«غلامرضا قرباني مطلق» در سال 1332 ه ش در محله «امير اتابک»در تهران ديده به جهان گشود و سر نوشت چنين رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسري به نام حسن به يادگار مانده به اضافه همين چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و يک نوار سخنراني .تمام تلاش و جستجو براي يافتن چيزي بيش از اين ها نا کام ماند .براي نويسنده اين سطور شهيد «مطلق» از آن رو مورد توجه و در ياد ماندني است که حاج «احمد متوسليان »در مقابل جسم در خون طپيده او زانوي ادب بر زمين نهاد و چون ابر بهاري ،زاز زار گريست «.حيدر» رزمندگان ،تعلق خاطر عجيبي به دو تن از رزمندگان داشت ،يکي همين غلامرضا مطلق ،و ديگري محمد توسلي . زاري و ناله حاج احمد را تنها در کنار پيکر اين دو تن ديده اند و بس .يک نکته قابل توجه ديگر نيز وجود دارد ،توجه کنيد :
«احمدمتوسليان» و «غلامرضا» از بدو آشنايي ،دوشا دوش يکديگر در تمامي صحنه هاي مقابله با ضد انقلاب حضور داشتند در پي آزاد سازي شهرستان« پاوه» در دي ماه 1358 حاج« احمد» که سرپرستي فاتحان شهر را بر عهده داشت به جاي اينکه خود فرماندهي سپاه شهر را به دست گيرد اين مسئوليت را بر دوش «غلامرضا قرباني مطلق» نهاد و حکم فرماندهي سپاه« پاوه »به نام اين جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ريش انبوه و سياه و موهاي مجعدش جذابيت خاصي به او مي بخشيد ،صادر شد و حاج« احمد» فرماندهي عمليات سپاه «پاوه» را پذيرفت .با توجه به شناختي که طي تحقيقاتم از وسواس و دقت فوق العاده احمد در انتخاب افراد جهت واگذار نمودن مسئوليت پيدا کرده ام .اين عمل او نشان دهنده اعتقاد و اطمينان وافر آن عزيز به توانايي و مديريت شهيد «مطلق» است .به هر حال ،عروج زود هنگام« غلامرضا» اين فرصت را به حاج «احمد» نداد تا نتيجه نهايي سرمايه گذاري خود را ببيند .يقين دارم که اگر شهادت زود هنگام در تقدير اين فرمانده هميشه خندان رقم نمي خورد ،به يقين يکي از سرداران کليدي دفاع مقدس مي توانست باشد. پرچمداري که چه بسا نامش همرديف «همت» و «موحد دانش» و «زين الدين» برده مي شد .زماني که او فرماندهي سپاه يک شهر مهم را بر عهده داشت ،قالب عزيزاني که بعدا پرچمداران نام آور سپاه اسلام شدند نيروهاي ساده و گمنام بودند .
در فروردين 1358 ،پس از يک دوره فشرده آموزشي در محل کاخ سعد آباد ؛«غلامرضا» به سپاه منطقه 6 واقع در خيابان خردمند اعزام شد .در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدني خود آشنا شد ؛«احمد متوسليان» و «محمد توسلي» ،و از آن پس تا اعزام به کردستان ،در« بانه» ،«بوکان» و «سنندج» و سر انجام در پاوه دوشا دوش يکديگر ،به ستيز با ضد انقلاب پرداختند .
صبح روز چهارم ارديبهشت ماه سال 1359 که «غلامرضا» و« علي شهبازي» جلوي مقر سپاه مشغول صحبت بودند ،سفير مرگبار خمپاره 120 و پس از آن صداي مهيب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد .«غلامرضا» و« علي» هر دو ميان غبار و دود ناشي از انفجار گم شدند و زماني که خودمان را با لاي سر آنها رسانديم ،تنها «علي» بود که ناله مي کرد .«غلامرضا» خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روي خاک دراز کشيده بود . يکي از پاهايش به طور کامل از زير کمر قطع شده و سينه و پهلويش ،مشبک شده يود .فرياد يا حسين فضاي پادگان را پر کرد هر کس سر در گريبان خود گرفته بود و ناله مي کرد .زماني مهع احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد . سر انجام با رسيدن به با لا ي سر جنازه ،بغضش ترکيد . نشست و آرام و بي صدا ،اشک ريخت .پيکر در هم کوفته «غلامرضا» را در پاوه غسل دادند و برادر« احمد» شب همه شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گريست .«غلامرضا »اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست.دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،رديف 31 ،شماره 31
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
خاطرات
محمد علي صمدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده وهمرزمان شهيد
با سلام و صلوات در پي ديگران سوار شدم .مقصد شهرستان پاوه بود .شهري که به تازگي امنيت نسبي پيدا کرده بود و بچه هاي سپاه در آن مستقر شده بودند .برادر احمد روي رکاب ميني بوسي ايستاده بود و بچه ها تک تک از کنار او رد مي شدند و روي صندلي هاي زوار در رفته ميني بوس مي نشستند .همه خندان و سبکبال ،انگار به طرف خانه هاي خودشان مي رفتند ،توي سر و کله هم مي زدند و حتي سر به سر احمد مي گذاشتند .صداي برادر احمد براي مدت کوتاهي همه را ساکت کرد :همه هستن ؟کسي جا نمونه ،برادرها چيزي را فراموش نکنند !
غلامرضا دستش را درست مثل بچه کلاس اولي با لا برد و با جديت گفت :
برادر احمد ،ما ليوان آبخوري مان جا مانده ،اشکالي نداره ؟
خنده از همه بچه ها بلند شد و حاج احمد هم ضمن لبخندي کمرنگ و نمکين،با دست به پشت راننده زد و بدين سان ،حرکت رزم آوران اعزامي از سپا ه خيابان خردمند تهران به سمت شهرستان پاوه آغاز شد .
راه زيادي را طي نکرده بوديم و هر کسي به کاري مشغول بود ،که دوباره صداي غلامرضا بلند شد :
برادرا توجه کنند ،براي شادي ارواح شهدا و رفتگان اين جمع ،و براي سلامتي خودمان و برادر احمد ...
و پس از مکث کوتاهي ادامه داد :
الهم سرد هوا ،گرم زمين ،لبو لبو داغ ،آش رو چراغ ،شلغم تو باغ.
در پايان هر فراز از رجز طنز آميز مطلق همه با هم و محکم جواب مي داديم :هي .
برادر احمد ،چند بار سرش را به چپ و راست تکان داد ،به راحتي مي شد از چشمانش خواند :باز اين غلامرضا شروع کرد .لبخندي زد و از سر ناچاري با ما همراه شد .به تنها چيزي که فکر نمي کرديم ،آينده و رخداد هاي آتي بود . حوادثي که بسياري از همسفران ما را ،که در آن دقايق در ميني بوس نشسته بودند ،از ما جدا کرد و پيش از همه ؛غلامرضا را ...
پسر هر چه به پدرش مي گفت ،فايده اي نداشت .حسن آقا همان حرف اولش را تکرار مي کرد :
پسر جون ،تو که تو کميته هستي ،اگه قرار به خدمته ،همين جا هم مي شه خدمت کرد ،ديگه پاسدار شدن تو ي سپاه براي چيه ...؟
اما پسر دست بردار نبود .دائم مي آمد جلوي نانوايي و گردن کج مي کرد و عين بچه هاي دبستاني مي ايستاد و در خواست خودش را تکرار مي کرد .
حسن آقا مي گفت :پسر جون ، تو که بچه نيستي 25 سالته ،اگه مي خواهي بري خوب برو !اجازه من را مي خواهي چيکار ؟
و غلامرضا جواب مي داد :اجازه شما براي من شرط است ،من بي رضايت شما کاري نمي کنم .و باز ،حسن آقا لجوجانه پاسخش را مي داد :
آخه عزيز من تو که پاسدار کميته هستي ،پاسدار با پاسدار چه فرقي مي کنه ؟
لا اله الاالله ... از طرف ديگه ،تو الان زن و بچه داري ،عزيز من !خدا رو خوش نمي ياد اون بنده خدا را با يه بچه شير خواره ول کني ،و آواره کوه و کمر بشي .اصلا ببينم ،تو مگه تو زندگي چي کم داري ؟خونه به اين خوبي برات فراهم کردم ،زن به اون نجابتي برات گرفتم ،مي خواي اينها را ول کني به امان خدا کجا بري ؟تازه ،اگه يک مو از سرت کم بشه ،من جواب مادرت را چي بدم ؟
بر خلاف انتظا ر حسن آقا ،غلامرضا به جاي اينکه با شنيدن اسم مادرش ،کوتاه بياد و منصرف بشه با صدايي ملايم ،پنداري که دارد خودش را سر زنش مي کند ،گفت آقا جون !تو کردستان دارن جوان هاي اين مملکت را سر مي برن ،اون وقت من بنشينم پاي زن و زندگي ؟مگه من کي هستم ؟
حسن آقا ديگه هيچي نگفت .چيزي نداشت که بگويد ،مي توانست خودش را راضي کند که تنها فرزندش را به پيشواز مرگ بفرستد ،اما غلامرضا سر انجام با سماجتي که از خود نشان داد ،موفق شد با وساطت امام جماعت مسجد محل ،رضايت پدرش را جلب کند .
من از طرف سپاه پاسداران و از طرف برادران مسلمان کرد صحبت مي کنم ،البته وقتي اين حرف را مي زنم نبايد اين اشتباه بشود که يک نفر از تهران آمده و از طرف برادران کرد صحبت مي کند .ما فکر نمي کنيم اين مسئله مهمي باشد .اگر يک مسلمان از جنوبي ترين منطقه آفريقا به اين مملکت بيايد و سخن بگويد ،ما بايد گوش کنيم .اين که مي گويند درد کرد را فقط کرد مي داند ،اشتباه است .ما مي گوييم درد مسلمان را فقط مسلمان مي داند .درد مستضعف را ،فقط مستضعف مي داند .
زماني که در پادگان بانه مستقر شديم ؛هر روز صبح الاطلوع برادر احمد همه نيروها را وادار مي کرد در آن هواي سرد و زمين يخ زده ؛مدت زيادي سينه خيز بروند تا آمادگي جسمي شان بيشتر شود .او و غلامرضا با يک کلت رولور در دست ،بالاي سر نيرو ها مي ايستادند و هر کس تنبلي مي کرد ،يک گلوله کنار گوشش شليک کرده و فرياد مي زدند بجنب ...يک بار در حين سينه خيز رفتن ،من حسابي خسته شدم و تصميم گرفتم که هر طوري شده کمي استراحت کنم .دقت کردم و تعداد گلوله هايي را که غلامرضا و احمد شليک کرده بودند ،شمردم . وقتي کهئ غلامرضا آخرين گلوله اش را شليک کرد ،من طاقباز دراز کشيدم و نفس راحتي کشيدم .آمد بالاي سرم و گفت :يعني چه برادر ؟بجنب وا لا شليک مي کنم .
با رندي گفتم :من ديگه نمي روم ،هر کاري مي خواهي بکن .
لوله اسلحه را به موازات گوشم قرار داد و فرياد زد :خجالت بکش برادر ،برو والا مي زنم .
اما من با خيال راحت گفتم :آسمان به زمين بيايد ،من ديگه سينه خيز نمي روم .و او باز هم تهديد کرد :به برادر احمد مي گم بياد خدمتت برسه .
و من که مي دانستم اسلحه برادر احمد هم خالي است ،خنديدم و گفتم :بگو بياد ،باکي نيست .
غلامرضا جريان را فهميد و دست ازسرم بر داشت و آن روز ،من از زرنگي خودم حسابي کيف کردم .
پس از پاکسازي جاده پاوه و استقرار در شهر غلامرضا به عنوان فرمانده سپاه معرفي شد و برادر احمد ،فرماندهي عمليات را بر عهده گرفت .بر خلاف برادر احمد که اقتدار و سخت گيري اش معروف بود ،غلامرضا به شوخ طبعي و ملايمت شهرت داشت .به راحتي با هر کس مي جوشيد و محبتش خيلي زود به دل مي نشست .تنها کسي که به راحتي جرات مي کرد بلا برادر احمد شوخي کند ،همو بود و من متعجب بودم که با اين اخلاق و روحيات ،چگونه با برادر احمد چنين رفيق و همدم شده است ؟به خصوص که سيگار هم مي کشيد ،حال آنکه برادر احمد از سيگار تنفر عجيبي داشت .البته گه گاهي بر سر مسائلي دعوا مي کردند ،اما خيلي زود دوباره با هم کنار مي آمدند .
غلامرضا زبان فصيح و شيوايي داشت ،زماني که احتياج به سخنراني ،مذاکره ،بحث و يا از اين قبيل کارها بود ، برادر احمد او را مي فرستاد .هر وقت از غلامرضا علت اين امر را مي پرسيدم ،بلند مي خنديد و مي گفت :من چهره ديپلمات برادر احمد هستم .
برادر احمد از دست يکي از نيروها شديدا عصباني شده بود و در حالي که زير لب مي غريد ،سوار خودرو شد تا خودش را به محل استقرار او برساند .من و غلامرضا هم نشستيم کنارش ،غلامرضا در حالي که سيگارش را آتش مي زد سرش را به گوش من نزدسيک کرد و زير لب ،خونسرد گفت :قبل از اينکه کاري دست خودش يا آن بنده خدا بده بايد يه فکري بکنيم !
من هم نگران بودم چهره برادر احمد از غضب سرخ شده بود .در اين جور مواقع ما جرات نزديک شدن به او را نداشتيم ،اما غلامرضا عين خيالش نبود و در حالي که نيشش مثل هميشه تا بنا گوش باز بود با زيرکي به صورتي که برادر احمد متوجه نشد ،کلت کمري او را از غلافش خارج کرد و گذاشت تو جيب اورکت خودش بعد در حالي که نفس عميقي مي کشيد به من چشمکي زد و آهسته گفت :اين طوري خيالمان راحت تر است .
به مقر مورد نظر که رسيديم برادر احمد مثل فشنگ از ماشين پريد پايين . من هم نگران در پي او . اما غلامرضا خيلي راحت در حالي که به سيگارش پک مي زد ،پياده شد .کلاه لبه دار ارتشي اش را روي سرش جا بجا کرد و قدم زنان به طرف ما آمد ،برادر احمد داشت ،با عصبانيت ،سر نيروي خاطي ،داد وهوار مي کرد .البته اين را هم گفته باشم ،حق به جانب احمد بود ،آخر آن نيروي سهل انگار ،با بي توجهي به اوامر برادر احمد ،حسابي کلافه اش کرده بود ومن و رضا دستواره هم که آنجا بود ، جرات دخالت نداشتيم .ناغافل برادر احمد دست برد به طرف کمرش تا کلتش را بيرون بکشد که با جاي خالي اسلحه مواجه شد !حسابي جا خورد .ديگر آتش غضب از چشمانش زبانه مي کشيد که ديدم غلامرضا دستي به شانه او زد و سيگار نصفه اي را که بين انگشتانش بود به طرف برادر احمد گرفت و با بي خيالي کامل ،گويي که هيچ اتفاقي نيفتاده است ،گفت :برادر احمد ،سيگار مي کشي جانم ؟اعصابت راحت مي شه ها !...
برادر احمد علي رغم اينکه از سيگار بيزار بود ناگهان لبانش به خنده باز شد.
آتش خشمش فرو کش کرده بود و در حالي که سر خود را تکان مي داد گفت :لا اله الا الله تو اينجا هم دست از شوخي بر نمي داري ؟
به دنبال او همه ما شروع کرديم به خنديدن .غلامرضا ، همان طور جدي ايستاده بود و وانمود مي کرد که از رفتار ما متعجب شده است و بعد از آنکه پکي به سيگارش زد آن را دور انداخت و به ما ملحق شد .
آثارباقي مانده از شهيد
برادران و خواهران اگر فکر کنيم انقلاب در اين مرحله به ثمر رسيده و ما به انتهاي خط رسيده ايم ،اشتباه محض است !ما در اول کاريم .ما تازه شروع کرده ايم ،دشمن حقيقي ما امپرياليسم آمريکا و دست نشاندگان اوست که در اطراف ميهن اسلامي مما تو طئه مي کنند .
ما معتقديم که با در دست داشتن پرچم و همراهي توده هاي معتقد به اسلام ،مي توانيم انقلاب خودمان را به سراسر جهان صادر کنيم .دشمن هم از همين مي ترسد . به همين علت است که مي آيد و در کردستان دسيسه مي کند .برادران !لبه برنده ي تيغ تيز اسلام با يد به سمت دشمن اصلي ما ؛ يعني آمريکا باشد ، اما نبايد به دشمن ديگرمان شوروي پشت کنيم .اين قلدر هم قصد دارد کشور ما را تحت سيطره ي خودش در آورد .مابا به وجود آوردن ارتش 20 ميليوني ،در مقابل هر نوع توطئه و دسيسه اي مي ايستيم .ما رزمندگان سپاه انقلاب در شهرستان پاوه جلوي هر نوع خرابکاري ،جوسازي و شايعه پراکني عوامل بيگانه را مي گيريم ...
ما انقلاب نکرديم که فقط در چهار چوب کشور ايران آنرا به ثمر برسانيم .ما انقلاب کرديم تا در ميان تمام ملل دنيا ،هر جايي که مستضعفي فرياد مي زند و استمداد مي طلبد ،به کمکش برويم .
چه درفلسطين باشد ،چه در اريتره و چه در افغانستان و فيليپين .
برادران من !از شما مصرانه تقاضا مي کنم براي پيشبرد اهداف اسلامي ،همگي دست به دست هم داده و با تفاهم براي به وجود آوردن يک جامعه ناب توحيدي و نه التقاطي و يا سوسياليستي ،در سراسر جهان و بر افراشتن پرچم لا اله اله الله بر فراز قله هاي رفيع دنيا متحد شويم .
برادران ، من از شما تقاضا مي کنم که خودتان را از ما دور نکنيد ،اگر دردي داريد ،اگر مشکلي داريد آن را مطرح کنيد ،ما خواهان يک جامعه آزاد زير لواي اسلام هستيم نه آن دمو کراسي که غرب و شرق دارند ،اسلام براي آزادي هاي فردي و اجتماعي ارج بسياري قائل است و هدفش ايجاد يک جامعه اسلامي ،بدون هيچ راه و روش ديگريست .
غلامرضا اولين شهيد گروه ما بود . همه بچه ها عاشقش بودند .با آن شخصيت شوخ و دوست داشتني اش ،جاي خالي او به خوبي حس مي شد .در سخت ترين شرايط ،زماني که در محاصره دشمن و سرماي استخوان سوز کردستان از همه چيز قطع اميد کرديم ،صداي خنده ها و شوخي هاي غلامرضا ،که خودش از سرما تمام بدنش بي حس شده بود ،حال همه بچه ها را عوض مي کرد و اينک او ،پيچيده در کفن از ما جدا مي شد .باورش آسان نبود . تا چند روز هيچکس دل و دماغ هيچ کاري را نداشت ،بيشتر از همه برادر احمد بي تابي مي کرد . هر چند از طرفي هم سعي داشت که روحيه ضربه خورده نيروها را ترميم کند .
براي مراسم شب هفت ،خودمان را به تهران رسانديم و طبق وصيت غلام رضا ،دسته جمعي سرود انقلاب اسلامي را بر سر مزارش خوانديم .بعد از غلامرضا ،احمد در پاوه زياد ماندگار نشد ،حدود يک ماه بعد ،گروه ما بار ديگر ،آماده حرکت شد .اين بار مقصد ،شهرستان مريوان بود .
ما جوانان بايد مصرانه در پيشبرد انقلاب دست به دست هم دهيم و با هم متهد شويم ،مسئله شيعه و سني ،ترک و فارس ،عرب و عجم ،کرد و لر را بايد از ياد ببريم و فقط بگوييم ما مسلمانيم و تمام مسسلمين برادرند و يقينا خداوند فرق مي گذارد ميان افرادي که در راه او جهاد مي کنند و افرادي که مي نشينند و سکوت مي کنند ...
هر وقت که دلتان هواي بهشت زهرا را کرد ،سري هم به مزار حاج غلامرضا بزنيد .نمي دانم چرا هر وقت سر قبر او مي روم ،گل از گلم مي شکفد ،همين طوري خنده ام مي گيرد .حاج احمد هم وقتي آنجا مي آمد ،پس از مدتي اشک ريختن ،بي هوا خنده اش مي گرفت .خنده و گريه حاجي که قاطي مي شد ،ديگه خودتان حدس بزنيد چه منظره ديدني و به ياد ماندني اي به وجود مي آمد .انگار که غلامرضا ،مثل هميشه با آن کاپشن پوستي و کلاه ژاندارمري و شلوار شش جيب کره اي و پوتين هاي خاک آلود ،آنجا ايستاده بود و تا حاج احمد را مي ديد که دارد گريه مي کند ،مي رفت ،بغل دستش و با خونسردي کامل مي گفت :
داش احمد !بيا به پک بزن ،حالت بياد سر جاش ...
آلبوم تصاوير" />