هنر و ادبيات - صبح خرمشهر

کد خبر: ۱۱۶۸۲۷
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۸۷ - ۲۱:۰۳ - 20May 2008
زمين تا آسمان فرق مى كرد! اين را بچه هايى كه آن سال، صبح سوم خرداد، قدم به خرمشهر آزاد شده گذاشتند خوب مى فهمند. چه مى گويم، تو خودت بچه خرمشهر بودى. آن روزهاى اول جنگ هم كه تا لحظات آخر در شهر دوام آورده بودى و بعد ناچار شهر را گذاشته بودى، خاطره هايت را برداشته بودى و آماده بودى به مقرى كه كيلومترها با شهر فاصله داشت، اما پنجره هايش رو به شهر باز مى شد؛ شهر خرمشهر، ماه ها همان جا مانده بودى و هر روز از برج ديده بانى مقر، در آن روزها، خرمشهر را نگاه كرده بودى و انتظار چنين روزى را كشيده بودى تا به شهر بازگردى و عطر خاطراتت را بر سر و روى شهر بپاشى.
من با تو در همان مقر آشنا شدم. شنيده بودم بچه جنوب هستى، اما كجاى جنوب، كسى نمى دانست. ما حتى نمى دانستيم خانواده ات چه شده اند، كجا هستند و چه مى كنند. تو هم در اين باره چيزى نگفته بودى؛هيچ وقت.
صبح به صبح از برج ديده بانى بالا مى رفتى و ساعت ها رو به شهر مى ايستادى و نگاه مى كردى و تا پست بعدى صدايت نمى كرد و تو مجبور به پايين آمدن نمى شدى- براى استراحت- همان طور مثل مجسمه مى ماندى رو به خرمشهر و جم نمى خوردى. تو حتى كارى كرده بودى كه ما هم شهرمان را در آيينه نگاه هايت به خرمشهر مى ديديم. انگار كه خرمشهر شهر ما هم بود. انگار كه ما هم در خرمشهر به دنيا آمده بوديم و در آن جا بزرگ شده بوديم و بچه آن جا بوديم و خودمان خبر نداشتيم! شايد به همين دليل بود كه وقتى خبر عمليات(عمليات آزادسازى خرمشهر) در مقر پيچيد، در پوستمان نمى گنجيديم و آرام و قرار نداشتيم. حال تو ولى با همه ما فرق مى كرد. تو نه تنها در پوست نمى گنجيدى و آرام و قرار نداشتى، بلكه بال درآورده بودى و روى زمين بند نبودى، حق هم داشتى.
آن سال صبح سوم خرداد، صبح عجيبى بود؛ هم براى ما، هم براى خرمشهر هم براى تو- براى تو، شايد هم عجيب تر بود. آن قدر كه تو هم مثل صبح خرمشهر عجيب شده بودى! ديگر آن آدمى كه مى شناختيم نبودى. حال تو حال پرنده اى بود كه تازه از قفس آزاد شده باشد و از خوشحالى روى پر و بال خود بند نباشد.
من رو به روى مسجد جامع ايستاده بودم و زخم خمپاره ها و توپ هاى دشمن را بر گنبد و گلدسته هاى مسجد مى شمردم. صدايم كردى كه گشتى در شهر بزنيم. از خدايم بود راه افتاديم. تو را انگار نقطه اى از شهر به سوى خود مى كشيد و من بى اختيار پاهايم را سپرده بودم به گام هاى تو و با هم به سوى نقطه اى مى رفتيم كه نمى دانستم كجاست! نه تو حرفى مى زدى، نه من چيزى مى پرسيدم. گرچه اگر هم مى پرسيدم تو نمى شنيدى لابد. تو جز به آن نقطه به چيزى فكر نمى كردى. نه چيزى مى شنيدى، نه چيزى مى ديدى. من ولى مات و مبهوت در و ديوار شهر را نگاه مى كردم كه زخمى بود و سوراخ سوراخ و غمگين. من غم را، هم در چهره تو مى ديدم هم بر سر و روى شهر، صداى انفجار از دور و نزديك به گوش مى رسيد. زمين زير پايمان پر بود از پاره هاى ديوار كه بر اثر انفجار فرو ريخته بود و راه رفتن را سخت مى كرد. گرچه تو بى وقفه مى رفتى.
از چند خيابانى كوچك و بزرگ كه گذشتيم، تو يكباره به كوچه اى تنگ و باريك پيچيدى كه عجيب ساكت بود و عجيب بوى غربت مى داد و سكوت و غربتش عجيب دل آدم را خالى مى كرد! تو اگر نبودى من شايد قدم از قدم برنمى داشتم.
تو اما بدون لحظه اى توقف تا پاى در نيمه باز خانه اى رفتى و بعد ايستادى. انگار كه سكوت و غربت كوچه تو را هم گرفته باشد! برگشتى و نگاه كردى. تمامى غم شهر و تمام غربت كوچه در نگاهت بود!
به سمت خانه برگشتى و اين بار آرام قدم به درون گذاشتى. انگار كه پا بر حرير مى گذارى- آن قدر با احتياط وارد شدى- من هم به دنبالت داخل شدم؛ با همان احتياط و حتى بيشتر از تو. خانه كوچك بود، كوچكتر از دل انسانى غريب كه وقت غروب مى گيرد و براى چيزى يا جايى تنگ مى شود! خانه شايد حكايت دل تو بود. دلى كه لحظه لحظه تنگ تر مى شد براى پدرت و عكس هاى آلبوم، عكس هاى خانواده تان.
گفتى كه خانواده تان با شروع جنگ و محاصره خرمشهر به شيراز رفته اند. به اردوگاه مهاجرين جنگى و تو در تمام اين مدت آن ها را نديده اى و دلت عجيب برايشان تنگ شده است.
تازه آن جا بود كه گفتى همراه با بسيارى از بچه هاى خرمشهر با خود عهده كرده بودى تا شهر آزاد نشود به سراغ خانواده ات نروى و حالا دلت براى ديدنشان پر مى كشيد. گريه ات را هم نمى دانستى كه از سر دلتنگى است يا از شوق آزادى، آزادى خرمشهر.
تو در تمام مدت اشغال خرمشهر كه با ما بودى اين حرف ها را پيش خود نگاه داشته بودى و به هيچ كس نگفته بودى!
الان،بيست و چند بهار از آن سال مى گذرد،بيست و چند خرداد؛ سوم خرداد. تو حالا حتما با خانواده ات در شهرتان خرمشهر زندگى مى كنى اما من اين همه سال است تو را نديده ام و دلم عجيب برايت تنگ شده است. براى تو، براى شهرت و براى تمام بچه هاى صبور خرمشهر.

سيد حسين فدايى
ويژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها