فضل خدا,مهدي

کد خبر: ۱۱۶۶۰۸
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۸۷ - ۰۷:۴۴ - 06May 2008
سومين فرزند خانواده فضل خدا، در تاريخ يکم فروردين 1337 ه ش در روستاي حصار سرخ از توابع مشهد مقدس در خانواده اي کشاورز ديده به جهان گشود. در 7 سالگي به مشهد آمد. دو سال تحصيل کرد، سپس به علت مشکلات مالي به کار خياطي مشغول شد. از دوران کودکي علاقه زيادي به ورزشهاي رزمي داشت و به همين دليل از 8 سالگي به فراگيري جودو و کاراته مشغول شد. پدر شهيد در مورد خصوصيات اخلاقي وي در اين دوران مي گويد: رفتارش با ساير فرزندانم فرق مي کرد، بسيار مهربان بود.
از 16- 17 سالگي جذب مسائل انقلاب شد و تحول عظيم زندگي وي با شروع نهضت اسلامي به وقوع پيوست.در هنگام انقلاب، هميشه در حال پخش اعلاميه هاي امام و سرگرم فعاليتهاي سياسي بود. شبها تا دير وقت اعلاميه ها را به داخل منازل مي انداخت. در تظاهرات فعالانه شرکت مي کرد. يک بار نيز توسط مزدوران رژيم ضد مردمي بازداشت شد که پس از مدتي آزادش کردند. در 22 بهمن ماه سال 1357، مرحله جديدي از زندگيش شروع شد. وي که در آن زمان داراي کمربند مشکي درکاراته بود، در پادگان بسيج به عنوان مربي آموزش ورزشهاي رزمي مشغول به کار شد. وي در اين مرحله تلاش و کوشش زيادي از خود نشان داد.
بعد از حمله نظامي آمريکا به طبس، براي آموزش برادران مستقر در آنجا، داوطلبانه به محل اعزام شد. حامي سرسخت ارزشهاي انقلاب بود و با کساني که با اين ارزشها در ستيز بودند به شدت مبارزه مي کرد. با شروع جنگ تحميلي در سال 1359، از اولين کساني بود که خود را به جبهه هاي نور عليه ظلمت رساند و در قسمتهاي مختلفي از جمله: واحد اطلاعات و عمليات و تخريب به طور فعال و جدي انجام وظيفه مي کرد.
شهيد در 24 سالگي ازدواج کرد که مدت زندگي مشترک آنها 4 سال بود. و ثمره اين ازدواج، دو فرزند، يک پسر به نام ابوالفضل و يک دختر به نام زهرا مي باشند.
در سال 1359، از ناحيه قفسه سينه مجروح شد و مدت 4 ماه در بيمارستان و منزل بستري بود. در سال 1361، دو بار به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد که سه ماه پس از رفتنش دوباره از ناحيه پا و صورت مجروح شد.
مدت 5 ماه بر اثر جراحات وارده خانه نشين شد، بعد از چندي دوباره با توفيقات الهي سلامتي خود را باز يافت، مدتي را در يگان حراست و بعد در قسمتهاي آموزش نظامي، معاونت رزمي و تدارکات به انجام وظيفه مشغول بود. مهدي، بعد ها نيز در طول جنگ، چندين بار به جبهه رفت و از نواحي مختلف بدن مجروح شد، ولي دست از مبارزه برنداشت. بيشتر در شناسايي ها شرکت مي کرد. سرانجام به فرماندهي گردان حزب الله لشکر نصر 5 منصوب شد. در منطقه از ناحيه قلب مورد اصابت ترکش قرار گرفت، کميسيون پزشکي راي به اعزام وي به انگلستان داد، ولي شهيد نپذيرفت و گفت: نمي خواهم به دولت نو پا هزينه درمان خارج از کشور را تحميل کنم. به رهبر کبير انقلاب علاقه زيادي داشت. پيرو ولايت فقيه بود، وي در خلال صحبتهايش به کلام امام استناد مي کرد. او بسيار شجاع و دلير بود و در اين صفات به حد کمال رسيده بود.حساس ترين مسئوليتها را در منطقه به عهده مي گرفت. مسئول اطلاعات و عمليات بود و تا قلب دشمن نفوذ مي کرد. بارزترين صفت وي، شجاعتش بود.
نيروهايي که در گردان تحت فرماندهي او خدمت مي کردند، در سلام کردن به وي مسابقه مي گذاشتند، ولي کمتر کسي بود که بتواند بر ايشان در سلام کردن سبقت بگيرد.
در 16 ارديبهشت 1365، عازم نبرد با دشمن بعثي شد که اين جبهه رفتنش بيش از چهارده روز بيشتر طول نکشيد. در 29 ارديبهشت 1365، در ماه مبارک رمضان، در جبهه مهران، آرزوي خود که همانا پيوستن به لقاالله بود، نايل آمد. شهيد در اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد. يکي از همرزمانش از نحوه شهادت او مي گويد: در موقع حمله رژيم بعثي به مهران، ساعت 11 ظهر بود که در مهران به پيشروي ادامه داديم که ناگاه بر اثر اصابت تير سيمينوف لبه ناحيه ران پا، ايشان مجروح شد و موقعي که خواستيم ايشان را به عقب انتقال دهيم، شهيد گفت: شما به پيشروي ادامه دهيد و مرا رها کنيد، من خودم به عقب خواهم رفت. ما هر چه اصرار کرديم موثر واقع نشد و ما به پيشروي ادامه داديم و ايشان نيز همان جا بر اثر شدت جراحات به درجه رفيع شهادت نايل آمد. پيکر اين شهيد در خواجه ربيع مشهد به خاک سپرده شد.
منبع: "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386



خاطرات

بتول رستمي ، مادرشهيد:
قبل از تولد مهدي، فرزند پسري به دنيا آوردم که نامش را مهدي گذاشتم، پس از چندي فوت کرد. شبي خواب ديدم ندايي غيبي به من گفت: تو بزودي پسري به دنيا خواهي آورد، نام او را باز هم مهدي بگذار.

پدر شهيد :
در شلوغي انقلاب، پاسباني به وي اهانت کرد و او نيز جوابش را داد، به دنبال اين قضيه او را به کلانتري بردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند. شوهر خواهرش همراه او بود، آهسته به وي مي گويد: خودت را به بي هوشي بزن و گرنه تا سر حد مرگ کتک خواهي خورد، شهيد اين کار را کرده بود و نجات يافته بود.

محمد باقر اسلامي خواه :
مهدي واقعا مجسمه اي از اخلاق و رفتار بود، به مستحبات علاقه وافري نشان مي داد، مثل اينکه برخودش واجب مي دانست.

خود شهيد مي گفت: من در عمليات از ناحيه چشم مجروح شدم، خيلي ناراحت از اينکه ديگر ارتباط من با جبهه قطع شده، بودم. همين فکر باعث شده بود که اعصابم بسيار ناراحت باشد، مرا به بيمارستاني در شيراز بردند، هر پرستاري بر بالينم مي آمد يا با او حرف نمي زدنم يا با پرخاش او را رد مي کردم. متوسل به امام زمان شدم، با خود زمزمه مي کردم، با صداي پايي زمزمه ام را قطع کردم. سلام کرد، متوجه شدم آقايي بالاي سرم ايستاده است، فرمود: مهدي آقا، حالت چطور است؟ گفتم: چه کار داري با من؟ ولم کنيد، راحتم بگذاريد. فرمود: مهدي آقا، شما با من کاري داشتيد، من هم چشمان شما را درمان مي کنم، دستي به چشمانم کشيد، ناگهان بينايي در چشمانم احساس کردم. نگاهم به چهره زيبايي افتاد، فهميدم که امام عصر (عج) است.

همسر شهيد :
نيمه هاي شب از صداي گريه اش بيدار شدم و او را در حال نماز و مناجات مي ديدم که پي در پي از خدا در خواست شهادت مي کرد.

خواهر شهيد :
در آخرين اعزام براي خداحافظي به ديدنم آمد، لحظه‌ي وداع نگاه عجيبي داشت، بايد از همان نگاه حدس مي زدم که وداع آخر است. همان شب خواب ديدم بر سر برادرم در جبهه آتش مي بارد و از همان روز قرآن را هر بار که باز مي کردم، آيه ارغ علينا صبرا مي آمد. به محض مشاهده اين ايه اشکم سرازير مي شد و مطمئن مي شدم که خداوند مي خواهد آمادگي شهادت برادرم را در من به وجود آورد.

محمد باقر اسلامي خواه :
قبل از عمليات، مهدي حرفهاي عجيبي مي زد. مي گفت: من در اين عمليات بر اثر تيري که به ران پايم اصابت مي کند در ساعت 5/11 به شهادت مي رسم. ساعتي قبل از عمليات، ران پايش را ماليد و مي فرمود: احساس درد مي کنم.



آثار باقي مانده از شهيد
در يادداشتي که همراهش بود و بعد از شهادتش به دست آمد، اين چنين بيان مي کند:
خدايا، چرا وقتي به جبهه مي‌روم، غم حزب الله مرا از خود بي خود مي کند و باز وقتي که از جبهه به خانه مي آيم، نمي دانم چرا دوري همرزمان مرا بيچاره مي کند؟ نمي دانم چرا قلبم آرام نمي گيرد؟ راستي مرا چه مي شود؟ آيا مي شود روزي اين بنده حقير از اين نبرد و غم راحت شوم؟ راستي، اين چند سال چه قدر بر من سخت گذشت، گويي صد سال از عمر من گذشته است در حالي که هنوز 28 سال بيشتر نمي گذرد. آيا کسي درک مي کند حرفهاي مرا؟ آيا کسي مرا جز خداوند اميد مي دهد؟ راستي چه چيز مرا روي پا نگه داشته است؟ فقط مي دانم که يک دستي است که جدا از دست خدا نيست، چيزي از غيب يا کسي از غيب به من اميد مي دهد.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار