عباسپور,حسن

کد خبر: ۱۱۴۳۴۸
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۳۸۶ - ۱۳:۴۷ - 31October 2007
در سال 1323 ه ش در شهر «تهران »و در خانواده‌اي متدين متولد شد.
در سال 1342 از دبيرستان «هدف» با معدل 2/18 ديپلم رياضي گرفت و در همان سال در كنكور دانشكده« فني» موفق شد و وارد آن دانشكده گرديد.
در دوران دانشكده فني با مبارزات سياسي – مذهبي و گروهي بر ضد رژيم شاه آشنا شد و همراه با ساير دانشجويان مسلمان در تشكيل جلسات مذهبي – سياسي فعالانه شركت كرد.
از همفكران اين دوره شهيد «عباسپور» مي‌توان از شهيد دكتر «محمود قندي» و شهيد« مهندس ناصر صادق» نام برد.
در دوران دانشجويي در دانشكده فني با گروه‌هاي مبارز دانشجويي و مسلمان ارتباط داشت و ضمن اين كه نهايت سعي و كوشش را در فراگيري دروس دانشكده بكار مي‌برد، لحظه‌اي از مطالعه كتابها و جزوات سياسي – مذهبي غفلت نمي‌ورزيد.
در سال 1346 از دانشكده فني در رشته الكترومكانيك فوق ليسانس گرفت و جزء فارغ‌التحصيلان ممتاز اين دانشكده شد. در آن تاريخ كه يك سال از تاسيس دانشكده صنعتي «شريف» گذشته بود، اين دانشگاه احتياج به استاد پيدا كرد و لذا مسئولان آن وقت تصميم گرفتند تعدادي از فارغ التحصيلان ممتاز دانشكده‌هاي ،«فني»، «پلي‌تكنيك» و«علوم» را به استخدام اين دانشگاه درآورند.
در سال 46 به همراه عده‌اي ديگر از فارغ‌التحصيلان ممتاز آن سال به استخدام دانشگاه «شريف» درآورد و تا سال 50 در سمت استادياري در آن دانشگاه مشغول به كار بود.
در اين مدت علاوه بر فعاليتهاي سياسي، همه روزه ازساعت 7 صبح تا ديروقت در دانشگاه مشغول نوشتن كتاب و جزوه و حل المسائل دانشجويان و راه‌اندازي آزمايشگاه و غيره بود و دانشجويان آن شهيد، كه در حال حاضردر توانير و برق‌‌هاي منطقه‌اي مشغول كارند، خود گواه تلاش صادقانه ايشان در راه تربيت نسل فعلي مي‌باشند.
درنوشتن بيانيه‌ها هميشه پيشقدم بود و در تكثير و توزيع آنها بي‌نهايت كوشش مي‌كرد.
بعد از پيروزي انقلاب در بازسازي ايران و تثبيت حكومت اسلامي آخرين تلاش خود را نمود و خانه و خانواده‌ خود را رها كرد و در بست خود را در اختيار انقلاب قرار داد و شبانه روز نزديك به هجده ساعت كار و تلاش مي‌كرد.
او تلاش در راه استمرار انقلاب اسلامي ايران را با فعاليت در حزب جمهوري اسلامي و همكاري با ديگر ارگانهاي انقلاب ادامه داد.
شهيد عباسپور در تاريخ 1/9/58 به وسيله شوراي انقلاب به سمت وزير نيرو منصوب گرديد كه تا لحظه شهادت، صادقانه در كابينه مكتبي برادر رجايي در اين سمت تلاش و كوشش كرد.
مديريت صحيح و انقلابي او باعث گرديد، در ظرف مدت كوتاهي فعاليتهاي چشمگيري به وسيله وزارت نيرو در جهت خدمت به مستضعفين انجام گيرد. براي مثال روند برق‌رساني به روستاها با حداقل هزينه، 10 برابر گذشته شده بود و برنامه‌هاي جامعي براي آب‌رساني و برق‌رساني به شهرهاي دور افتاده و ايجاد سدها و نيروگاه‌ها پيش‌بيني شد.
شهيد عباسپور پس از تلاشهاي بي شمار در راه مبارزه با طاغوت وآباداني ايران در 7تير سال 1360براثر بمب گذاري منافقين در ساختمان حزب جمهوري اسلامي،همراه با 72 تن از مسئولان جمهوري اسلامي به شهادت رسيدند.
منبع:"shohda.gov.ir


خاطرات

همسر شهيد:
هيچگونه آشنايي قبلي نداشتيم، از طريق خواستگاري سنتي كه هميشه انجام مي‌شد، با هم آشنا شديم. ايشان خارج از كشور بودند، ولي با معرفي پسرخاله من كه با برادر ايشان از دبيرستان علوي تا دانشگاه صنعتي شريف همكلاس بودند، با هم آشنا شديم. چون آقاي عباسپور خارج از كشور بودند، ابتدا مادر و خواهرشان به خواستگاري آمدند و بعد خودشان آمدند و يكي دو جلسه هم صحبت كرديم و بعد از صحبت تصميم به ازدواج گرفتيم.

دوره مدرسه‌شان را با نمره‌هاي عالي گذرانده بودند و مي‌گفتند: ايشان بچه بسيار باهوش و با استعداد و كاملا متفكر بودند. بعد از دوره دبستان و پس از فارغ‌التحصيلي از دبيرستان هدف، در كنكور دانشگاه شركت كردند و با رتبه خوب در دانشكده فني قبول شدند و بعد فوق‌ليسانس را از همان جا گرفتند.
دانشگاه صنعتي شريف كه در آن زمان تازه تأسيس و زير نظر خود شاه بود و افراد بسيار منتخبي را براي استاد ياري گزينش ميكردند، پيشنهاد تدريس در همان دانشكده فني را به جاي گذراندن دوره سربازي به او دادند و ايشان نيز به جاي دوره سربازي در همان دانشكده فني مشغول به تدريس شدند و پس از پايان اين دوره، ايشان را در همان‌جا استخدام كردند و جهت تحصيل تا بورسيه دكترا، ايشان به دانشگاه كوئين مري كالج لندن كه دانشگاه بسيار معروفي بود، اعزام شدند و دكتراي خود را از همان دانشگاه گرفتند. البته آنجا بسيار فعال بودند و در شاخه انجمن اسلامي خيلي فعاليت داشتند، در واقع از زماني كه در همين دانشكده بود و وارد دانشگاه شدند، فعاليتهاي مذهبي داشتند و آنجا هم تقريبا رئيس انجمن اسلامي بودند.
به هرحال غرب جايي بود، كه كشش و جاذبه زيادي براي جوانان داشت و بچه‌هايي مي‌آمدند كه حتي مذهبي بودند، ولي به عللي از دين فاصله مي‌گرفتند. در انجمن اسلامي در جمع‌آوري دانشجويان و هدايت آنها بسيار نقش داشتند و ايشان مي توانستند دوره دكترا را سه ساله تمام كنند، ولي طولش مي‌دادند تا بتوانند آنجا يك مقدار از وظايفشان را انجام دهند. پس از اينكه دكترا را دريافت كردند، يكي از بچه‌هايمان آنجا متولد شد. من زودتر از ايشان به ايران بازگشتم و ديگر برنگشتم.‌ ايشان اصرار داشتند، كه من به لندن برگردم تا بتوانند در موضع خودشان فعاليت كنند اما من ديگر به خاطر برنامه زندگي‌مان برنگشتم تا اينكه ايشان تز دكتراي خودشان را نوشتند و تحويل دادند. مي‌گفت من به اندازه چهار تا دكترا مطلب جمع‌آوري كرده بودم ولي چون مي‌خواستم اينها را سريع انجام بدهم و برگردم ايران، يك خلاصه‌اي نوشتم و ارائه دادم. گويا دكترا براي ايشان زياد اهميت نداشت و مطالب ديگري بودند كه براي ايشان خيلي اهميت داشد و آن هم اين بود كه بتواند روي اخلاقيات بچه‌هاي ايراني و مسلمان تاثير بگذارد و كمكشان كند.
از وزارت نيروي انگلستان دعوتنامه‌اي رسيد كه پس از پايان تحصيلات به آنجا برود، گفته بودند كه ما در اينجا همه نوع امكانات به شما مي‌دهيم. در انگلستان اين مشاغل را خيلي سخت به غريبه‌ها پيشنهاد مي‌دادند ولي مي‌خواستند ايشان را نگه دارند؛ ‌ايشان گفته بودند، من زماني كه مي‌خواهم تزم را ارائه بدهم جواب شما را خواهم داد. روزي كه قرار بود ايشان تز خود را ارائه كنند در آن سالني كه عده زيادي هم در آن جمع بودند، اين طور جواب داده بودند: من اينجا درس خوانده‌ام و زحمت كشيده‌ام به خاطر اينكه برگردم و به وطنم و مردم مملكتم و به مسلمين خدمت كنم و يك روز بيشتر نمي‌توانم اينجا بمانم و وظيفه من اين است كه برگردم ايران و عاشق اين هستم كه بروم و به مردم خدمت كنم و اگر اينجا كارم تمام شود، يك ساعت هم بيشتر از وقت مقرر نمي‌مانم.
واقعا خيلي دوست داشت كه خدمت كند،‌ يعني شبانه‌روز ما مي‌ديديم كه زحمت مي‌كشد و فعاليت ايشان بي‌وقفه در طول 24 ساعت ادامه داشت. شايد اوايل انقلاب نيم ساعت يا يك ساعت، به طور نشسته مي‌خوابيد. به شدت كار مي‌كرد. به شدت علاقه داشت كه وضعيت مردم عوض شود. اوايل انقلاب بود. خيلي مشكل بود. گروه‌ها و جناح‌هاي مختلف،‌ انواع كمونيست،‌ توده‌اي و خيلي فرق مختلف ديگر فعاليت مي‌كردند.
قبل از اينكه ديگران جواب اين افراد را بدهند، ايشان جوابگوي مسائل بودند و خيلي در اين مورد كوشش مي‌كردند. حتي اعلاميه‌هايي كه مي‌نوشتند موثر بودند. از اساتيدي بودند كه، از شهيد مطهري براي سخنراني در جلسات دعوت مي‌كردند و ايشان نقش فعالي را در برگزاري اين مجالس داشتند.

ايشان معتقد به تحصيل بودند و معتقد به اين بودند كه اگر بخواهيم مملكتمان را بسازيم، بايد خدمت كنيم. بايد بدانيم چه كار داريم مي‌كنيم و دانش آن را داشته باشيم و اين دانش را ايشان كسب كرده بودند و زماني كه ايشان در انگلستان بودند و تز دكترا را مي‌نوشتند، تز ايشان مديريت سيستم‌هاي انرژي بود. من سوال مي‌كردم اين يعني چه و منجر به چه كاري (شغلي) مي‌شود؟ ايشان مي‌خنديد و مي‌گفتند: «نهايتش به وزير نيرو منجر مي‌شود» يعني هدفشان اين بود و ما متوجه نمي‌شديم. واقعا ايشان طوري درس مي‌خواندند كه بتوانند يك فرد موثري براي جامعه باشند، يعني اين طور فكر مي‌كردند كه من بايد وزير بشوم، حالا شايد هم از نظر پست و مقام به وزارت فكر نمي‌كردند. وقتي ايشان وزير شده بودند، حتي خوابيدن ايشان به صورت نشسته بود. يعني در پنج،‌ شش ماه اول انقلاب من خوابيدن ايشان را نديدم. حتي به روستاها هم شخصا مي‌رفتند و‌ تمامي روستاها را خودشان بازديد مي‌كردند.‌
علاوه بر آن پاكسازي‌هايي كه در خود وزارت نيرو انجام مي‌شد و مديريتي را عوض مي‌كرد،‌ بايد مي‌رفت سخنراني و آن مدير جديد را تاييد مي‌كرد. اوايل انقلاب مثل الان نبود كه يك نفر را انتخاب مي‌كنند،‌ همه پذيرش داشته باشند. همه رد مي‌كردند، از هر جناح سياسي مي‌آمدند و مي‌گفتند كه ما اين را نمي‌‌خواهيم، معمولا هم كمونيست‌ها مي‌خواستند مخالفت كنند. آنها افرادي بودند كه نمي‌خواستند كسي بر سر كار بيايد تا خودشان همه چيز را اداره كنند. من مي‌گفتم خوب شما به هر روستايي مي‌رويد، اما مي‌توانيد دو نفر از معاونين را بفرستيد كه يك گزارش براي شما بياورند. مي‌گفت: نه، من بايد خودم به آنجاها بروم. يعني از جزئيات غافل نمي‌شدند. اين شيوه مديريت هم تخصص مي‌خواهد هم عشق و علاقه مي‌‌خواهد و اين طور نيست كه از راه برسند و مديريت جايي را قبول كنند و شروع كنند به كار كردن و تازه كار ياد بگيرند.
ايشان معتقد بود كه بايد از كارشناسها استفاده كرد ولي در محدوده و چارچوبي كه خداي نكرده غرضي نداشته باشند و خيانتي نكنند. خودشان در درجه اول مذهبي بودند. در واقع اگر اين تعهد نبود ايشان پاي‌بند اين مملكت نمي‌شدند و همانجا كه به ايشان پيشنهاد بهترين كار و بهترين حقوق را مي‌دادند،‌ مي‌ماندند.
متاسفانه الان مي‌بينيم خيلي از جوانها از مملكت مي‌روند به خاطر اينكه آنجا بشود درس بخوانند يا اينكه يك كار و شغلي داشته باشند كه پول بيشتري به دست آورند. كسي مي‌تواند موفق باشد كه پاي‌بند و متعهد به اصولي باشد، البته بايد در اين راه سعي و تلاش كنند و درس هم بخوانند. ان‌شاءالله اين تب كاذب كه بين جوانان افتاده كه در خارج موفقند، از بين برود.

ايشان روز هفتم تير در محل حزب جمهوري جلسه‌اي داشتند كه با وقوع انفجار،‌ ايشان به همراه شهيد بهشتي و 72 تن از ياران امام و انقلاب به شهادت رسيدند. من در آن روز به دليل اينكه ايشان معمولا تا پاسي از شب در محل كارشان حضور داشتند، از تاخيرشان نگران نشدم. حوالي ساعت 8 شب بود كه معاون ايشان تماس گرفت و سراغ ايشان را گرفت و گفتم نيستند. طي چند ساعت تماسهاي زيادي شد و اين تماسها كمي باعث تعجب من شد، ولي اصلا فكر چنين فاجعه‌اي را نمي‌كردم تا اينكه آخر شب قضيه را اطلاع دادند ولي هنوز شهادت ايشان مشخص نبود و در اخبار ساعت 6 تا 7 صبح شهادت شهيد بهشتي و شهيد عباسپور و ديگران را اعلام كردند.
زماني كه بچه‌ها متولد شدند ايشان اشك شوق مي‌ريختند و براي ما اين همه علاقه و اين همه لطافت جالب بود. خيلي مواظب و مراقب بچه‌ها بودند. در ضمن آن علاقه‌اي كه براي خدمت به مردم داشتند نيز جالب بود.
نظر شما
پربیننده ها