حسيني,سيد رضا

کد خبر: ۱۱۴۶۰۹
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۸۶ - ۰۸:۴۰ - 24November 2007

«سيد رضا حسيني» در 17 خرداد ماه سال 1339 ه ش در« تهران» ديده به جهان گشود .در شش سالگي وارد دبستان شد و بعد از دوران راهنمايي ،در رشته اتومکانيک هنرستان شماره 3 به ادامه تحصيل پرداخت .سن 18 سالگي او مصادف بود با اوج انقلاب اسلامي ملت ايران به رهبري حضرت امام خميني . وي که در آن زمان در حال تحصيل بود ،بر فعاليت هاي سياسي خويش افزود و در امر تهيه و تکثير و توزيع اعلاميه و نوارهاي سخنراني حضرت امام و شعار نويسي و شرکت در تظاهرات مردمي ، نقش فعالي را ايفا نمود .
پس از پيروزي انقلاب ،در مسجد محل خود ،آغاز به فعاليت نمود و دست به تشکيل کلاس هاي اسلحه شناسي و عقيدتي زد .همچنين پس از فرمان امام مبني بر تشکيل ارتش بيست ميليوني ،بسيج« مسجد خاتم الانبيا (ص) »را سازماندهي نموده و مسئوليت آن را بر عهده گرفت .

در مهر ماه سال 1361 تاهل اختيار نمود .صيغه عقد او و همسرش را حضرت امام خميني جاري ساخت و مراسم ازدواجش در مسجد جامع بر گزار شد .زندگي مشترک او و همسرش شش ماه به طول انجاميد و ثمره اين وصلت فرزندي پسر به نام« محمد رضا» مي باشد که پس از شهادت پدر پا به عرصه وجود نهاد .
همسر شهيد مي گويد :
همين که متوجه شغل و اينکه محيط کارش در کردستان است شدم ،چون خودم قبلا با کردستان حدودا آشنايي داشتم ،احتمال شهادت او را مي دادم و زماني هم که با ايشان صحبت کردم ،به من گفتند که به احتمال نود درصد مدت زندگي من کوتاه است و بدين ترتيب من مطمئن به شهادت دير و يا زود سيد شدم و با کمال آگاهي از شهادت ايشان با او ازدواج کردم و اين براي من يکي از امتيازات ايشان بود و خبر شهادتشان برايم غير قابل انتظار نبود .آشنايي با روحيات و اخلاقيات چنين فردي با اين همه کمالات نياز به روح پاک دارد تا در صفحه پاک خود اين کمالات را ثبت کند ،که متاسفانه من عاري از اين روح پاک بودم ودر ظاهر درک کدم ،اين بود که او ذاتا صاحب اخلاقيات عاليه بود .البته از جهت علمي نيز مقام بالايي داشت که خود بارها شاهد تفسير بعضي از زيارت نامه ها و دعا هاي او و مطالعاتش بودم ،اما کسي متاسفانه به مقام علمي او پي نبرد بلکه بيشتر ضمير پاک و اخلاق حسنه او بود که جاذب دوستان و علاقمندانش بود ،در مدت شش ماهه زندگي مشترکمان کوچکترين عمل خلافي از او نديدم .در حال زيارت و دعا حال عجيبي داشت .در سفري که به مشهد داشتيم با او هر شب ساعت 2 به حرم مطهر مي رفتيم و سيد تا اذان صبح نماز شب مي خواند و از اذان صبح تا ساعت 9 نيز دعا و زيارت نامه مي خواند و در سراسر دعا آنچنان اشک مي ريخت که براي من عجيب بود ،چون تا آن زمان انساني چنين خاضع و عابد نديده بودم .

از ادامه تحصيلات دانشگاهي خود غافل نبود و ضمنا در يکي از مدارس« تهران» نيز به تدريس تعليمات ديني و فرهنگ اسلامي مشغول بود . در همين ايان بود که انقلاب فرهنگي به وقوع پيوست و دانشگاه هاي کشور تعطيل گرديد .«سيد رضا »که از مدتها پيش در پي فرصت مناسب براي عزيمت به سوي منطقه محروم و بحران زده «کردستان» بود لحظه اي درنگ نکرد و بار هجرت به سوي غرب کشور بست .
ابتداي وارد شهرستان« ديواندره» شد و معاونت آموزشي و پرورشي و مسئوليت امور تربيتي اين سازمان را به عهده گرفت .همزمان مديريت مدرسه شبانه روزي اين شهر را که خود از پايه گذاران آن بود و عضويت در هيئت پاکسازي آموزش و پرورش «ديواندره» نيز ،بر عهده او گذاشته شد .حدود يک سال از استقرار« سيد رضا »در کردستان مي گذشت که يک شب محل سکونت ايشان و رييس آموزش و پرورش ديواندره (شهيد نجف يوسفي ) مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفت .برادر يوسفي در همان لحظات اول مجروح شد .اما شهيد حسيني به تنهايي چندين ساعت در مقابل ضد انقلاب مقاومت مي کند و پس از به هلاکت رساندن و زخمي کردن چند تن از آنان با سلاح کمري درگيري پايان گرفت ،اما متاسفانه روح بلند شهيد« يوسفي» به دليل خونريري بسيار از کالبدش پر کشيد .در آخرين لحظات شهيد «يوسفي» توصيه هايي به «سيد رضا» مي نمود که از آن جمله ،پيوستن به سپاه پاسداراران بود .شهيد «حسيني» در اجراي وصاياي همسنگر خود تعلل نکرد و بلافاصله عازم «تهران» شده و در سپاه ناحيه مزکز مشغول به کار شد .
پس از مدتي بر اثر احساس نيازي که به وجود شهيد« حسيني» در منطقه« کردستان» مي شد مجددا بار سفر بست و اين بار به شهر شهيدان گمنام يعني «سقز»گام نهاد و بلافاصله به سمت قائم مقام فرماندهي سپاه اين شهر منصوب گرديد .چندي بعد طي عمليات محور بانه – سر دشت ،فرمانده سپاه «سقز» ،يعني شهيد« طياره »شربت شهادت نوشيد و پس از ايشان« سيد رضا» اين مسئوليت را عهده دار گرديد .
يکي از همرزمانش در باره او سخن مي گويد :«در برنامه هايي که مي ريخت و عمل مي کرد واقعا شگفتي و تعجب همه را بر مي انگيخت .ايشان شخصي بود که کمتر آموزش نظامي ديده بود و با اين حال توانست يک چنين نيروي عملياتي زبده اي شود و در تمامي ابعاد عمل کند .در مدت فرماندهي او که نزديک به دو سال بود در قسمت هاي بسيج ،عمليات و اطلاعات ،سپاه سقز يگان موفقي بود و به خاطر توان ايشان و نقشي که در مردم داري و بسيج مردم داشت ،در ابتداي تشکيل قرار گاه حمزه ،از وجودش در واحد بسيج عشايري استفاده کرديم که منشا ء خدمات ارزنده اي شد و بسيج عشايري از پشتکار ايشان به راه افتاد و حرکت و روح جديدي در واحد بسيج دميده شد که اگر ادامه مي يافت ،شايد قسمت اعظم مسائل ما در بسيج نيروهاي بومي و عشاير حل شده بود ،اما مقدر چنين بود که اين عزيز در شهر سقز به شهادت برسد .»
يکي ديگر از همرزمان شهيدحسيني از وي اين گونه ياد مي کند :«با خصوصيات و اخلاق اسلامي که داشت ،مردم را جذب خود مي کرد و طي برنامه هايي ،قشر جوان شهر را به سپاه نزديک و زمينه همکاري با آنان را فراهم مي نمود .خدمات او در اين مسئوليت زياد است .يکي از آنها طرح تسليح روستا بود که از طرح هاي بسيار موفق در سطح منطقه بود و طبق ضوابطي اهالي روستا ها را مسلح مي نمود و نتيجه اين بود که خود مردم با ضد انقلاب در گير شوند و از انقلاب دفاع کنند .بد نيست اين خاطره را برايتان نقل کنم :
شبي وارد اتاق کارش شدم و ديدم تعدادي کيسه برنج گوشه اتاق کنار هم قرار گرفته ،پرسيدم که اين ها براي چيست ؟
جواب داد :کار نداشته باش .ولي بعد که زياد اصرار کردم گفت :اگر قول بدهي با کسي مطرح نکني مي گويم :و گفت :امشب تعدادي از دانش آموزان فقير مدرسه مي آيند و اين برنج ها را به منزلشان مي برند .دليل اين که گفتم شب بيايند اين است که اين فقرا خجالت نکشند و مردم ديگر هم از اين موضوع مطلع نشوند .اين خاطره مربوط به زماني است که ايشان مدير مدرسه شبانه روزي در ديواندره بود .به ياد مي آورم که بعد از شهادت او وقتي من مسئله را در کلاس مطرح کردم .دانش آموزان دختر چادر هايشان را به سر کشيده و اشک مي ريختند .با اين که دو سال بود ايشان به سقز رفته بود و او را نديده بودند ،به جرات مي گويم که اين گونه گريه کردن را من در کردستان براي کسي جز حسيني نديدم .
دانش آموزان دختر ايشان ،همگي محجبه بودند ،به طوري که براي معلماني که بعد از« حسيني» آمده بودند بي سابقه و عجيب به نظر مي آمد و ما توانستيم از شاگردان او به خوبي بعد از فارغ التحصيل شدن ،به عنوان معلم استفاده کنيم .
شهيد« نجف يوسفي» حق داشت که به او لقب ( محجوب القلوب ) بدهد .

بعد از ظهر 21 فروردين ماه سال 1362 ،«سيد رضا» از قرار گاه حمزه به سقز آمد و به اتاق مخابرات ،که اکثرا اوقات خود را در آن بسر مي برد رفت و جهت تجديد قوا و استراحت چند دقيقه اي خوابيد .در همين حين خبر درگيري ضد انقلاب با نيروهاي سپاه مخابره شد و او بدون تامل بر خاسته و خود را مجهز نموده و به سمت محل درگيري حرکت کرد .ضد انقلاب به قصد پيشروي به منطقه بانک ملي «سقز» ،که سپاه را به پايگاه عملياتي «حر» متصل مي ساخت ،حمله کرده بودند ،سيد رضا خود را به منطقه رساند و در پشت بام منزل يکي از پيشمرگان شهيد موضع گرفت و مدت طولاني اي در برابر مهاجمين مقاومت نمود و تني چند از آنان را به هلاکت رساند ،در همين هنگام گلوله اي جسم پر تکاپوي سيد را شکافت و خون سرخ بر زمين يخ زده «کردستان» جاري گشت .بدين ترتيب« سيد رضا حسيني» در شهري بر خاک افتاد که عقيده داشت ،بايد با وضو وارد آن شد ،که آغشته به خون دوستان خداست . او در حالي پا در رکاب براق عشق نهاد و معراج ابدي را آغاز کرد که شعار «خدايا ،خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار » بر لب داشت .
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378

 

 

 

وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الهم ارزقنا الشهاده في سبيلک
بعد از حمد و ثناي حضرت باريتعالي و شکر گذاري از اين همه نعمت بيکران که به نسل انقلاب در اين عهد و زمانه داده است مانند وجود انقلاب ،رهبر الهي ،حکومت اسلامي ،جنگ و جهاد ،صبر و استقامت و قدرت الهي در بازوان جند ا...
و اما بعد ،خدايا !عاجز از حمد و شکر گزاري از نعمت هاي تو هستيم چرا که تو خود خوب مي داني که يک لحظه زندگي در اين عهد و زمان چقدر ارزش دارد ،وقتي انسان به ياد لاله هاي خونين جوارش مي افتد زندگي ،حلاوت و طراوت خاصي به خود مي گيرد و زندگي در جوار چنين خون هاي پاک ،معنا و بوي عطر به خود مي گيرد .
خدايا !تو خود خوب مي داني که هميشه خود را زير بار اين مسئوليت سنگين که حمل کوله بار خونين شهدا مي باشد ،آماده ساخته و شانه خالي نکرده و سعي نموده که رسالت را به انجام برسانم !
خدايا مي داني که چگونه آخرين نور ولايت و چراغ تابناک هدايت را فرياد زديم و از تو خواستيم که ،خميني را تا ظهور ش نگهداري و ظهورش را تسريع فرمايي ،زمانش فرا رسيده ،ومخلصان در گاهت به خون تپيدند ،اورا به داد مسلمين جهان بفرست که عرصه بر مسلمين تنگ شده و دائم او را فرياد خواهند زد تا فرا رسد .
خدايا بعد از هدايت ،قلب ما را ملغزان و ما را از لغزش و گناه مصون دار ،تا فيض عظماي شهادت نصيبمان گردد ،به موقع رفتن ،تا بلکه خون سرخمان سياهي هاي قلبمان را بشويد و پاک گرداند .
خدايا به جوانان متعهد و آگاه و مبارزه ما توفيق ده که در راه جهاد .و پيکار و مبارزه ما توفيق ده که در جهاد و پيکار «فاذا فذغب فانصب » به اين خطه آيند و اسلام و مسلمين را از غربت نجات دهند و سايه شوم ضد انقلاب و عوامل آمريکا را از سر مردم مستضعف محروم کردستان کم کنند .
خديا از تو ملتمسانه مي خواهم که ،در اين مدت کاري ازم بر نيامد بلکه تو لطف و خونم اثري براي اسلام داشته باشد ،و خدايا تو گواهي که هميشه خود را مديون انقلاب اسلامي مي دانم .
در پايان آرزوي سعادت براي همه اهل خانواده ام مي کنم و اميد دارم با رفتن من بر حرکتشان در مسير اسلام افزوده شود و خدا را از صحنه زندگيشان فراموش نکنند .
چون همسر مومنه ام که ايمان و تقوايش بر من ثابت شده قبلا غسالي نموده ،اگر جسم پر گناهم احتياج به غسالي داشت او غسالي ام نمايد تا بلکه در بهشت برين ملاقات نمايم .
والسلام –سيد رضا حسيني تاريخ تجديد 27 / 7/ 61 ساعت 3 بامداد کردستان – سقز


خاطرات
محمد علي صمدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي همرزمان شهيد
او يک انسان چند بعدي بود .از يک طرف فرماندهي پر تلاش و فعال و از طرفي يک خطيب توانا بود که با سخنراني هاي خود که در مناطق مختلف ايراد مي کرد ،به همه مردم و حتي خود بچه هاي سپاه روح و اميد زندگي مي داد و از سوي ديگر هم پدر خوبي براي بچه هاي يتيم و فرزندان شهداي سقز بود و به خانواده هاي آنها سر کشي مي کرد ،آنها را در آغوش مي کشيد و دست نوازش و محبت به سرشان مي کشيد ،تا حدي که به جرات مي گويم که تا حد زيادي به تمام واحد ها سر کشي مي کرد و خطوط جديد را براي آنها توجيه مي کرد .شبها ،زماني که فکر مي کرديم احتياج به استراحت دارد تازه مثل گل شکفته مي شد و با شوخي و حرفها و کارهاي خود به ما روحيه مي داد به طوري که برادران حاضر نبودند دست از سر او بردارند تا برود و استراحتي بکند در قرار گاه حمزه ،در مسئوليت واحد بسيج به تمام قسمتهاي بسيج شخصا سر مي زد .در مقابل اشتباهات و تخلفات چنان بر خورد مي کرد که فرد خاطي و خلافکار را تربيت کند و غير مستقيم مي فهماند که مرتکب اشتباه شده است .توجه عميقي به رشد فکري و روحي افراد زير دست خود داشت و براي مسئله هم سرمايه گذاري زيادي مي کرد .
با اينکه علاقه وافري به ادامه تحصيل داشت و دانشجو بود ،از آنجا که ولايت مسئوليت خود را ولايت امام مي دانست در قرار گاه حمزه ماند و به خدمتگذاري تا لحظه شهادتش ادامه داد .

وقتي از قم به کردستان آمدم يک بسيجي ساده بودم و شهيد حسيني را نمي شناختم و فقط از زبان مردم و پيشمرگان مسلمان شنيده بودم که حسيني نامي فرمانده سپاه سقز است و انساني خوب هم هست ،تا اينکه يک روز در پايگاه «سنته» مسائلي برايم پيش آمد که تصميم گرفتم با فرمانده قرار گاه مطرح کنم .مدتي گذشت و يک ستون براي عمليات آمد ،من ديدم در ميان افراد اين ستون يک پاسدار خيلي مظلومي نشسته است .به من گفتند او فرمانده سپاه مي باشد .رفتم کنارش و گفتم :برادر !فرمانده سپاه شما هستيد ؟پرسيد ،به فرمانده سپاه چکار داريد ؟من باز سوال خود را تکرار کردم .ايشان گفت نه ،من فرمانده سپاه نيستم !از کوره در رفتم و با لحن تندي گفتم :آخر برادر من ،مي گويند شما فرمانده سپاه هستي ،با لبخندي دلنشين جواب داد نه اخوي ،من کجا فرمانده سپاه هستم ،فرمانده آن پير زن دهاتي است که براي ما زحمت مي کشد ،فرمانده و سرور ما مردم هستند ،شما اگر کار خاصي داريد بگوييد ،شايد به دست من بر آورده شود .من هم موضوع را به او گفتم و آقاي حسيني گفتند : شما اگر حس کرديد که کاري خلاف اسلام است ،ديگر به فرمانده سپاه کاري نداشته باشيد و خودتان از آن جلو گيري کنيد.

شهيد حسيني در بر خورد با زندانيان چنان جذبه اي داشت که آنها را مجذوب خود مي کرد و دائما به ما سفارش مي کرد ند که برادر حسيني بيايد و برايمان سخنراني کنند .وارد دفتر کارش که مي شدي ،نمي فهميدي که چه کسي فرمانده است و يک طوري عمل مي کرد که اگر بسيجي اي آنجا نشسته بود آدم فکر مي کرد که آن بسيجي ،فرمانده است .دليل عضويت من در سپاه ،خود شهيد حسيني بود .در غالب عمليات ها شرکت مي کرد .بعضي شب ها مي آمد به واحد اطلاعات و تا صبح خودش از زندانيان باز جويي مي کرد و هيچ اثري از خستگي و خواب در چهره اش ديده نمي شد .علاو بر منطق در کلام ،از سطح علمي با لايي هم بر خوردار بود که زياد بروز نمي داد و از قدرت تحليل سياسي بالايي هم بر خوردار بود و در برابر اتفاقات و جريانات و خطوط سياسي مواضع بسيار هوشيارانه اي را اتخاذ مي نمود .


آثارباقي مانده از شهيد
بار ديگر در اين دنياي مادي فاني ،سعادت ياريمان نمود تا سفير کبير امام زمان (عج) را در کره خاکي نظاره گر باشيم ،تا با قوتي بيشتر از گذشته به راه و رسالتمان که حاوي خون شهدا و اسلام عزيز است استمرار بخشيم .
امروز صبح ساعت 10 بود که به اتفاق فرماندهان منطقه 11 سپاه به دست بوسي امام عزيز و رهبر انقلاب رفتيم .با حلاوتي که از اين زيارت نصيب برادران گشت ،تمام اززشهاي مادي پوچ دنيا بار ديگر زبونتر و پست تر از گذشته در نظرمان متبلور گشت و امام فرمودند خداوند ان شا الله شما را در سرکوبي اشرار پيروز گرداند و فرمودند که :خبر پيروزي چه آورده ايد ؟برادر ربيعي گفتند :بستگي به دعاي خير شما دارد .پيروزي ما ،و سپس دعا کردند و فرمودند : سلام مرا به عزيزاني که در آنجا خدمت مي کنند برسانيد .

الهي !من آن روسيه بنده ام ،الهي !تو خود بر هر کس از نهانش آگاه تري و خوب مي داني که ضمير و جوهره وجودم چقدر ناخالصي دارد و در قبال اين همه نعمت که به ما عطا فرمودي ،به اندازه سر سوزني نتوانستم شاکر و سپاسگذار باشيم ،خدايا نمي دانم که عبادتم ،نمازم ،روزه ام ،جهادم و ...تا چه حد با خلوص توام بوده ؟پروردگارا !اين بنده حقيرت را که حقارت سر تا پايش را فرا گرفته ببخشاي .با الها !معبودا !اگر چه گناه رياد کرده ام ولي احسان و کرم تو بيش از اين است که من فکر مي کنم . ايزدا !يک بار هم که شده از چشمه عشاق سيرابمان کن . خدايا تو خود مي داني که بعد از اين که دو بار مردود شدم چقدر ناراحت شدم و همچنين دفعات بعد ،که کلا شکي که به خود داشتم تبديل به يقين شد که ادامه تحصيل برايم سخت شده ،مشخص است که در اين زمينه اساتيد خوبي نداشتم و بر اثر اينکه تنها بودم فرصت مطالعه کم داشتم .خدايا !تو خود خوب مي داني که فقط به عشق توست که سنگيني بار را متحمل شدم و احساس خستگي نمي کنم و يقينا مي دانم که عشق يک طرفه نمي شود .

خدايا تو خود شاهدي که در اين کربلاها به پيشگاه تو علي اصغر ها و حبيب ا بن مظاهر ها تقديم شده . در کربلاي حسين (ع) کوفيان تعدادشان از حسينيان بيشتر بود ،ولي جاي نعمت و شکر و سپاس باقي است که در زمان ما حسينيان تعدادشان از يزيديان به مراتب بيشتر است .خدا !اين دومين عاشورا است که در کردستان هستم و مظلوميت اسلام و مسلمين در عاشوراي حسين (ع) حتي در بين حسينيان قابل لمس است .خدايا ،به حرمت خون شهداي کربلا ي سال 61 هجري قمري و به حقانيت خون شهداي کربلا هاي ايران در سال 61 هجري شمسي ،سوگندت مي دهم که با جامه خونين به ملاقاتت بيايم و خدايا عاجزم که بر روي کاغذ بياورم که چگونه اين عشق ملاقات تو روحم را پر پر مي کند و درونم را به آتش مي کشد ولي مي دانم تا خود را آماده امتحانات نکنم و تا تلاش نکنم و خود را آماده امتحانات نهايي نکنم هر گز ،هر گز قبول نمي شود و براي چندمين بار در امتحانات مردود شده ام .اميدوارم ،چون تو خود فرموده اي نا اميدي کفر است اميدوارم که مرا به ملاقات ...بپذيري ..

خدايا اگر چه نتوانستم خدمت خالصانه و عبادتي مخلصانه انجام دهم .با رالها !گر چه موفق به امور خير نشدم ،اميد وارم تو خودت به بزرگواريت از گناهان من در گذري .با الها !از اين همه گناه و معصيت شرمنده ام و پشتم از سنگيني گناه خسته است .الها !هر چه صلاح مي داني همان کن راضي به رضاي تو هستم . بار الها !تو خود شاهدي که دو بار در امتحانات نهايي مردود شده ام که مي دانم حتما از کاهلي و سستي خودم بوده ،نه عوامل ديگر که انشا الله با فعال کردن خود بکوشم که اين بار قبول شوم و به احدي الحسنين برسم .خدايا !خيلي دلم زنگار گرفته .



نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار