فکه قربانگه اسماعيل هاست به درگاه خداي مکه. فکه را سينه اي است به وسعت ميدان هاي مين گسترده بر خاک. فکه را دلي است به پهناي سيم هاي خاردار خفته در دشت. فکه را باغ هايي است به سر سبزي جنگل امقر. فکه روحي دارد به لطافت ابرهاي گريان در شب والفجر يک. فکه چشماني دارد به بصيرت ديده بان خفته در خون ، بر ارتفاع صد و دوازده. فکه خفته بر زير گام هايي است که رفتند و باز نيامدند. فکه ، استوار ، ايستاده است ، برتر از سنگرهاي بتوني ضد آر پي جي. فکه هيچ در کف ندارد ، همچون بسيجي ايستاده در برابر تانک هاي مدرن بعث. فکه همه چيز دارد ، همچون بسيجي مهياي سفر به ديار حضرت دوست. قلب فکه در والفجر مقدماتي تپيد. قلب فکه ، در والفجر يک از حرکت باز ايستاد. چه بسيار چشم ها که بر خاک فکه نگران ماندند. چه بسيار لب ها که در سنگر هاي فکه خندان خفتند. چه بسيار روح ها که شادمان در فکه بالشان خوني شد.
چه بسيار کبوترها که پر بسته در فکه از کانال ها پر کشيدند. چه بسيار مرغان آغشته به عشقي که در فکه غريبانه ذبح شدند. از فکه ، فقط بايد در فکه سخن گفت و بس. از فکه ، فقط بايد با اهل فکه سخن گفت و بس. از فکه ، فقط بايد براي عاشقان فکه نشان آورد و بس. سوغات فکه چه مي تواند باشد جز مشتي سيم خاردار وحشي؟ تحفه از فکه چه مي توان بر گرفت جز پرچمي سه رنگ خوني؟ ياد آوري از فکه با خود چه مي توان داشت جز پلاکي سوراخ شده بر سينه از ترکش؟ در فکه بود که حلقوم ها ، شمشميرها را دريدند. در فکه بود که پيکرها ، کمانها را شکستند. در فکه بود که سرها ، نيزه ها را بالا بردند. در فکه بود که جان ها ، خاکيان را جان بخشيدند. در فکه بود که پيکرها ، کمانها را شکستند. در فکه بود که سرها ، نيزه ها را بالا بردند در فکه بود که جان ها خاکيان را جان بخشيدند. درفکه بود که ارواح مطهر ، مردگان را جان دادند. در فکه بود که هر که اهل فکه بود ، روحش به اوج پر کشيد. در فکه بود که هر که آرزو مي کرد چونان مادرش مفقود بماند ، پيکري از او باز نيامد و گمنام خفت.
فکه نمادش يک مشت شن که هر چند وقت يک بار کنار مي رود و مين ها يعني نشانه ي ظلم دشمنان را نشان مردم مي دهد و دوباره آنها را مي پوشاند حال و روزش بهتر از اروند و حسينيه ، شلمچه و پرچم هاي طلائيه نيست. فکه ياد آور «شهيد آويني» است.
فکه را دلي است داغدار مصطفي (ص). فکه را اثري است از پهلوي شکسته فاطمه (س). فکه را نشاني است از فرق شکافته علي (ع). فکه را تشتي است سرخ از خون حلقوم حسن (ع). فکه را پيکري است پاره پاره از اندام حسين (ع). فکه را در غربت پير کرده. فکه را سوز هجر زمين گير کرده. فکه را ژرفاي انتظار ، چشم به زيارت دوست نگه داشته. فکه را تنهايي عشق قداست بخشيده. مگر مي شود فاطمه دلش در فکه نسوخته باشد؟ مگر مي شود حسن در فکه غريب نباشد؟ مگر مي شود حسين در فکه سر از بدنش جدا نشده باشد؟ مگر مي شود مهدي فاطمه بر فکه گذري و نظري داشته باشد؟ مگر مي شود... فکه مثل هيچ جا نيست؟