پايم تا مچ در گل فرو مي رفت. خمپاره ها هم امان نمي دادند و دائم خود را از زمين مي انداختم. از سرما مي لرزيدم. از اين که نگهبان هاي خودي به من تيراندازي کنند هم مي ترسيدم. با خودم مي گفتم اگر به سنگر برسم، يکراست تا صبح مي خوابم. اما چشمتان روز بد نبيند، وقتي وارد سنگر شدم، پر از آب شده بود. تمام لوازم زير آب رفته بود نمي توانم آن حالتي را که داشتم، به روي کاغذ بياورم. شما خودتان را جاي من قرار دهيد ببينيد چگونه است؟ وارد سنگر دوستان که شدم، به حالت من همه خنديدند. با همان وضع، رفتم براي آنها غذا هم گرفتم.
14-
يک روز صبح، قبل از صبحانه رفته بوديم شناسايي. ساعت 12 برگشتيم. در گزارش کار نوشتيم زير درخت روبروي جاده، يک تانک لوله بلند و در راست آن، دو تانک لوله کوتاه و در چپ آن، يک تانک بي لوله است. بعداً فهميديم که لوله کوتاه ها «پي ام پي» نفربر و بي لوله ها نفربر فرماندهي بوده است...
15-
يک بار ميگ هاي عراقي آمدند. ما فکر کرديم هواپيماهاي ايراني است. آمديم بيرون دست تکان داديم. بمب ها را ريخت ما هم خشکمان زده بود. کاري هم نمي توانستيم بکنيم ولي بمب ها هيچ کدام عمل نکرد...
مدتي بعد، هلي کوپترهاي عراقي آمدند. ما با همان «ام يک» به طرف آنها شليک کرديم. ما اصلاً پدافند نداشتيم، اگر مي آمد پايين، مي توانست همه ي ما را سوار کند و ببرد چون اسلحه هاي ما، يک تير که مي زد، تا مدتي گير مي کرد و مثل يک چوب بي استفاده مي شد...
يک بار هم معجزه اي رخ داد. گلوله ي «ام يک» يکي از همين رزمنده ها، از شيشه ي هلي کوپتر وارد شد و به سر خلبان خورد که هلي کوپتر سقوط کرد.
16-
يک روز که از جلو سنگرهاي خودي مي گذشتم، متوجه ديده بان خمپاره ي ارتش شدم. با وجود اين که هيچ چيز از عراقي ها به جز شبحي از دور پيدا نبود، ولي ديده بان مرتب دستور مي داد خمپاره بزنند. هر روز هم پس از شليک 50-40 گلوله به سنگر بر مي گشت. به فکر افتادم ديده باني ياد بگيرم. چون فرمانده ي گروهان بودم، پيش سروان مسوول خمپاره رفتم و گفتم: چون هر روز با ديده بان شما يک محافظ هم مي رود، اين محافظ را از برادران بسيج بگيريد. او هم که از خدا مي خواست سربازنش جلو نروند، قبول کرد و گفت: فردا صبح يکي از بچه ها را بفرست. فردا صبح خودم با اين سرباز جلو رفتم، ولي چون من با او بودم، خجالت کشيد آنجا بنشيند، لذا کمي جلوتر آمد. فرداي آن روز مي خواست جاي ديروز بنشيند، من مانع شدم. گفتم: از اين جا چه مي بيني که اينقدر گلوله هاي بيت المال را هدر مي دهي؟ اسلحه را از ضامن خارج کردم و گفتم: جلو مي روي يا شليک کنم؟ خلاصه جلو رفت ولي زود برگشت. فردا به سروان گفتم که من مي توانم ديده باني کنم، اگر خواستيد من جاي آن سرباز مي روم. اول باورش نمي شد، ولي وقتي چند سوال کرد، متوجه شد که بلد هستم. صبح به اتفاق يکي از برادران گروه چمران جلو رفتيم، ولي آن روز بعد از شليک 20 گلوله، ديگر نزدند. روز بعد، شايد 5 گلوله هم بر اساس گراي ما نزدند.
براي دفعه ي بعد تصميم گرفتيم با استفاده از تاريکي، بيشتر جلو برويم. به فاصله ي 500 متري عراق ها که رسيديم، باران شديدي شروع شد. از داخل شيار که به اتفاق برادر افشار از نيروهاي نامنظم مي رفتيم، کاملاً خيس و گلي شده بوديم. خيلي مشکل بود و سخت، ولي از اين که چند لحظه ي ديگر در نزديک ترين فاصله ي آنها هستيم، سختي ها را تحمل مي کرديم تا به آخرين نقطه رسيديم. باران هنوز مي باريد و با لباس هاي خيس، مي لرزيديم و ايستاده بوديم تا هوا صاف شود. هوا صاف شد، ولي باران مي آمد. شروع کردم به ديده باني و از آن فاصله ي نزديک با چشم بدون دوربين بهتر مي شد ديد. گرا گرفتيم و با بي سيم به عقب گفتم. ولي بر خلاف انتظار، ناگهان از بي سيم اين جمله را شنيديم: «اي بابا شما هم حال داريد توي اين هوا رفته ايد. من که حال ندارم از سنگرم بيايم بيرون و شليک کنم.» اين جمله چنان تيري زهرآگين بر قلبمان فرو نشست. بعد هم بيسيم ها را خاموش کردند. ما هم دو پا از دو دست درازتر برگشتيم و لباس ها را پهن کرديم. فردا صبح دوباره رفتيم جلو به حدي که توانستيم ماشين غذا و آمبولانس و 20 مزدور را به هلاکت برسانيم و برگشتيم. البته آن روز از داخل بيسيم به ما خيلي فحش دادند که مگر شما جانتان را دوست نداريد؟ چرا آنقدر جلو رفتيد؟ بعداً تشويق نامه اي به من دادند که آن را پاره کردم و مسائل ديگري پيش آمد که مرا از ديده باني اخراج کردند.
17-
يک روز صبح بيکار بوديم برادران گفتند بياييد «هرنگ هرنگ» بازي کنيم. من هم که مدتي بود از بازي ها کناره گيري کرده بودم، بدم نمي آمد که بازي کنم. حدود نيم ساعت که از بازي گذشته بود، برادر «عبدالله هلالي» از سنگر بيرون آمد و مرا صدا زد و گفت: علي! حيف نيست که وقتتان را اين طور بگذرانيد؟ تو که مسئولي، نبايد بگذاري بچه ها اين کارها را بکنند. بيا بنشين و قرآن بخوان. ببين خدا درباره ي بهشت و رزمندگان راه حق چه فرموده است؟ تو مي داني که اگر مردم شهرها بفهمند که نان و نمک آن ها را مي خوريم و هيچ کاري برايشان انجام نمي دهيم، ديگر براي من و تو کسي چيزي نخواهد فرستاد؟ فرداي قيامت، جواب خدا را چه خواهيد داد؟ شماها سه ماه است در سنگر مي خوريد و مي خوابيد و يک قدم از سرزمين اسلاميتان را آزاد نکرديد. چرا اعتراض نمي کنيد؟ اگر ارتش کمک نمي کنند، خودمان که هستيم. بياييد برويم حمله کنيم، تا دشمن احساس ناامني کند.
آن روز به قدري بچه ها را تحريک کرد که فرمانده ي گردان را خواستيم و عبدالله به عنوان نماينده ي ما صحبت کرد و يقه ي فرمانده را چسبيد. جواب اين بود که بايد از بالا دستور حمله صادر شود. عبدالله قانع نشد و مي گفت: «هر که حاضر براي حمله است، بيايد با من برويم.» به جز برادر مهدي، کس ديگري نرفت. دو نفري نشستند و طرح حمله ريختند و خداحافظي کردند و رفتند جلو. ما همه نگران بوديم، زيرا حمله ي دو نفري، وضعش مشخص بود. تا آخرين نقطه ي ممکن جلو رفته بودند ولي متوجه شده بودند که اسلحه ي مهدي خراب است. عبدالله خيلي ناراحت شده بود.
18-
يک روز با نقي و عباس از جنگ هاي نامنظم، با ماشين 106 راهي اهواز شديم. ساعت 4 بود که به سمت جبهه روانه شديم. از حميديه که رد شديم، برادر نقي گفت: «دوستان من، يک ماه پيش در جبهه ي طراح بودند و از آن زمان تا حالا آنها را نديده ام، برويم سري به آنها بزنيم.» قرار شد که برويم، ولي با سرعت زياد، که در برگشت، به تاريکي شب نخوريم. به سمت طراح و عباسيه پيچيديم. مقداري که رفتيم، به نيزاري رسيديم که ارتفاع ني ها به اندازه جيپ بود. به چاله ي آبي در جاده برخورديم که شايد تمام آب آن، به اندازه ي دو کاسه نمي شد. وقتي ماشين از روي آن رد شد، ناگهان آب، روي شمع ماشين ريخت و ماشين خاموش شد. شمع ها را باز کرديم و خشک کرديم، ولي هرچه استارت زديم، روشن نشد. ماشين را هل داديم، باز روشن نشد. نقي گفت:«چون جاده از اين طرف شيب دارد، ماشين را سروته کنيم و از اين طرف هل بدهيد.» هنوز ماشين را هل نداده بوديم که با صداي خمپاره، زمينگير شديم. متوجه شديم خمپاره هايي که مي آيد، از طرف خودمان شليک مي شود.
رفتيم روي ماشين که اطراف را ببينيم، ديديم رسيده ايم به جلو نيروهاي برادران مزدور، خواستيم ماشين را بگذاريم و فرار کنيم که نقي گفت: «بچه ها! يک بار ديگر هم هل بدهيد.» هنوز هم هل نداده بوديم که ماشين، با يک نوک استارت روشن شد و با سرعتي بيش از قبل، فرار را ترجيح داديم. بعداً متوجه شديم که چند وقت قبل، عراقي ها حمله کرده اند و آنجا را گرفته اند. ارتش ها مي گفتند:«شما با ماشين به جايي رفتيد که ديده بان ما پياده و سينه خيز جرأت نمي کند برود.»
اين از معجزات الهي بود که همان چاله ي کوچک آب، از اسارت ما سه نفر جلوگيري کرد.«الهي رضاً برضاتک و تسليماً لامرک.»
19-
پس از مدت ها که در جبهه ي سوسنگرد بوديم، برادر محمود از اهواز آمد و گفت: علي! برو اهواز پدر بزرگت آمده ستاد که تو را ببرد. همان شب رفتم. ديدم بلي پدر بزرگم داخل سالن در آن بالاي سکوي نمايش نشسته و چپق دود مي کند. به محض اين که جلو رفتم، گريه اش گرفت. پس از چند دقيقه گفت: آماده باش تا صبح زود برويم. گفتم: من نمي آيم، شما برو. شروع کرد به گريه کردن و گفت: من پيرمرد از خراسان آمدم دنبال تو، حالا من را رد مي کني؟ خلاصه پس از جر و بحث گفتم: به شرط آن که برگردم. قبول کرد...
ساعت 5/7 صبح وارد کاشمر شديم بچه ها در راه مدرسه بودند. هم کلاسي هايم را ديدم که به دبيرستان مي روند. يک لحظه فکر کردم آيا سنگر مدرسه مهم تر است يا سنگر جبهه؟ با خودم گفتم: به جبهه مي روم و براي امتحانات بر مي گردم.
هفت روز در کاشمر ايستادم. ديگر نتوانستم صبر کنم. با سه نفر از دوستان که آن ها را مي خواستم با خودم ببرم، بليط گرفتيم و به سمت اهواز رفتيم.
سنگرهاي ما در 7 کيلومتري سوسنگرد، روبروي جلاليه بود. همه به دوستان ما نگاه مي کردند، چون با کت و شلوار به جبهه آمده بودند...
20-
داخل سنگر بودم که يکي آمد و گفت: علي! در 200 متري ما جعبه هاي سفيدي است که در سبز دارد، عکس تاج هم روي آن است، يک مقدار خاک روي آن ها ريخته اند و اگر نزديک آن ها بشويم، منفجر مي شود. از سنگر بيرون آمديم، مقداري جلو رفتيم، ولي از ترس نزديک نشديم. رفتيم به ارتشي ها گفتيم. گفتند اسم اين ها مين است، شما هم طرف آن ها نرويد. گفتيم: خب اگر اين طوري است، بدهيد ببريم جلو عراقي ها بگذاريم، چرا جلو سنگرهاي خودمان گذاشته ايد؟ شهيد هلالي خيلي ناراحت بود که چرا اين ها را به ما نمي دهند؟ من مسئول بچه ها بودم. دوباره با ارتشي ها صحبت کردم. جناب سروان به من گفت: بچه بسيجي! اين ها دو سال دوره دارد. آمدم به بچه ها گفتم. باز هلالي اعتراض کرد که چرا خودشان نمي برند جلو عراقي ها؟ آنقدر آن روز به سنگر ارتش رفتيم و برگشتيم که قرار شد مين ها را از جلو خودمان بردارند. البته فقط تعدادي از آن ها را از جلو سنگرهاي ما برداشتند.
فردا صبح ساعت 10 دو تا تويوتا از اهواز آمده بودند. از خط ما که رد شدند، تا بچه ها خواستند جلويشان را بگيرند، يک دفعه صداي انفجار آمد و بچه هاي سپاه، روي مين رفتند. دست و پاي قطع شده و پيکرهاي متلاشي آن ها مرا تحريک کرد که دنبال آموزش مين بروم.
21-
به تپه هاي رملي بستان نگاه کردم، به ياد «رضا مقصود» و «مهدي لطفي» افتادم که در تاريخ 6/9/60 در حين معبر باز کردن براي عمليات طريق القدس به شهادت رسيده بودند و جنازه شان سه روز دست مزدوران مانده بود. به ياد جمشيد افتادم که سه روز قبل از عمليات در نزديکي ميدان مين عراقي دو تا تير به کمر و ران پايش خورده بود و چون نتوانسته بود به عقب برگردد، از کنار شهدا 10 متر فاصله گرفته بود و خود را در چاله اي مخفي کرده بود و صبح که مزدوران عراقي مي آيند جنازه ي شهدا را به رگبار مي بندند و به نقلي 65 تير به يکي از برادران زدند، برادر جمشيد را نديده بودند و رفته بودند. جمشيد شبانه چون گرسنگي و تشنگي و از همه مهم تر خونريزي بر او غلبه کرده بودند، سينه خيز به جلو مي رود و قمقه ي شهيد رضا را باز مي کنند و آب مي خورد و دوباره به سر جايش بر مي گردد. تا دو روز بعد که حمله مي شود، جمشيد هنوز بدون آب و غذا و خونريزي، زنده مانده بود. شب 8/9/60 که ساعت 5/0 عمليات شروع مي شود، هر گرداني از يکي از معبرها عمليات را شروع مي کنند. يک گردان هم از محلي که برادران تخريب سه شب پيش در آن جا شهيد شده بودند، حمله مي کنند. وقتي که رزمنده ها به شهدا مي رسند، جمشيد از روي صبر و ايثاري که داشته، علامت نمي دهد که من زنده ام و خود را به شکل شهدا روي زمين دراز مي کند که نکند يک وقت بفهمند اين زنده است و دو- سه نفر به خاطر او از عمليات کاسته شوند. با خود گفته بود خدايا من که 3 روز است در اين جا هستم، نصف روز ديگر هم مي مانم. بعد از يک ساعت که از عمليات مي گذرد، جمشيد را همراه مجروحين عمليات به عقب آورده بودند...
22-
امروز صبح 14/2/62 ساعت 5 صبح از هويزه حرکت کرديم. مقداري گلوله ي قابل انفجار بود که مي بايست منفجر مي کرديم و در کناره ي رود کرخه نور بود. ساعت 6 به اول ميدان رسيديم. گلوله ها را جابه جا کرديم و آماده شد. ما هم ماشين را روشن کرديم و براي فتيله آتش زدن و فرار کردن آماده شديم. مقدار زيادي که دور شديم، پس از يک دقيقه، انفجار خيلي شديدي شد و شعله ي قشنگي در آسمان پخش شد.
در راه برگشت، يکي از عرب ها ميدان ميني را نشان داد. ما هم با نام خدا وارد شديم، منتها چون ناشناخته بود، خيلي احتمال خطر مي رفت. يک لحظه متوجه شدم که پنجه ام را روي مين گذاشتم ولي خواست خدا زياد فشار وارد نيامد و مين عمل نکرد و جداً خدا را شکر که ما را در راه خدمتگزاري به اسلام زنده نگه داشت.