پيچک,غلامعلي

کد خبر: ۱۱۵۳۶۴
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۸۶ - ۰۷:۲۹ - 03February 2008
روز هشتم مهر ماه سال 1338ه ش همزمان با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولين فرزند خانواده متدين و رنج کشيده پيچک ديده به جهان گشود. او را غلامعلي نام نهادند. در سن پنج سالگي وارد دبستان شد و تا کلاس اول راهنمايي را، چون ديگر همسن و سالانش به درس و بازي گذراند و در اين ايام بود که توسط يکي از معلمينش با مسائل سياسي زمان خود آشنا شد و به ماهيت دستگاه جابر پهلوي پي برد. از آن پس، قسمتي از وقت خود را به تحقيق و جستجو درباره نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني و ظلم و فساد دستگاه حاکم اختصاص داد و پس از مدتي، خود دست به کار شد و به کار تهيه و توزيع اعلاميه ها و شعار نويسي پرداخت. در سال 55 وارد کلاسهاي تفسير قرآن شهيد شرافت شد و در کلاس هاي آقاي مهذب و آقاي کاظمي که از اساتيد اصول عقايد و قرآن به شمار مي رفتند، شرکت کرد. وي در کنار ادامه تحصيل کلاسيک به يادگيري دروس حوزوي نيز همت گماشت و دروس مقدماتي را به اتمام رسانده و به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
پس از اخذ ديپلم رياضي، در کنکور ورودي دانشگاه ها شرکت کرد و در دانشکده انرژي اتمي قبول شده، تحصيلات عالي خود را در اين دانشگاه آغاز کرد. در همين ايام با ورود به گروههاي اسلامي مبارز، به فعاليتهاي ضد رژيم خود وسعت بخشيد و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد.

برادرش از اين ايام مي گويد:
بهمن سال 56 بود که روزي من به سراغ کتابخانه غلامعلي رفتم و مشغول جستجو در ميان کتاب ها شدم. يک کتاب را که باز کردم، ديدم که يک کلت کمري را با مهارت جاسازي کرده است. اين مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع کرد به دادن زمينه هاي سياسي به من و گفت که بچه ها دارند براي مبارزه مسلحانه آماده مي شوند. بعد ها ديگر جريان فعاليتهاي نظامي اش را از من پنهان نمي کرد. سه ماه بعد با يک مسلسل به خانه آمد.
يکي ديگر از اقدامات او، طراحي ترور خسرو داد، فرمانده هوانيروز بود که آن را با دقت آماده کرده بود، اما در مرحله آخر، پيش از انجام ترور، براي دريافت اجازه از حضرت امام با نماينده ايشان تماس گرفت و پس از برسي جوانب و عواقب کار و اطلاع از عدم رضايت نماينده حضرت امام غلامعلي بدون هيچ اصراري طرح را لغو کرد. در زمان ورود حضرت امام به کميته استقبال پيوست و با توجه به آموزشهايي که ديده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحرکات احتمالي دولت بختيار، و پس مانده هاي رژيم طاغوت در جهت اخلال و خرابکاري، از آنجا محافظت کند. پس از آن نيز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده هاي سه روزه انقلاب از 19 تا 22 بهمن، در خيابان تهران نو و پادگان نيروي هوايي، به صورت شبانه روزي حضور پيدا کرد و به مقابله مسلحانه با آخرين عوامل رژيم پهلوي پرداخت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، با فرمان تشکيل جهاد سازندگي، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفري به حوالي تهران، راهي سيستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن کارهاي بدني، به شغل معلمي نيز مشغول شد. با تشکيل سپاه پاسداران، غلامعلي جزو اولين نيروهايي بود که به اين نهاد انقلابي پيوست و در سپاه خيابان خردمند در کنار عزيزاني چون حاج احمد متوسليان، شهيد رضا قرباني مطلق، شهيد محمد متوسلي و شهيد حاج علي اصغر اکبري مشغول به فعاليت شد و فرماندهي پاسداران مستقر در اين مقر را به عهده گرفت و در همين حال، به تدريس در مدارس يکي ازر مناطق محروم تهران (شميران نو) نيز مشغول بود. مدتي هم مسئوليت حفاظت از جان شهيد مطهري را برعهده داشت و در زمان حيات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه هاي چپ قرار گرفت.
با شروع قائله کردستان، غلامعلي هجرت بزرگ زندگي خويش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاکسازي شهر سنندج و شکستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده اي را ايفا کرد و پس از آن به بانه شتافت. اين شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و يارانش، موفق به شکستن اين محاصره و پاکسازي شهر بانه شدند. در جربان اين پاکسازي، غلامعلي پس از يک در گيري با ضد انقلاب به طرز معجزه آسايي نجات يافت و از ناحيه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گرديد.

ارتباط بيسيم با مرکز قطع شده بود؛‌ به اين ترتيب بايد برمي گشتيم و فعلاً قيد پاکسازي روستاي مورد نظر را مي زديم. منتظر بوديم دو نفر از بچه ها را که فرستاده بوديم بالاي تپه برگردند تا ما هم راه بيفتيم. بيست دقيقه اي فرصت داشتيم، خيلي نگران بودم. بيست دقيقه برايم مثل يک سال گذشت. سعي کردم خودم را با تماشاي مناظر اطراف سر گرم کنم. کوهها و تپه ها و حتي تخته سنگها و خورده سنگها، عجيب داشتند نگاهمان مي کردند و هر چه بيشتر مي ديدند، تعجب شان افزون تر مي شد، تقصيري هم نداشتند آخر براي اولين بار بود که ما را مي ديدند و براي اولين مرتبه بود که چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه اين تعجب ذره اي در آرامش و متانت طبيعت تأثير نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جايش ايستاده بود و اين بزرگترين درسي است که طبيعت مي تواند به انسان بياموزد. آيه المومن کا لجبل الراسخ (مومن همانند کوه استوار است) مصداق همين صبر و ثبات و ايستادگي و استقامت در مقابل رخدادها است.
عادت داشتم هر موقع حديث يا آيه اي يادم مي آمد، آنرا به غلامعلي مي گفتم تا بدانم او در اين مورد چه مي داند و برداشتش چيست. بعضي وقت ها سر همين کار ساعت ها به بحث مي نشستيم اما هميشه به نتيجه واحدي مي رسيديم. رو به غلامعلي کردم و صدايش زدم غلامعلي!
بله
مي گم المومن کالجبل الراسخ يعني چه؟
تو هم خوب ذوقي داري ها! هر برنامه اي که پيش مي ياد يه چيزي تو آستينت داري که بگي! يادته رو تپه ابوذر هم که بوديم اون خطبه حضرت علي رو گفتي؟ خيلي جالب بود.
اما تو اين جمله اي که گفته اي مطلب اصلي جبل راسخ هستش که بايد معنيش رو فهميد. عقيده تو هم حتماً اين نيست که منظور معني تحت اللفظي کلمه يعني کوه استوار است؟ آخه اگه همين کوههاي بظاهر استوار که مثل شاخ شمشاد اينجا وايستادن رو بخواي ببري توي يک صحراي بي آب و علف، و آب را هم بروشون ببندي ديگه از استواري مي افتن. اگه انبوهي از دشمن محاصره شون کنند از استواري مي افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهيد کني از استواري مي افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهيد کني از استواري مي افتن، اگه دست هاي برادرش رو قطع کنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواري مي افتن، اما امام حسين (ع) نه تنها اينها رو داد بلکه...
بچه هاي ديگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهاي غلامعلي گوش مي دادند.
هر کدوم از ياران امام حسين (ع) که شهيد مي شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر مي شد و چون حس مي کرد داره به خدا نزديک تر مي شه، سبکبال تر و پر تحرک تر مي شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسين رسيد و تن بي سرش رو لشگر يزيد بخيال خودشون فاتحانه زير سم اسبهاشون گرفتند و خيمه هاي اهل بيت نشون داد که جبل راسخ يعني چه! و صحنه کربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترين پيروزي تمام تاريخ اسلام ميدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فکر مي کردند فاتحه اسلام خونده شده و ديگه ابر کفر جلوي خورشيد حق رو گرفته و کار تموم شده اما مي بينيد که جوشش همون خون بعد از 1300 سال الان چطور داره اثر خودش رو مي کنه! حداقلش اينه که ما هر کدوم از يه گوشه اي و از سر يه کاري بلند شديم، اومديم اينجا که بگيم ما اومديم به نداي هل من ناصر ينصروني حسين (ع) لبيک بگيم، مگه نه؟
الله اکبر... خميني رهبر. صداي يکپارچه بچه ها دشت و کوهستان را پر کرد و الله اکبر ها چند مرتبه بين کوهها پيچيد و هر بار صدايش بگوشمان رسيد، تکبير کوه ها از تکبير بچه ها خيلي ضعيف تر بود و انگار از صحبتهاي غلامعلي شرمنده شده و دريافته بودند که جبل الراسخ کيست.
غلامعلي رو به بچه ها کرد و ادامه داد: اگر تکبير شما براي تاييد حرفهاي من است، بايد بگويم نتيجه گيري صحبتهايم هنوز مانده! اگر ما به اين حرکت امام حسين مومن هستيم و معتقد هستيم که در خط امام حسين حرکت مي کنيم، بايد واقعا حسيني باشيم نه يکذره کمتر و نه يکذره بيشتر. زمان را بايد هميشه محرم فرض کنيم و همه زمين را کربلا و هر روز را عاشورا و در اين عاشوراهاي مکر، شتابان به دنبال رويارويي با جبهه کفر و ظلم باشيم. در هر چهره اش جلويش بايستيم، يا شکستش دهيم و يا اينکه حسيين (ع) گونه خونمان را بر زمين بريزيم و فريادگر مظلوميت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشيم. الان هم که اينجا هستيم همين است. ممکنه در راه کمين بخوريم و هر 45 نفرمان را هم سر ببرند و اين را ضد انقلاب بگذارد توي بوق و بگويد که ما داغونشان کرديم و 45 نفرشان را کشتيم و چه و چه! اما اين براي آنها پيروزي نيست! شکست است، چرا که کردستان آن قدر در حاکميت طواغيت بوده که همه چيز و حتي دين هم در اينجا مسخ شده و اين خونهاي ماست که خاک کردستان را تطهير مي کند و فضا و هوايش را عطر آگين مي کند. و لاله هايي که در کردستان مي پروراند، جوان هاي آينده کرد هستند که راهشان را اسلام اصيل قرار خواهند داد و اداي حق اين خونهايي که همه جاي کردستان را رنگين کرده است.
خلاصه بگم! حسيني هستيم و حسيني عمل مي کنيم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرين گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلي و آخرين، يعني خونمان، خط جهاد را متصل مي کنيم به خط شهادت.
اين بار ديگر فرياد تکبير بچه ها انگار مي خواست سقف آسمان را سوراخ کند و بالاتر برود.
حرفهاي غلامعلي خيلي گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاک بچه ها مي نشست و روحشان را به آتش مي کشيد.
گرچه صحبتهاي غلامعلي کمي طولاني شد، اما هنوز بچه هايي که بالاي تپه رفته بودند، به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اين که بچه ها را کاملاً توجيه کرديم، دستور حرکت صادر شد. يکي فرياد زد: برادران قدر اين لحظه هاي خوب را بدانيد که با زبان روزه، زير آفتاب داغ، آمده ايد تا براي اسلام فداکاري کنيد، اين توفيق هر کسي نمي شود. برادران خدا نصيب هر کسي نمي کند که مثل حضرت علي روزه اش را با شربت شهادت افطار کند. هر کس نصيبش شد، بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه باشد پيش ائمه معصومين و پيش خدا.
قطار خودروها کم کم داشت آخرين پيچ منتهي به ده بويين سفلي را پشت سر مي گذاشت. احساس کردم انجا چيزي که مدتي بود در پي آن بودم، بسيار نزديک شده است. ماشين ما پيچ را طي کرد و پس از ماشين ما نوبت ماشين زيل بود که داشت به پيچ نزديک مي شد. ناگاه با صداي يک انفجار، تيراندازي به طرف ستون شروع و يک باره همه جا مثل جهنم زير و رو شد. تا آن موقع، درگيري به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش مي ريختند.
بچه ها به سرعت از ماشين ها بيرون پريدند و کنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تيري که به بدنه ماشين ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بوديم. ناگهان سوزش و درد عجيبي در بدنم احساس کردم. خونم روي لباس هاي غلامعلي ريخت و از لاي چشمهاي نيمه بازم غلامعلي را مي ديدم که داشت داد و فرياد مي زد، اما اصلاً نمي فهميدم چه مي گويد.
غلامعلي داخل ماشين بود و سعي مي کرد لوله تيربار گرينوفش را که بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير کرده بود، بيرون بياورد. گلوله ها نيز بدون لحظه اي درنگ و بي محابا با ماشين اصابت مي کرد.
غلامعلي بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص کند و بيرون جهيد. او در کنارم روي زمين نشست. هنوز حرف نزده بودم که صداي انفجار شديدي هر دوي ما را به کناري پرت کرد. تا چند لحظه دود و غبار به حدي بود که هيچ چيز ديده نمي شد. وقتي هوا کمي صاف شد، ديدم صورت غلامعلي خونين شده است و از گوش او نيز خون مي آيد. غلامعلي بلند شد که وضعيت بچه ها را برسي کند. به محض برخاستن، تيري که به دست راستش خورد او را بر جاي خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روي خود نياورد. همه بچه ها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند.
تيراندازي دشمن خيلي سبک شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف کنند، فقط تک تيراندازي مي کردند.
به غلامعلي گفتم: وضعيت بچه هايي که توي ماشين سيمرغ بودند، چطور است؟ آيا مي تواني آنان را ببيني؟ غلامعلي برخاست که عقب را نگاه کند و وضعيت ماشين سيمرغ را بفهمد، باز هم به محض اين که بلند شد، يک تير ديگر به همان دستش اصابت کرد.
انگار تيري بود که به جگر من خورد! فرياد زدم غلام چرا حواست را جمع نمي کني؟
فرياد من بي جا بود،‌ آخر غلامعلي تقصير نداشت. با اين حال او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: به چشم!
در همين لحظه صداي بلندگويي بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما مي دانيم شما روزه هستيد؛‌ ما هم روزه هستيم! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم و افطار بخوريم.
تازه يادم افتاد که همه روزه هستيم.
غلامعلي سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روي لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفي که صداي بلندگو مي آمد، روانه ساخت. اين اولين و بهترين واکنش ما بود.
پيراهن غلامعلي را کشيدم و گفتم: اگر بتواني بچه ها را پخش کني تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم،‌ خيلي عالي است!
گفت پس من مي روم پيش بچه ها. راستي تو چکار مي کني؟ گفتم برو من هم پشت سرت مي آيم!
گفت خيلي خوب پس معطل نکن!
غلامعلي اين را گفت و جستي زد و از درون شيار بيرون رفت و شروع کرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير بيست متري او را بدرقه کردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند.
تقريبا يک ساعت از درگيري گذشته بود که ناگهان صداي حرکت يک ماشين سيمرغ از دور به گوش من رسيد که داشت به طرف ما مي آمد. ماشين سيمرغ خيلي نزديک شده بود. جاي آن همه ترس و ناراحتي را اميد و خوشحالي گرفت. راننده ماشين سيمرغ،‌ برادر شهبازي بود که با سه چرخ پنچر، با سرعت زياد به طرف بانه در حرکت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! اين حرکت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نيروي کمکم از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد حالت تدافعي شان به يک حالت تهاجمي بدل شد. شدت گرفتن تيراندازي ها حکايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حرکات برادران داشت.
تقريبا پس از چهار ساعت درگيري، از دور، آمدن ستون نيروهاي کمکي را احساس کردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، براي چند دقيقه، درگيري بسيار شديدي در گرفت،‌ اما اين ضد انقلاب بود که صحنه نبرد را خالي کرد و گريخت و تيراندازي ها آرام آرام کم شد.
اولين مجروحي که به طرف بانه منتقل شد، من بودم. يک ساعت بعد از من، غلامعلي را که کاملاً هم بي هوش بود، به بيمارستان آوردند.

شهيد پيچک پس از اندک معالجه اي به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لياقت و صلاحيت و ايماني که از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهي منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت کوتاهي، شهيد بزرگوار، محمد بروجردي که بسيار شيفته ابتکار عمل و تسلط وي بر امور نظامي شده بود، مسئوليت فرماندهي عمليات سپاه غرب را به عهده اين معلم جوان پاسدار گذاشت.
روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسياري از نيروهاي لايق و کار آمد به سپاه غرب شد که با کمک آنان عمليات بزرگي چون کلينه، سيد صادق و در دنباله آن، عملياتي بازي دراز را که شخصاً در طراحي آن نقش اصلي را بر عهده داشت با موفقيت هدايت نمود. در تمامي جلساتي که با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوي فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مي گرفت و همين امر باعث همکاري بسيار موثر ارتش با سپاه شده بود.
شهيد پيچک، در اوايل سال 60 به فکر انجام عملياتي گسترده براي آزادسازي بخش وسيعي از ارتفاعات ميهن اسلامي، از اشغال رژيم بعثي عراق افتاد و به همراه شهيد بزرگوار حاج علي موحد دانش، طي حدود 5 ماه به شناسايي خطوط دشمن و طراحي اين عمليات چرميان، سر تنان، شيا کوه؛‌ ديزه کش، بر آفتاب دشت شکميان، اناره دشت گيلان و مناطق ديگري در دشت گيلان غرب بود.

برادرها، شما امشب به جنگ با صدام مي رويد، براي اينکه حقي را بر جهان ثابت کنيد. حق دفاع از اسلام و سرزمين اسلامي ما که مورد هجوم کفار و بيگانگان واقع شده و شما امشب براي اثبات اين حق، راهي تنگه قاسم آباد مي شويد. با توکل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببريد. برادرها با وجود اين که براي فتح اين ارتفاعات خونهاي زيادي داده شده، ولي ما هنوز نتوانسته ايم آنها را از وجود دشمن پاک کنيم. انشاالله در اين عمليات با آزادي اين ارتفاعات استراتژيک، قلب امام را شاد خواهيم کرد.
به محض اينکه غلامعلي براي سومين بار دعاي طلب شهادت را تکرار کرد، به طرفش رفتم و بي مقدمه بغلش کردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشک از چشمانم سرازير بود. با زحمت خودش را از من جدا کرد و با همان لبخند هميشگي گفت:
چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟
غلام! هر جا که بري باهات مي آيم. بايد مرا با خودت ببري، تو را به خدا رويم را زمين نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً اين دفعه فقط من و حاج علي مي رويم. آمدنت تو هيچ لزومي ندارد، باشد براي دفعه بعد، اگر عمري باقي بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نيستي بري، ديگه به تو ربطي نداره.
اخم هايش رفت توي هم و خنده روي دو لبش خشکيد. با دلخوري گفت: نزديک به 5 ماهه که من و علي و بر و بچه هاي ديگر داريم روي طرح اين عمليات کار مي کنيم، حالا مي خواهي به خاطر يک همچين موضوعي کار را نصفه کاره رها کنيم. با استفاده از امکانات بيت المال و به خطر انداختن جان بچه هاي مردم کار را به اينجا رسانديم، حالا مي خواهي چون يک عنوان را که به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چيز را فراموش کنم. نه برادر من، من از اولش هم يک بسيجي ساده بودم و بس.
در همين زمان، حاج علي با چهره هاي خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسين که لنگ لنگان خودش را به دنبال او مي کشيد، اشاره کرد و گفت: غلام، اين با پاي چلاغش يقه من را گرفته که من هم با شما مي آيم. اين که همه جا به ما آويزون بوده، بگذار اين دفعه هم بياد، منطقه را هم مي شناسد، ضرري ندارد. خونش به پاي چلاغ خودش.
لبهاي غلامعلي دوباره به خنده باز شد و در حالي که به طرف حسين مي رفت، گفت: اگه توانست پا به پاي ما بياد اشکالي ندارد. مي تواني برادر من؟ متوجه نشدم حسين به او چه گفت که غلامعلي با صداي بلند خنديد و حسين را در آغوش گرفت و از زمين بلند کرد و سر و صداي حسين بلند شد: اي بابا پدرم را در آوردي غلام! اين پا ديگه براي ما پا بشو نيست. امشب غلامعلي خيلي عوض شده بود. تا به حال چنين احساسي نسبت به او پيدا نکرده بودم، احساس اين که اين آخرين باري است که مي بينمش، ديوانه ام مي کرد. غرق در افکار خود بودم که دستي به شانه ام خورد:
اخوي ما رفتيم اگه ما را نديدي عينک بزن... فعلا عزت زياد، حلالمان کن. بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتيم. انگشترم را از انگشت در آوردم، کردمش به انگشت غلامعلي و در يک فرصت مناسب بي هوا دستش را بالا کشيدم و بوسيدم، تا دستش را عقب کشيد، بوسه اي هم به پيشاني اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چيزي به خاطرم رسيد، عکس کوچکي از امام را که هميشه در جيب پيراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلي دادم. آن را بوسيد و به پيشاني اش گذاشت. اشک از چشمانم سرازير بود، گفتم: تحفه درويش، يادگاري داشته باش.
نمي دانم چرا اين کار را کردم، انگار مطمئن بودم که در اين رفتن، برگشتي نيست. صداي حاج علي در سنگر پيچيد: بجنب غلام، داره دير مي شه صبح شد.
سر انجام در روز 20 آذر ماه سال 60 علي رغم اينکه شهيد پيچک ديگر مسئول عمليات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نيروها به نقطه رهايي به همراه شهيد حاج علي رضا موحد دانش و يکي دو نفر از همرزمانش براي انجام آخرين شناسايي، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد که در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحيه سينه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسيد.
پيکر پاک شهيد پيچک در عمق خاک عراق و درست زير ديد دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوي رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پيکر او، جسم پاکش به ميهن اسلامي بازگردانده شد.
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378

شهيد پيچک از نگاه رهبر معظم انقلاب
درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صميمي و فداکار اسلام، غلامعلي پيچک، شهيدي که در دشوار ترين روزها مخلصانه ترين اقدامها را براي پيروزي در نبرد تحميلي انجام داد. يادش بخير و روحش شاد.


خاطرات

محمد علي صمدي:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
وارد روستاي بويين سفلي شديم و طبق قرار، به همراه غلامعلي به طرف ميدان رفتيم تا در فرصتي که بچه ها مشغول پاکسازي ده هستند، براي مردم بويين صحبت کنيم. اتفاقا جمعيتي زيادي هم بودند و غلامعلي برايشان از انقلاب و ضد انقلاب و خصوصيات هر يک از اين دو مفصلاً صحبت کرد. حرفهاي ما تمام شد، ولي بچه ها هنوز کارشان تمام نشده بود. با غلامعلي راه افتاديم تا به طرف بچه ها برويم. در کنار يکي از خانه ها موتور سيکلتي توجهمان را به خود جلب کرد، موتور هوندا 450 آن هم توي اين دهکده! از صاحب خانه و خانه هاي مجاور در مورد موتور پرسيديم ولي همه اظهار بي اطلاعي کردند و ظاهرا نمي دانستند موتور مال کيست! مردم وقتي مي خواستند جواب دهند صدايشان مي لرزيد از لرزش صدايشان و از تشنج اعصابشان براحتي مي توانستم حدس بزنم ضد انقلاب با چه وحشيگري با مردم رفتار مي کند.
دست به بدن موتور که زديم، گرم بود. مشخص بود که مدت زمان زيادي نيست که در آنجا پارک شده، براي همين به جستجويمان بيشتر ادامه داديم و بالاخره يکي از جوانان ده آهسته و نجوا گونه به ما ندا داد که موتور مال کوموله است و موتور را گذاشته اند و وقتي فهميدند شما مي آييد به کوه فرار کرده اند. با دستگاه سوئيچ موتور را روشن کردم و غلامعلي هم سوار شد تا به دسته هاي پاکسازي سر بزنيم.
بعد از اين که به دسته ها سر زديم و گفتيم که زودتر جمع شوند تا حرکت کنيم، به غلامعلي پيشنهاد کردم که براي شناسايي بقيه مسير جهت عمليات هاي بعدي با موتور بقيه جاده را به طرف مريوان شناسايي کنيم. غلامعلي چون تيربار همراهش آورده بود، آنرا به يکي از بچه ها داد و اسلحه 3- ژ او را گرفت و براه افتاديم.
از ده بيرون آمده و به طرف جاده مريوان پيچيديم.
بوئين آرام آرام دور مي شد و سرعت موتور افزونتر مي گشت. غلامعلي قرار بود تپه هاي سمت چپ جاده را زير نظر بگيرد و من دشت سمت راست را و در همان حال مراقب تپه ها بود، سرودي هم زير لب زمزمه مي کرد: گلبرگ سرخ لاله ها... در کوچه هاي شهر ما... بوي شهادت مي دهد... بوي شهادت مي دهد...
به يک پيچ نسبتاً تند رسيديم. چون جاده خاکي بود، سعي کردم که سرعت را کم کنم تا زمين نخوريم. هنوز صداي غرش موتور کم نشده بود که در انتهاي پيچ در فاصله تقريباً پنجاه متري فرد مسلحي را ديدم که وسط جاده ايستاده بود. لوله اسلحه اش آنچنان رو به ما بود که فکر مي کردم اگر شليک کند گلوله اش درست به چشمانم خواهد خورد. در يک لحظه از ذهنم گذشت که همه چيز تمام شده و هيچ راهي نداريم، اما با آخرين ذرات اراده و اميدي که در وجودم باقي مانده بود، سعي کردم تا حداقل در نحوه کشته شدنم تغييري بدهم. بلافاصله دست ها و پاهايم به شدت به فعاليت افتاد تا موتور را متوقف کند و زبانم هم شروع به داد کشيدن کرد: غلام بزنش... يا الله غلام بزنش. غلام که تا آن لحظه حواسش به تپه ها بود و متوجه قضيه نشده بود، از ترمز شديد و از فرياد هايم قضيه دستگيرش شد.
به سختي توانستم موتور را در 3 متري فرد مسلح متوقف کنم، تازه غلام توانسته بود لوله اسلحه را به طرف او بگيرد. نفري که آنجا ايستاده بود ابتدا فکر کرده بود افراد خودشان هستند که سوار بر موتور مي آيند چون موتور مال نيروهاي خودشان بود.
حتي همان لحظه اي که ما رو در رويش ايستاده بوديم شک داشت که ما خودي هستيم يا غريبه! خوشبختانه دستش روي ماشه نبود و اين بهترين فرصتي بود که مي توانستيم به دست بياوريم. او به زبان کردي با حالت اخطار گونه اي پرسيد: شما کي هستيد؟ جوابش فقط فرياد من بود که به غلام گفتم: بزن غلام! بزن. چکاند... صداي خشک ماشه همچون پتکي بر اعصابم نشست... زيرا گرچه ماشه چکيده شد، ولي گلوله اي از او بيرون نيامد، آن فرد مسلح که فکر کرده بود مرگش فرا رسيده، با ديدن اين منظره که اسلحه غلام شليک نکرد، بلافاصله قبضه کلاشينکفش را همچون غريقي که در دريايي طوفاني به قطعه تخته اي چنگ مي زند، در دستش فشرد. تمام اينها در زماني کمتر از چند ثانيه گذشته بود. اينک ما بوديم و لوله اسلحه اي آماده ارسال دهها گلوله بسويمان در روبرو!
فقط توانستيم موتور را همان جا بيندازيم و به طرف جوي کنار جاده بدويم؛‌ گلوله ها آنقدر از نزديک رد مي شد و فضا را مي شکافت که گويي مي خواست گوشمان را کر کند. شايد گلوله ها آنقدر نزديک بود که حس مي کرديم عبورشان را مي بينيم. بلافاصله، وقتي توانستم هيکلم را داخل جوي پرت کنم بند مسلسل يوزي را از گردنم باز کردم و مسلسلم را که تا آن موقع نظاره گر معرکه بود وادار کنم رگباري از گلوله را بسوي آن مزدور روانه سازد و وادارش کند به پشت چند درخت تنومندي که در آن سوي جاده قرار داشت، پناه ببرد. نفس راحتي کشيدم و سعي کردم بر اعصابم مسلط شوم. بدن غلام را به دنبال جاي گلوله جستجو کردم، اما او فکر مي کرد من تير خوردم، اما بحول قوه خدا هيچ کدام حتي زخمي هم برنداشته بوديم. در آن لحظات بقدري به همديگر نزديک شده بوديم که حتي دو برادر هم نسبت به همديگر آن احساس را ندارند. هر کدام دلمان مي خواست خودمان را فدا کنيم تا آن يکي جان سالم بدر ببرد. غلامعلي گفت: من هوا تو دارم، يواش يواش بکش عقب و خودتو به بچه ها برسون.
... من برم؟! نه! هر دو تا مون مي مونيم.
هر دو تا مون شهيد مي شيم.
معلوم نيست.
پس اگه قرار وايستيم، بايد به هر قيمتي شده اسير نشيم.
باشه ولي تصميم ما اينجا موندن نيست، بايد خودمون را به بچه ها برسونيم وگرنه قتل عام مي شن.
غلامعلي گير اسلحه اش را بر طرف کرد و جواب رگبارهاي آن مزدور را که از بالاي سرمان رد مي شد با رگباري کوتاه داد. به او گفتم خشاب را در بياورد ببيند چند فشنگ ديگر دارد. غلام هم اين کار را کرد؛ فقط شش گلوله ديگر باقي بود. خشاب 3-ژ هم اصلاً نداشتيم. قرار شد فقط من با اسلحه يوزي تيراندازي کنم.
در همين حال طرف مقابل ما که پشت درختان پنهان شده بود، با داد و فرياد اسامي رفقايش را صدا مي زد. اول فکر کردم که دارد ولوف مي زند، اما اينطور نبود، تعداد زيادي از جهات مختلف داشتند با احتياط به طرف محل درگيري مي آمدند و گهگاه بطرف ما تيراندازي مي کردند.
غلامعلي رويش را به طرف من گرداند و با نگاهش سوال کرد: چکار کنيم؟ از جايمان نمي توانستيم تکان بخوريم، چرا که لوله مسلسلي که از پشت درختان روبرويمان، در فاصله 15 متري بيرون بود، برايمان پتک مرگ مي فرستاد.
يک نارنجک همراهم بود و مي توانستيم با استفاده از آن، از شرش خلاص شويم، ولي دلم مي خواست که اگر محاصره شديم حتماً نارنجک داشته باشيم و به همين دليل از نارنجک استفاده نکردم.
اينجا ديگر موقعيتي بود که به راحتي مي توانستم زمان را با تمام وجود حس کنم. ثانيه ها را به راحتي حس مي کردم و حتي زمان هاي کوچکتر از ثانيه را. بايد هر چه زودتر راهي مي يافتيم. تنها عاملي که در آن شرايط روحيه ام را حفظ مي کرد، قيافه خندان غلامعلي بود که سعي مي کرد با شوخي هايش من را هم شاد کند.
نفرات ضد انقلاب نزديک من شدند. بعضي در 100 متري و در برخي ديگر حتي تا 50 متري ما آمده بودند. يک چيز روشن شده بود: ماندن ما در آنجا حتي براي چند ثانيه ديگر باعث مي گشت ديگر هرگز نتوانيم از هيچ راهي باز گرديم.
تصميم آخر را گرفتم. به غلامعلي گفتم: همان شش فشنگش را تک تک به طرف مزدوري که در پشت درخت بود شليک کند تا من پوشش داشته باشم. به محض اينکه خيز گرفتم و از جوي بيرون پريدم تيراندازي غلامعلي شروع شد. به اندازه شليک شش تير فرصت داشتم کاري انجام دهم. به سرعت خودم را به بالاي سر موتور رساندم و آن را از زمين بلند کردم. الان درست بين غلامعلي و آن مزدور قرار گرفته بودم و تير هاي هر دو طرف از کنارم رد مي شد. اما تنها چيزي که در آن موقع اصلاً بفکرش نبودم گلوله بود.
شليک هاي غلامعلي را شمردم، و همچنان تلاش مي کردم تا موتور را روشن کنم. پنجمين صداي شليک را با حسرت شنيدم ولي موتور روشن نمي شد، ششمين صداي شليک هم بلند شد، هنوز موتور روشن نشده بود.
يوزي را کشيدم و همان طور که با موتور ور مي رفتم، به طرف درختها هم تيراندازي مي کردم. مي دانستم که اگر خشابم تمام شود طرف مقابل اين فرصت را به ما نمي دهد که آنجا، وسط جاده، خشاب عوض کنم، از طرفي اگر عقب مي رفتم و به داخل جوي باز مي گشتم به دليل لو رفتن نقشه مان افراد ضد انقلاب ديگر اجازه نزديک شدن به موتور را به ما نمي دادند.
شايد طرف مقابل ما متعجب شده بود که چطور در زير بارش آن همه رگبار گلوله باز هم به موتور چسبيده ام.
اما معجزه اتفاق افتاد، چيزي که اصلاً باورش مشکل بود، موتور روشن شد! روي موتور پريدم و طبق قراري که با غلامعلي داشتيم، آرام آرام موتور را به حرکت در آوردم، غلامعلي مثل برق دويد، به محض اينکه گرمي دستهاي غلامعلي را در پشتم احساس کردم، غرش کر کننده موتور کوهستان را فرا گرفت و موتور به شدت از جا کنده شد و بسوي بوئين به حرکت در آمد.
صداي غرش موتور مانع از شنيدن صداي انبوه رگبارهايي که از همه سو بر سرمان مي ريخت، نمي شد. در پهلوها و در رو به رويمان، گلوله ها خاک جاده را غربال مي کردند. موتور بيچاره بقول غلامعلي، به نيابت از طرف ما چندين گلوله در قسمت هاي مختلفش نوش جان کرده بود، اما موتور همچنان در حاليکه عقربه سرعت سنجش به انتها چسبيده بود، جاده را طي مي کرد و گلوله ها همين طور، هنوز ما را فراموش نکرده بودند.
موتور هنوز از نفس نيفتاده بود و داشت با آخرين سرعت راکبينش را از معرکه دور مي ساخت، گويي حتي موتور هم اصلاً دلش نمي خواست به چنگ آنها بيفتد.
برگشتم و گفتم: غلام خدا را شکر و غلام جوابي نداد. گر چه صورتش را نمي ديدم اما مي دانستم که دارد اشک مي ريزد، زيرا خودم هم داشتم از شدت هيجان آرم مي گريستم.
نظر شما
پربیننده ها