«حميد عرب نژاد »در سال 1332 در روستاي «حميديه» از توابع شهر «زرند »در استان«کرمان »به دنيا آمد .در کودکي پدر ومادرش را از دست داد اما سايه برادران متدين خودرا بربالاي سر داشت .حميد با تنهايي و مشقت زياد تحصيلات ابتدايي ومتوسطه خود را به پايان رساند .در دوران سربازي از نزديک ديکتا توري حکومت پهلوي را با پوست و گوشت خود احساس مي کرد .اين آگاهي راه تازه اي پيش پاي حميد گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حميد در آن روزها به ياد ماندني است .
وقتي ديواره هاي ديکتا توري فرو ريخت حميد لباس سبز پاسداري ازانقلاب را به تن کرد وبه مقابله با اشرار و ضد انقلاب پرداخت .
حوادث کردستان او را به مهاباد کشاند و به همراه مردان دليري که براي کوتاه کردن دست بيگانه ها به آن خطه آمده بودند، به پيکار مشغول شد .
حميد عرب نژاد در عمليات بيت المقدس پيش از آن که نسيم اروند چهره مردانه اش را نوازش دهد و چشمانش باديدن مسجد جامع روشن شود به آرام وقرار خود رسيد .از حميد فرزندي به نام «مليحه »به يادگار مانده است.
منبع:" ستاره من" نوشته ي راضيه تجار، ناشرلشگر41ثارالله، کرمان-1376
باز آفريني راضيه تجار
عرب نژاد از نگاه همسرش،زهرا عرب نژاد:
مي گويند عقد پسر عمد و دختر عمو را در آسمان بسته شده است .من و حميد هم دختر عمد پسر عمو بوديم .آسمان روستاي ملک آباد ،شب هاي پرستاره اي دارد .از همان بچگي ،من ستاره خود را نشان کرده بودم بعد ها و خيلي بعدها وقتي حميد به خواستگاري ام آمد و انگشتر نامزدي را به دستم کرد ،ستاره اش را در آسمان نشانم داد .عجيب بود .او هم همان ستاره اي را نشان کرده بود که من !
حميد از بچگي پدر و مادرش را از دست داده بود وقتي پنج ساله بود ،مادرش سرطان گرفته و فوت کرد ه بود .وقتي هم ده ساله بود ،پدرش بر اثر زنبور زدگي فوت کرده بود .مي گفتند خبر مرگ پدرش را او از اين روستا به روستاي ديگر برده بود .يادم هست که با دو چرخه به در خانه ما آمد .چند بار چکش در را به صدا در آورد و داد زد :
- زن عمو !من کوچک بودم با اين همه حس مي کردم که اتفاقي افتاده وقتي که حميد نفس زنان خبر داد و رکاب زنان رفت :
- بابا خوابيده .هر چه صدايش مي زنم بلند نمي شه انگار که مرده !سالهاي بعد وقتي خواهرش آمد ديدنم آمد وگفت :زهرا ،حميد تو را خواسته .آيا توهم ؟ !سر به زير انداختم و سکوت کردم .
حميد ،يکي از بهترينها بود .مهرباني و ادب او در بين پسران فاميل نظير داشت .در آن موقع ،او بيست و چهار ساله بود و من بيست ساله .مادرم گفت :
- زهرا ؛خوب فکرهايت را کردي ؟
از پنجره به ستاره اي نگاه کردم که خيلي نزديک بود و باز سکوت کردم .
خواهر حميد گفت :
- زن عمو ،سکوت علامت رضاست .
دو روز بعد ،اقوام او با يک دسته گل و يک قواره پارچه پيراهني نقره اي که رويش شاپرکهايي از طور سپيد بود ،آمدند .گفتند اين پارچه را هم خود حميد انتخاب کرده است ،مي دانستم که سليقه او خوب است .اين را از لباسهايي که مي پوشيد ،مي دانستم واين راهمه فاميل مي گفتند که حميد شيک پوش و با سليقه است .
- زهرا جان ،مي داني که حميد خانه ندارد ؟
سر تکان دادم .
- با اين همه قبول مي کني همسر کسي شوي که از مال دنيا فقط يک پيکان دارد ؟
حس کردم ستاره اي چشمک مي زند ،ستاره اي که در قاب پنجره بود .
- بله
همه دست زدند و تبريک گفتند .
وقتي براي خريد وسائل عروسي مي رفتيم ،از صحبت بزرگتر ها فهميدم که هشت هزار تومان براي خريد آيينه شمعدان و لباس و...داده است
خواهرش گفت :
- پول زحمت کشيده است .خودش از رانندگي روي تانکر به دست آورده .
بعد سر در گوشم گذاشت .
- با همين تانکر ،اعلاميه هاي امام را هم اين طرف و آن طرف مي برد ،(دختر عمو)
روز عقد کنان ،شادي عميقي بر دلم نشست .وضع مالي ما خوب بود .شايد براي همين ،مهريه را هم پنجاه هزار تومان قرار داده بودند .آن روز ها پنجاه هزار تومان ،رقم کمي نبود .
سفره عقدمان هم با عکس امام منور شده بود .حس مي کردم دختر خوشبختي هستم و سفره عقدم ،استثنايي است .در شرايطي که هنوز انقلاب نشده بود ،بين مدعوين ،عکس امام رد و بدل مي شد و حال و هوايي خاص در اتاق عقد حاکم بود .در پايان مراسم هم پسر خاله حميد ،آقاي انصاري ،شروع به سخنراني کرد .
او از امام و انقلاب گفت .در اين لحظه ،حميد در چشمانم نگاه کرد . حس کردم همان ستاره اي که در آسمان مي درخشيد و سالها گفته بودم «ستاره من »در چشمان او طلوع کرده است .
بعد از ازدواج همچنان در خانه پدر ماندم .حميد ،خانه اي نداشت تا مرا ببرد .پول هم نداشت که جايي را اجاره کند .او آنچه به دست مي آورد ،خرج انقلاب مي کرد .با اين همه ،يک بار گفت :
چرا هيچ وقت از من پول نمي خواهي ؟بالاخره در جيبهاي من هم پول پيدا مي شود .
با هم به بازار کرمان رفتيم ويک جفت جوراب و يک حوله دستدستي خريديم !
حس کردم حميد خوشحال شده ؛خوشحال از اينکه براي برآوردن خواسته دل من کاري کرده است !حميد مدام در تقلاي آمد و شد بود .او در تب و تاب خدمت به انقلاب بود ؛انقلابي که آرزو داشت هر چه سريع تر تحقق پيدا کند .
مدتي که گذشت ؛از او خواستم خانه اي بخرد .دوست داشتم براي خودمان جايي داشته باشيم ؛جايي براي زندگي ؛جايي براي دوست داشتن ؛اما حرف او اين بود :
- وقتي ماموريت مي روم ،نمي خواهم تنها بماني .
عاقبت اصرار من تاثير خود را گذاشت .در پابدانا ،به خانه سازماني نقل مکان کرديم .نه جهيزيه مفصل با خود برده بودم ،نه او اسباب و اثاثيه زيادي داشت .اسباب کشي ما خيلي راحت انجام گرفت .حتي گاز و يخچال و تلوزيون هم نداشتيم .برادرشان لطف کردند و برايمان يخچال و گاز آوردند .
- اينها اينجا باشند تا هر وقت که خانه گرفتيد و وسيله خريديد .
حميد بر آشفته شد .
- داداش ،شما چرا زحمت کشيدي ؟من ..
- من و تو نداريم داداش .قابل تو و زنت را ندارد .
حميد ،برادر کوچکتر بود و براي برادران ،عزيز .حميد ،يوسف برادران بود ،اما سخت مورد علاقه شان .
زندگي ما با محبت شروع شده بود و با عشق ادامه يافت .روزي حميد مي خواست به سنندج برود .آمد و گفت :
- زهرا جان ،نمي توانم تنها بگذارمت .بهتر است اثاث را جمع کنيم ببريم خانه پدرت .
دلم گرفت .تازه داشتم به آنجا عادت مي کردم .چند گلدان حسن يوسف خريده بودم و يک قناري که در قفس بود و برايمان آواز مي خواند ،اما دو باره بايد کوچ مي کرديم .
وقتي به خانه پدر بر گشتم ،حس مي کردم ستاره اي در بطنم شروع به سو سو زدن کرده است .شادي عميقي جانم را پر کرد .
با خود گفتم :حال که پاي بچه اي در ميان است ،ديگر برايم خانه مي خرد .
دو ماه از او دور بودم .چند نامه برايش نوشتم و در نامه اصرا ر کردم :خانه ...خانه ...خانه .
وقتي از سفر بر گشت ،در اوليت لحظه ديدار ،چشمهايش در خشيد و گفت :
- همين امروز خانه خود را خريدم .
- خريدي ؟شما که پول نداشتي .
کيفي را که دستش بود ،روي زمين گذاشت .در آن را باز کرد و گفت :
- در اين خانه ،همه وسائل ضروري جا مي گيرد .نگاه کن !مسواک ،خمير دندان ،صابون و...!
بعد لبخندبي زد .
- به اندازه خريد اين خانه پول داشتم .
- من اين حرفها سرم نمي شود .بايد برايم خانه اي اجاره کني .
دستش را روي چشمش گذاشت .
به روي چشم .
دو روز بعد ،در محله آسياب آباد ،خانه اي اجاره کرد ؛خانه يکي از آشنايان را که اجاره پاييني مي گرفت .اثاث مختصرمان را آنجا بر ديم ،اما فقط سه شب آنجا بوديم که خبر دادند که بايد به ماموريت برود .رفت سراغ خواهر کوچکشان .
- بيا پيش زنم بمان تا بر گردم .
او نگران بود دوست نداشت تنها بمانم .
وقتي بر گشت دلداري اش دادم .مي دانستم که گرسنه است .رفتم برايش غذا درست کردم .حميد به خوراک خود خيلي اهميت مي داد .
او هفته اي سه بار جگر مي خورد و پا هايش را با روغن کنجد چرب مي کرد .
مي گفت :
- اين شيوه جنگ جويان قديم است .
گفتم :
- اين کباب چنجه و اين هم ماست و اسفناج با روغن کنجد .
خنديد .
- خيلي موقع شناس هستي .
بعد از شام اصرار کرد که به ديدن اقوانم برويم .حميد به صله رحم سخت معتقد بود .
در حال رانندگي ،نوار استاد مطهري را گذاشت .بي حوصله گفتم :
- يا مطالعه مي کني يا تمرين سخنراني يا نوار گوش مي دهي .پس کي با من حرف مي زني ؟!
نوار را خاموش کرد و زد زير آواز :
زدست ديده و دل هر دو فرياد
هر آنچه ديده بيند دل کند ياد
بسازم خنجري تيغش ز فولاد
زنم برديده تا دل گردد آزاد
اين شعر را هم به هر بهانهاي مي خواند .لبخندي زدم و تکمه پخش صوت را فشردم .
به خانه پدرم رفتيم .بعد از سلام و احوال پرسي ،صحبت تعمير خانه پيش آمد .پدر مي خواست خانه خود را تعمير کند .يکباره حميد آشفته شد .
- عموجان ،خانه کل عباس علي را ديديد که ديوار به ديوار اينجاست .
- بله چطور مگر ؟
- ديوار هايش دارد مي ريزد .در ها و پنجره هايش دارد از جا کنده مي شود .آن وقت شما مي خواهيد خانه دو طبقه تان را که سر پاست ،روي هم بکوبيد و خانه چند طبقه بسازيد .
حميد بر آشفته شده بود ؛حميدي مه کمتر از ديگران عصباني مي شد .پدرم او را آرام کرد
- به روي چشم حميد جان .بلند شو به خانه کل عباسعلي برويم تا ببينم مشکلش چه هست .
آنها رفتند و ساعتي بعد بر گشتند .حميد ،حميد ساعتي پيش نبود .
از سفر که بر گشت ،با کمک پدر ،دو اتاق آجري با دو پنجره تازه ساز براي کل عباسعلي درست کد ؛اين در شرايطي که تعمير و ساخت خانه پدر همچنان ماند که ماند !
دخترمان که به دنيا آمد حميد روي پا بند نبود .
- اسمش را بگذاريم زهره ...نه ...نه بهتر است بگذاريم مليحه ...
گفتم "
- اسم قشنگي است من هم موافقم .
با مهرباني گفت :
-اگر اين اسم را دوست نداري ،رو در بايسي نکن .
- چطوري مي توانم دوست نداشته باشم ؟سليقه تو حرف ندارد .
بعد از آن ،حميد از هر فرصتي براي کمک به من استفاده مي کرد .او سخت به مليحه وابسته بود .هر وقت در خانه بود ،از بچه جدا نمي شد . گاه که مراسم تشييع جنازه شهدا پيش مي آمد ؛او را بغل مي کرد و مي برد .مي گفت :
- دوست دارم مليحه شجاع و مبارز بار بيايد .حتي اگر من نبودم ،او را اين طور تربيت کن .
- مگر قرار است شما نباشيد !
- خير بنه تا هفتاد سالگي قرار نيست شهيد شوم ،لاما لازم است که اين حرفها را بزنم
روزي قرار شده بود به مهاباد برود و در آنجا سپاه را راه اندازي کند .از فطرصت کوتاهي استفاده کرد و گفت :
- بيا سوار ماشين شو رانندگي ياد بگير .
اتفاقا بعد از سوار شدن و مسافت کوتاهي رانندگي کردن تصادف کردم با ناراحتي پياده شدم .
- ديگر پشت رل نمي شينم .توبه !
خنديد
- عزيز من ،اگر حا لا ننشيني ،بعد ها جرات نمي کني .من که همشه با شما نيستم .پس بايد روي پاي خودت بايستي و بتواني گليمت را از آب بکشي .
حرفش را پذيرفتم و پشت ماشين نشستم .بعد که به خانه بر گشتيم ،
گفت :
- کلت مرا بياور .
او هميشه کلتي با خود داشت .
- ظاهرامي خواهي تير اندازي هم ياد بدهي .
- مسلم است .اول ،باز و بستنش را ياد بگير ،بعد هم تير اندازي با آن را .
با وحشت گفتم :
- بيا نگاه کن .هميشه دوست دارم شجاع باشي .يک مادر شجاع ،بچه اش را هم شجاع بار مي آورد .
وقت رفتنش گفتم :
- حميد ،باز هم داري مي روي ؟چند ماهي بمان .يعني ما نبايد خانه و زندگي داشته باشيم .
نگاهم کرد ،نگاهي از سر گلايه .
- تازه کم هم رفته ام .ضمنا با من بحث نکن .يک روز پشيمان مي شوي ها !
- بسيار خوب برو ...لابد دوستم نداري که تنهام مي گذاري .
آهي کشيد .
- خدا را شاهد مي گيرم که قلبم اول براي او مي تپد و بعد براي تو .
سر به زير انداختم و ديگر پا پي اش نشدم .او مثل پرنده اي بود که اگر نمي پريد ،زنده نبود .مثل آبي بود که اگر جاري نمي شد ،بوي زندگي را نمي داد .مثل نسيمي بود که به هنگام وزيدن معني مي گرفت .
او باز هم رفت وما باز تنها شديم .تا وقتي که آمد و ما را به مهاباد بدر ؛مهابادي که براي امنيت اش شديدا زحمت کشيده بود .مدتي آنجا بوديم تا وقتي که به کرمان باز گشت .حالا دخترمان بزرگتر شده بود .
از من مي خواست براي او چادر بدوزم ،چادري که با دو بند زير گلويش گره بخورد .
- دوست دارم از همين حا لا مزه حجاب را بچشد .
زندگي من و حميد با رفتن و آمدنهاي او عجين شده بود .حميد مي رفت ومن تنها مي شدم .حميد مي آمد و من زنده مي شدم .تا روزي که براي عمليات فتح المبين رفت .
اين رفتن ،رفتني غير از هميشه بود .هيچ وقت نديده بودم که اين همه دوست داشتني شود و مهرش در دل همه بنشيند .بيقرار بود و براي رفتن نفس نفس مي زد ،به همان اندازه که ما مي خواستيم بماند .خواهرش هم مي خواست چون قرار بود خواهرش عروسي کند ؛اما حميد و برادرانش راهي جبهه بودند .
- خواهرم ،ازدواج کن ؛حتي اگر هيچ کدام از ما نباشيم .
هيچ سدي او را نگه نمي داشت .عاقبت از ما خدا حافظي کرد و عازم جبهه شد .به وقت رفتنش ،وقتي مليحه را از بغلش بيرون کشيدم ،منقلب شد .مليحه هم به گريه افتاد ؛گريه اي طولاني .هر چه کردم ،دخترک دو ساله ام آرام نشد .حميد سوار اتوبوس شد و رفت .دور و دور تر شد و مليحه همچنان گريه مي کرد .
پدرم بچه را گرفت .او را به خانه برديم .ناز و نوازشش کرديم .بي فايده بود .عاقبت درحالي که خس خس مي کرد ،در بغلم به خواب رفت و من از دلم گذشت :يک بچه دو ساله نبايد از دوري پدر اين طور گريه کند ،مگر اينکه خبر داشته باشد که ...حتما فرشته ها در گوشش گفته اند که ...
دلم نمي آمد به فکرم ادامه دهم .تنگ غروب بود که عمه ام به به خانه مان آمد .
- جاي شوهرت خالي نباشد دخترم .
- عمع جان به دلم افتاده که حميد بر نمي گردد ؛چون مليحه خيلي بي قراري مي کرد .
- اين چه حرفي است مي زني عمع ؟حميد چند ماه اينجا بود ؛بچه به او عادت کرده .
- اما دل من ...
- حرف دالت را گوش نکن دختر جان ،صلوات بفرست .
مرحله دوم عمليات بود . حميد به جبهه جنوب رفته بود .چند روز از رفتنش مي گذشت ؛اما هيچ خبري از او نداشتم .
- حميد من که اين قدر بي فکر نبود .حتما يا زخمي شده يا شهيد .خواهر شوهرم دلداري ام مي داد .- فکر بيهوده نکن .او بر مي گردد .
- مگر نامه اش را نخواندي ؟انگار وصيت منامه اش را نوشته است .وقت رفتنش هم گفت کربلاکاري نداري ؟
اشکها امان نمي دادند ؛دلداريها آرامشم نمي بخشيدند ومليحه خيره خيره نگاهم مي کرد و بعد به گريه مي افتاد .
- حميد خودش به يتيمي بزرگ شد و حا لا بچه اش هم بايد به يتيمي بزرگ شود .
روزي تلفن زنگ زد .گوشي را بر داشتم .يک لحظه فکر کردم حميد است ؛اما برادر شوهرم بود .- گوشي را بده دست هر کس که آنجاست .
گوشي را دست خواهر شوهرم دادم و خودم خيره به او ماندم .
او روي زمين نشست .رنگش سرخ شد ؛زرد شد ،سفيد شد .
- چي شده ؟
اين صداي فرياد من بود ؟
- بايد کارهايمان را بکنيم دارند جنازه را مي آورند .
پس حميد شهيد شده بود .حميد به آرزويش رسيده بود .يکباره از آن حالت سر گرداني در آمدم .يکباره قد کشيدم .يادم آمد که به خواهرم که پرسيده بود :چه کفشي مي خواهي ؟گفته بودم کفش راحتي .
آخر ،کوچه هاي خانوک همه سنگ بودند و حالا حميد شهيد شده بود و من بايد به دنبال جنازه مي رفتم .من بايد خسته نمي شدم .بايد آهسته نمي رفتم .حميد .حميد .حميد
- تو بايد شجاع باشي زهرا .شجاع و سر بلند .کسي اين را مي گفت .بلند شدم و قد کشيدم .
- نه ،گريه نمي کنم .وقت براي گريه کردن فراوان است .حا لا بايد خانه را براي پذيرايي از مهمانان حميد آماده کنيم .بايد ...
تشييع جنازه خيلي با شکوه بود .تا چشم کار مي کرد ،جمعيت بود .همراه با جنازه حميد ،جنازه هفتاد شهيد ديگر را هم آورده بودند .
تابوتها بر روي دستها پر پر مي زد .ستاره من در کدام تابوت خفته بود ؟مردم از همه جا آمده بودند .کوهستان پاندانا ،دشتخاک و ...
با جمعيت تا ايستگاه زرند رفتيم .کفشهايم راحت بودند .نه خار و خاشاک اذيتم مي کرد ،نه کوچه هاي سنگلاخي خانوک .من مي رفتم پيشاپيش .من تا خانوک رفتم و از پا نيفتادم .ستاره ام را در خانوک خاک کردند .
صداي آقاي انصاري از پشت بلند گو به گوش مي رسيد :
- ملک آبا را از اين به بعد حميديه مي ناميم .
رفتم جلو و گفتم :
- من هم حرفي دارم .
بلند گو را در اختيارم گذاشتند .در رثاي حميد ،مقاله اي نوشته بودم ؛مقاله اي که مي دانستم اگر بخوانم ،باعث شادي او خواهد بود .پشت بلند گو رفتم و خواندم :
بسم رب الشهدا...
جمعيت خاموش شد .حالا تنها صداي فرياد من بود که به گوش مي رسيد .حميد خود را پيدا کرده بود .از صداي خودم ،من نيز خود را پيدا مي کردم :شهيدم راهت ادامه دارد .
جمعيت که با من هم صدا شد ،به آسمان نگاه کردم .ستاره اي نبود ؛اما خورشيدي در آسمان خانوک مي درخشيد که هر گز اينچنين رخشان نتابيده بود
محمد عرب نژاددوست وهمرزم شهيد:
کودکي من و حميد با هم سپري شد .ما هر دوبه يک مدرسه مي رفتيم و پشت يک ميز مي نشستيم .تا کلاس سوم دبستان با هم بوديم .بعد اوبه خانوک رفت و يک سالي هم آنجا درس خواند و بار ديگر به روستاي ملک آباد برگشت .
بوي علفهاي وجين شده ،شيرتازه ونان داغ .هنوز که چشمهايم را مي بندم ،خود را در آن روز ها مي بينم .من بودم و حميد. حميدي که سخت پرجنب و جوش بود و اصلا زيربار حرف زور نمي رفت .ما ساعتها با هم به بازي فوتبال مشغول بوديم در حالي که او هميشه گلزن محبوب تيم دو نفره ما بود !
کلاس هفتم به پا بدا نا رفت و پيش برادرش زندگي تازه اي را آغاز کرد. بعد از طي دوره راهنمايي به کرمان برگشت ودر رشته اتومکانيک هنرستان ثبت نام کرد .بعد از گرفتن ديپلم شروع به کار کرد .او با رانند گي امرار معاش مي کرد .درايام سربازي در تهران اتاقي اجاره کرده بوديم و اوقات فراغت را با هم سپري مي کرديم .او اهل مطالعه بود و کتابهاي دنيا مي خواند .در سربازي راننده يک تيمسار بود او به خواندن نماز و دعا و روضه خواني اهميت مي داد.
اوايل سال 1356 سياسي شد و با يک گروه نه نفري کار خود راآغاز کرد .حميد آدمي محتاط بود و طوري عمل مي کرد که به سادگي به دام نيفتد .
او به اتفاق برادرانش در شب هاي جمعه جلساتي در نا نوک برگزار مي کرد .اين جلسات براي روشن شدن افکار مردم نسبت به مسائل انقلاب و ظلم حکومت شاه و آشنايي اعضا باهم و برنامه ريزي بود .در يکي از اين جلسات عده اي آمدند و جاويد شاه گفتند .بنا به توصيه حميد نمي بايست با آنها در گير مي شديم .
در در گيري مسجد جامع هم حضور داشتيم .ابتدا از راهپيمايي شروع شد در حالي که مردم را به انجام تظاهرات دعوت مي کرديم ،گاردي ها حمله کردند بين من وحميد فاصله افتاد .وارد خيابان شريعتي شدم که دستگيرم کردند و تاعصر باز داشت بودم عصر آزاد شدم و به خانه آمدم حميد به ديدنم آمد و پرسيد :-اطلاعات که ندادي ؟-خيالت راحت باشد –مي خواهيم يک انبار مشروب را آتش بزنيم مي آيي ؟-ها چرا نيايم .رفتيم دنبال دوست مشترکمان سر راه از پمپ بنزين روغن و بنزين خريديم بعد خود را به انبار مشروب رسانديم .مهرابي از ديوار با لا رفت و روي بام انبار نفت و بنزين ها را خالي کرد .حميد هم تکه پار چه ها را به آتش کشيد. نا گهان شعله ها سر کشيدند مهرابي پايين پريد .صداي سوت پاسبان بلند شده بود که ما گاز داديم و رفتيم. بعد از چند دقيقه که برگشتيم آتش بود که زبانه مي کشيد و مردم شعار مي دادند .حميد مرابه خانه رساند و گفت :فردا صبح زود بيا کار گاه .
پيش از اين دريک کارگاه مواد منفجره ونارنجک مي ساختيم ولي بعد چون احتمال مي داديم که ساواک به محل کارگاه ظنين شده باشد ،آنجا را تعطيل کرديم و به خانه ما در شاهزاده محمد رفتيم. در آنجا با حميد و ناصر گروسي کار مي کرديم پدر ناصر برايمان يک ميز کار ساخته بود .گيره و سنگ و سمباده هم داشتيم. قلاويز و ابزار آ لاتي را هم که براي ساخت نارنجک لازم بود و چيزهاي ديگرفراهم شد.
صبح فردا قرار شد به آنجا برويم .شب نا آرامي داشتم. صبح راهي کار گاه شدم. حميد و ناصر آنجا بودند .حميد خيلي احتياط مي کرد و مي گفت: فقط حواست به ساخت نارنجک باشد ولازم نيست در تظاهرات شرکت کني. چون اينجا بيشتر مي تواني کار ساز باشي . بعد گفت :بد نيست يک نارنجک را امتحان کنيم .حمامي هيزمي بود که با چوب گرم مي شد.
حميد زير آن روغن سوخته ريخت و روشنش کرد بعد به اتاقک پشت حمام رفت و نارنجک را آتش زد. نارنجک با صداي مهيبي منفجر شد کار گراني که آن دور اوبربودند، از کارگاهها بيرون آمدند و باشک وترديد نگاهي به ما ونگاهي به هم کردند و گفتند : اين صدا عين آسمان غرنبه بود !خنديديم !
خوب ديگه گاهي وقتها توي روزهاي آفتابي هم آسمان غرنبه مي آيد !
در وقت برگشت ،حميد گفت : خدا کند ظنين نشده باشند !
فرداي همان روز ،جلسه اي در مسجد جامع کرمان داشتيم .روز سوم شهادت حاج آقا مصطفي بود .آقاي نيشابوري سخنراني کرد .در ميان صحبتهايش ناگهان عکس امام را از جيب خود در آورد و به جمعيت نشان داد. مراسم که تمام شد، حميد پيشاپيش جمعيت حرکت مي کرد.
يک لحظه مردد شدم که با جمعيت بروم يا برگردم .گارد از روبه رو آمد.حميدپلاکاردي به دستم داد روي آن عکس امام بود .عکس امام را که ديدم منقلب شدم. نمي دانم در آن چشمها چه بود که آتش به جانم زد. به دنبال جمعيت راه افتادم به کوچه اي پيچيديم .ساعتي بعد، تظاهرا ت تمام شد و پلاکارد به دست به خانه باز گشتم. مي دانستم گروههاي مختلفي فعاليت دارند .گروهي به توزيع نوار و پوستر مشغولند ،گروهي به تکثير و چاپ عکس امام روي پارچه مي پردازند .اما خانه هاي تيمي ديگري هم بودکه ساير فعاليتها در آن انجام مي گرفت .شب حميد آمد دنبالم .همراه هادي عرب نژاد و انصاري ؛تعدادي نانجک را به جوشور مي بري !!حواست که جمع است ؟؟صدالبته.اين راگفتم ورفتيم نارنجک ها را برداشته و به خانه تيمي در منطقه جو شور که نزديک منزل قديمي حضرت امام بود برديم ودربشکه اي که در پشت بام بود جا سازي کرديم .وقتي برگشتيم، خبر موفقيت آميز
ما موريت را داديم !!حميد نفس راحتي کشيدوگفت : آنها را از آنجا مي فرستيم به قم وتهران .دلم گواهي مي دهد که پيروزي انقلاب نزديک است .بعد رو کردبه من و گفت :از هفته آينده مي خواهم روي کميون کار کنم واز معدن ذغال سنگ بياورم .هستي ؟سر تکان دادم .
در يکي از شبهاکه مشغول رانندگي بوديم ،نوار موسيقي در پخش صوت گذاشتم که گفت :
اين نوار رابردار و جايش اين يکي را بگذار. نواري که به من داد در باره امام سجاد بود. بعد از اين فرصت بيشتري براي بحث سياسي و تبادل نظر پيش آمد .به گردنه اي رسيديم که در آنجا راه آهن مي کشيدند . نا گهان گفت: نگه دار .ماشين را نگه داشتم .پياده شد .مي خواست وضو بگيرد!! آبها يخ بسته بودند .با برفها وضو گرفت!! من هم کنارش ايستادم و نماز را خوانديم .
بهمن سال 1356روزي حميد به در خانه مان آمد و گفت : برويم !!گفتم :کجا ؟گفت:بعد متوجه مي شوي!! با يک ماشين تويوتا راه افتاديم. کمي که پيش رفتيم گفت :تا يزد رانندگي با من ،از يزد تا قم باشما .وقتي به يزد رسيديم جاده خلوت بود .چون در اصفهان حکومت نظامي بود، از سمت نايين به نطنز رفتيم . جاده خالي ار تابلوهاي راهنمايي و رانندگي بود .ماشيني بناي مزاحمت و سبقت با ماشين ما را گذاشته بود. کنترل فرمان رااز دست دادم و از جاده بيرون زدم. حميد از جا پريد و گفت: خدا را شکر که صدمه اي نديدي !!وقتي به قم رسيديم .دو سه روز آنجا مانديم .در اين مدت ،حميد هماهنگي هاي لازم را به عمل آورد بعد اعلام کرد : مي رويم کرمانشاه .ساعت پنج عصر رسيديم محل مورد نظر .مردم جمع شده ومنتظر مان بودند .
به منزل کدخدا رفتيم .بيشتر مردم آمدند و سلاحهايشان را هم آوردند .حميد تعدادي اسلحه و قشنگ برداشت و گفت :چند ظرف بيست ليتري به ما بدهيد .آنه ظرفها را آوردند و درصندوق عقب ماشين گذاشتيم. تعدادي فشنگ هم وسط ماشين بود از روستا که بيرون آمديم ،حميد شروع به بسته بندي سلاحها کرد. آنها را داخل کيسه هاي نايلوني مي کرد ،سرشان را محکم مي بست و کنار مي گذاشت .مقداري که حرکت کرديم ،حميد گفت:ماشين را نگه دار .نگه داشتم .پايين رفت و کيسه ها را در ظرفهاي مناسب گذاشت ،دو باره حرکت کرديم.
ما مورها در حال گشتن بودند. به حميد نگاه کردم بي خيال نشسته بود .دو سرباز و يک گروهبان جلوآمدند : چي داريد ؟چند سطل ماست مي بريم براي فاميل ها در صندوق عقب ماشين را باز کردند .نگاهي کردند و دوباره بستندو اجازه حرکت دادند .وقتي به تهران رسيديم سلاحها را به خانه تيمي برديم و تحويل داديم و از آنجا تعدادي عکس امام گرفتيم و حرکت کرديم که برويم مشهد .روز بعدعکسها رادرمشهد توزيع کرديم و برگشتيم .
روزي نفس زنان به خانه مان آمد .حس کردم اتفاقي افتاده پرسيدم : چه خبر؟به درک واصل شد!! کي ؟ ژنرال باز نشسته آمريکايي .جاسوس کثيف سياه .
بعد ها عکسي را که از جنازه گرفته بود ,تکثير کرد تادر مسجد جامع پخش کنيم .بعد از اين جريان حميد با ماشين يکي از دوستانش سراغم آمد .سر راه دو تا بيست ليتري گرفتيم .حميد پايين ايستاد و من از درخت کاجي که کنار انبار بود بالا رفتم .به هر وضعي که بود ،بيست ليتري ها را با لا بردم .وقتي خواستم کبريت بکشم ؛ديدم دستمالي همراهم نيست .حميد که متوجه شده بود دادزد : جورابت !يک لنگه جورابم را در آوردم آغشته به بنزين کردم و خواستم کبريت را بکشم که يک مرتبه صداي خفه و پيوسته حميد را شنيدم : پسر پاسبان !ورفت داخل ماشين نشست !پاسبانهاي گشت قدم زنان آمدندو اتفاقا زير همان درخت ايستادند!! پنج دقيقه اي توقف کردند .بعد که رفتند جوراب را آتش زدم ،روي با م انداختم و بنزين ها را روي آن پاشيدم بعد به سرعت پايين پريدم و به اتفاق حميد گريختيم .ساعتي بعد با ماشين برگشتيم .مردم عليه رژيم شعار مي دادند. نفس راحتي کشيديم .
در همين حال و هوا ،حميد تصميم به ازدواج گرفت و خيلي سريع برنامه ازدواجش را با دختر عمويش چيد .اتفاقا براي ماموريتي به کرمان رفته بودم که گير افتادم .در همان روز حميد داماد مي شد .بيست روز مرا نگه داشتند و باز جويي کردند و چون نتيجه اي عايدشان نشد ،آزادم کردند .بعد ها که او را ديدم گفتم : نمي ترسيدي که شب عروسي ات افشا گري کنم و بيايند تو را هم ببرند!؟ گفت : آن موقع به فکر عروسي هم نبودم .فکرم جاهاي ديگري بود .بعد اضافه کرد : بيا برويم خانه ما .رفتيم .يک گوني اعلاميه داخل ماشين گذاشت .سخت ترسيدم .گفت: نگران نباش .الان مي بريم و چالشان مي کنيم !!گفتم: کجا ؟ گفت:جايي زير خاک .گفتم : معطل چه هستي ؟گفت:صبر کن ،محموله د يگري هم دارم .گفتم:چي هست ؟گفت :تعدادي جعبه لامپ !چشمکي زد و خنديد!!
گفتم:اين همه لامپ براي چه هست ؟
سوار شد وماشين را راه انداخت وگفت:
براي روشن کردن ذهن خيلي ها که تاريک مي انديشند !
با اشتياق پرسيدم :
نوار است ؟
گفت:آفرين به اين همه هوش !!
ساعتي بعد ،هم اعلاميه ها را در گوشه اي از دشت خاک چال کرديم و هم جعبه لامپها(که البته نوارهاي سخنراني امام بود ) را به جاي امني رسانده بوديم .
سر راه به مدرسه اي برخورديم که بچه ها در آن تظاهرات کرده و بيرون ريخته بودند ،در حالي که قابهاي عکس شاه را کنده و زير پا انداخته و مدير مدرسه بيرون آمده بود و با آنها برخورد تندي مي کرد .
حميد پياده شد و مدير را به دفتر برد .آنجا يک ربع با اوصحبت کرد .طرف طوري قانع شد که عکس با لاي سرش را پايين آورد و دست حميد را فشرد .
وقتي انقلاب اسلامي شد ،حميد از نخستين کساني بود که در تهران سلاح به دست گرفتند .او وارد پادگاني شد و سوار برتانک بيرون آمد،در حالي که عکس امام را به دست داشت .
سيدمحمد تهامي دوست وهمرزم شهيد:
تابستان سال 1358،در سپاه پاسداران کرمان ،با حميد عرب نژاد آشنا شدم .آن زمان ،فرمانده سپاه کرمان قصد داشت خوانين را مسلح کند .عرب نژاد به اين مسئله شديد اعتراض داشت :
در همان سال ،در تهران براي انتخاب فرماندهي کل سپاه سميناري تشکيل شد .بني صدر ابوشريف را براي فرماندهي انتخاب کرد و بچه هاي سپاه سمينار گذاشته بودند تا طوماري تهيه کنند و براي امام ارسال کنند که اين شخص صلاحيت ندارد .عرب نژاد هم به عنوان فرمانده سپاه زرند آمده بود .
خيلي ها آمدند صحبت کردند و نظر دادند .عاقبت زمان تصميم گيري رسيد و حاضرين خواستند طومار تهيه کنند .حميد در خواست کردبه او هم وقتي براي صحبت بدهند .گفتند وقت تمام شده .با اصراري که او کرد ،پنج دقيقه وقت دادند .
صحبت او اين بود :
سه روز وقت مسئولين سپاه گرفته شد تا اين طومار تهيه شود ،حال آنکه بهتر بود اين سه روز را براي حل مشکلاتي بگذاريم که در مرزها پيش مي آيدو..
صحبتهاي اورا حاضرين شنيدند ؛اما طومار هم تهيه شد و آن را نزد امام بردند .حال اينکه صحبت هاي امام هم همان معنايي را داشت که حميد به زبان آورده بود :
آن روزها گذشت و سال 1359 فرا رسيد .فرمانده سپاه کرمان ،مختار کلانتر به حميد ماموريت داد ؛
ما موريت آزاد سازي و تامين و نگهداري شهر مهاباد .حميد هم سي و پنج نفر از بچه ها را انتخاب کرد .روز حرکت ،جمعيت زيادي در ميدان باغ ملي زرند جمع شدند .در حال حرکت بوديم که خواهري جلو آمد و مداليم گردنش را که تصوير حضرت مريم بود ،در آورد و رو به ما گفت :
من از ارامنه هستم .از شما مي خواهم اين هديه را از من قبول کنيد ،به اين اميد که پيروز شويد .عرب نژاد گفت : اين ماجرا را بايد به فال نيک گرفت .مداليم را گرفته ،حرکت کرديم و به تهران آمديم ؛در حالي که تعداد زيادي سلاح وقدري آذوقه همراه داشتيم .دو روز در پادگان ولي عصر(عج) مانديم و تصميم گرفتيم بعد عازم اروميه شويم .در حالي که برادران سپاه مي گفتند : يا هوايي برويد ،يا با نيروي زرهي ارتش حرکت کنيد و به مهاباد برويد .
با لاخره مشخص شد که با هلي کوپتر پشتيباني مي شويم .حميد در جلوستون حرکت مي کرد ؛در حالي که سوار جيپي بود که يک قبضه تفنگ 106 ميلي متري روي آن بود. در نزديکي مهاباد صداي چند تير آمد .دشمن با کلاشينکف به ستون حمله کرد .ستون متفرق شد .به هر صورت بود ،خود را تا حد مدخل مهاباد رسانديم .در آنجا متوجه شديم که جاده بسته است .چون چند تانک منهدم شده و مانع عبور و مرور شده بودند .
اگر باستون برويم ممکن است مورد هدف قرار گيريم .به دستور حميد از کوهستان و مسير ديگرحرکت کرديم و وارد مهاباد شديم .
شب اول ،ما را در سالن سينما خواباندند .نقش حميد لحظه به لحظه بيشتر مشخص مي شد .او از هرکس مي پرسيد که تخصصش چيست ؟بي سميم چي ؟تدارکاتي ؟مکانيکي ؟رانندگي ؟سپس زمينه آموزش ديدن بچه ها را آماده کرد .هر صبح هم برادران را به ورزش وا مي داشت .بعد هم به آموزشهاي چريکي مي پرداخت .بعد از چند روز تقريبا سپاه راه افتاد.توصيه بعدي او اين بود : مقربزنيم .پنج مقر در نقاط حساس شهر زده شد .در حالي که شهر پاکسازي نشده بود و در گيري هاي پراکنده به چشم مي خورد .
هر چه سريعتر بايد جيره خود را از ارتش بگيريم .
پادگاني که در آن حوالي بود . با نامه حميد به آن مراجعه کرديم .
جيره خشک براي صد نفر !
همين تعداد که اينجا نوشته !
موقعيت ارتش با حا لا خيلي فرق مي کرد . به هر صورتي که بود ،حميد با همان امکانات اندک ،به پايگاه شکل داد .واحدي را به عمليات گروه ضربت ،واحدي را به گروه اطلاعات و واحدي را به گروه لجستيک اختصاص داد .آن موقع آشپز نداشتيم .ليستي هم تهيه کرد که در هر وعده دو نفر مسئول آشپزي شوند .آن روزها ،شهر در دست دو گروه دمکرات و کومله بود.
و نود درصد مردم شهر مسلح بودند .روزي ،حميد مرا خواست و گفت :
مقر دخانيات بايد هر چه زودتر آزاد شود .
آمدم و بين بچه ها طرح کردم:مقر دخانيات کجاست ؟
گفتند:وسط شهر .با برنامه ريزي که کرديم ،سه روز تمام کارمان حمله به مقر بود .وجود چندين شهيد و زخمي براي ما که تازه کار را شروع کرده بوديم ،تجربه اي تلخ بود .
روز سوم ؛مقر دخانيات آزاد شد و ما به نيروهاي خسته وگرسنه آذوقه رسانديم .حميد خود را به مهاباد رسانده وبه بچه هاي سپاه اعلام کرده بود :
هر کس که صد در صد مي تواند دست از جان بشويد ،همراه من بيايد .
هفت داوطلب راه افتاده بودند ؛هفت داوطلبي که با خود مهمات و آب و آذوقه آوردند .مدتي بعدراديو وتلويزيون را راه اندازي کرديم و تدريجا برنامه هاي محلي پخش شد. براي گرفتن همين راديوتلويزيون ،صبح زود به راه افتاديم وحمله را آغاز کرديم با حمله ما عده ي زيادي فرار کردند وسلاحهايشان را هم جا گذاشتند .عده اي راهم دستگير کرديم .هر چند دو زخمي داشتيم .
سه چهار ماه بود که درمهاباد بوديم.روزي يکي از بچه ها خبرداد که يکنفر از نيروهاي خودي به دموکراتها پيوسته و به آنها گفته : قرار است روي منطقه شما عمليات انجام شود .طبق قرار قبلي قرار بود اين عمليات انجام شود ولي حالا لورفته بود .حميد با خونسردي گفت : مهم نيست !عمليات را عقب مي اندازيم و شايع مي کنيم همان طور که آن دفعه يکي را فرستاديم تا فرمانده قبلي شما را به درک واصل کند ،اين بار هم يکي را فرستاديم تا رهبر تازه حزب را بکشد .
از فردا ،بچه هاي اطلاعات ،اين شايعه را در شهر پراکندند .
دو روزبعد متوجه شديم که حزب به آن پناهنده شک کرده و ابتدا زنداني و بعد او را اخراج کرده بودند .شبي در حال پاک کردن سلاحهايمان بوديم .ناگهان از سلاح من تيري شليک شد و از شلوارم عبور کرد بدون اينکه زخمي ام کند .حميد همان دم گفت :
نمي توانم محاکمه ات کنم يکي از بچه ها هم دچار تخلفي شده بود .او را محاکمه کرد. حميد تا دقايق آخر به سخنان محکوم گوش داد ودر آخر ،تنها حکم به اخراجش از سپاه مهاباد دادو اورابه دادسراي کرمان سپرد .
يک بار هم عده زيادي از افراد دموکرات و کومله دستگير شده بودند و قرار بود محاکمه شوند .حميد عرب نژاد به قم آمد و رئيس دادگاه انقلاب را با خود به مهاباد برد تا جلسه دادگاه را تشکيل دهد.خودش حاضر نبود در اين مورددخالتي بکند .حرفش اين بود :هر کسي را بهر کاري ساختند .
شبي به مقرراديو و تلويزيون حمله شد.بي سيم زديم .حميد و فرمانده سپاه (کلانتري )خودشان را از وسط شهر به ما رساندند .نيروهاي ما کم بود از ما خواستند خمپاره بزنيم .دور تا دور مقر،سيم خار دار بود و سنگري نداشتيم .سر انجام با زحمت اين دو ،غائله ختم شد .تدريجا حميد به اين نتيجه رسيد که روزهاي جمعه درنماز جماعتي که به امامت يکي از برادران برپا مي شد ،شرکت کند .او در نماز جمعه شرکت مي کرد و دربين دو نماز سخنراني مي کرد .او خيلي زود توانست اعتماد مردم را جلب کند .در نتيجه به وعده خود عمل کرد .که آوردن چند طلبه براي ارشاد بچه هابود .
در سال 1359در جاده مريوان –سنندج ،با اعضاي حزب منحله کومله در گير شديم .که منجر به زخمي شدن حميد شد .بچه ها از عمليات برگشته بودند و ما نگران حميد بوديم. مي دانستيم که آخرين بار ؛در جنگلي در آن حوالي ديده شده بود ؛دغدغه اينکه براي اوچه پيش آمده رهايمان نمي کرد. يکي از بچه ها که روحيه درهم ريخته ما را ديد ،بناي شوخي را گذاشت .سراغ وسائل حميد رفت و راديو جيبي اش را برداشت .شلوارش راهم به ديگري داد و با خنده گفت :اين هم غنائم ما !که ناگهان درباز شد و حميد وارد شد .بعد از زخمي شدن دو روز تمام مخفيانه زندگي کرده بود که دشمن او را نبيند و با خوردن انگور کشمش و برگ درخت با گرسنگي جنگيده بودتا در يک فرصت مناسب خود را به پايگاه رساند .بچه ها با شادي دور او را گرفتند و صلوات فرستادند .قراربود عملياتي انجام دهيم .گفت : يکي دو روز عمليات را عقب بيندازيد تا تحقيق کنم . فرداي آن روز گفت :من مطمئنم که عمليات لورفته .بچه ها پافشاري کردند و قرار به انجام آن شد .بعد از دوساعت نيروها اعزام شدند و عرب نژاد خمپاره 120 را روانه منطقه کرد. علت راپرسيدم گفت:بعد متوجه مي شويد .
مدتي بعد ؛نيروها به گمان اين که عمليات لو رفته ،برگشتند!! صبح روز بعد منابع اطلاعاتي خبردادندکه عمليات از دوشب پيش لورفته بوده و اگر پيش مي رفتند تلفات زيادي مي دادند .
يک بار گزارش شده بود :
در نزديکي اين جا روستايي است که سي- چهل دمکرات به آنجا حمله کرده اند و چند نفر ازپيشمرگان کردو مردم آنجا را کشته اند.حميدمرا سراغ چند نفراز بچه هاي اطلاعات فرستاد .باآنها نزدش برگشتيم .
گفت:برويد تحقيق کنيد و ببينيد وضع روستا چگونه است ؟آنها رفتند وخبر آوردند :
روستا آلوده است .دموکرات ها در آن مستقرند و پايگاه زده اند .در قسمت جنوب آن مردم عادي زندگي مي کنند و... عرب نژاد بچه ها راسازماندهي کرد .ساعت 11صبح حرکت کردند و رفتند .از طريق بي سيم از نخستين درگيري آنها تا پنج بعد از ظهر طول کشيد وبه محاصره انجاميد ،باخبر شديم.حميد چند نفر راصدا زد و گفت :
براي کمک به آنهاحرکت کنند!روستا با لاي تپه بود .وقت اذان بود که راه اف