مادرش متأثّر از نام مبارك حضرت« خضر(ع)» پيامبر بزرگوار الهي، او را «خضر» نام نهاد. اين شهيد عزيز، از اوان كودكي توسط مادرش تحت تربيت دقيق ديني قرار گرفت و هر قدر كه بزرگتر ميشد، خصلتهاي نيكوي اسلامي و انساني، در فطرت پاك او رسوخ بيشتري مييافت. اين شهيد بزرگوار در سن 6 سالگي به دبستان «وصال شيرازي» روستا (كه هم اكنون به نام برادرش شهيد اسفنديار غريبي تغيير نامه يافته) رفت و مجدّانه مشغول به تحصيل گرديد. از آنجاييكه شغل پدرش كشاورزي بود و مشكلات زيادي در جهت تأمين مخارج مادّي خانواده داشت، شهيد« خضر» ناگزير بود همراه با ديگر برادرش، شهيد «اسفنديار»، با كار و تلاش فراوان به خصوص از طريق كارگري، پدرش را در تأمين خرج خانواده، ياري رساند؛ اما با همة اينها در تحصيل نيز كوشا بود و تمام سعي خود را مينمود تا اشتغال به كار و كارگري، خللي در راه تحصيلش ايجاد ننمايد. او در سال تحصيلي 58-1357، پاية چهارم دبستان را با موفّقيت گذراند، اما به دليل جوّ ضد اخلاقي حاكم بر مدرسه و عدم رعايت شؤون اسلامي، تحصيل را رها كرد .
شهيد «خضر» از پوشش نامناسب اسلامي معلّمان و بيحجابي خانممعلمها شديداً ناراحت و معترض بود و اين موضوع را بارها و بارها به دوستان و حتي معلّمانش گوشزد كرد. به همين دليل او رغبتي به تحصيل در چنين مدارسي نداشت و با بيميلي تمام در كلاس درس حضور مييافت. او پس از چند بار مشاجرة لفظي با خانمْمعلّمش به خاطر مسالة بيحجابي، ديگر براي هميشه مدرسه را رها كرد و عليرغم ميل باطني خود، ترك تحصيل نمود.
با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، تحوّلي عميق در وجود اين شهيد عزيز پديدار شد و از آن زمان به بعد، كنجكاوانه و علاقهمندانه در پي درك هر چه بيشتر و همه جانبهتر ماهيت اين انقلاب عظيم اسلامي بود. شهيد «غريبي» در 1/2/60 به عضويت بسيج درآمد و از آن پس، به عنوان يك بسيجي در تمامي برنامهها و مراسم انقلابي فعّالانه حاضر بود.
پس از اعزام برادرش، شهيد «اسفنديار»، به خدمت سربازي، علاقة شهيد «خضر» به حضور در جبهه و جان نثاري در راه تحقّق آرمانهاي بلند امام امّت (ره) و انقلاب اسلامي بيشتر و بيشتر شد، اما بياطّلاعي والدين از« اسفنديار»، آنهم به مدت نزديك به يكسال، سبب شد تا «خضر» بتواند تحت عنوانِ يافتنِ« اسفنديار»، والدينش را راضي به اعزامش به جبهه نمايد.
به همين خاطر او در فروردين سال 1361 راهي «كازرون» شد و آموزش جبهه را به مدت 45 روز در پادگان آموزشي شهيد «دستغيب» اين شهر فراگرفت و پس از بازگشت به خانه، با اصرار فراوان توانست پدر و مادرش را جهت اعزام به جبهه راضي نمايد. پدر و مادرش به او گفتند صبر كن تا وضعيت برادرت« اسفنديار» مشخص شود و آنگاه به جبهه برو؛ اما تصميم وي برگشت ناپذير بود و عاقبتالأمر نيز پدر و مادرش را اين چنين راضي كرد كه: «به جبهه ميرود تا اسفنديار را بيابد!» به هر تقدير در مورخة 3/3/1361 از طرف بسيج مركزي بوشهر، عازم جبهههاي جنوب شد و در تيپ13 اميرالمومنين (ع) و گردان حضرت زينب (س) به عنوان خدمة تانك در عمليات رمضان شركت كرد، اما بعد از عمليات در تاريخ 3/6/61 يعني دقيقاً سه ماه و سه روز پس از اعزام، در جبهة كوشك مفقود شد و خانوادهاش نزديك به 18 سال هيچ اطّلاعي از او نداشتند تا اينكه به همّت گروه تفحّص شهدا، پيكر استخوانيِ اين شهيد عزيز در خردادماه سال 1378 در منطقة كوشك پيدا شد و در 3/4/1378 پس از سالهاي طولاني دوري از وطن، به روستايش بازگشت و به نحوي بسيار باشكوه در ميان غم و اندوه امّت حزبا... تشييع و در گلزار شهداي روستاي« عربي »كنار مزار مطهّر برادر شهيدش، «اسفنديار غريبي»، به خاك سپرده شد. اين شهيد، اولين شهيد روستا بود و موقع شهادت 18 سال داشت .
به جرأت مي توان گفت از خصيصههاي برجستة شهيد «خضر غريبي»، اهمّيت فوقالعادّهاش به اصل بنيادين امر به معروف و نهي از منكر بود. او هرگز در برابر مفاسد و نابسامانيهاي اخلاقي بيتفاوت و ساكت نبود و در صورت مشاهدة اعمال و رفتار خلاف شؤون اسلامي از سوي هركسي كه بود، واكنش نشان ميداد و نهي از منكر مينمود. در زمان تحصيل، از آنجاييكه معلّمين زن، غالباً بدون حجاب سركلاس حاضر ميشدند، تحمّل اين وضع براي شهيد خضر بسيار سنگين بود؛ لذا حتي به معلّمش نيز تذكر ميداد و از او ميخواست تا به عنوان يك ايراني مسلمان، حجاب پسنديدة اسلامي را مراعات نمايد، اما وقتي كه ديد نميتواند در اصلاح اين وضع تأثيري داشته باشد، دل از تحصيل بريد و از حضور در مدرسه منصرف شد.
شهيد «خضر» همراه با برادر شهيدش «اسفنديار»و «شهيد علي رضايي »
تلاش چشمگيري را در كار ساخت مسجد امام سجاد(ع) روستاي «عربي» از خود نشان دادند. آنها تا آخرين مراحل ساخت مسجد، به عنوان كارگر به صورت رايگان زحمات زيادي متحمّل شدند و با همكاري هم، به مباركي اتمام كار ساخت مسجد، اقدام به خريد يك رأس بز نر(پازَن) نمودند و آن را در كنار شالودة مسجد ذبح كردند.
حضور شهيد «غريبي» به عنوان يك جوان مؤمن و انقلابي، با تمام وجود در خدمت اسلام و انقلاب اسلامي بود؛ از اين رو هر جا كه حضور خود را جهت اثبات وفاداريش به نظام مقدّس اسلامي لازم ميديد، بيدرنگ حاضر ميشد. او در طي مدت كوتاهي كه از زمان پيروزي انقلاب تا زمان شهادت در قيد حيات بود، فعّالانه در همة برنامههاي انقلابي نظير راهپيماييها، انتخابات، بزرگداشتها و غيره شركت كرد و در جهت پررنگ و با شكوه برگزار شدن آن برنامهها با تمام توان، كوشش نمود.
علاوه بر اين، شهيد غريبي نوجواني بود عاشق و دلسوختة اهل بيت (ع) و در تمام مناسبتهاي عزا و شادي آنان با عشق و شور وصف ناپذيري شركت ميكرد.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
خاطرات
مادرشهيد:
«روزي كه ميخواست به جبهه اعزام شود، پيش من آمد و عكس خودش را كه در قاب گرفته بود، به من نشان داد. گفت: من اين عكس را در بوشهر گرفته و آن را بزرگ كرده و در قاب گرفتهام والأن به دست تو ميدهم. مادر جان! تو پس از شهادت من، هر روز به اين عكس نگاه ميكني و در فراق من گريه ميكني.» من گفتم: مگر هر كسي كه به جبهه رفت، شهيد ميشود؟ تا خدا نخواهد هيچكس توفيق شهادت پيدا نميكند. تو هم اتّفاقاً بار اول است كه به جبهه ميروي و بايد چندين بار به جبهه بروي تا شايد خدا توفيق شهادت نصيبت كند. اما شهيد باز هم گفت: نه مادر، اين عكس من پيش توست و بعد از من، همواره با نگاه به آن در رثاي من گريه ميكني . چند روز قبل از اعزام به جبهه يك روز به من گفت: «مادر! راستي ميداني كه امسال ديگر من نيستم تا رطب بخورم؟» من به او گفتم: «انشاءا... به زودي به سلامتي از جبهه برميگردي و امسال هم به اميد خدا رطب ميخوري». اما رفت و ديگر برنگشت. فرزندم خضر، به غاپ نخل بسيار علاقه داشت. چند روز پس از اعزام خضر به جبهه، نخل كوچكي را كه در پاي نخل بزرگتري روييده بود، بريدم و غاپ آن را جدا كردم. من بهترين نوع غاپ آن را در يخچال گذاشتم تا خضر برگردد و به او بدهم تا بخورد. اين انتظار بسيار طول كشيد و غاپها در يخچال ماند، ولي خضر ديگر هرگز بازنگشت.
خصلتهاي حسنة انساني و اسلامي در رفتارش نمايان بود. او فردي بود راسترو و راستگو و متنفّر از دروغگويي و فريبكاري. در دوستيابي نيز بسيار دقت ميكرد كه تا حد امكان با افراد صادق و درستكردار مؤانست و همنشيني داشته باشد. فردي جدّي اما در عين حال شوخ طبع بود. آنچنان طبع نيكويي داشت كه هيچ كس از همصحبتي با او خسته نميشد. به جرأت ميتوان گفت بزرگترين عامل در سازندگي شخصيّت عالي او، اهمّيت به نماز و قرآن و شعائر ديني بود. او هيچگاه نسبت به نماز بياعتنايي نكرد، بلكه علاقمندانه و در اول وقت آن را بجا ميآورد. در سن سيزده سالگي به مكتب خانه نزد «غلامحسين افسا »رفت و هر چند كه نتوانست قرآن را به طور كامل ختم نمايد، اما همان مقداري كه فرا گرفته بود را همواره با اشتياق بسيار تلاوت مينمود. شهيد، متأثّر از اخلاق والاي اسلامياش احترام فوقالعادّهاي نسبت به پدر و مادرش قائل بود؛ لذا با تمام وجود در خدمت آنان بود و از هيچگونه كوششي در جهت ياري رساندن به آنها فروگذار نميكرد. او غالباً در تابستانها كارگري ميكرد و در بيشتر اوقات، درآمد خود را به پدرش ميداد و از اين كار لذّت ميبرد. والدينش نيز از او قلباً راضي بودند و او را دعا ميكردند.»
آثارمنتشر شده درباره ي شهيد
نگاه دربدرم، جسجوگر «خضر» است
دل شكستة مادر، هنوز منتظر است
بياد مانده صداي «خدا نگهدارش»
هنوز مزّه دهد بوسة شَكَربارش
هنوز بوي «خضر» در ميان آغوشم
طنين گرم صدايش، هنوز در گوشم
به زير ساية قرآن، دلم نشد سيرت
سپردمت به خداي علي بغلگيرت
خودم تهيّه نمودم به دست خود، ساكت
لباس و حوله و سجّادهاي و مسواكت
كبوترم! «خضرم»! كجا رفتي
به اشتياق زيارت، به كربلا رفتي
نگفتهاي چه كس آخر، تفنگ يادت داد
و درس تانك و پدافند جنگ، يادت داد
بهار خرّم سرسبز هيجده ساله
نهال نو رسِ خوشرنگ تر ز آلاله
سلاح بسته و لبّيكگوي رهـبر شد
به فصل سبز جواني، شكفت و پرپر شد
خوشا به حال «غريبي» كه جان فدا كرده
فداي راه شهيدان كربلا كرده
چه روزها كه خبرهاي جنگ ميآمد
ز خون و خاطره و نام و ننگ ميآمد
خبر، ز كشتن و در خون خويش، غلطيدن
به رزمگاه شهادت، جنون و رقصيدن
خبر ز كينة صدّاميان خونآشام
خبر ز دشمني آشكار با اسلام
كميل بود و نَفَسها همه معطّر بود
و ذوالفقار علي، سايهبان سنگر بود
خبر ز تركش خمپاره ميرسيد به گوش
خبر ز مردم آواره ميرسيد به گوش
ز كربلاي خميني، خروش ميآمد
و جسم پاك شهيدان، به دوش ميآمد
چه دستههاي گُلي سوختند و افسردند
به كام خويش رسيدند و جايزه بردند
خوشا پريدن و تا اوج آسمان رفتن
قفس شكستن و سامان كهكشان رفتن
رها چو عطر بهاران، به روي دست نسيم
جدا ز جسم شدن تا مقام جان رفتن
پريدني به هواي طواف تا ملكوت
رها چو تير قضا، تيز و ناگهان رفتن
سفر، به اوج نمودن به بال عشق و جنون
و يا به سينه خزيدن، شناكنان رفتن
به خون، شكفتن و در بزم لاله رقصيدن
شهيد گشتن و تا ملك جاودان رفتن
غريب آشنا منزل مـبارك
بهار باصفا مـنزل مـبارك
تو را دادم كه ديگر پس نگيرم
برو دست خدا مـنزل مـبارك
احمد منصوري