آنچه از محمد در اذهان دوستان و همرزمانش باقي مانده، آنقدر مختصر و اندک است که چه بسا ممکن است بخش بسيار کوچکي از ابعاد وجودي او را نيز روشن نکند. اغلب دوستان وي يا به شهادت رسيده اند و يا نشاني از آنان نيست، اما نتوانستيم از اين اندک نيز بي تفاوت بگذريم.
"محمد توسلي" در سال 1333 ه ش در "تهران" به دنيا آمد و در هشتم مهر ماه سال 1359 در تنگه گاران – محور مريوان – به دست شقي ترين افراد به شهادت رسيد و مقدر اين شد که چون ديگر همسفران سبکبا رش «سيد ولي جناب غلامرضا قرباني مطلق، عليرضا مهر آيينه، عليرضا ايران دوست، احمد چراغي، عثمان فرشته. .. ستاره درخشان خيل شهداي گمنام اين مرز و بوم باشد.
از محمد توسلي بدون ذکري از حاج احمد متوسليان نمي توان سخني گفت. اولين روزهايي که محمد را شناختم در کنار حاج احمد بود. از زماني که در سپاه خردمند – پشت لانه جاسوسي – از اعضاي تيم غلامعلي پيچک بود، تا زمان شهادت محمد، بسيار کم پيش مي آمد که اين دو از هم جدا باشند. محمد از بچه هاي با حال خاني آباد بود؛ قد بلند، هيکل ورزيده و چهره جذابي داشت؛ با آن موهاي مجعد و در هم بر همش، ريش انبوه و چشمان درشت و نافذش، در همان نگاه اول مرا هم شيفته خودش کرد.
زياد طول نکشيد که با او صميمي شدم و فهميدم در 16 سالگي، پدرش را از دست داده و از آن زمان تنها نان آور خانواده 5 نفرشان بوده و ضمن کار در مغازه شيشه بري، به درسش هم ادامه داده است و در حال حاضر، دانشجوي رشته عکاسي و طراحي دانشگاه تهران است. برايم تعريف کرد که در روزهاي انقلاب، هنگام پخش اعلاميه و شعار نويسي، بارها تا مرز دستگيري توسط مامورين رژيم پيش رفته و چطور با زحمت از دست آنان فرار کرده و در ايام پس از ورود حضرت امام در درگيري مسلحانه با سربازان گارد شاهنشاهي به شدت مجروح شده است. مي گفت که از اولين روزهاي تشکيل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با برادر احمد آشنا شده است و حسابي با هم رفيق هستند. خيلي به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحيه او تعريف مي کرد. يک کلام، عاشقش بود.
در سنندج، بانه، بوکان و پاوه با هم بوديم ولي نکته قابل ذکري از آن ايام در خاطرم نيست، الا اينکه هميشه به ارتباط تنگاتنگي که بين او و حاج احمد بود، غبطه مي خورم.
بعد از اينکه حاج احمد براي اولين بار فرماندهي گروهي از نيروهاي سپاه را بر عهده گرفت، محمد حکم دست راست او را داشت تا زماني که از پاوه به سمت مريوان حرکت کرديم.
يادم مي آيد خدا بيامرز، صبح روز شهادتش به جنگلهاي اطراف نگاهي طولاني کرد و گفت: فلاني، امروز اين جنگل ها يک جور عجيبي چشمک مي زند. پس از پاکسازي شهر حاج احمد فرمانده سپاه مريوان شد و محمد توسلي هم مثل هميشه معاون و دست راست او.
اولين عملياتي که پس از استقرار در پاوه، انجام داديم «عمليات نور ياب» بود. با هدف آزاد سازي قلعه اي به همين نام، فرماندهي اين عمليات را محمد برعهده گرفت.
فراموش نمي کنم که وقتي بعد از چند ساعت درگيري، روي قله مستقر شديم، پياده هايي که با ما بودند، غنائم باقي مانده را روي دوش گرفته و راه افتادند به سمت عقب. محمد عصباني شد و گفت: کجا راه افتادين؟ الان اين لا مذهب ها برمي گردن... هر چه گفت نرويد، فايده اي نکرد، مي گفتند: ما با برادر احمد هماهنگ کرده ايم، شما قلعه را حفظ کنيد، ما بايد برويم عقب؛ و رفتند.
محمد بيسيم را برداشت و با حاج محمد تماس گرفت، عادت داشت تند تند صحبت کند، با عصبانيت و تندي چند تايي تيکه به پياده ها انداخت و گفت: برادراحمد! اين فلان فلان شده ها اومدن پايين، همه چيز را هم برداشتند، با خودشان بردند. گفتند که شما گفتيد.
حاج احمد هم جوش آورد و داد زد: من نگفتم، الان هم مي آيم بالا خدمت اين ترسوها مي رسم. محمد گفت: نمي خواهد شما بالا بياييد، الان است که ضد انقلاب براي پس گرفتن قله با ما درگير شود، شما پايين بماني بهتر است، ما هم يک فکري مي کنيم. بعد برگشت و رو به ما گفت: چيکار کنيم بچه ها؟ با اين وضعيت بمونيم، يا برگرديم پايين؟ سيد رضا دستواره با بي خيالي گفت: کي حال داره اين همه راه را برگرده عقب، مي مونيم؛ آخرش يک چيزي مي شه ديگه. در همين حين ضد انقلاب ما را زير آتش گرفت، چند نفري بيرون آمديم و به طرفشان تيراندازي کرديم. بعد از مدتي يک دفعه تيراندازي آنها قطع شد. همانطور که در تاريکي شب حرکت مي کرديم، محمد گفت: احتمالا ما را دور زده اند، حواستون حسابي جمع باشه. توي کوه و کمر همين طور بدون اينکه حتي جلوي پايمان راببينيم، جلو مي رفتيم و گه گاه رگباري به رويشان شليک مي کرديم، در همين حال يکبار ديگر محمد با خنده گفت: راستي بچه ها يعني بهشت اينقدر مي ارزه که ما داريم توي اين سرما و کوه و کمر دنبالش مي گرديم؟ هيچ وقت آن شب را از ياد نخواهم برد. مدتي بعد متوجه شديم، همان شب با تيراندازي هاي ما يکي از سرگردان ضد انقلاب به صورت اتفاقي کشته شده و بقيه هم بعد از مرگ او فرار کرده اند و ما از خطر محاصره و قتل عام نجات پيدا کرده ايم.
نماز شب خواندن هاي محمد را فراموش نمي کنم. توي جمع بچه هاي آن زمان، محمد تنها کسي بود که خيلي نماز شب مي خواند و معنويتش از همه بچه ها بيشتر بود. با اين حال وقتي طي روز او را مي ديدي با شوخي کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، به همه روحيه مي داد؛ توي حياط سپاه دنبال هم مي کرديم و مثل بچه ها از در و ديوار بالا مي رفتيم. در آن لحظات از ياد نمي برديم که اين محمد، همان کسي است که در همه عمليات ها و درگيري ها با ضد انقلاب نفر اول ستون است و در اقتدار و روحيه تفاوت چنداني با حاج احمد ندارد. يک دفعه برمي گشت و مي گفت: من دلم هوس جوجه سوخاري کرده، بريم دلي از عزا در بياريم.
و در آن ناامني و خطر حاکم بر کردستان، سه چهار نفري راه مي افتاديم از مريوان مي رفتيم کرمانشاه و به قول محمد جوجه سوخاري را مي زديم تو رگ و بر مي گشتيم. محمد بيشتر حقوقش را براي خانواده اش مي فرستاد و باقي مانده آن را اين گونه براي بچه ها خرج مي کرد.
يکبار پايش مجروح شد و يک بار هم دستش، ولي حاضر به ترک منطقه نمي شد. مادرش هر بار که برمي گشت خيلي به او اصرار مي کرد که در تهران ماندگار شود تا يک دختر خوب برايش پيدا کند و دامادي او را ببيند. او هر بار وعده بازگشت قريب الوقوع خود را مي داد. خاطر مادرش را خيلي مي خواست و بالاخره براي اين که دل مادرش نشکند، قبول کرد اما در آن هنگام حاج احمد از او خواست تا يک بار ديگر با هم به مريوان بروند و محمد هم آمد و اين بار...
هر وقت فشار کار خسته اش مي کرد و يا از موضوعي عصباني مي شد اخمهايش را در هم مي کشيد و مي گفت: آه، شيطون مي گه همشون رو ول کن برو زن بگير و خنده ملايمي صورت پر هيبتش را تلطيف مي کرد.
زماني که براي اعضاي خانواده اش مشکلي پيش مي آمد غم وجودش را فرا مي گرفت و مي گفت: فلاني، اينها دست من به امانت سپرده شده اند، فکر نمي کنم تا به حال امانت دار خوبي برايشان بوده باشم.
روز هاي آخر حسابي عوض شده بود. آرامش عجيبي در تمام رفتار و اعمالش ديده مي شد، يک بار به خود گفتم: محمد چي شده، نکنه قراره زن بگيري که اينقدر تو خودت هستي؟ و او در پاسخ تنها مي خنديد.
بعد از اين محمد را تنها نيمه شب ها هنگامي که به آرامي برمي خاست و در گوشه اي نماز مي خواند، مي ديدم. دائما در حال تردد در محور و سرکشي به نيروها بود، تا اينکه روز هشتم مهر ماه قرار شد يک ستون نظامي از مريوان به کرمانشاه برود. حاج احمد، محمد را به همراه تعدادي از ارتشي ها و چند نفر از پاسداران براي تامين جاده فرستاد، محمد آن روز حال عجيبي داشت، از صبح خنده از لبش محو نشده بود. حرف هاي عجيبي مي زد. حرف هايش دقيق در خاطرم نيست اما خوب به ياد دارم که آن روز هنگام خداحافظي با او، از حرف زدن و شوخي هايش نگراني بي سابقه اي وجودم را فرا گرفت. يک دفعه هوس کردم او را در آغوش بگيرم و ببوسم، اما خجالت کشيدم و به بوسه اي در پيشاني اش اکتفا کردم. با اين وجود، زماني که خبر کمين زدن به نيروها در تنگه گاران و اينکه تعداد شهدا قابل توجه است در شهر پيچيد، اصلا به فکر محمد و اينکه ممکن است براي او اتفاقي افتاده باشد، نيفتادم.
وقتي وانتي که حامل شهدا و مجروحين بود سر رسيد، خود را به بيمارستان رساندم تا براي تخليه و انتقال آنان کمک کنم. منظره جان سوزي بود. شهدا و مجروحين را با عجله روي هم انداخته بودند و خون از قسمت بار وانت سرازي بود.
يک به يک شروع کرديم به انتقال شهدا؛ دو الي سه پيکر بيشتر نمانده بود که متوجه جسم بي جان محمد شدم که کف وانت دراز شده و تمام صورت و محاسنش را خون پوشانده بود. روي جسد خم شدم تا از اشتباه خود مطمئن شوم ولي همان طور خشکم زد تا اينکه صداي يکي از برادران مرا به خود آورد. ديگر نتوانستم بايستم و همان جا کف وانت نشستم. نمي دانم چه کسي مرا پايين آورد و برد جلوي در ورودي بيمارستان نشاند، و چه مدت بهت زده سر به ديوار گذاشته بودم. گوشم پر بود از صداي هياهو و گريه که ناگهان کسي در حالي که با دست بر سرش مي زد يا حسين گويان و به سرعت از مقابلم گذشت و وارد بيمارستان شد. حاج احمد بود، برگشت. بلند و محکم گفت: محمد شهيد شده. بغضم ترکيد.
حاج احمد همان جا به ديوار تکيه داد و نشست، سرش را ميان دستش گرفت و بلند ناله کرد. من براي اولين بار بود که گريه او را مي ديدم؛ بي پروا هق هق مي کرد. به کمک چند نفر از بچه ها بلندش کرديم؛ نمي توانست سر پا بايستد، دائم مي گفت: محمد! جواب مادرت را چي بدم.
و يک دفعه خودش را از دست ما رها کرد و به سمت سردخانه دويد. هنگامه عجيبي بود، هر کس در گوشه اي به ديوار تکيه داده بود و زاري مي کرد. احمد دست برد و کشوي سردخانه را بيرون کشيد، تمام شهدا را به دليل کمبود جا روي هم گذاشته بوديم و محمد هم در بين آنها بود، دستانش را بر دور آنها حلقه کرد و سرش را روي صورت محمد گذاشت و بلند و سوزناک گريه کرد. همه گرد سردخانه جمع شده بوديم، حتي کردهايي که آنجا بودند با ديدن اين صحنه به ما پيوستند و همگي با هم اشک مي ريختيم. ديگر هيچگاه نديدم که احمد براي شهادت کسي چنين کاري را تکرار کند. با وجود اينکه هميشه به ما تذکر مي داد براي شهدا در مقابل مردم محلي گريه نکنيم آن روز بي ملاحظه بر پيکر خونين محمد نوحه سرايي کرد و اشک ريخت.
هنگام خروج از بيمارستان چشم حاج احمد به جنازه محمد چهار چشم افتاد. يکي از سرکردگان ضد انقلاب که در جريان همين کمين کشته شده بود که گوشه حياط بيمارستان درازش کرده بودند، در حالي که با دستش جلوي دهان و بيني خود را گرفته بود، رفت بالاي سر جسد او و نگاهي به آن انداخت، نفرت و انزجار را به راحتي مي شد از چشمانش خواند، برگشت رو به ما و گفت: اگه کسي جنازه اين بي دين را ببرد به سردخانه اي که محمد آنجاست، با من طرف است. ولش کنيد همين جا، خوراک سگها شود اين بي شرف.
بعد از آن هر بار به تهران مي آمديم و به بهشت زهرا مي رفتيم، حاج احمد بر مزار محمد مي رفت و آرام اشک مي ريخت، به خصوص آخرين مرتبه اي که پيش از سفر بي بازگشتش به لبنان به بهشت زهرا رفتيم، مدت زيادي در کنار قبر او زانو زد و گريه کرد.
حالا هم هر وقت دلم براي حاج احمد با محمد تنگ مي شود، سري به قطعه 24 مي زنم و با محمد درد دل مي کنم، شايد احمد هم در کنار او باشد.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
خاطرات
مادر شهيد:
اينکه پسرم در راه هدفش، که همان راه خدا بود به شهادت رسيد، خوشحال مي باشم. او از سن کودکي داراي رفتار و اخلاق خوبي بود و وقتي هم که بزرگ شده بود، جوان خيلي پاک و مهرباني بود و هنگامي که پدرش از دنيا رفت، برايم شوهر و فرزند و يار و غمخوار شد و خيلي کمکم مي کرد که فقدان پدرش را زياد حس نکنم. او به ما مي گفت: ما بايد همان راهي را که شهدا پيموده اند طي نماييم، اگر خودمان را پيرو امام حسين مي دانيم.
او هيچ گاه نمازش ترک نمي شد و در شناساندن اسلام واقعي به ما و ديگران سخت فعاليت مي کرد.
او چون که مي خواست به اسلام و به اين مردم خدمت بيشتري کرده باشد، وارد سپاه شد. او سپاه را جايي براي خودسازي و آماده شدن براي رسيدن به لقاالله مي دانست و در اين هدف مقدسش پيروز شد.
درباره چگونگي شهادت ايشان توضيح دهيد.
بنا به گفته همرزمانش اول غسل شهادت کرد و ساعت 11 صبح جهت اعزام به ماموريت هنگامي که مي خواست سوار ماشين شود، ماشين مورد اصابت آرپي جي هفت قرار گرفت و خودش را سريع جهت سنگر گرفتن به بيرون پرت کرد که مزدوران و خائنين به اسلام و اين امت مسلمان به او امان ندادند و خون سرخش زمين مريوان را گلگون کرد.
پيام من اين است که خانواده هاي شهدا ناراحت نباشند و بدانند که انشاالله با نثار خون اين جوانان پاک و با ايمان، اسلام در سراسر دنيا پيروز خواهد شد. و از خدا مي خواهم که نگهدار امام خميني باشد و انشاالله که سايه امام از سر ما کم نشود و هميشه سالم و سلامت باشند.
آلبوم تصاوير" />