سال 1317 ه ش در «جهرم» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر «جهرم »به پايان رساند و مبارزه را از سال 32 شروع كرد. علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت، به دانشسراي مقدماتي در دورترين نقطه «لار »رفت و با وجود آنكه از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت. شهيد سليمي علاقه داشت پزشك شود و در دانشگاه «شيراز» شركت كرد و در اين رشته پذيرفته شد ولي در مصاحبه به خاطر جريانات سياسي قبول نشد. بعداَ به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي در دانشگاه «تهران» مشغول تحصيل شد.
او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ولي در درون هيچ است.
در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان (به رهبري شهيد دكتر خانعلي) شركت نمود و در همين رابطه از طرف ساواك به «دزفول» تبعيد شد و او مجبور بود در سالهايي سخت براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز به «تهران» بيايد.
او درگيريهاي بسياري با حکومت ستمشاهي داشت. ساواك ضمن حمله به خانه شهيد «سليمي» او را دستگير و روانه زندان ساخت و سه ماه در زندان بود. او دوست همرزمش شهيد «حسن ابراري» را در همين جريانات از دست داد.
شهيد «سليمي» مبارزات سياسي خودرا همراه با گروه «رجايي و دستغيب و دكتر اسدي لاري» ادامه داد.
درسالي كه دخترخاله شهيد «سليمي» در پاريس شهيد ميشود و او براي گرفتن جنازهاش به پاريس ميرود، توفيق ديدار امام را مييابد. اودر اين باره ميگويد:« وقتي امام را ديدم، روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن، امام پرسيدند: تو چرا دستت اينقدر سرد است؟ گفتم: قلب گرم شما، وجودم را گرم ميكند.
- ازتاريخ 10/7/1336 به سمت آموزگار دبستانهاي جهرم و اردستان استخدام گرديد.
2- از تاريخ 1/7/1344 آموزگار دبستانهاي تهران شد.
3- از تاريخ 12/1/1347 آموزگار دبستانهاي دزفول شد.
4- ازتاريخ 12/7/1347 آموزگار دبستانهاي ورامين شد.
5- از تاريخ 16/9/1349 به سمت دبير دبيرستان، در تهران منصوب شد.
6- از تاريخ 23/5/1355 به سمت معاون دبيرستان مروي ناحيه 17 تهران، منصوب شد.
7- از تاريخ 24/7/1357 به سمت معاون دبيرستان، درناحيه 17 تهران منصوب شد.
8- از تاريخ 12/2/1358 به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب گرديد.
9- از تاريخ 7/12/1359 به سمت معاون پژوهشي و برنامهريزي سازمان پژوهش و برنامهريزي منصوب شد.
10- از تاريخ 2/12/1359 به سمت مشاور وزير منصوب گرديد، سپس به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شد.
شهيد «سليمي جهرمي» 23 سال سابقه در آموزش و پرورش داشت، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، يكسال مديركل آموزش و پرورش تهران بود و بعد از آن حدود 10 ماه هم معاونت وزير آموزش و پرورش و رياست سازمان پژوهش و برنامهريزي را به عهده داشت. وي در تاريخ 25/1/1360 طي حكمي از سوي «محمدعلي رجايي» نخستوزير وقت به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي منصوب شد.
او پس از سالها مبرزه وتلاش مقدس در هفتم تير ماه براثر بمب گذاري منافقين در دفتر حزب جمهوري اسلامي همراه با 72 نفر از خدمتگذاران مردم ايران به شهادت رسيدند. منبع:"shohda.gov.ir
خاطرات
همسر شهيد:
در زمان آيتالله كاشاني و آقاي مصدق ايشان روزنامه ديواري درست كرده بود. آن موقع كلاس پنجم ابتدايي بود. ايشان متولد 1317 است. در آن زمان كسي در حال و هواي مسائل سياسي نبود ولي ايشان در آن سن با اين مسائل آشنا بوده است.
بعد از آن معلم شدند و بعد هم در دانشگاه شيراز قبول شدند، ولي به دليل فعاليتهاي سياسي، ايشان را رد ميكنند و ايشان دوباره كنكور دادند و در دانشگاه تهران قبول شدند.
در مدتي كه دانشگاه بودند، ايشان را به دزفول تبعيد ميكنند و ايشان هفتهاي سه روز از دزفول به تهران ميآمدند و بر ميگشتند ولي در حين اين مدت جلسات و فعاليتهاي خود را ادامه دادند، حتي زماني كه ما ازدواج كرديم اين جلسات در داخل خانه ما برگزار ميشد. جالب اين بود كه ما همه، از بچه و بزرگ و پير و جوان در اين جلسات شركت ميكرديم. چون در آن زمان ساواك خيلي دنبال اين مسائل بود ما سعي ميكرديم، جلسات طوري برگزار شود كه نشاندهنده مهمانيهاي فاميلي باشد. آقاي دكتر اسدي لاري و آقاي دكتر شيباني نيز در اين جلسات شركت ميكردند.
شهيد سليمي فرد ساده زيستي بودند؛ البته ما هر دو معلم بوديم. بعد از انقلاب ايشان به شهيد رجايي گفته، بودند: من براي زن و بچه خودم به اندازه كافي جا ندارم، چه طور ميتوانم دو تا محافظ را در اينجا بپذيرم. من خودم مراقب خودم هستم و احتياجي به محافظ ندارم و خدا محافظ من است.
حتي بعدها زماني كه پيش ميآمد و من مدرسه نميرفتم، ايشان دنبال بچه ميآمد و او را به مهد كودك ميبرد كه حالا همين براي دختر من يك خاطره شده است، براي هميشه.
من به خاطر دارم كه حتي بعد از مدتي آقاي رجايي تصميم گرفتند كه براي كم شدن هزينهها، از يك ماشين استفاده كنند كه خود آقاي رجايي ميآمدند، دنبال شهيد سليمي و هر دو با هم سركار ميرفتند.
شهيد سليمي وقتي در تهران دستگير شد و متعاقب آن به زنداني در دزفول فرستاده شد، ماجرايي پيش آمد كه البته ما بعد از شهادت آقاي سليمي فهميديم.
آن اتفاق از اين قرار بود كه يكي از زندانبانهاي آنجا به طور اتفاقي، البته به واسطه خدا از جمله شاگرداني بود كه سالها، شهيد سليمي عمر خويش را در مناطق محروم صرف تعليم به آنان كرده بود. او وقتي شهيد سليمي را ديده بود، با تعجب گفته بود: به ما گفتهاند در اين مجموعه همه زندانيها لائيك و بيدين و بيخدا هستند و ما هرچقدر به آنها آزار برسانيم، ثواب دارد ولي كسي كه واقعاَ من و بقيه را با خدا آشنا كرده، شما بوديد.
بعد كه ماجرا را فهيمده بود، به مرور زمان توانست از محتواي پرونده ساختگي شهيد سليمي آگاهي پيدا كند و آنها را به ايشان منتقل كند، به اين وسيله بود كه روز دادگاه شهيد سليمي حرفهايي زد كه با اطلاعات داخل پروندهاش مطابقت نداشت و در نهايت موجبات تبرئه ايشان را فراهم آمد.
صبح روز هفتم تير وقتي داشتم مواد لازم را براي صبحانه از داخل يخچال در ميآوردم، آقاي سليمي يك دفعه سوالي از من پرسيد كه خيلي جا خوردم. پرسيد: چقدر زينبي شدهاي؟
من همان طور كه دستگيره در يخچال دستم بود، خشكم زد و گفتم: اين چه سوالي است كه بيمقدمه ميپرسي؟ دوباره گفتند: همين طوري پرسيدم، ميخواستم ببينم چقدر خودت را آماده كردهاي؟ اين صحبتي بود كه آن صبح بين ما رد و بدل شد و در آشپزخانه هم كسي نبود. چند روز بعد از حادثه كه خدمت رئيس جمهور رجايي رسيديم، ايشان يكسري سفارش به من كردند كه حواسم به مقوله صبر و استقامت باشد، بعد هم بلافاصله به اين «زينبي بودن» اشاره كردند. تقارن دو حادثه خيلي برايم جالب بود و معلوم بود، منشا پذيرش فرهنگ شهادت در اينگونه افراد چقدر نزديك به هم و حتي يكي بوده است.