شهيد داوود تقوي به روايت همسر شهيد / «يار زخمي من»

کد خبر: ۱۱۲۸۰۹
تاریخ انتشار: ۰۹ اسفند ۱۳۸۵ - ۱۱:۴۰ - 28February 2007

 

آخرين بار سال 1367 بودكه رفت. دوازده روز بعد تلفن زد و گفت: «پشت جبهه هستم و كارهاي برقي و فني را انجام مي‌دهم».

شيميايي شده بود و در تبريز بستري بود، اما بيست روز بعدش تماس گرفت منزل همسايه، چون ما تلفن نداشتيم و گفت كه مجروح شده.

خيلي دوست داشت با بچه‌ها صحبت كند اما دير وقت بود و ميسر نشد به او گفته بودند: شايد خوب بشوي و بعد از سه يا چهار ساعت بعد معلوم مي‌شد كه ماندني هستي يا نه!!

خوشبختانه حالش بهتر شد وقتي از بيمارستان مرخص شد و به خانه برگشت بسيار لاغر و زرد شده بود، تازه آن موقع فهميدم كه چه اتفاقي برايش افتاده.

از همان موقع علائم بيماري را در او ديدم دو ساعت بعد از آمدنش حالت تشنج پيدا كرد، وقتي بهتر شد گفت: «من گاهي اين طوري مي‌شم..شما نگران نشويد». و يكسري مراقبت‌هاي ديگر كه به ما ياد داد تا در مواقع لزوم به او كمك كنيم.

يكي از دوستان جانبازش به ما توصيه كه برايش پرونده جانبازي تشكيل دهيم تا در مواقع نياز بتوانيم مخارج درمان را تامين كنيم.

از آن به بعد دائم مشكل داشت و از بيماري رنج مي‌برد.

به مشهد رفتيم و به بارگاه امام رضا (ع) مشرف شديم، آنجا حسابي گريه كردم و از آقا خواستم كه صبرم را زياد كند.

وقتي برگشتم روحيه عجيبي داشتم از آن روز قيد همه چيز را زدم و كارم مراقبت از داوود و فرزندانم شد.

به ادامه تحصيل علاقه زيادي داشتم، دوست داشتم «پرستار» شوم و داوود هميشه به من مي‌گفت: «از نظر من تو هم تحصيل كرده‌ هستي هم يك حاج خانم و يك پرستار خوب. من نيز هميشه پيش خودم مي‌گفتم من كه پرستاري را دوست داشتم الان هم كارم همين است چه كسي بهتر از او كه من پرستارش باشم.

همان طور كه گفتم كارم رسيدگي به داوود و شركت در جلسات قرآن و مسجد بود. احتياج به روحيه، انگيزه و صبر داشتم.

همسرم از نظر وضعيت بدني بسيار لاغر و نحيف بود. قرص‌هاي اعصاب مي‌خورد. غذايش بسيار كم بود و حتي آب را به سختي مي‌بلعيد.

از نيشابور به تهران مي‌آمديم براي درمان و بستري كردن او، حتي يك سال هم به خاطر شرايط آب و هوايي به آمل رفتيم و مجدداً به نيشابور برگشتيم، تا اين كه ايشان كرد كه همه چيز را بفروشيم و به تهران برويم. با وجودي كه كسي را در نيشابور نداشتيم ولي به آنجا عادت كرده بودم.

چون خودش مي‌دانست رفت و آمد براي ما مشكل است و نيازش به درمان بيمارستان بيشتر شده اين پيشنهاد را داد. در مدت يك هفته همه كارها را كرديم و به تهران رفتيم.

حتي نشستن برايش بسيار مشكل شده بود. يك روز ديدم از خواب پريد و به زور روي تخت نشست و به من گفت: «خانم من الان جاي ديگري بودم» صورتش نوراني شده بود گفت: «به من آب كوثر دادند. سه كوزه به من دادند اولش را به تو دادم و بعد به برادرت»، (برادرم بسيار زحمت او را كشيد). هميشه مي‌گفت من چهارده سال پيش شهيد شدم. الان نفس‌هاي قاچاقي مي‌كشم.

بارها در بيمارستان بستري شد ولي طاقت نمي‌آورد و مي‌گفت: من را به خانه ببريد.

بار آخر در بيمارستان ساسان بستري بود. اصرار كرد: من را به خانه ببريد، پنج روز بيشتر زنده نيستم.

با وجودي كه بايد آنجا ماند و دائم به او خون تزريق مي‌شد.

به هر حال به خاطر حال خودش او را نياورديم ولي به قدري اصرار كرد كه صبح روز بعد به كمك پسر و دامادم او را به منزل آورديم. وقتي به خانه آمد گفت: مي‌خواهم پسرم مرا بشويد كه اين شستن آخر من است. فقط آب سرد مي‌خورد. هنگام شب بسيار بي‌تابي مي‌كرد و دائم يا حسين مي‌گفت:

آن شب باز خواب ديده بود كه در خانه‌اي وارد شده كه خيلي ستون دارد و پرده‌هايش از كرباس سفيد است و آن خانه بوي گل محمدي مي‌داد، وقتي بيدار شد، گفت: «اين خانه بوي آن جا را نمي‌دهد».

 بعد از من عسل سبلان خواست بعد برايش شير و عسل آوردم همه را با اشتها خورد، مدتها بود چيزي نخورده بود، تعجب كردم و بسيار خوشحال شدم، گفتم حتماً حالش خوب شده است. ولي بعد از چند دقيقه همه را بالا آورد.

مجدداً او را به بيمارستان برديم،شب به خانه برگشتم به محض اين كه به خانه رسيدم تلفن زنگ زد، پسرم برداشت و خودش را برادر بيمار معرفي كرد. يك لحظه ديدم پسرم سرش را به ديوار زد و در آن موقع فهميدم كه چه اتفاقي افتاده به سرعت به بيمارستان برگشتيم.

 سرانجام او به آرزويش رسيد.بعد از گذشت چندين سال كه از شهادتش مي‌گذرد، ساعتهايي كه به او قرص مي‌دادم از خواب بيدار مي‌شوم و مراقبت از او برايم عادت شده بود.

من يك پرستار بودم.

پايان

 


nikbakht
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار