واهيك يسائيان

کد خبر: ۱۱۳۸۷۱
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۸۶ - ۰۹:۳۴ - 02September 2007
بعد از اخذ ديپلم، وي با قبولي در كنكور سراسري دانشگاه آزاد اسلامي در رشته مهندسي كشاورزي به تحصيل مشغول گرديد. پس از يك سال تحصيل در دانشگاه با مشاهده شركت دوستان خود در جنگ تحميلي، دانشگاه را رها و براي اعزام به جبهه، خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نمود: مادر جان، نگاه كن، تمام بچه¬هاي اين كوچه سرباز هستند و من هم مي‌خواهم بروم جبهه. خون من كه از خون آن¬ها سرخ¬تر نيست. چرا نبايد من به جبهه بروم. شهيد «يسائيان» پس از طي سه ماه دوره آموزشي در پادگان «افسريه» تهران به جبهه اعزام گرديد. وي 21 ماه در خطوط مختلف جبهه¬هاي جنگ تحميلي حضور داشت. پس از پايان دوره قانوني خدمت سربازي، «واهيك» چهار ماه ديگر نيز به عنوان دوره احتياط در جبهه جنگ باقي ماند (جمعاً 25 ماه). بعد از پايان آخرين مرخصي و بازگشت به خط مقدم، در حالي كه بيش از چند روز ديگر به اتمام خدمت تكميلي چهار ماهه باقي نمانده بود، در خلال يكي از بمباران هاي شديد دشمن بعثي در زمان حمله نيروهاي رزمنده و شجاع ايران، بر اثر اصابت تركش بمب به پايين شكم به شدت زخمي شده و به بيمارستان منتقل گرديد كه متاسفانه بر اثر خونريزي شديد، جان به جان آفرين تسليم نموده و به خيل عظيم شهداي 8 سال دفاع مقدس پيوست.
 حضرت آيت¬الله خامنه¬اي، رهبر معظم انقلاب اسلامي با حضور در منزل خانواده شهيد «واهيك يسائيان»، موجب دلگرمي خانواده اين شهيد والا مقام مسيحي در جنگ اسلام عليه كفر گشتند.
منبع: گل مريم ، نوشته ي دکتر آرمان بوداغيانس، نشر تسنيم حيات، با همکاري نشر صرير- 1385






خاطرات
«واهيك يسائيان» به روايت مادر ش:
 «نمي دانم چي بگويم. هرچه بگويم از خوبي¬ها، شعور و فهم اين پسر،كم گفته¬ام. در رابطه با خواهران و برادرش، پدر و مادر، هميشه با احترام با آن¬ها برخورد مي‌كرد. «واهيك» به دانشگاه مي‌رفت. تحصيل را نيمه كاره گذاشت، آمد و رفت سربازي. هرچي به او گفتم: بچه جان، تحصيل را تمام كن، بعد مي‌روي سربازي، نپذيرفت.{شهيد «واهيك»} گفت: مادر جان، نگاه كن تمام بچه¬هاي كوچه ما سرباز هستند، من هم مي‌خواهم بروم. خون من كه از خون آنها سرخ¬تر نيست. چرا نبايد من بروم؟. من مي‌خواهم بيايم كاركنم، تحصيل را ادامه داده و به زندگي¬ام، سر و سامان دهم.
 «واهيك» پسر بسيار فعال و سر به زيري بود. مي‌گفت: مي¬خواهم بروم سربازي و برگردم پيش پدر كاركنم.كار پدرش لنت¬كوبي است. پدرش گفته بود: هرچه التماس كردم كه نرود، نشد، رفت كه رفت. آن شب تا صبح نخوابيدم. صبح «واهيك» به پادگان رفته و بعد از سه ماه هم، به جبهه رفت. هر 40 روز يك بار به منزل مي آمد.آشناياني پيدا كرديم كه او را از خط اول جبهه به شيراز يا نقاط ديگر منتقل كنند، ولي او گفت: نه مادر، چرا اين كار را مي‌كني، اين كار را نكنيد. در اين ايام به چهار ماه خدمت اضافه برخورديم.
موقع رفتن به خط، چشم از عكسهاي بچه¬ها كه به در و ديوار آويزان بود، برنمي داشت. خواهران و برادرانش را خيلي دوست داشت. مثل اينكه دل خودش نيز گواهي مي‌داد كه ديگر باز نخواهد گشت. بار آخر رفت و بعد از پانزده روز ديدم كه از «واهيك» خبري نداريم.
بيست روز بود كه اصلأ از وي خبري نداشتيم. حمله¬اي انجام شده بود و او در اين مدت شهيد شده بود. دوستانش، همه اين موضوع را مي‌دانستند. يك اشتباهي در اسم او به وجود آمده بود كه به ما خبر نداده بودند. «واهيك يسائيان» را نوشته بودند، «واهيك سيائيان». وقتي ما به بيمارستان زنگ زديم گفتند كسي را به اين نام نداريم. «واهيك» ما آن جا بود. چون اسم فاميل اشتباه بود، گفتند نيست. به تمام بيمارستان¬ها زنگ زديم. ما مي‌دانستيم كه ممكن است اشتباه اسمي شده باشد، ليكن نمي‌خواستيم اين را قبول كنيم كه ممكن است «واهيك» ما باشد. بعد از آن بيست روز آرام و قرار نداشتيم. همسايه ما آمد و گفت ممكن است آن جا در جبهه در بيمارستان باشد، بهتر است تا شما به آن جا برويد. همه مي‌دانستند كه «واهيك» شهيد شده ولي ما را فرستادند به جايي كه او خدمت مي‌كرد، به جبهه. من و شوهرم، با يكي از همسايه¬ها رفتيم كرمانشاه، «سرپل ذهاب». صبح به آن جا رسيديم. فرمانده «واهيك» از ما پذيرايي كرد و ما را به خانه خودشان برد. فرمانده ديد كه حال ما بسيار بد است. وي گفت كه «واهيك» زخمي شده و بايد او را به تهران منتقل كنيم. او را به تهران برده¬اند و به ما گفت كه هرچه زودتر شما به تهران برويد، او را به بيمارستان برده¬اند. ما تمام شب را رانندگي كرده و به جبهه رفته بوديم و حالا بايد برمي گشتيم. درميان راه احساس كردم چشم¬هاي شوهرم دارد بسته مي‌شود. دوستم گفت: بهتر است كمي اين جا استراحت كنيم و بعد راه بيفتيم. من پذيرفتم. شوهرم خوابيد و من هم سرم را روي صندلي تكيه داده و خوابيدم. دراين ده دقيقه، خواب مادرم را ديدم كه به من گفت: دختر، چرا خوابيده¬اي، خون بدن پسرت تمام شده، پا شو و برو، بچه¬ات دارد مي‌ميرد. من از خواب پريده و شوهرم را بيدار كردم و به راه افتاديم. وقتي رسيديم، ديديم جمعيت زيادي جلوي درب منزل ما ايستاده¬اند و در همان لحظه فهميدم چي شده است. آمديم، ديديم پسرم شهيد شده است.
 او پسر خيلي خوب، مؤدب، درس خوان و با شعوري بود. من اصلاً نفهميدم كِي درسش را خواند و كِي به دانشگاه رفت. هرچي درباره «واهيك» بگويم، كم گفته¬ام. من الان 16 سال است كه دل شكسته و گريان به دنبال «واهيك» مي‌گردم. هرجا كه مي‌روم: عروسي،‌ جشن، ميهماني، هرجا كه باشم، چشمانم هميشه دنبال «واهيك» مي‌گردد. نمي‌دانم چگونه بگويم، خدا فرزندان تمام مادرها را برايشان نگاه دارد و هيچ مادري غم از دست دادن فرزند را نداشته باشد.
 او خودش دوست داشت برود سربازي و بيايد و زندگي خود را سر و سامان دهد. هربار كه «واهيك» از مرخصي مي‌آمد در منزل ما جشن بود. تمام دوستانش را به منزل دعوت مي‌كرديم. وقتي كه «واهيك» از جبهه به خانه مي‌آمد، مي‌گفت: مادر، اينجا اصلاً معلوم نيست كه جنگ است، مردم اين جا چه قدر راحتند! ما آن جا چي مي‌كشيم، مردم اينجا چه طور هستند! همه بمب¬ها سر ما است.
 هفته¬اي نبود كه دخترم «كارولين» براي برادرش نامه نفرستد. ديگر، مأموران اداره پست «بهار شيراز» او را مي‌شناختند. يك بار كه چند روز نامه¬اش دير شده بود به او گفته بودند: خانم «يسائيان» چرا دير نامه نوشتيد. «واهيك» مي‌گفت: مادر، تنها خوشحالي ما در جبهه همين نامه¬هاي شماست كه به ما مي‌رسد. «باگراد كشيش آبنوسي» يكي از آزادگان ما با «واهيك» خدمت مي‌كرد. «باگراد» در آن حمله اسير و «واهيك» ما شهيد شد. تركش به پائين شكمش اصابت كرده و او را به بيمارستان برده¬اند و به علت شلوغي و ازدحام زياد مجروحان، همان¬طور كه من خوابش را ديده بودم در اثر از دست دادن خون زياد به شهادت رسيد. او در راه بيمارستان كيف كوچكش را به دوستان خود داده و گفته بود كه اين را به خانواده‌ام برسانيد. پسرم با «يوريك؟» و «وارطان؟»در سر پل ذهاب همرزم بود. تمام دوستانش از او راضي بودند. مي‌گفتند: «واهيك» كوچك¬ترين لقمه را نيز به تنهايي به دهان خود نمي‌برد. او تمام خوراكي خود را بين دوستان و همرزمان خود تقسيم مي‌كرد.
 بعد از يك سال كه به منزل آمد، گفت: مادر، من دوستي دارم كه بايد بيايد و شب را پيش ما باشد. لطفاً ناراحت نشو، چون او هم سرباز است، از اصفهان، اسم او «هراچ» است. گفتم: اين حرفها چيه كه مي‌زني پسرم، او هم مثل تو يك سرباز است. ميهمان، حبيب خداست. حتماً او را با خودت به خانه بياور. «واهيك»، «هراچ» را به منزل آورد. او هم در اصفهان زندگي مي‌كرد و شهيد شد. شب بسيار خوبي را با هم گذرانديم. شب رفتند «پل تجريش»، گردش. بعد از مرخصي «هراچ» با «واهيك» به جبهه رفته و در اثناي حمله¬اي، «واهيك» مي‌بيند كه چگونه «هراچ» در حمله عراقي¬ها شهيد مي‌شود. «يوريك» يكي ديگر از هم رزمهاي «واهيك» تعريف مي‌كند كه هنگام شهادت «هراچ»، «واهيك» دويد كه «هراچ» را بياورد. فرمانده دستور داد كه او نرود، ولي او بار ديگر خواست تا برود. اين بار فرمانده گفت: اگر يك قدم ديگر برداري با گلوله مي‌زنمت. «واهيك» نرفته بود و فرمانده يك سيلي به «واهيك» زده بود براي اينكه جانش را براي آوردن جنازه دوستش به خطر انداخته بود. او حاضر بود جانش را براي دوستان خود فدا كند.
 بعد از حمله¬اي كه از طرف عراقي¬ها انجام شد، به خدا مثل اينكه به دلم گواهي شده بود. خيلي ناراحت بودم. هي به خود مي‌گفتم: ببيني چي شده. بعداز اينكه حمله تمام شده بود، «واهيك» صبح زود تلفن كرد و گفت كه حالم خوب است. فقط «هراچ» شهيد شده است. بعد از يك هفته كه به مرخصي آمده بود، نه حرف مي‌زد و نه چيزي مي‌خورد. او براي «هراچ» خيلي ناراحت بود. پدر و مادر «هراچ» به تهران آمدند، ولي «واهيك» نتوانست چيزي به آنها بگويد. فقط گفت: او در خاك عراق مانده و سرباز ديگري نيز با «هراچ» بوده. مادر «هراچ» را پيش آن سرباز مسلمان برد تا آن سرباز مسلمان، خبر شهادت «هراچ» را به مادرش بدهد. من نمي‌توانم اين خبر را به آنها بدهم.
 مادر شهيد «يسائيان»: پسرم معتقد بود كه براي دفاع از ناموس و خاك وطن، وظيفه¬اش اين است كه بايد در جنگ شركت كند.


نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار