در سال 1315 ه ش در خانوادهاي متعهد و مؤمن در« تهران» ديده به جهان گشود. دوران كودكي را با تحصيل در مدرسه سپري نمود و درسال 1336 با اخذ مدرك ديپلم وارد دانشكده افسري شد. در سال 1339 با درجه ستواندومي فارغالتحصيل گشت و يك سال بعد دوره مقدماتي را به پايان رساند. پس از آن، در اولين دوره «رنجر»، «دورههاي عالي ستاد فرماندهي»، «دورههاي چتربازي و تكاوري» در داخل و خارج كشور، شركت نمود و تمامي اين مراحل را با موفقيت پشت سر گذاشت. او با وجود محيط نامناسب جامعه، پلههاي رشد و تكامل را، در پناه ارزشهاي اسلامي سپري نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگي ارتقاء يافت و فرماندهي «يگان جنگهاي نامنظم در قرارگاه سيدالشهداي ارتش» را بر عهده گرفت. شهيد آبشناسان با تشكيل سپاه، نيروهاي جديد را در «آموزشگاه سعد آباد» تحت تعليم خود قرار داد و در سال 1363، مطابق حكم رسمي «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمينههاي آموزش جنگهاي نامنظم سپاه به وي واگذار گشت. با پذيرفتن اين مسئوليت، تاكتيهاي جنگهاي چريكي را به برادران سپاهي، بسيجي و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسياري در اين زمينهها تربيت نمود كه همه آنها، در ميدان مبارزه به زيبايي افتخار آفريدند. در آغاز جنگ تحميلي، خاك جبهه جنوب، با صلابت گامهاي او، آشنا شد كه همانند بسيجياي ساده، در بزم عمليات پيرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفريد و با رشادتهاي خود، يادش را در تاريخ خونين دفاع مقدس و قلبهاي ملت ايران، به تصوير كشيد. وي كه از همرزمان و ياران نزديك شهيد «محمد بروجردي» بود، در حاليكه فرماندهي لشگر 26 نوهد، فرماندهي قرارگاه حمزه و لشگر 33 نيروهاي مخصوص را بر عهده داشت، در سال 1364، همزمان با عمليات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت تركش، شربت شيرين شهادت را نوشيد و آسمان جبهه را به شميم پايداري در مكتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت.
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
وصيتنامه
... آرزو داشتم، حج را در زمان حيات انجام دهم، چنانچه شهيد شوم، انجام شده است. محل دفن من، كربلا باشد، اگر راه كربلا را خود باز كرديم آسان است، ولي اگر زودتر شهيد شدم، پيكرم به صورت اماني باقي بماند تا پس از باز كردن راه و انقلاب عراق، اين كار انجام شود.
از فرزندانم ميخواهم در كسب دانش و خدمت به اسلام، كوشا باشند... حسن آبشناسان
خاطرات
همسرشهيد:
زندگي مشترك ما، رنگ سادگي و معنويت داشت. مراسم اوليه، بدون تكلف و با رعايت مسايل اسلامي برگزار گشت و مدت كوتاهي پس از پايان مراسم عقد، حسن به اهواز رفت. من نيز، در پايان امتحانات به او پيوستم و زندگي خود را در 2 اتاق كوچك اجارهاي، آغاز كرديم. يكي از اتاقها، به وسايل شخصي اختصاص يافت و اتاق ديگر با يك فرش و چند صندلي ساده، تزيين شد. قسمتي از اتاق نيز، به عنوان آشپزخانهاي با يك چراغ خوراكپزي و مقداري ادويهجات، مورد استفاده قرار گرفت. آن زمان، روزگار را در مضيقه شديد مالي، سپري ميكرديم و مشكلات زيادي داشتيم تا جايي كه گاهي اوقات، براي تأمين هزينههاي زندگي، مبلغي را قرض ميكرديم. در زمان حكومت طاغوت، پيشنهاد شركت در عمليات «ظفار» در مقابل دستمزد 100 هزار توماني به وي داده شد، اما شهيد آبشناسان، از حضور در عمليات خودداري نمود. ميگفت: «اين عمل، ظلم به يك ملت مسلمان است و رضاي خدا در اين كار، وجود ندارد. هر نفسي كه ميكشيم، بايد براي رضاي خدا باشد.» همه اينها در صورتي بود كه انجام كار مربوطه و دريافت مبلغ مورد نظر، ميتوانست تأثير زيادي در بهبود وضعيت اقتصادي خانواده داشته باشد.
شهيد آبشناسان عاشق شهادت بود و اطمينان داشت كه مسافر جاده نور است. يك سال قبل از شهادتش در عالم خواب ديده بود، بين زمين و آسمان در حركت است كه ناگهان متوجه مانعي در مسير مي شود. مانع با زمزمه ذكر «ياعلي » از بين رفته و او بالاتر ميرود. درست يك سال بعد حاج حسن آسماني شده بود. در مرخصي آخرش كه تقريبا 3 روز به طول انجاميد، كسالت داشت و پس از استراحت كوتاهي، براي اعزام آماده شد. نميتوانستم طاقت بياورم و با نگراني پرسيدم: «شما تازه آمديد و اي كاش بيشتر ميمانديد.» و او با نگاهي لبريز از محبت و مهرباني پاسخ داد: «بايد بروم و براي سفر كربلا آماده شوم.» و براي هميشه رفت. بعد از شهادت وي، همرزمانش تعريف ميكردند كه آن روزها، حاجي مثل هميشه نبود و نمازهاي او، معنويت ديگري داشت. در عمليات «قادر» به عنوان فرمانده لشگر، به همراه چند نفر ديگر، تا نزديكي عراقيها پيش رفت و مواضعشان را شناسايي نمود. كاري كه با هيچكدام از قوانين ارتش، سازگاري نداشت. چند روزي بيشتر نگذشته بود كه خبر شهادت فرمانده لشگر 23 تكاور، حسن آبشناسان با شادي و نشاط بسيار، از راديو عراق پخش شد.
آستان ملكوتي امام هشتم، او را شيفته خود كرده بود و به همين علت، براي انجام هر كاري، توسل به آقا پيدا ميكرد و ميگفت: «بايد بروم و از مولايم اجازه بگيرم.» از پذيرفتن فرماندهي لشگر نوهد، خودداري ورزيد و اعلام كرد: «تا اجازه نگيرم، چيزي نميگويم.» زمانيكه به مشهد مشرف ميشديم، حاجي حال و هواي عجيبي داشت. ساعتهاي طولاني را در حرم به مناجات و عبادت ميگذراند و مثل اينكه، آلام دروني خويش را با توجهات خاصه ثامن الائمه التيام ميبخشيد. در سفري كه آخرين زيارت دنيايي او بود، در عالم رؤيا ديدم شهيد مطهري، پروندهاي را به محضر امام راحل آورند و با اشاره به حسن، چنين گفتند: «اين پرونده متعلق به ايشان است.» امام نگاهي به پرونده انداخته و با تبسم پاسخ دادند: «پرونده اين بنده خدا در دنيا بسته شده و ادامه كارهاي ايشان براي آن دنيا ميماند.» ماجراي خوابم را براي حاج حسن، تعريف كردم. او كه از خوشحالي در پوست خود نميگنجيد، گفت: «جواب من، همين است و شايد، با قبول اين مسئوليت به آرزوي خود برسم. انشاء الله.»
عيد غدير خم بود، قرار بود حسن با عده اي ديگر از امراي ارتش به ديدار حضرت امام بروند، اين اولين باري بود که حسن مي توانست، حضرت امام را از نزديک ببيند و از اين جهت بسيار خوشحال بود و اظهار مسرت فراواني مي کرد. لباسهاي خود را پوشيده و آماده حرکت بود که طي تماس تلفني به او خبر دادند کارت ملاقات تمام شده. من احساس کردم کار شکني در کار است، چطور ممکن بود که براي يک فرمانده لشگر، کارت ملاقات نباشد، فکر کردم حسن بسيار افسرده خواهد شد و نگران شدم، اما او با آرامش تمام لباس هاي خود را در آورد و گفت: خدا ما را از ملاقات امام زمان محروم نکند. هر وقت خودش بخواهد، امام را هم زيارت خواهيم کرد. دقايقي بعد تماسي ديگر حسن را مجددا براي ملاقات دعوت کردند و سرهنگ هم با رويي گشاده به استقابل کرد، همان شب جريان ملاقات را از تلوزيون پخش کردند؛ همه خانواده و اقوام در ميان افراد به دنبال چهره حسن بودند که وي با خنده گفت: دنبال من نگرديد، من آن عقب ها طوري نشسته ام که دوربين مرا نبيند، سرم هم پايين است.
روزهاي آخر، سرهنگ حالت ملکوتي عجيبي پيدا کرده بود، زماني که نماز را به او اقتدا مي کرديم، احساس مي کردم نور عجيبي از وجودش ساطع مي شود. گريه ها و ناله هاي شبانه اش بيشتر شده بود و ديگر لحظه اي روي پا بند نمي شد. براي عمليات قادر، شخصا به همراه چند پيشمرگ مسلمان، اقدام به شناسايي کرد و تا بالاي سر عراقيها و به فاصله چند متري آنها جلو رفت و دقيقا مواضعشان را از نظر گذراند، کاري که با هيچ کدام از قوانين ارتش سازگاري نداشت. فرمانده لشگر، بيخ گوش دشمن. حين عمليات، من در ديدگاهي ايستاده بودم که شديدا زير آتش دشمن بود، ناگهان ديدم که سرهنگ، دولا دولا خودش را وارد ديدگاه کرد، ترسيدم و گفتم: جناب سرهنگ شما اينجا چکار مي کنيد، عراقيها روي وجب به وجب اينجا ديد مستقيم دارند. خنديد، با دوربين محور را ديدي زد و گفت: دو سه روز نبودم، عراقيها حسابي پر رو شدند و اين آخرين ديدار ما بود، خبر شهادت فرمانده لشگر 23 تکاور، چند روز بعد از راديو عراق همراه با شادي و شعف بسيار پخش شد. بعد از اتمام عمليات به ديدار خانواده شهيد رفتم، همسرش چيزي گفت که هر وقت يادم مي آيد اشکم سرازير مي شود:
بار آخر حسن 2- 3 روزي آمد خانه، مريض بود و تب داشت، استراحت مختصري کرد و بار و بنديلش را بست و راهي شد، پرسيدم: تازه آمدي آبشناسان، آخه کجا مي روي؟ خيلي راحت و خونسرد بر گشت و گفت: مي روم به سفر کربلا.. .
محمد علي صمدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
باور نمي کنيد، اگر بگويم 40 کيلو متر پيشروي کرديم. مطمئن هستم که باور نمي کنيد، خود ما هم باور نمي کرديم، اما سرهنگ بي توجه به اضطراب ما و موقعيت دشمن تا آنجا جلو رفته بود. طي يک کمين در محور دشت عباس، دو خودرو عراقي را منهدم کرديم و حدود 15 نفر از آنها را اسير کرديم و بر گشتيم عقب، در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را منترل مي کرد که گم نشويم. وقتي بر گشتيم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود، اين کار را با هيچ قاعده اي جور در نمي آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجاده رسانده بود، بدون دادن حتي يک نفر تلفات. يکي از افسران جلو آمد و با حالتي ناباورانه که عمق حيرت و بهت او را آشکار مي کرد: پرسيد: جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمي شوم، آخر چطور مي شود که شما 40 کيلو متر وارد خاک دشمن بشويد، بکشيد و بگيريد، بدون حتي يک کشته؟
دستي به ته ريش چند روزه صورتش کشيد و لبانش را به خنده باز کرد، صداي مردانه و پر هيبتش در گوشمان پيچيد: اين کار من است. من يک افسر نيروي مخصوص هستم، انجام عمليات نفوذي و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظايف من است. من کاري بيشتر از وظيفه خودم انجام نداده ام.
خوب به خاطر دارم که سرهنگ بعد از آن عمليات، تصميم گرفتم، چند عمليات ديگر از اين دست انجام دهد. اما به دليل فقدان نيرو، حتي همان حداقل نيرو، ميسر نشد، راستش ديگر هيچ افسر و درجه داري حاضر نبود با سرهنگ همراه شود.
آدم غريبي بود، آرام، کم حرف و همواره در حال تفکر يا مطالعه . از نظر بدني هم بسيار ورزيده و توانمند. دوره هاي عالي تکاوري را پيش از انقلاب با موفقيت کامل و نمرات عالي پشت سر نهاده بود. سر نترسي هم داشت، اين که مي گويم سر نترسي داشت، اغراق نيست. سرهنگ نيروي مخصوص کم آدمي نبود، همه گونه امکانات امنيتي و رفاهي مي توانست داشته باشد. اصلا احتياجي نبود که شخصا وارد عرصه نبرد شود، اما سرهنگ آبشناسان، به هيچ وجه زير بار چنين قيد و بندهايي نمي رفت، هر جا آتش بود و خطر، بدون تامل خود را به قلب آن مي رساند. بارها به او گفتيم اين کار شما، آگاهانه به درون آتش رفتن است، آخر نيازي نيست که شما شخصا خود را به خطر بيندازيد. شما فرمانده هستيد، اگر کشته يا اسير شويد خيلي به ارتش و حيثيت آن لطمه مي خورد. اما گوشش بدهکار اين حرفها نبود و هميشه جواب مي داد: مگر حضرت ابراهيم پا در ميان آتش ننهاد، مگر من از او بزرگتر و بهترم؟
و اين روايت از امير المومنين (ع) را به ما ياد آور مي شد.
در آن روزي که مرگ براي انسان مقدر است، اکر در اعماق درياها و بالاي ابرهاي انبوه مقام کند، بالاخره جهان را بدرود خواهد گفت. و در صورتي که لحظه اي از عمر بر قرار باشد، اگر در ميان آتش سوزان در افتد يا به کام گردابهاي ژرف و عميق رود، رشته عمرش گسيخته نخواهد شد، بنابراين هرگز، از ميدان جنگ و مبارزه ترس و انديشه نداشته باشيم.
اين روايت را براي چندين برگ بزرگ کاغذ نوشته و بر ديوار اتاق کارش بر روي ميز کار و قفسه کتابخانه نصب کرده بود.
بعد از اين که فرماندهي يگان ارتش قرارگاه حمزه سيد الشهدا را بر عهده گرفت و با شهيد بروجردي آشنا شد، علاقه عجيبي به شهيد بروجردي پيدا کرد. بارها با چشم خود ديدم که در عمليات شخصا اسلحه به دست، ارتفاع به ارتفاع، پا به پاي نيروهاي عادي حرکت مي کرد و بر دشمن آتش مي گشود. حتي تلاش شهيد بروجردي هم براي ممانعت از حضور مستقيم وي در عمليات، کارگر نيفتاد. در چند عمليات مانند: پيرانشهر، بانه و سر دشت درست مثل يک نيروي پياده تک تير انداز در ميدان حاضر و نظاره گر عمليات بود. حرفهايي مي زد که از دهان هيچ ارتشي نشنيده بودم. يکبار از او پرسيدم چرا اينقدر در فرستادن افسران و درجه داران درپشت جبهه بخصوص افسران نيروي مخصوص اسرار داريد؟ جواب داد: تا زماني که افسر مسئول شخصا در ميدان نبرد باشد، چگونه مي توانيم از سرباز انتظار داشته باشيم در زير آتش گلوله مقاومت کند و خوب بجنگد.
بارها ديدم که مانع از حضور نيروهاي بسيجي در عمليات مي شد. وسعي مي کرد که ابتدا نيروهاي ارتش وارد عمليات شوند، وقتي دليل اين عملکرد را از ايشان پرسيدم، جواب داد: تا زماني که نيروي ارتشي و سرباز وظيفه توان دارند، نبايد از دماغ نيروي داوطلب قطره اي خون بيايد، در درجه اول وظيفه ما نظاميان است که وارد عمل شويم. ما پول خونمان را از اين ملت و مردم مي گيريم. زندگي بر ما حرام است اگر در مقابل وظيفه مان را انجام ندهيم.
وقتي به فرماندهي لشگر نوهد منصوب شد از همان ابتداي امر، افسران ارشد لشگر را به جبهه اعزام کرد و در جمع نيروها حجت را بر همه تمام کرد: همه بايد براي جنگ عازم جبهه شوند. اين لشگر در دوران جنگ احتياج به افسران و فرماندهان قرار گاهي ندارد، جوان هاي مردم در جبهه تکه تکه مي شوند و شما که زبده ترين افسران و کماندوهاي ارتش ما هستيد، اينجا نشسته ايد! يا مي رويد خط مقدم يا برخورد ديگري با شما مي کنند و حتي چندين افسر ارشد را به دليل مخالفت با اين امر بازداشت کرد و تا شهادت سرهنگ اين افراد از خدمت معلق بودند. خودش را مگر مي شد در ستاد لشگر پيدا کرد؟ هميشه يا در حال شناسايي بود، يا به عمليات چريکي رفته بود، يا مشغول راز و نياز در حسينيه بود. يادم نمي آيد که شب هاي جمعه، سرهنگ دعاي کميل راترک کرده باشد. هر کجا که بود و در هر موقعيتي، وقت دعاي کميل که مي شد، مي گفت: فلاني برو يک فانوس پيدا کن غالبا يک فانوسي پيدا مي کرديم، و سرهنگ زير درختي، يا گوشه حسينيه مي نشست و زير سوسوي فانوس دعاي کميل مي خواند و اگر از مقابل نگاهش مي کردي، به راحتي صورت شسته از اشک او و لرزه شانه هايش را مي ديدي.
به خاطر دارم سربازي در لشگر بود که صداي خوبي براي مداحي و خواندن دعا داشت، يک بار شهيد آبشناسان صداي او را شنيد و به او گفت: فلاني ترتيبش را بده که اين سرباز بيايد به سوله فرماندهي، مي خواهم اين سرباز در اختيار خودم باشد. از آن پس هر چند وقت آن سرباز را صدا مي زد و گفت ذکر مصيبت بخواند، خودش هم مي نشست يک گوشه و دست راستش را مشت کرده مي گذاشت روي صورتش. آقدر ناله مي کرد و اشک مي ريخت که سر آستين لباس نظامي اش کاملا خيس مي شد. جالب اينجاست که چندين بار افسران لشگر از من پرسيدند چرا سر آستين سرهنگ هر چند وقت خيس مي شود؟
ارادت عجيبي به حضرت رضا داشت، قبل از هر کار مهمي که مي خواست به انجام برساند مي گفت: بايد بروم از آقا اجازه بگيرم. و بعد به همراه خانواده اش عازم مشهد مي شد، نمي دانم در مشهد بين او و امام رضا (ع) چه مي گذشت که مي نشست در گوشه اي از حرم راز و نياز مي کرد. بي سر و صدا سر در گريبان خود فرو مي برد و مدتها همانطور مي نشست. زماني هم که فرماندهي لشگر نوهد به او پيشنهاد شد، گفت: تا اجازه نگيرم، چيزي نمي گويم. و راهي مي شد و بعد ها همسرش برايمان تعريف کرد که در آن سفر، که آخرين زيارت حسن بود، من خوابي ديدم به اين مضمون که شهيد مطهري پرونده اي را نزد حضرت امام که نشسته بودند، آورد و اشاره به حسن کرده و به امام گفتند: اين پرونده متعلق به ايشان است. امام پرونده را بسته، خنده اي کرد و گفت: پرونده اين آقا در اين دنيا بسته است. باقي کارهاي ايشان مي ماند براي آن دنيا. اين خواب را براي حسن تعريف کردم. بسيار خوشحال شد و گفت: جواب من همين است شايد با قبول اين مسئوليت به آرزوي خود مي رسم. انشاالله...
مطالعات او بسيار گسترده بود، تمامي اوقات فراغت او را بعد از عبادت، مطالعات سياسي و بخصوص نهج البلاغه و تفاصير قرآن پر مي کرد، هر وقت در ساعات استراحت او را مي ديدم نهج البلاغه اي پيش رويش بود و با دقت آن را مي خواند و يادداشت برداري مي کرد. شبها پيش از خواب، چندين ساعت وقتش به مطالعه تفاسير و تلاوت قرآن و نوشتن مي گذشت، روي ميز کارش و در و ديوار اتاقش چه در خانه و چه در محل کار همواره پر بود از سخنان ائمه، قرآن و اشعار نغض، بخصوص به اين بيت شعر علاقه عجيبي داشت.
ما زنده به آنيم که آرام نگيريم موجيم که سکني عدم ماست
هر جا را که به عنوان محل کار و استقرار انتخاب مي کرد، اين شعر را با خطي خوش مي نوشت و به در و ديوار مي آويخت. باز هم از همسرش شنيدم که برنامه زندگي فرزندان خود را به صورت شعارهايي به اتاق آنها نسب کرده بود. مثلا براي پسرش محمد اين شعار را نوشته و به تخت او نسب کرده بود.
کم بخور، کم بخواب و کم بگو.
يادم نمي رود که يک بار وقتي به خانه سرهنگ رفته بودم ، ديدم که کاغذي را با کارد سنگري به صورت چشمگيري بر در اتاقش نصب کرده است با اين مضمون:
گر بر نفس خود اميري مردي گر دست فتاده اي بگيري مردي
شبها براي خواب، پتويي را بر زمين انداخته و بر رويش دراز مي کشيد و پتويي را هم بر روي خود مي انداخت، با وجودي که مي توانست از امکانات رفاهي استفاده کند، بي تکلف و در کمال سادگي، ايام خود را مي گذراند. لباس فرم فرماندهي نيروي مخصوص را هم بر تن نمي کرد و براي ارضاي حس کنجکاوي من مي گفت: من زماني اين لباس را مي پوشم که تک تک افراد اين لشگر زبده ترين نيروها و تکاور واقعي باشند، تا زماني که حتي يک نيروي ترسو و نالايق در اين لشگر وجود داشته باشد من خودم را فرمانده يک لشگر مخصوص و جنگاور نمي دانم تا لباس آنان را بر تن کنم.
آثار منتشر شده در باره ي شهيد
آبشناسان بدون شک متعالي ترين اسوه فرمانده يک ارتش توحيدي است. چريکي متفکر معارف و زاهدي که تملامي عمر خود را صرف ارتقاي درجات معنوي خويش و خودسازي معنوي نمود و سرانجام جان پاکش را خالصانه به پيشگاه الهي تقديم نمود. متأسفانه در باب اين امير شهيد ارتش جمهوري اسلامي کمتر سخني گفته شده است. آنچه شما در اين مجال مي خوانيد، حقيقتاً قطره اي از دريا هم نيست. بنا نداريم به شيوه مرسوم چند سطري را سياه کنيم و رفع تکليفي کرده باشيم. شهيد حسن آبشناسان تنها فرمانده لشگر ارتش جمهوري اسلامي است که به فيض شهادت نايل آمده است. ذکر اين نکته ضروري است که وي مراحل ترقي و رشد خود را در سالهاي حاکميت طاغوت طي نمود و در فضاي مسموم آمريکاي شاهنشاهي پهلوي نفس کشيد، اما هيچگاه از مسير هدايت و حرکت به سوي قلل رفيع ارزشهاي اسلامي و انساني، حتي به اندازه قدمي، منحرف نشد. پس از پيروزي انقلاب نيز تمامي هم و غم زندگي خود را وقف حاکميت اسلام و انقلاب نمود. مخلص کلام اين که او با انقلاب متحول نشد؛ بلکه اين انقلاب و حکومت اسلامي بود که استعدادها و توانمندي هاي او را به ظهور در آورد و نامش را در کتاب دفاع مقدس، با خون به ثبت رساند و جاودانه کرد. به جاست که از او به عنوان يک بسيجي ياد کنيم، بسيجي عارفي که در لباس ارتش چه در دوران طاغوت و چه پس از پيروزي انقلاب، تنها هدف و آزمايش که بارها آنرا در سخنان خود بيان کرده بود، تهذيب نفس و رسيدن به وصال الهي بود و سرانجام در عمليات قادر، خون گرمش ارتفاعات لولاند را رنگين ساخت و امير لشگر روح الله و آرزوي ديرين خود رسيد.
حسن آبشناسان در سال 1315 هجري شمسي در خانواده اي شديداً باورمند و مذهبي در تهران متولد شد. پس از طي دوره ي متوسطه و کسب ديپلم در سال 1336 به داشکده افسري وارد و در سال 1339 با درجه ي ستواندومي فارغ التحصيل گرديد و دوره مقدماتي را در سال 1340 به پايان رساند. اولين دوره رنجر را که در ايران تشکيل شد با موفقيت کامل به پايان رساند. تا سال 56 دوره هاي عالي ستاد فرماندهي را طي نموده و در اين ميان نيز دوره هاي چتربازي و تکاوري را در داخل و خارج از کشور را طي کرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با درجه سرهنگي به مسئوليتهايي چون فرماندهي جنگ هاي نامنظم ارتش و همچنين فرماندهي يگان ارتش قرارگاه حمزه سيد الشهدا (ع) منصوب گرديد. سرانجام در حاليکه فرماندهي لشگر 26 نوهد را برعهده داشت در تاريخ 8/7/1364 در عمليات قادر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد.
شهيد آبشناسان در تحکيم و تثبيت نظامي سپاه پاسداران نقش عمده اي را ايفا نموده است. يکبار در بدو تشکيل سپاه، درآموزشگاه سعد آباد به آموزش نيروهاي تازه کار پاسدار پرداخت و يکبار نيز طي حکمي رسمي از جانب قرارگاه رمضان در سال 1363 جهت راه اندازي آموزش جنگ هاي نامنظم به سپاه پاسداران مأمور گرديد. وي در پايان مأموريت طي گزارشي از نتيجه فعاليتهاي خود در راستاي آموزش پاسداران که به فرماندهان سپاه ارائه گرديد، چنين نوشت:
من هميشه در کنار سپاه بوده و هستم.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
آثار باقي مانده از شهيد
تشکيل شعبه دايره يا مديريت جنگ هاي نامنظم براي هدايت جنگهاي نامنظم در قرارگاه رمضان يا ستاد کل الزامي است. با اميد روزي که سپاه با سازماندهي و آموزش و هدايت نيروهاي مؤمن و فداکار و ايثارگر سپاه و همچنين نيروهاي بومي نهضتهاي آزادي بخش جهان بتواند پرچم اسلام را در پهنه گيتي به اهتزاز در آورد و با اميد روزي که با سازماندهي وآموزش نيروهاي کوچک اما زبده و کار آمد، در هر گوشه جهان شرق و غرب وارد آورده و اراده واقعي مسلمين و آزادي خواهان جهان را بر آنها تحميل نماييم و به اميد روزي که صحنه جنگ را از کشورهاي جهان سوم دور سازيم و به کشورهاي استکباري بکشانيم، چه تمام تلاش ابر قدرتها کشاندن نبرد به کشورهاي تحت ستم است و ما با اين عمل او را در لاک خود پنهان و دستهاي خون آلودش را قطع خواهيم کرد. و بايد روزي که مقدمات حکومت واقعي حضرت مهدي (عج) را با سازماندهي به آموزش نيروهاي نا منظم فراهم سازيم. (يک نيروي نا منظم توانايي هدفها را به اندازه ده نفر نيروي منظم دارد)
آبشناسان
16/ 7/ 1363
شهيد آبشناسان عادت داشت خوابهايي را که مي ديد، در دفترچه ويژه اي يادداشت کند در زير يکي از روياهاي او را که تقريبا يک سال پيش از شهادتش مشاهده نموده، به قلم خود شهيد مي خوانيم:
بسمه تعالي
خواب ديدم که بر روي زمين راه نمي روم، تقريباً پرواز مي کنم، اما پروازم اوج ندارد. تقريبا دو سه متري زمين بود. مانعي در جلوي پرشم بوجود آمد که با گفتن ياعلي اوج گرفتم و از مانع عبور کردم و به پرواز ادامه دادم.
15/6/1363
در ميان نوشته هاي امير آبشناسان يک جمله بسيار جالب پيدا کردم. در اينجا آن را خطاب به همه مسئولين، بخصوص نظاميان عزيز مي آورم. اين جمله از نگارنده نيست. تاکيد مي کنم که عين دستخط شهيد امير آبشناسان مي باشد. پس لطفا از دست حقير عصباني نشويد.
از خونهايي که ريخته شده هيچ گونه استفاده اي نشده. يعني به ازاي هر قطره خون، يک کلام تجربي جنگي مي بايست استخراج و در آيين نامه ها منعکس گردد.
با عرض معذرت از تمام کساني که اين جمله را به خودشان گرفته اند.
شهيد آبشناسان و شهيد محمد بروجردي مدتي در قرارگاه حمزه سيد الشهدا با يکديگر همکاري مي کردند و در اين زمان چنان شيفته هم شده بودند که در يک عيد غدير با هم صيغه برادري خواندند. شهادت بروجردي ضربه سنگيني بود براي آبشناسان، تا چند روز خنده بر لبهاي آبشناسان نيامد و اشک از چشمانش دور نشد. چه زيباست لحظه اي که اين دو طبق پيماني که با هم بسته اند، در کنار پل صراط يکديگر را در آغوش مي کشند.
از من خواسته شده درباره برادر بروجري صحبت کنم. ابتدا من با ايشان در قرارگاه آشنا شدم. برادري سپاهي با موي سر و روي قهوه اي، قيافه اي نوراني، خنده اي بر لب و خوش برخورد و زود آشنا، با کيفي در دست در کميسيوني با هم شرکت داشتيم. دو سه نظر بسيار خوب در آن کميسيون ارائه نمود که نظرم به ايشان جلب شد و احترامي براي ايشان قائل شدم. بار ديگر زماني بود که براي انجام مأموريتي، در کنار هم بوديم، با وجود اينکه برخورد خوبي با او نمي شد، ايشان با بزرگواري از کنار مسائل مي گذشت و بدين ترتيب احترام بيشتري براي او قائل شدم. از آن پس بيشتر در کنار هم بوديم و از نزديک با او تماس داشتم، در بحراني ترين زمان حين عمليات، خونسرد و متکي به قدرت لايزال الهي بود. در عمليات، دائما با خود زمزمه مي کرد و نام خدا را بر زبان مي آورد. در زمان پيروزي ها دائم شکرگذاري مي کرد و لحظه اي خنده از سيماي مبارکش محو نمي شد. از چيزي ترس نداشت و هيچ گاه افسرده نمي شد، ديدگاهش بسيار وسيع و دورنماي هدفهايش بي انتها بود. مسائل را مشکل نمي گرفت و يکباره مي خواست چند کار را با هم انجام دهد که من به او توصيه نمودم: ديگران کشش اين امر را ندارند، اجازه دهيد گام به گام قدم برداريم. بسيار صميمي و مهربان بود، وقتي به روستاييان مي رسيد، کودکان را بغل مي کرد و نوازش مي نمود. از وضع آنها مي پرسيد، از برکات و مراحم اسلام و جمهوري اسلامي براي آنها سخن مي گفت و سعي مي کرد خاطر آنها را آسوده نمايد. مهرباني وي با مردم به حدي بود که همه کس شيفته او مي شد و دوست داشت در کنار وي باقي بماند. دنيا و آنچه در آن بود براي وي ارزشي نداشت. بسيار ساده و بي آلايش مي زيست و رفتار مي کرد. پتويي در زير و پتويي بر رويش و رو به قبله مي خوابيد. نيمه هاي شب براي مناجات بيدار مي شد و نمي گذاشت کسي متوجه شود. رزمندگان را بسيار دوست داشت، کساني را که شجاعت به خرج مي دادند، تشويق مي کرد و کساني را که افسرده بودند، دلداري مي داد و مي نشست با آنها صحبت مي کرد. وقتي صحبتهايش به پايان مي رسيد آن فرد دل افسرده پس از مدتي تبديل به فردي مصمم و دلشاد مي شد.
سخنان سر لشگر شهيد امير آبشناسان در سوگ برادر شهيدش محمد بروجردي.
حين جستجوهايم براي يافتن مطالبي پيرامون اين سردار عزيز دو نامه به دستم رسيد که هر دو حاوي نکات مهم و قابل توجهي بود که نشانگر ذهن پوياي شهيد آبشناسان مي باشد. يکي را اينجا بخوانيد و ديگري را در بند هفتم.
به فرماندهي محترم نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي
از سرهنگ پياده حسن آبشناسان
انقلاب شکوهمند اسلامي ايران با نثار ارزنده ترين جوانها و ساير قشرهاي اجتماعي خود، راه را براي پيشرفت آيندگان ايران و جهان هموار نموده و آزاديهاي خدادادي را تقديم آزاد مردان و آزاد زنان اين سرزمين و ساير سرزمين هاي دور نموده است. کسي که نخواهد از اين آزادي ها استفاده نمايد به اين خونها ارزشي قائل نشده است و اگر از اين به بعد کورکورانه راهي را که در پيش دارد طي نمايد به خود و اجتماع اسلامي خود خيانت کرده است. اجازه مي خواهم با کمال خضوع اعلام دارم تحميل عقايد در اين برهه از زمان از دو طرف صحيح نيست، لذا اعلام مي کنم که عقايد نظامي من در حال حاضر با ستاد هدايت شده نزاجا به دلايل زير هماهنگي ندارد و تقاضاي بازنشستگي مي نمايم و به اين موضوع عقيده دارم که: براي مسلمان وطن و ميهن اصلي، عقيده اوست. وطن و ميهن خاکي فاقد اسالت است و مسلمان به خاطر عقيده اش بدون هيچ ترديد خاک را ترک مي گويد و هر جا بتواند عقيده اش را مستقر سازد، همان جا وطن اوست. و همچنين مبارزه در راه عقيده جهاد است.
دلايل:
معتقدم مي بايست به جنگ هاي نامنظم ارج داده شود.
يک سوم نيروهاي ارتش جمهوري اسلامي درگير جنگ داخلي است: معادل سه لشگر ارتش و دو لشگر سپاه و حدود دو لشگر از گردانهاي ژاندارمري
جبهه ها به علت نبودن فعاليت نامنظم خاموش است.
با توجه به اينکه هيچگاه يک فرمانده نبايد اجازه دهد که فعاليت شناسايي و ايذايي و انهدامي نيروهاي نامنظم خودي به رکورد کشيده شود.
پس از تلاشي مستمر رزمندگان در عمليات منظم و رسيدن به مرزها، به صلاح جمهوري اسلامي نيست که ادامه دهنده عمليات منظم باشد. اين موضوع را بارها با فرماندهي و برادران سپاه در ميان گذارده ام.
جو حاکم بر کشورهاي منطقه و کشورهاي استعمارگر، اجازه حرکت منظم را نمي دهد.
ستاد جنگ مجلس اعلاي عراق، اول مي بايست تقويت شود و نيروهاي خود را به کار گيرد و ارتش جمهوري اسلامي نيروهاي کافي در اختيار آنها گذارده و امور مربوط به جنگ در داخل عراق به اين ستاد واگذار گردد.
معتقد بودم که مي بايست در ستاد نيرو، ستادي قوي از جنگهاي نامنظم تشکيل شود و اداره کننده عمليات پدافند داخلي در شمال غرب و طرح عمليات نامنظم در سطح کل کشور باشد، ليکن گزارشات اينجانب در سطل هاي زباله دان ستاد جاي گرفت و ناراحتي روحي ناشي از اين مسائل کار، مرا به بيمارستان کشاند و دردهاي معده، پا و کمر برايم عارض گرديد.
معتقدم بهترين تاريخ جنگ تاريخي است که همه نيروها را در برگيرد.
تاريخ جمع آوري شده صرفا جنبه ارتشي داشت و فعاليت هاي بي دريغ سپاه... بسيج مردمي، جهاد سازندگي در آن دخالت نداشت. اين موضوع با فرماندهي دافوس در ميان گذارده شد و مورد غضب گرفته شد.
معتقدم بهترين آموزش، آموزش عملي است. به دافوس منتقل شدم. ليکن بعلت طرح آموزش عملي من مورد پسند و سليقه فرماندهي نبود .امر فرمودند که اين افسر را نمي خواهم. نظر فرماندهي موافق نظر فرمانده بود لذا مانند توپ بازي از اينجا به آنجا جابجا گرديدم.
متاسفانه ادامه اين برنامه تاکنون به دست نگارنده نرسيده است
از: سرهنگ پياده حسن آبشناسان
به: فرماندهي محترم نزاجا
لازم مي بينم که مطالب تاکتيکي را گر چه کوچک و پيش پا افتاده است در اين زمان به طور غير رسمي به عرض فرماندهي برسانم شايد گوشه اي از آن در پاره اي از موارد مورد استفاده قرار گيرد. موضوعي که مي خواهم عنوان کنم انقلاب عراق و سرنگوني رژيم صدام است.
مطلب يکم: انقلاب کوبا با شکر که زندگي اکثر مردم و درآمد کشور را تشکيل مي داد، انجام شد. انقلاب عراق با نفت که زندگي اکثر مردم آن کشور و در آمد اصلي آن را تشکيل مي دهد، مي خواهد انجام شود.
مطلب دوم: براي بر پايي انقلاب عراق مي بايست:
الف – رژيم عراق سرنگون شود.
ب – پايه هاي رژيم عراق سست شود.
براي انجام و تحقيق بخشيدن به آرمان بالا
ت – مي بايست روزنه اميدي به ملت داد و براي پيدايش اين روزنه شهرهايي از شمال عراق در تصرف نيروهاي ارتش قرار گيرد. با آزادي خواهان و انقلابيون عراق تماس حاصل شود و کمکهاي لازم داده شود.
نيروهاي چريکي ايران شمال عراق را نا آرام نهاده است.
مطلب سوم: برنامه خواب سيد دهلراني که در عمليات جنوب در پنج ماه پيش براي من تعريف کرد و جريان خواب بدين شرح است.
سيدي که 32 پشت خود را به امام موسي کاظم (ع) معرفي نمود بلدچي ما بود. از دهلران به پاسگاه بيات در موقع بر گشت گفت در سه شب پيش خواب ديدم صدام کوچک شده بود که اول (کمرش ) گنديد و سپس از کمر قطع شد و چند لحظه روي دو پا حرکت کرد و سرنگون شد.
يکبار به عرض رساندم، مجددا خدمتتان عرض مي کنم.
سرهنگ حسن آبشناسان 25/ 7/.. ..
اين جنگ بهانه بود. خدا مي خواهد زمين را به صاحبان اصلي اش بدهد و فرج را فراهم آورد، لذا صدام را مسلط نمود و کافر را بر فخر تسلط موقت داد. فخر آوار شد، تحول نسبي فراهم آمد. نيروي اسلام را از جوانان پاک بر انگيخت، جنگ طولاني شد، چون تحول در خط ها و قرارگاه ها به کندي صورت گرفت پس از فتحهاي سه گانه که غرور ما را هم گرفت ديگر فتحي به ما داه نشد. جهان منتظر تحول است که سربازان اسلام نماز بر پا دارند.
آبشناسان
آلبوم تصاوير" />