يکم تير ماه سال 1332 ه ش در روستاي حسن آباد چناران به دنيا آمد. در شش سالگي به همراه خانواده به مشهد مقدس نقل مکان کرد. دوران ابتدايي را در سال 1339 در مدرسه کاشاني آغاز کرد و در کنار تحصيل، براي فراگيري و آموزش قرآن کريم به مکتب رفت و همزمان با تحصيل، قرآن را هم آموخت. ده دوازده ساله بود که در دبستان عکس شاه را از قسمت چشم سوراخ کرد و مورد آزار و اذيت قرار گرفت. در سال 1345 وارد مدرسه راهنمايي ابومسلم مشهد شد و در اين مقطع وضع درسي خوبي داشت.
در سال 1348 وارد هنرستان کشاورزي شد و پس از پايان تحصيلات، چون ديپلم کشاورزي داشت، خدمت سربازي خود را به عنوان سپاهي ترويج در روستا سپري کرد و به محرومين کشاورز کمک مي کرد. دوران آموزشي را در کرج و بقيه خدمت خود را در دامپزشکي مشهد گذراند و بيش از همه فعاليت خود را در سرخس و فريمان و روستاهاي تابع گذراند و پس از آن در دانشسراي راهنمايي در رشته زبان انگليسي مشغول به تحصيل شد که بعد از مدت کوتاهي به دليل مفاسد اخلاقي آن مرکز از آنجا انصراف داد و دانشسرا را ترک کرد. او در سال 1355 به استخدام شرکت ملي گاز ايران در آمد. ابراهيم محبوب قبل از انقلاب در تظاهرات به صورت فعال شرکت مي کرد و يک بار در شاهرود، در حين تظاهرات دستگير و زنداني شد که با ميانجيگري کارکنان شرکت گاز شاهرود آزاد شد.
به فوتبال علاقه داشت. مدتي را به عنوان بازيکن تيم ابومسلم خراسان و سپس مربي و مدتي را نيز به عنوان داور فعاليت مي کرد و عضو فعال و مفيد مسجد امام رضا (ع) – واقع در خيابان آبکوه مشهد – بود و هم به عنوان عضو کميسيون پاکسازي شرکت ملي گاز بود، گاهي اوقات تا ده روز را در ماههاي غير از رمضان روزه مي گرفت.
در بيست و پنج سالگي با خانم فاطمه روغنگران خياباني ازدواج کرد. در هشت سال زندگي مشترک، خداوند به آنها سه فرزند داد که ادريس در سال 1360، زينب 1363 و زهرا 1364 به دنيا آمدند.
اولين بار در سي سالگي به عنوان بسيجي داوطلب جبهه ها شد و او همان اوايل به عنوان نيروي زبده و قوي مدتهاي زيادي را در جبهه فعاليت مي کرد تا اينکه از طرف فرمانده لشکر – آقاي قاليباف – به سمت فرمانده گردان حزب الله منصوب شد. در پشت جبهه هم فعاليت مي کرد و ضمن رسيدگي به بازندگان شهدا و دلجويي از خانواده هاي آنان، حمايت از محرومان جنگ زده را سرلوحه خود قرار داده بود.او در مدت هشت ماه حضور در جبهه ها دوباره مجروح شد. اولين بار شش ماه در جبهه بود و دو ماه در بيمارستان بستري شد و پس از بهبودي به جبهه بازگشت. مادرش مي گويد: زماني که مجروح شده بود و پايش در گچ بود، من به منزل آنها رفتم. او به همسرش گفت: چادري روي پاهاي من بينداز که جلوي مادرم پايم دراز نباشد.
در مورد شجاعت او دوستانش مي گويند: صدام گفته اين محبوب کيست؟ هر کس سرش را براي من بياورد، جايزه دارد. و همسرش مي گويد: بنا به گفته عده اي از فرماندهان سپاه، محبوب در ميان لشگر نمونه بود و چون مدالي بر سينه لشکر مي درخشيد.
ابراهيم محبوب در 4 دي ماه سال 1365 در عمليات کربلاي 4 در محل جزيره بوارين به شهادت رسيد و پيکرش در منطقه باقي ماند، اما پس از سه سال جسدش پيدا شد و در تاريخ 21 مرداد 1368 پس از تشييع در بهشت رضا مشهد در کنار ديگر همرزمانش به خاک سپرده شد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
خاطرات
مادرشهيد:
از او مي پرسيدم: نکند توبه نصوح کرده اي که اين قدر روزه مي گيري؟ او در جواب گفت: شغلي به من داده اند که بالاتر از اين حرفهاست. در تابستان روزه مي گيرم که به ياد تشنگي و گرسنگي قيامت بيفتم و يک وقت حق مسلماني را ضايع نکنم.
يکي از دوستان در مورد تواضع او چنين نقل مي کرد: در جلسه اي سران و روسا آمده بودند و کارمندان موقع ناهار با رؤسا دور ميز نشسته بودند و ابراهيم در حياط روي زمين نشسته بود و با کارگران غذا مي خورد. به او گفتند: چرا اينجا غذا مي خوريد؟ ايشان جواب دادند: من با اينها هستم و غذا مي خورم، با روسا غذا از گلويم پايين نمي رود.
مراسم عقدش معمولي بود، هر دو طرف راضي بودند و زمان عروسي آنها مصادف با بمباران هاي عراق بود و تمام چراغها خاموش بودند. حتي در عروسي آنها چراغي روشن نکرديم و ما در روشنايي شمع گوسفند مي کشتيم. او هميشه مي گفت: مادر من در تاريکي به خانه ام رفتم و در روشنايي بيرون مي آيم.
او به موضوعات و امور مذهبي، دعاها و مناجاتها علاقه زيادي داشت و به کساني که داراي معلوليتهاي جسمي و ذهني بودند احترام خاصي مي گذاشت.
پدرشهيد:
آخرين روزها که ديدمش هر دو پايم درد مي کرد، ابراهيم گفت: پدر اگر تو چهل و پنج روز بيايي جبهه پاهايت خوب مي شود. گفتم: من نمي توانم بيايم، آنجا خيلي گرم است و براي من خوب نيست و او اصرار کرد و من رفتم و سه ما جبهه بودم و وقتي برگشتم ديدم که مواد غذايي مغازه خراب شده، به او گفتم ديدي چه شد!؟ او در جواب گفت: فداي سرت پدر جان. بالاخره از آن به بعد يک سال و شش ماه در جبهه ماندم و حدود يک ماه به عمليات فتح خرمشهر مانده بود که بازگشتم.
مادرشهيد:
شبي که مي خواست براي آخرين بار به جبهه اعزام شود، تمام دوستان خود را که آنها هم با او به جبهه رفته بودند، جمع کرد و دختر کوچکش را عقيقه کرد. آن شب گوسفندي را کشت و به دوستانش گفت: هيچ کس حق ندارد بنشيند و خانم ها غذا درست کنند. امشب بايد خانم ها بنشينند. حتي يک استکان هم جا به جا نکنند و همه بايد خدمتگذار آنها باشيم. آن شب من و خانمش نشسته بوديم و او به برخي از خانم ها که وارد خانه مي شدند، اشاره مي کرد و مي گفت: مادر اينکه آمد مادر شهيد و اين يکي هم همسر شهيد آينده است. پس از چندي صدايش از زير آسمان آمد که مي گفت: امشب قرمه ها را مي خوريم، فردا گلوله ها را. و فرداي آن روز همه به جبهه اعزام شدند.
همسرشهيد:
در مجلس مهماني که فقط همرزمانش شرکت داشتند، گفت: فردا روز اعزام است. ما مي رويم و ديگر بر نمي گرديم.
آثار باقي مانده از شهيد
قسمتي از نامه ي شهيد ابراهيم محبوب براي اعزام به جبهه خطاب به رئيس پالايشگاه شهيد هاشمي نژاد سرخس:
گر چه در تب اعزام سوختم و صبر نمودم، اکنون به لحاظ نياز مبرم جبهه و آن نور حسيني که از مسيحا دم امام امت بر ما دميده، ننگ باد که کسي بتواند در جبهه مثمر ثمر نباشد و دنياي پر طاووس فريبش دهد و به لبخند فرزندش دل خوش باشد.
حال آنکه فرزند ديگري در تب ديدار پدر مي سوزد، به خانه اش بنگر و در جاي ديگر بر سر همنوعش به دست دشمنان اسلام فرود آيد، مجذوب کانون آرام خانواده اش باشد که کانون خانواده اي را جنگ تحميلي به فراق مبدل ساخته.