مصاحبه مرکز اسناد انقلاب اسلامي با شهيد صياد شيرازي در سال1377

کد خبر: ۱۱۶۳۴۷
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردين ۱۳۸۷ - ۲۲:۰۲ - 18April 2008
جنابعالي در زمان اوج انقلاب در شهر اصفهان بوديد. خاطراتي در اين زمينه بفرماييد تا برسيم به روند عمومي شدن جريان‌هاي مبازه و خاطرات جنابعالي از اين جريان‌ها، خواهش مي‌كنم.

بسم‌الله الرحمن الرحيم
رب ادخلني مدخل صدق و اخرجني مخرج صدق و جعلني من لدنك سلطانا نصيرا. الهم كن لويك الحجت بن الحسن صلواتك عليك و علي ابائه في هذه ساعه و في كل ساعه وليا و حافظا و قائدا و ناصرا و دليلا و عينا حتي تسكنه ارضك طوعا و تمتعه فيها طويلا الهم الجعلني من انصاره و اعوانه

من قبل از ورودم به بحث، يك نكته مهمي را كه بعدا از آن بهره‌برداري مي‌كنم يادآوري بكنم جايش همين جاست آن هم اين كه در سيستم طاغوت براي نيروهاي مسلح در آن زمان عمدتا ارتش يك شبكه‌اي را ايجاد كرده بودند به نام ضد اطلاعات، البته ضد اطلاعات يا به عبارت ديگر حفاظت اطلاعات يكي از مجموعه‌هاي بسيار مفيد، مؤثر و ضروري هر تشكيلات نظامي هست چرا كه با اين تشكيلات كمك مي‌كنند چه از بيرون چه از داخل هيچگونه مطالبي كه سري هست و ارتباط با امنيت مملكت دارد و نظام دارد به دست غريبه نيفتد و هدايت‌هاي ديگري بكنند خود پرسنل را كه ديد داشته باشند كه يك موقع جاهايي رخنه نكنند و آنها را تخليه نكنند ضمن اينكه اگر بخواهند ورود عوامل به صورت گروهكي و تشكيلاتي به داخل سيستم هم باشد اينها رديابي و كنترل مي‌كنند.
پس از اين مجموعه اصالتا مفيد است ولي ديگر آنها چون عمدتا تمام تلاششان را در جهت حفظ و نگهداري تاج و تخت بكار مي‌بردند، در ارتش هم اينطوري گرايش پيدا كرده بود كه نقش ضد اطلاعات كنترل افكار عمومي بود كه مبادا اولا به اصطلاح آن زمان آلوده شود به فكرهاي ضد شاهي و بعد هم چه كساني انگيزه بيشتري در شاه‌دوستي دارند كه از اين طريق امتياز مي‌دادند؛ در نتيجه شامل همه افراد مي‌شد روي همه كار مي كردند و حرف آنها هم خيلي خريدار داشت اگر براي بنده مثلا يك نظريه منفي مي‌آمد كه از طرف اينها در ارتش نباشم سريع من را جواب مي‌كردند و از ارتش مي‌بردند اخراجم مي‌كردند يا عذرم را مي‌خواستند اينها براي اينكه بتوانند خوب رسوخ كنند توي افكار و اعتقادات، چون بيشتر از فكرهاي مذهبي مي‌ترسيدند آمده بودند از بين خود ما براي خودمان عامل گذاشته بودند و عامل‌ها به تناسب اطلاعاتي كه مي‌رساندند نمره مي‌گرفتند براي درجه خود و آينده خود منتهي هيچ كس خبر نداشت اينها پرسشنامه‌هايي را پر كرده بودند.

حالا من متوجه بودم يك عده من را مي‌پائيدند چون بعضي از همين عوامل از دوستان خودمان بودند آمدند پنهاني گفتند ترا خدا به كسي نگويي به ما گفتند ترا بپائيم در نتيجه متوجه بودم كه من به شدت زير نظر هستم غافل از اينكه يكي از دوستاني كه خانوادگي رفت و آمد مي‌كرديم اين عاملي بوده كه حتي كتاب‌هاي مرا هم كنترل مي‌كرده كه در موقع خود خواهم گفت كه به چه ترتيب اين مطلب عريان شد و به چه ترتيب حتي خود اين شخص ، چه زماني توبه كرد به اين كار خود كه خوشبختانه قبل از به ثمر رسيدن انقلاب توبه كرده بود و ما سابقه توبه ايشان را پيدا كرديم در پرونده ايشان وگرنه دادگاه انقلاب ايشان را ول نمي‌كرد به خاطر اينكه بر عليه ما خيلي مطالب داده بود حالا مي‌پردازم به نكته جديدي كه وارد آن مي‌شوم.

آن هم كراهت‌هايي بودكه از حكومت نظامي براي مردم پيش آمده بود خوب مردم قيام كرده بودند مردم همه در تبعيت و تأسي از رهنمودهاي حضرت امام (ره) بپا خواسته بودند داشتند بستر كار را براي پيروزي انقلاب آماده مي‌كردند؛ براي مردم خيلي سنگين بود كه يك موقع ارتشي‌ها را ببينند در مقابل خود در خيابان‌ها، كنترل مي‌كند كه جمعيت‌ها با هم شكل نگيرند.

اوايل خيلي ‌شدت اين كراهت بالا بود ما هم از اين مطلب رنج مي‌برديم يعني رنجمان از اين بود كه از داخل مي‌دانستيم چه خبر است يعني وضع روحيه‌ها افكار عمومي در ارتش آنقدر وابستگي به شاه ندارند؛ از يك طرف هم زمينه براي آگاهي اينها كم است چون ارتباط اينها با مردم كم است خوب بخشي از ارتشي‌ها داخل خانه‌هاي سازماني بودند اصلا بين مردم نبودند بخشي هم كه بودند بين مردم اينقدر كار و گرفتاري براي مردم مي‌تراشيدند در زمان طاغوت كه خسته و مانده كه كسي مي‌رفت به داخل خانه حال اين را نداشت كه بپردازد چه خبر است اوضاع اين كراهت را ما بعد ديديم چقدر خداوند در آن حكمت قرار داده همين كراهتي كه ارتشيان در مقابل مردم باشند ديديم يكي از منفذها و يا بگوييم كانال‌هاي بسيار وسيع ارتباط بين حقيقتي كه در بين مردم مي‌گذشت و ارتشي‌ها همين حكومت نظامي بود حالا در ظاهر اينها آمده بودند در مقابل يعني آنها وقتي مي‌امدند مردم را در مقابل خود مي‌ديدند فرياد مي‌زدند چه مي‌گفتند خوب اينها به صورت زنده بدون واسلطه لمس مي‌كردند به جز يك تعداد قليلي كه چشم و قلب و فكرشان كور بود براي درك اينجور حقايق، به صورت جمعي همه داشتند بيدار مي‌شدند يعني به تناسب تعداد حضور ارتشي‌ها در بين مردم براي مقابله با مردم در حكومت نظامي اين اطلاعات به صورت زنده به ارتشي‌ها منتقل مي‌شد در صورتي كه داخل سربازخانه‌ها كسي جرأت نداشت از اين حرفها بزند هر كس فكر مي‌كرد اين مي‌رود به كس ديگري مي‌گويد بحث نمي‌توانستيم بكنيم ولي حالا مردم جلوي ما فرياد مي‌زدند آن هم درست تا سيم آخر فرياد مرگ بر شاه مثلا مصداق اينها از اين بود اصفهان كه بنده قبل از انقلاب آنجا بودم، مردم از يك طرف پاي كار بودند و رفته بودند تا آن نقطه اوج آمادگي براي پيروزي انقلاب مركزيت ارتش هم چون به توپخانه و افسران توپخانه بود و چهره‌هاي توپخانه كلا چهره‌هاي روشني بودند اهل كتاب، مطالعه، تحقيق روزنامه مطبوعات و كنجكاو در خيلي از مسايل اجتماعي در نتيجه اين دو به هم مي‌خوردند و خوب شد كه چنين مردمي با چنين تشكيلاتي خود نيرو هوايي‌هاي ما پايگاه هشتم شكاري هوانيروزهاي ما مثل تهران چهره‌هاي روشن و آگاه و زمينه‌دار براي پيوستن به مردم خوب اگر بخواهيم ما تجسم بكنيم كه حكومت نظامي در شش ماه قبل از به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي در اصفهان چه معني داشت؛ معني آن اين بودكه سران ارتش كه در اصفهان بودند فقط در عمق همان فرمانده و يك چند نفري هم در ستادش ، مثل همان سرلشكر معدوم ناجي ؛ فرمان را مستقيم از تهران مي‌گرفتند دال بر قاطعيت در مقابله با مردم ولي وقتي مي‌آمد در آن قرارگاه حكومت نظامي اين مي‌خواست تبديل شود به دستور و بعد اجرا شود ديگر در انجام آن مي‌ماندند چرا كه كسي مجري نبود.

يك روز خاطرم هست كه مردم همه هماهنگ شدند به اينكه در دروازه دولت يا مركزيت اصفهان در چهارباغ جمع شوند براي تجمع و دنباله همين برنامه‌هايي كه بود تظاهرات خوب اطلاعات مي‌رساند به حكومت نظامي، حكومت نظامي سريع مي‌آيد جاده‌ها را مي‌بندد طوري كه وقتي كه خودم با لباس شخصي رسيدم آنجا ديدم به جاي مردم پليس‌ها ايستادند، ارتشي‌ها هم يك قسمت مستقر هستند بعد هيچ راه عبور نمي‌دادند شايد كمتر از سي دقيقه بود زماني كه من دارم با شما صحبت مي‌كنم تا چيزي كه به اجرا در آمد ديدم اين مردم هر كس به هركس مي‌رسد مي‌گويد وعده ما در مصلا يعني با چه سرعتي اين اطلاعات بين مردم خط داد كه محل را تغيير داد در عرض نيم ساعت كه من دوان دوان كه رفتم به طرف مثلا رسيدم ديدم تجمع بسيار كثيري از مردم حدود پنجاه شصت هزار نفر كه بعد اين رقم شد تا دويست سيصد هزار نفر اضافه شد در تخت فولاد محل قبرستان و مزار و بعد هم به آن مي‌گويند مصلا.

نيروهاي نظامي و پليس كه خواستند بيايند به طرف آنجا با تأخير زياد با اينكه اينها سيستم داشتند وسايل ارتباطي داشتند امكانات وسيعتري داشتند اينها با سي چهل دقيقه تأخير توانستند بيايند خودشان را برسانند آنجا.

در همان سي ، چهل دقيقه مردم با آن سازماندهي خوبي كه كرده بودند اين بلندگوها را طوري تعبيه كرده بودند دور تا دور مصلا كه عمدتا بلندگو به طرف نظامي‌ها بود كه وقتي صحبت مي‌كردند تمام جاها يكنواخت پخش بشود.

يك روحاني معظمي، سيدي بود به نام حسيني نمي‌دانم الان ايشان كجاست ايشان رفت پشت تريبون خيلي آتشين و داغ.


*حاج آقا اين مال چه سالي بود؟
اين سال 57 است ولي حدودا فكر مي‌كنم شش هفت ماه مانده به انقلاب يا حداكثر 9 ماه، 10 ماه اين روحاني رفت پيش تريبون و محور صحبت او مفسد في‌الارض دانستن شاه و محكوميت او به اعدام بود منتهي من يادم هست 22 تا آيه قرآني را ملاك قرار داده بود هر كدام را مي‌خواند تفسيرش را به آنجا مي رساند كه اين مصداقي است براي اينكه اين شاه بايستي به اعدام محكوم شود خوب مردم خيلي به اين مطالب گره خورده بودند طوري كه بعد از هر آيه شريفه كه ايشان آن را تفسير مي‌كرد و شاه را محكوم مي‌كرد به اعدام همه صحيح است صحيح است را فرياد مي‌زدند من نزديك ارتشي‌ها بودم با لباس شخصي نگاه مي‌كردم جالب بود فلسفه اينجا مشخص بود مصداق آن اينجا بود تا فرياد زدند ديدم كه اين ارتشي‌ها وقتي مي‌شنيدند صحيح است آنها هم با سر با تبسم آهنگ مي‌زدند به مردم همانجا من احساس مي‌كردم كه اصلا هيچ مثل اينكه اصلا خاصيتي ندارد حكومت نظامي ولي طاغوت نمي‌دانست كه چنين مطلبي هست.

ما تقريبا آثار درگيري ارتشي‌ها را با مردم تقريبا مي‌خواهيم بگوييم نديديم البته دستور اجرا مي‌شد حكومت نظامي برقرار بود ولي هيچ كنترلي نبود آمده بودند از اين ترفند استفاده كرده بودند و يكسري از اين مردم را كه روحيه ضد انقلابي داشتند، خوب تعداد قليلي بودند بعضي از آنها نيازمند بودند با پول ساواك اينها را سازماندهي مي‌كرد به نام چماق به دست گاها در مسير خيابان‌ها اينها را مي‌گذاشتند در پوشش پليس‌ها اينها در مقابل مردمي كه تظاهرات مي‌كردند اينطوري آمده بودند كار مي‌كردند.

در خيابان بزرگمهر ما مي‌نشستيم در اصفهان؛ داشتم مي‌آمدم يك ژياني هم داشتم مي‌آمدم نمي‌دانم كجا مي‌خواستم بروم با لباس شخصي بودم يك دفعه ديدم چماق به دست‌ها جلوي همه را مي‌گيرند به دستشان چماق بود مي‌گفتند بايد يك عكس شاه بچسباني پشت شيشه ماشين يا اگر نداري يك اسكناس بچسباني كه عكس شاه هم در آن بود من كه رسيدم نه عكس شاه داشتم نه چيزي مايل هم نبودم كه اسكناس بچسبانم آمدم از بغلش ديد نداريم فكر كرد كه من صبر مي‌كنم اسكناس را مي‌زنم آمدم بروم با چماق زد به شيشه من البته نشكست تا زد حالم يك جوري شد آنچه كه در درون بود يك دفعه عريان شد از شدت خشم و ناراحتي اين ماشين را نگه داشتم و با يك پرخاش شديدي آمدم به طرفش اين نمي‌دانم حالت من را چگونه ديد ترسيد با اينكه چماق دستش بود خوب اينجور جاها كسي مقابله نمي‌كرد با اينها من آمدم دنبالش ديدم در رفت به طرف يك پليسي ايستاده بود يك ستوان جواني بود رفت پشت سر آن كه در پناه پليس باشد من آمدم به آن پليس يك دفعه پرخاش كردم گفتم تو اينجا ايستادي و اين احمق‌ها دارند اينطوري با ما رفتار مي‌كنند احساس كردم آن پليس خيلي رغبت ندارد از اينها حمايت كند، همينطوري با لبخند به من گفت كه شما ببخشيد رضايت بدهيد اشكال ندارد چون اگر اين هم با من برمي‌گشت شايد با من هم درگير مي‌شد.

برويم در دل پادگان‌ها، من استاد چند تا درس بودم تدريس مي‌كردم آن وقت محمل خيري شده بود كه خودبخود با دانشجوها در تماس باشم شروع هر درس را من بالاي تخته مي‌نوشتم: به نام خداوند بخشنده مهربان مثل الان معمول نبود كه بسم‌الله الرحمن الرحيم بگوييم زياد جا نمي‌افتاد آن را مي‌نوشتم آن بالا بيشتر به حال خودم بود ولي هدف تبليغ هم داشتم بدانند كه من با نام خدا شروع كردم و بايد هميشه همينطوري باشد يا به زبان انگليسي تدريس مي‌كردم به همان زبان انگليسي مي‌گفتم In the name of Allah اينها براي ما خيلي‌ها اثر كرده بود كه متوجه ذهنيت ما شده بودند كه چگونه وصل به اسلام خوب سيراب بوديم ما در اصفهان من هفته‌اي هفت شب جلسه داشتم در اصفهان، بعضي را درس مي‌خواندم بعضي را درس مي‌دادم حوزه علميه، حاج آقا حسن امامي در آن طبقه‌هاي نزديك مسجد جامع طلبه‌ها را درس مي‌داديم در بين طلبه‌ها چهره‌هايي بودند مثل فرزندان آيت‌الله خادمي (ره) آنها هم طلبه بودند آموزش به اينها مي‌داديم نحوه تبليغ اسلام به زبان انگليسي كه مي‌خواستند آشنا بشوند من هم واقعا لذا مي‌بردم از اين فرصتي كه برايم ايجاد شده بود و بيشترش هم در محضر بعضي اساتيد و معلمين درس مي‌خوانديم، يك جلسه كلاس داشتيم فقط براي تفسير قرآن به زبان انگليسي با هم تشريك مساعي مي‌كرديم روي ترجمه قرآن كار مي‌كرديم اين را ما خوب حال داده بود وقتي مي‌آمدم سر خدمت سرشار از اين حال مي‌آمدم.

يك روز راحت باش بود دانشجويان هم همه دوران عالي بودند همه سروان بودند يكي از اين سروان‌ها آمد داخل راهرو به من گفت فلاني من به نظرم مي‌رسد تو به يك جاهايي وصل هستي يك تشكيلاتي ، يك برنامه‌هايي داري ، ما مي‌خواهيم خواهش كنيم كه ما را هم وصل كني ما با ذهنيتي كه شبكه ضد اطلاعات براي ما درست كرده بود مي‌گفتيم نكند از اينهاست كه مي‌خواهد در [اطلاعات] وارد شود به او گفتم نه بابا ما همان نمازمان را مي‌خوانيم و خودمان هم يك مطالعاتي داريم حالا دنبال چه مي‌گردي آمدم او را سر بدوانم ديدم نه اين دست‌بردار از ما نيست اين كه بود سيد حسام هاشمي ، كسي كه الان سرتيپ دوم است و جانباز هم هست دو سه بار در جبهه [مجروح شد] از دوستان بسيار نزديك خود من است هنوز هم در لباس است و دارد خدمت مي‌كند خيلي چهره فداكار و مخلص ، بچه شمال و مازندران بود ما ديديم نه اين خيلي اصرار مي‌كند گفتم حالا كه اينطور است من مي‌آيم خانه شما گفت باشد در خدمتتان هستيم گفت اجازه مي‌دهيد كه برادر خانم من هم باشد او هم دانشجو بود و سروان بود به نام الان تيمسار صادقي گويا گفتم باشد او هم بيايد ما رفتيم ديديم نخير اينها خانواده محجبه خانمهاي محجبه دارند خيلي وضعشان اسلامي است من همان جا به آنها مهر پيدا كردم و خيلي اطمينان پيدا كردم كه اينها [نامفهوم] هستند .

اينها شدند اولين هسته تشكيلاتي ما ، يعني با همين مراجعه ما فهميديم بايد سازماندهي بكنيم اينطوري فايده ندارد اولين هسته سازماني ما هفته‌اي يك شب با اينها جلسه مي‌گذاشتيم يكمقدار روي قرآن كار مي‌كرديم يك مقدار هم مي‌رفتيم در بحثهاي سياسي كه اوضاع بيرون را منتقل بكنيم منتهي من به او هيچ‌ چيزي نمي‌گفتم كه با چه كساني در ارتباط هستم ارتباطم هم با تهران بود تهران هم از يكطرف با شهيد كلاهدوز در شيراز هم با سرتيپ شهيد حسن اقارب‌پرست (ره) وقتي كه روي اينها كار كرديم ديديم نه الحمدا... اهل حال هستند و جدي هستند گفتيم پس حالا كه اينطور است يادتان باشد دوره شما دارد تمام مي‌شود به هر پادگاني مي‌رويد در آن پادگان سازمان را تشكيل بدهيد كه بعد ما با هم مرتبط هستيم اينها بايد مي‌رفتند اينها رفتند عين همين هم شد به من خبر دادند كه شما لشگر 77 مشهد افتاديد توانستيم سرنخ‌ها را گير بياوريم يكي در قوچان داريم و اسم او را به من دادند يك ستواني آنجا هست خيلي انقلابي و خوب هست ولي خود شما اگر بتوانيد او را ببينيد خيلي خوب است گفتم بله چون مسير من دره‌گز هست با خانواده مي‌روم يكبار كه رفتم مي‌روم پادگان قوچان و او را مي‌بينم به او ندا را بده كه آمادگي داشته باشد كه كسي شكي نبرد اين سازمان و تشكيلات بعد همينطور سه نفر سه نفر متكي به من مي‌شدند آن سه نفر همديگر را نمي‌شناختند يعني با خودم سه نفر مي‌شديم .

به اين ترتيب مسايل را كشانديم به درون خانه‌ها از شبكه‌هايي كه ما داشتيم يك شبكه هم در هوانيروز بود از افسرهاي هوانيروز اصفهان بود .


*او چه كسي بود ؟
تيمسار سيد محمود آذين كه معاون وزير دفاع بود يك مدتي ، الان فكر كنم معاون آقاي مهندس تولايي باشد در آن تشكيلات جديد هوايي كه درست كردند خلبان كبري بود افسر بسيار متدين ، پدر ايشان هم سرهنگ بود ولي خودش – ايشان را سالها پيش از دانشكده افسري مي‌شناختم – اهل نماز و حفظ قرآن و خيلي هم باسواد و معلومات . در اين تماسهايي كه با بچه‌هاي هوانيروز داشتيم يكي از بچه‌هاي هوانيروز بعدها كمي ذهنش خراب شد بعد نفهميدم كجا رفت از ارتش ديگر رفت خلبان بود اين به من گفت كه فلاني من يك آرزو دارم كه براي انقلاب خدمت كنم آنهم اينكه يكجوري فرصت بشود من اين خسروداد را بكشم .

ما هم با اطلاعاتي كه از تهران داشتيم متوجه بوديم خسروداد مغز متفكر اقدامات چريكي بود ، چريك فرمانده نيرو مخصوص بود فرمانده هوانيروز هم بود يعني دو تا فرماندهي به او داده بودند و با اين دو تا فرماندهي در مقابل مردم تهران خوب طراحي مي‌كرد يعني آن هفده شهريوري كه از آن به عنوان جمعه سياه ياد مي‌كنيم شايد بخش عمده طراحي آن اين بود كه از بالا هليكوپتر از پائين هم به ترتيب ديگر آدم بسيار قوي بود در كار چريكي و جنگهاي نامنظم و بسيار در امراي ارتش هم با نفوذ بود و پيش شاه هم نفوذ داشت گفت من مي‌خواهم او را بكشم گفتم اتفاقا ما هم او را جزو جرثومه‌هاي فاسد مي‌شناسيم تا آنجا رسيد كه يك تفنگ ژسه هم ما گير آورديم توسط دوستانمان كه ايشان را آماده كنيم يك سفري برود به تهران آن موقع همين پادگان حر را مي‌گفتند پادگان باغ شاه در اينجا بيشتر رفت و آمد داشت كه برود به عنوان هوانيروز در هليكوپتر يكدفعه اين را بكشد به رگبار ببندد كه البته به اين جاها نكشيد كار ولي مي‌خواهم بگويم تا اينجاها نفوذ مي‌كرد .
بعد يكشب يكي از افسرهاي جوان ما كه آن موقع ستوان بود الان سرتيپ دو هستند به نام محمد كبريتي ؛ ايشان دائما با من بود مثل مشاور نزديك هميشه با من بود مجرد بود من هم خانواده را كم‌كم فرستاده بودم به شهرشان كه بتوانيم بهتر فعاليت بكنيم اگر يك موقع ما را گرفتند برنگشتيم ديگر خانواده ما چون آنجا غريب بود برايشان مشكلي پيش نيايد ما ديگر دوتايي با هم بوديم از اين خانه به اين خانه وسايل را جمع كرده بوديم خانه يكي از اين مهندسها – دوستان – گذاشته بوديم آپارتمان خود را به من داده بود بسته همانجا گذاشته بوديم و دائما به اين جلسات مي‌رسيديم .

 

ايشان آمد ديدم خيلي در حالت بحران روحي است ( آقاي كبريتي ) آنهم از شدت ايمانش بود مي‌گفت فلان كس از يكطرف اعلاميه آمده امام فرمودند كه فرار كنيد ، خوب شما مي‌گوئيد فرار نكن براي اينكه ما بايد در پادگانها باشيم از يكطرف هم خوب ما بالاخره يك روزي بايد دست به اسلحه بشويم من طرح آن را ريختم طرح آن اين است كه وقتي مي‌خواهم افسر نگهبان پاسدارخانه بشوم از اين سربازهايي كه آنها را مي‌شناسم خيلي مؤمن هستند انتخاب بكنم با اينها نگهبان بشويم پس يك جمع ده بيست نفره هستيم و همه هم مسلح هستيم همه پاسدارخانه هم در اختيار ماست خوب همان موقع ما مي‌توانيم بزنيم بيرون با همان اسلحه‌ها گفتم اين دو سه تا اشكال دارد گفت چطور گفتم يكي اينكه اولا بزني بيرون كجا بروي بايد خودت را مخفي كني پس بايد محلي به نام مخفيگاه باشد دوم حالا مسلح شدي ، توي مخفيگاه رفتي بايد چكار بكين ما هيچ حكمي نداريم پس ما الان راست راست مي‌گرديم در پادگان و خيابان هستيم آخرين اطلاعات در دست ماست گفتم نه من اين را نمي‌توانم به شما اجازه بدهم اين كار را بكني اين همينطور ناراحت بود و مي‌گفت تا مجبور شدم ديدم اوضاع خودم هم بهم ريخته كم‌كم من هم در يك التهاب خاصي هستم .

اقارب‌پرست رفت تهران ، از شيراز خوب او فاميل شهيد كلاهدوز بود. خواهر كلاهدوز همسر اقارب‌پرست بود و يكي از بستگان اقارب‌پرست همسر شهيد كلاهدوز بود شهيد كلاهدوز خودش قوچاني بود منتهي خانواده آنها ديگر [ناتمام] خود خانم كلاهدوز هم مي‌شود قوچاني همسر شهيد اقارب‌پرست .

ما رفت و آمد خانوادگي پيدا كرده بوديم با شهيد اقارب‌پرست به او گفتم بگو كلاهدوز هم بيايد اصفهان خبر دادند كه مي‌آئيم اينها هر دو با خانواده‌هايشان آمدند البته يكي دو نفر ديگر هم همراه آنها بودند آمدند خانه ما خانمها يكطرف و ما هم رفتيم آن اتاقي كه من كتابخانه داشتم و شروع كرديم به بحث و صحبت من همين مطلب را با تندي گفتم كه وضعيت ما چه مي‌شود ، تكليف ما چه مي‌شود مگر امام نگفته از پادگانها فرار كنيد ما چه زماني بايد فرار كنيم .
آنجا يكي دو نفر بودند كه ايشان صلاح نمي‌دانست شهيد كلاهدوز حرف بزند ، به يك طريقي با اشاره به من رساند كه من بعدا مي‌آيم پيش تو مي‌گويم همانطور هم شد خانواده اينها رفتند و بعد از ظهر بود يا شب كه كلاهدوز آمد خانه ما قشنگ صحبت كرد از تشكيلات تهران كه ما در تهران يك مركزيتي تشكيل داديم و تشكل بسيار خوبي پيدا كرديم و گارد شاهنشاهي در كنترل ما است چون ايشان افسر گارد بود يعني سخت‌ترين جايي كه مي‌شد حركت انقلابي كرد و خيلي‌ها هم اعلام آمادگي كردند منتها ما همه آنها را نپذيرفتيم با يك تركيبي داريم اوضاع را كنترل مي‌كنيم و با امام ارتباط داريم و از امام به ما پيام مي‌رسد و طبق آن بنابراين اين كه من به شما مي‌گويم دقت كنيد ما همه بايد تا آخرين لحظه در محل كار خود باشيم چرا كه اگر حادثه‌اي بخواهد رخ دهد از چند نظر ما بايستي آماده باشيم انجام وظيفه كنيم ، اگر بخواهيم فرار كنيم نمي‌شود من ديگر قانع شدم گفت براي اينكه خيال شما راحت باشد من يكنفر از بستگانم را كه در اصفهان هست رابط مي‌گذارم كه دست اول همه اعلاميه‌ها و نوارها و هر چه هست به شما برساند .
آن شخص را آمد معرفي كرد به نام آقاي فصيحي بعد من نمي‌دانستم كه اين اسم حقيقي او نيست بعدا فهميديم كه اين آقا آقاي اديب است كه اتفاقا چند لحظه قبل من از مراسم ختم مرحوم پدر شهيد كلاهدوز آمدم آنجا بود ، ايشان اصلا به من خبر داده بود كه فوت كرده پدر شهيد كلاهدوز – رحمت‌ا... عليه – ايشان آمد با روحيه قوي و جوان قد بلند خوش‌هيكل و خيلي تيز پشت سر هم براي ما اينقدر اعلاميه مي‌آورد كه ما بايد اينها را توزيع مي‌كرديم بين پادگانها همه اطلاعات دسته اول را براي ما مي‌آورد و خيال ما ديگر راحت بود .


*شهيد كلاهدوز از اين مجموعه هسته‌اي كه در تهران تشكيل داده بود اطلاعاتي به شما نداد ؟
خير ، من خودم كراهت داشتم از او زياد بپرسم چون نقش خودم را در اصفهان مي‌فهميدم من آن شبكه‌هاي سه تايي كه درست كرده بودم اگر يكي مي‌پرسيد به او نمي‌گفتم كه با چه كساني هستيم ما فقط يك طوري براي اينها اطمينان ايجاد كرده بوديم كه ما به امام اتصال داريم ما چند تا واسطه بنابراين از ايشان هم من نمي‌پرسيدم كه شما در تهران با چه كساني هستيد منتهي بعدها تيمسار رضا رحيمي كه الان در مشاورت كل فرمانده كل قوا هستند ، ايشان را مطمئن بودم در آن هسته بود خود شهيد اقارب‌پرست در آن هسته بود كه كار مي‌كردند شهيد نامجو بود در آن هسته يكي دو نفر هم رخنه كرده بودند در اين تشكيلات البته تا زماني كه اينها شناخته شدند رخنه اينها باعث از هم پاشيدگي ما نشده بود چون به حسابهاي ديگر كار مي‌‌كردند كه با طرح درازمدت كه زود كشف شد و آن عوامل رخنه را هم پيدا كردند و محكوم به اعدام كردند بعد از انقلاب كه به دست آمد ولي خوب اينها تشكل بسيار خوبي داشتند در تهران خوب كار مي‌كردند و ارتباط با تمام شهرستانها داشتند .

بنابراين ما همه ديگر سازمان يافته بوديم در داخل اصفهان در بخش مركز توپخانه اصفهان در بخش گروه 44 و 55 توپخانه در بخش مانده بود نيروي انتظامي سرنخ نيروي انتظامي را پيدا كرديم افسري پيدا كرديم به نام يزداني الان فكر مي‌كنم درجه ايشان سرتيپ دو باشد چون بعد از انقلاب ايشان چهره بسيار متديني بود اصفهاني هم بود وقتي سرنخ او را پيدا كرده بوديم خانه او رفت و آمد مي‌كرديم در داخل نيروي انتظامي يا پليس آن موقع شهرباني البته ، از طريق ايشان .

ژاندارمري يك همدوره من داشتم به نام رادمرد فرمانده گروهان احمدآباد بود ، احمدآباد چسبيده به اصفهان است منتهي از آن چهره‌هاي جوانمرد بود ايشان كسي بود كه وقتي يكسري از بچه مؤمنها را گرفتند در تظاهرات بازداشت كردند من فهميدم در بازداشت ايشان است زنگ زدم به ايشان و رفتم خانه او لر هم هست از لرهاي بروجرد به او گفتم فلاني يكسري از دوستان ما اينجا گرفتار شدم او را خوب ارزيابي كردم ديدم نه كاملا با انقلاب است ، منتهي در حدي است كه زياد نبايد او را حساس كرد به ايشان حساس بشوند با رفت و آمد ما به او گفتم شما يكسري بازداشتي داري كه از نيروهاي مؤمن ما هستند گفت كجا ؟! گفتم در بازداشتگاه شما گفت جدي مي‌گويي گفتم بله ! گفت برويم با هم جلوي خود ما آن استوار مسئول بازداشتگاه را آورد و گفت اينها چكار كردند گفت قربان اينها اخلال كردند در تظاهرات گفت اين كثيفها را چرا بيخودي نگه داشتي – با يك حالت نمايشي – گفت چرا اينها را بيخودي گرفتي بايد غذا بدهيم بيرون كن بروند ، با نمايش جالبي آنها را بيرون كرد كه گفتند قربان از ما ايراد نگيرند گفت من خودم مسئول هستم خيلي راحت همه را آزاد كرد وضع اينطوري بود .

مثلا در تيران بين نجف‌آباد و اصفهان يك تعداد چماق به دست سازمان داده بود ساواكي‌ها راه را بر مردم مي‌بستند آنجا هم يكسري از نيروهاي ما را گرفته بودند برده بودند فرمانده ژاندارمري آنجا را فهميدم همدوره خودم است بعد يكشب رفتم تا آنجا و به او گفتم [ماجرا را] او هم فكر كنم اقدام مثبت را انجام داد منتهي به سبك ايشان عمل نكرد .

وضع خيلي آماده بود از هر جا كه مي‌رفتيم سر در مي‌آورديم متوجه بوديم كه پايگاه انقلاب قوي شده .

منبع: سايت مرکز اسناد انقلاب اسلامي
نظر شما
پربیننده ها