منبع: گل مريم ، نوشته ي دکتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همکاري نشر صرير- 1385
خاطرات
شهيد به روايت مادرش:
«… او علاقه بسيار زيادي به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه كتابهاي ارمني. آرزو داشت تا ادامه تحصيل دهد. روزي به خانه آمد و گفت كه ميخواهد به خدمت سربازي برود. شب آن روزي كه او براي دريافت لباس¬هاي ارتشي به پادگان رفته بود، در خواب ديدم كه چراغ خانه ما خاموش شد. صبح كه از خواب بيدار شدم. آن روز خيلي گريه كردم. او پسر فوق¬العاده¬اي سر به راهي بود. كارش فقط مطالعه كتاب بود. سرش به كار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزي» به بي¬سوادان درس ميداد. ورزشكار نيز بود. او خيلي بيشتر از سنش ميفهميد. در زيبايي اندام مقامهايي را نيز به دست آورد. به امور مذهبي احاطه داشت. او جوان بسيار درستكار و اميني بود. او 20 سال داشت كه به شهادت رسيد. از روز خاكسپاري «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» ديگر روحيه خوبي ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگي شديدي شده بودم. هر چه دارو مصرف ميكردم، فايده¬اي نداشت. كارم شده بود گريه و بس. روزي در خواب ديدم كه سيدي آمد و دستي به شانهام كشيد و گفت: اگر ميخواهي خوب شوي، از زير «عَلَم» رد شو-! اين مسئله را نميتوانستم براي كسي تعريف كنم، زيرا فكر ميكردم باور نخواهند نمود. روزي از ايام سوگواري تاسوعا و عاشورا، وقتي از كوچه ما هيئت عزاداري ميگذشت از زير «عَلَم» رد شدم. شايد باور نكنيد، ناراحتي من رفع شد و از همان شب بدون اينكه حتي يك قرص مصرف نمايم، خيلي خوب ميخوابم. روز بعد از آن هم به يك فرد معمولي و خانم خانه¬دار تبديل شدم. همه تعجب ميكردند. همسرم ميگفت: معجزه¬اي رخ داده است. اوايل شهادت پسرم مثل ديوانه¬ها شده بودم. شبي نيز در خواب ديدم كه در مسجدي نشستهام و يك روحاني سخنراني ميكرد. چيزهايي ميگفت و من گريه ميكردم. او به طرف من آمد و به من گفت كه گريه نكن، جاي پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »