خانواده او پايبند به مذهب بودند و او از اين امر تاثير مي پذيرفت. پس از طي دوران کودکي، وارد دبستان شد و پس از پايان اين مقطع دوران راهنمايي و دبيرستان را با موفقيت سپري کرد. او ضمن تحصيل به آموختن قرآن و تجويد و ديگر مسائل اسلامي پرداخت و پس از فراگيري قرآن در مسجد محل زندگي، به تدريس دوستان هم محله اي مشغول شد.
با شروع حرکتهاي انقلابي، رضا صادقي در سال 1356 در متن حوادث انقلاب قرار گرفت و با تعطيل شدن مدارس به صف مبارزان عليه رژيم پهلوي پيوست و در تظاهرات و راهپيمايي ها شرکت نمود. وي در سرماي زمستان سال 1357 در داخل بيمارستان امام رضا (ع) مشهد به حفاظت و نگهباني شبانه مي پرداخت. در 12 محرم سال 1357 که نيروهاي رژيم پهلوي دست به قتل عام در مسجد جامع سبزوار زدند، نيز حضور داشت. زماني که صحبت ورود امام به ايران بود. او براي ديدن ايشان به شهر تهران رفت. بعد از ورود امام خميني به ايران او در مسجد سنگي خيابان گوته تهران، پشت مدرسه علوي – محل اقامت ايشان – نگهباني مي داد و همزمان در نگهباني از منزل آيت الله طالقاني نيز شرکت داشت.
رضا صادقي پس از پيروزي انقلاب و بازگشايي مدارس تا خرداد ماه سال 1359 تحصيلات خود را ادامه داد. پس از صدور فرمان امان خميني به عضويت رسمي جهاد سازندگي شهرستان سبزوار در آمد و در کارهاي پزشکي از جمله تزريقات و کمک هاي اوليه مهارت لازم را کسب کرد. او در مدت همکاري خود با جهاد سازندگي شهرستان سبزوار، بيش از شصت روستاي محروم و دور افتاده را زير پوشش درماني قرار داد.
او براي بهبودي افراد معتاد در روستا ها تلاش زيادي مي کرد و در کنار آن به مبارزه با ضد انقلابيون داخلي (مخصوصا منافقين) مي پرداخت . او در راستاي کارش در جهاد سازندگي شهرستان سبزوار، با زحمت و تلاش فراوان روستاي «دوچاهي» که غالب مردم معتاد بودند را تبديل به روستايي بدون معتاد نمود. او علاوه بر اين روستا، به روستاهاي «ده نبي»، «چاه شند» «ذوالفرخ»، «حجاج» و بخش «خوار توران» نيز رفت و براي نجات افراد معتاد تلاش زيادي مي نمود؛ به نحوي که نيمه شب با فانوس به منزل افرادي که معالجه شده بودند، سر مي زد تا از نتيجه کارش اطمينان يابد.
با آغاز جنگ از سوي حکومت عراق، رضا صادقي در تاريخ 15/ 7/ 1359 از سوي بسيج جهت طي دوره آموزش به همراه صد و پنجاه نفر از شهرستان سبزوار به شهر مشهد اعزام شد. پس از اين دوره، بر اثر نياز جبهه به پزشک، چون او در زمينه خدمات پزشکي سر رشته داشت، به مناطق جنگي اعزام شد. او در جبهه به گروه اخلاص پيوست و پس از مدتي حضور در اهواز، به جبهه «دب حردان» رفت. وي پس از آن، قبل از محاصره سوسنگرد علاوه بر فعاليتهاي رزمي، در روستاهاي اطراف مالکيه به امداد و درمان مشغول مشغول شد. او در تاريخ 16/10/1359 در منطقه هويزه حضور داشت و رابط گروه اخلاص به سرپرستي شهيد حسين علم الهدا بود. هنگامي که تعداد زيادي از نيروهاي ايراني و جهاد گران جهاد سازندگي به شهادت مي رسند؛ او براي خارج کردن نيروها از حلقه محاصره دشمن، تلاش زيادي کرد و با پرتاب دو نارنجک بسوي تانک هاي دشمن، آنها را وادار به عقب نشيني نمود.
شهادت همرزمان او در منطقه هويزه وي را سخت تحت تاثير قرار داد.
رضا صادقي در تاريخ 24/11/1359 و 38 روز پس از شهادت همرزمانش در منطقه هويزه هنگام انجام وظيفه ديده باني، در منطقه سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد. پيکر شهيد رضا صادقي پس از انتقال به شهر تهران، توسط دوستان جهاد گرش از خوابگاه دانشگاه تهران به سبزوار بدرقه شد و در اين شهرستان به خاک سپرده شد.
منبع:جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
خاطرات
مادر شهيد :
رضا از همان کودکي، بچه اي مظلوم بود و چيزي که مرا در طول زندگيش تحت تاثير قرار داده بود، مضلوميت او بود. او روحي سرشار از ايمان و تقوا به خدا داشت. خدا را باور و به حقانيت خط امام و ولايتش ايمان داشت؛ راضي به رضاي خدا بود. از محروميت مستضعفان آگاه بود و براي خدمت به آنها از هيچ کاري دريغ نمي کرد. مادر وي مي افزايد: اوايل انقلاب ما چند پيت نفت ذخيره کرده بوديم. هنگامي که رضا از تهران برگشته بود، او به اين کار اعتراض کرد و گفت: چرا نفت ذخيره کرده ايد؟ من به او گفتم که کمبود نفت است. رضا گفت: الان که کمبود هست و کساني احتياج به نفت دارند، بايد به آنها بدهيد. من هم قول دادم اين کار را انجام دهم. او واقعا به فکر مستمندان بود. بعد از انقلاب يک روز که از روستاي دوچاهي برگشته بود، به منزل آمد. ما يک قالي براي خانه خريده بوديم. او ناراحت شد و گفت: برويد بينيد مردم روستا چطور روي خاک زندگي مي کنند، در حالي که شما قالي زير پايتان مي اندازيد. از ما خواست پول اين قالي را به روستا و مردم فقير کمک کنيم.
محمد بابايي :
جهاد براي ترک اعتياد مردم روستاي دو چاهه برنامه ريزي کرد و وارد عمل شد. متولي اين کار شهيد فتاحي و شهيد صادقي بودند. در ابتداي کار آن قدر بر اينها فشار مي آمد که سر به کوه و بيابان مي گذاشتند و بي حال مي افتادند. جهادي ها آنها را به دوش مي گرفتند و به روستا مي آوردند. در نهايت اين عمل باعث تغيير نگرش مردم به جهاد شد و آنها باور کردند که جهاد سازندگي براي سلامتي آنها مايه مي گذارد و به جهاد ايمان آوردند.
مادر شهيد :
رضا که در حمله هويزه شرکت داشت. به سبزوار آمد. به او گفتم: مادر؛ معجزه شده و تو نجات پيدا کردي.
گفت: نه، معجزه نشده، بلکه من سعادت شهادت را نداشتم. آنهايي که رفته اند، خوبها بودند؛ شب ها نماز شب مي خواندند. آنها شهيد شده اند، ولي من مانده ام. من گفتم: نزديک عيد است؛ بيا برايت لباس بخرم. گفت: من تا عيد هفت کفن مي پوسانم؛ لباس نو نمي خواهم. رضا مي گفت: مي خواهم به جبهه بروم؛ رفقايم پشت حوض کوثر منتظرم هستند و مرا صدا مي زنند؛ بايد هر چه زودتر به آنها بپيوندم. گفتم: مادر ها ديوانه مي شوند که بچه هايشان کشته مي شودند. گفت: مادرهايي که شهيد ندارند بايد حسرت بخورند بر آنهايي که شهيد دارند. به همين جهت گفتم: پس اگر مي خواهي به جبهه بروي، به مشهد برو. او به مشهد رفت و پس از زيارت امام رضا (ع)، پدرش از او پرسيد: از امام (ع) چه مي خواهي؟ رضا گفته بود: از امام رضا (ع) خواسته ام که شهادت نصيبم شود.
آثار باقي مانده از شهيد
من رضا صادقي عضو جهاد سازندگي سبزوار با برادرانمان حدود سه ماه بود که در جبهه سوسنگرد و اهواز بوديم که روز شانزدهم دي ماه به عنوان نيروي پياده و تحت اختيار ارتش در آمديم. در همان لحظه هايي که ما به پيشروي ادامه مي داديم يک دفعه خودمان را در حلقه محاصره ديديم؛ اما تا آخرين قطره خون خويش به مقاومت برخاستيم و وقتي متوجه شديم، ديديم که ديده بان توپخانه در آن جاست. در آن فضاي غرش توپ و تانک دشمن چيره، ديگر صداي رفقاي خودمان را نمي توانستيم بشنويم؛ با اين که در فاصله يکي – دو متري هم بوديم و حلقه محاصره هم داشت تنگتر مي شد. بعدا به شهيدان خودمان بر خورديم؛ حسن فتاحي که من مي خواستم پهلوي او بنشينم و هر جوري که هست او را از حلقه محاصره در بياورم؛ ولي شهيد محمد فاضل به ما گفت: ما شهيد زياد مي دهيم. هر کدام از شهدا را که نگاه مي کرديم؛ مي ديديم که با حالت لبخند و مشت گره کرده شهيد شدند. درست يادم هست هميشه شهيد محمد فاضل به ما دلداري مي داد و روحيه ما را قوي مي کرد.
خاطره اي که در آن لحظه دارم اين بود که يکي از برادران ما در همان لحظه با اين که تمام تانکه هاي دشمن دور و بر ما را محاصره کرده بودند و با رگبار تيربار و کاليبر 50 و کاليبر 75 ما را مي زدند، با صداي بلند «الله اکبر» مي گفت و با کلاشينکف بسوي آنها تيراندازي مي کرد و به ما مي گفت نترسيد آنها تو خالي هستند و با توپ و تانک شهيد شد.
ما مي خواستيم از حلقه محاصره در آييم؛ حدود 230 تا 250 نفر بوديم؛ اين برادرانمان تماما مثل برگ به زمين ريختند. در حدود 30 نفر از ما توانستيم از اين معرکه در بياييم. بيان من اين قدر ضعيف است و نمي توانم آن چيزي را که گذشته، توصيف کنم و آن صحنه که با چشم ديدم براي شما بگويم. من بيشتر از اين نمي توانم صحبت کنم.