روز جمعه 13 رجب سال 1332 (شمسی) مصادف با سالگرد تولد حضرت اميرالمومنين در خانواده ای متدين چشم به جهان گشود. پدرش ـ حاج اباذر ـ از خانواده ای روحانی بود که دروس حوزوی را نزد اساتيد بزرگ در مسجد جامع آمل گذراند بود و مدتی در قم و سپس در مدرسه سپهسالار سابق ( شهيد مطهری فعلی ) ادامه تحصيل داد و در سال 1334موفق به اخذ درجه ليسانس در رشته منقول شده بود. مادر احمد نيز در خانواده ای متدين پرورش يافته بود . سال های 1336 و 1337 منزل آنها از مراکز پر رونق تدريس قرآن در شهر شد. هم اکنون نيز اين محل تحت عنوان هيئت قرآن ومتوسلين به حضرت فاطمه (س) داير است. بنابراين رشد احمد در محيط مذهبی خانواده سبب شد از همان کودکی اخلاق و سجايای ويژه ای داشته و از ديگر بچه ها متمايز باشد.
هيچگاه اهل منازعه و دعوا نبود. اگر دو نفر با هم خصومتی داشتند سعی می کرد بين آنها دوستی ايجاد کند. مهم ترين خصيصه احمد که در تمام دوران زندگی آن را حفظ کرد راز داری بود. مادرش می گويد: «زمانی که کودک خردسالی بود در حادثه ای بدنش سوخت. او را بی هوش به بيمارستان رسانديم. پس از بهبودی هيچگاه نگفت کدام بچه باعث سوختن من شده است.»
در سال 1339 وارد دوران تحصیل ابتدايی شد. در اين دوران بسيار مرتب و منظم بود. در سال 1347 به دبيرستان طبری وارد شد و در رشته رياضی ادامه تحصيل داد. از همان سال های اوليه دبيرستان به فعاليتهای سياسی عليه رژيم پهلوی روی آورد و به کمک دوستانش در باغ متروکه ای به نام باغ خواجو به تکثير اعلاميه می پرداخت. مطالعات زيادی در زمينه آثار استاد مطهری داشت. سالهای 1352 ـ 1351 بود که ساواک به فعاليتهای وی پی برد.
پس از آزادی از دست ساواک نتوانست ادامه تحصيل دهد و در يک مرکز فرهنگی ـ مذهبی به نام مهديه مشغول به کار شد. اين مهديه توسط آيت اللّه العظمی حاج ميرزاهاشم آملی به عنوان مرکز فرهنگی اداره می شد. احمد در اين مرکز فعاليتهای تبليغاتی انجام می داد. مهم ترين فعاليت وی دعوت از اساتيد و بزرگان از جمله ـ استاد مرتضی مطهری و دکتر علی قائمی برای سخنرانی بود. بعد از مدتی به کتابفروشی مهر رفت و در آنجا مشغول به کار شد. کار کتابفروشی سبب شد بيش از پيش مطالعه کند.
در سال 1355 به سربازی اعزام شد ولی از آنجا که سابقه فعاليت سياسی داشت به وی اسلحه ندادند. افسران ارشد پادگان سخت گيری زيادی می کردند. با وجود آنکه احمد بسيار خوددار و مقاوم بود در نامه ای به خانواده اش نوشت: «سخت گيری زيادی نسبت به من می شود.» احمد در پادگان نيز اعلاميه پخش می کرد. با آغاز مبارزات مردم عليه نظام پهلوی به شکل فعال تری وارد صحنه شد. هنگام ورود امام خمينی به ايران با عجله خود را به تهران رساند تا در مراسم استقبال از امام خمينی به ايران شرکت کند. پس از پيروزی انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی، احمد به تهران نقل مکان کرد و به پادگان سلطنت آباد سابق (ولی عصر فعلی) رفت و در دوره های آموزشی نظامی شرکت کرد. با شکل گيری هسته های اوليه سپاه در پادگان با دکتر چمران آشنا شد. دکتر چمران از بين صد و شصت نفر که تحت تعليم وی بودند، احمد و پانزده نفر ديگر را به عنوان نيروهای خاص خود انتخاب کرد. پس از آن که دکتر چمران وزير دفاع شد آن گروه را به وزارت دفاع و نخست وزيری برد و احمد جزو نيروی ويژه نخست وزيری شد. او ارتباط عميق و نوعی ارتباط مريد و مرادی با دکتر چمران داشت و با نشان دادن لياقت و پشتکار از خود جزو نزديک ترين و بهترين ياران دکتر چمران شد. با آغاز شورش ضد انقلاب در کردستان همراه دکتر چمران به پاوه رفت. در آنجا علاوه بر عمليات چريکی کارهای فرهنگی نيز انجام می داد. قبل از شروع جنگ با عراق، با گروه کلاه سبزهای دکتر چمران در مرزهای شلمچه خرمشهر و اهواز با ضد انقلاب جنگيد تا در مناطق مرزی امنيت را بر قرار کنند.
با آغاز حمله عراق به ايران دکتر چمران به همراه گروه ويژه خود که شانزده نفر بودند از جمله احمد به اهواز رفت و ستاد جنگهای نامنظم را تشکيل داد. دکتر چمران در آن جا به نيروهای خود آموزش ويژه ای داد و هر يک از آنها را به سرپرستی يک گروه منصوب کرد. در اوايل حمله عراق وضعيت دفاعی ايران بسيار نابسامان بود.
يکی از خصوصيات برجسته و خاص دکتر چمران اين بود که هيچگاه مستقيم به افراد تحت فرمانش دستور نمی داد و اغلب کاری را آغاز می کرد و ديگران به دنبال وی حرکت می کردند. به عنوان مثال به افرادش می گفت: «من به شکار تانک می روم.» در اينگونه مواقع احمد اولين کسی بود که خيلی سريع به دنبال دکتر رهسپار می شد. او با چنين شجاعت و جسارتی به جنگ می رفت که هيچگاه حاضر نبود در مقابل دشمن عقب بنشيند.
از ديگر ويژگيهای احمد اين بودکه هيچگاه به مقام و موقعيت اهميت نمی داد و در صورت نياز هر کاری انجام می داد. از رانندگی گرفته تا بی سيم چی، کمک تيربارچی، دستيار راننده آمبولانس و عکاسی و فيلم برداری و کارهای تبليغاتی همه اين وظايف را به خوبی و با اشتياق انجام می داد.
زمانی که احمد در دفتر نخست وزيری مشغول به کار بود، اسلحه اش را به منزل می برد. خواهر کوچک احمد در بسيج آموزش اسلحه می ديد. روزی مشغول تمرين با اسلحه برادر بود و نمی دانست که اسلحه پر است. ناگهان تيری از اسلحه خارج شد و به پدر احمد اصابت کرد. در اثر آن پدر احمد مدت طولانی در بيمارستان بستری بود احمد شبانه روز در کنارش بود و از بيمارستان به محل کارش می رفت و دوباره به بيمارستان بازمی گشت. پس از مرگ پدر همواره خود را از اين اتفاق سرزنش می کرد. معتقد بود دليل آنکه به شهادت نمی رسد گناهی است که در حق پدرش مرتکب شده است.
طبرسی در جبهه در يک نقطه خاص نمی ماند. در اوايل جنگ هيچ خط و جبهه ای نبود که در آنجا حضور نداشته باشد. روزهای اوايل جنگ عده ای از رزمندگان لبنانی ـ حدود چهل پنجاه نفر که در سازمان امل از همرزمان دکتر چمران بودند. برای ياری رساندن به ايران به خطوط مقدم آمده بودند. احمد با وجود آنکه فردی درون گرا بود و در دوستی پيش قدم نمی شد. نسبت به اين گروه علاقه و احساس خاص بروز می داد تا جايی که به يادگيری زبان عربی پرداخت تا بتواند با آنها ارتباط برقرار کند. به گفته يکی از دوستانش :
احمد شجاعت خاصی داشت و در هر کاری پيش قدم می شد. در همان روزهايی که لبنانی ها آمده بودند، چند روزی احمد را نديدم و از دو سه نفر سراغ او را گرفتم. گفتند: برای عمليات شناسايی به دزفول رفته است. گويا دکتر چمران سه چهار نفر را مأمور کرده بودند که به دزفول، کرخه و ميش داغ بروند و وضعيت منطقه را شناسايی و بررسی کنند. اين گروه شامل چند نفر لبنانی، شهيد عباسی و احمد بود. اين مناطق بسيار خطرناک بودند زيرا هيچ نيروی منسجم ايرانی در آن جا حضور نداشت. از احمد پرسيدم چرا با آنها رفتی؟ گفت: «اولاً چون جوان تر از آنها بودم، علاوه بر اين من ايرانی هستم و مدتها در جبهه هستم و نسبت به منطقه آشناي بيشتری دارم .او اضافه کرد: «هنگامی که به طرف " دو لنگه ميشه داغ " رفته بوديم تا نيروهای عراقی را شناسايی کنيم نزديک شب، ماشين در گل گير کرد. فاصله ما تا نيروهای خودی زياد بود، هر چه سعی کرديم ماشين را از گل در آوريم نشد. تصميم گرفتيم چهار نفر مسلح در اطراف ماشين بمانند و خودم به راه افتادم تا کمک بياورم. نمی دانستم از کدام جهت حرکت کنم. هنوز خيلی دور نشده بودم که به طرفم تيراندازی شد و نمی دانستم از طرف نيروهای خودی است يا عراقی ها. ديگر نمی توانستم حرکت کنم، همانجا نشستم و با خدا راز و نياز کردم. گفتم خدايا: من کاری نکردم و برای چيزی نيامدم، يک جان دارم و آن را به تو می دهم. از تو می خواهم نگذاری اسير شوم. هنوز حرفهايم با خدا تمام نشده بود که دوباره تيراندازی از دو طرف شروع شد. با حدسياتی که زدم توانستم جهت شرق و جنوب و شمال را تشخيص دهم و محل نيروهای خودی را حدس زدم. بالاخره به نيروهای خودی رسيدم. افراد لشکر 92 زرهی اهوازبودند. آنها فکر کرده بودند که من از نيروهای گشتی عراقی هستم که جلوتر فرستاده شده ام و با تير اندازی آنها حمايت می شوم تا بتوانم به طرف ديگر بروم. حتی ابتدا باور نمی کردند من ايرانی هستم ولی با ديدن کارت شناسايی ام قبول کردند. علاوه بر آن فرمانده آنها گفت: من بايد از فرمانده تيپ اجازه بگيرم تا به شما نيروی کمکی بدهم. بالاخره بعد از اصرار زياد قبول کرد يک راننده بدهند تا ماشين را بکسل کند. نيمه های شب راه افتاديم ، راننده وحشت عجيبی داشت. تاريکی شب خيلی شديد بود و هيچ علامت و نشانه ای وجود نداشت. خيلی خوف آور بود. ده دقيقه که پيش رفتيم، راننده گفت: نمی توانم جلو بروم، هيچ چيز را نمی بينم. مجبور شدم پياده جلوی ماشين حرکت کنم. عراقيها متوجه ما شدند و شروع به تير اندازی کردند.
بالاخره به لبنانی ها رسيديم. نزديک صبح بود و رفت و آمد من چهار ساعت طول کشيده بود. ماشين را به وسيله نفربر بيرون آورديم و به طرف لشکر 92 حرکت کرديم.» احمد بعد از اين اقدام بدون آنکه استراحتی کرده باشد به منطقه دب حردان رفت در دهی به نام سيد کريم که محل تجمع نيروهای ستادجنگهای نا منظم دکتر چمران بود، به آنها پيوست.
بعد از عمليات 28 صفر، بنی صدر حمله بزرگی را تدارک ديد که بايد در منطقه طراح بالاتر از حميديه در دشت آزادگان انجام می شد. عمليات در 15 دی شروع شد ولی به دليل وسعت عمليات و عدم هماهنگی نيروها شکست خورد و تعداد زيادی از نيروها به شهادت رسيدند. احمد که در تمام مدت عمليات حضور داشت به شدت از عقب نشينی ايران ناراحت بود و مدت طولانی از شهادت رزمنده ها گريست. در اسفند 1359 به هنگام سخنرانی بنی صدر ـ رئيس جمهور وقت ـ در دانشگاه تهران، احمد نيز به آنجا رفته بود که درگيری بين نيروهای موافق و مخالف آغاز شد. در همان لحظات نخستين احمد دستگير شد. او در اين باره گفته: «در مقابل روزنامه فروشی ايستاده بودم که دو نفر آمدند دو طرف مر اگرفتند و از من کارت شناسايی خواستند. وقتی کارت مرا ديدند مرا با خود بردند.» دستگيری احمد با کارت شناسايی که نشان می داد از اعضای حفاظت دفتر نخست وزيری است از جنجالهای مطبوعاتی آن روز شد. در تلويزيون عکس وی را نشان دادند و قضيه را چنين وانمود کردند که چون از اعضای دفتر نخست وزيری است برای بر هم زدن سخنرانی و ايجاد اغتشاش در دانشگاه حضور يافته است. احمد چند روز در زندان بود که با وساطت دکتر چمران آزاد شد. طبرسی در مدت حضور در جبهه ها از هيچگونه جان فشانی دريغ نمی کرد.
در عمليات آزاد سازی سوسنگرد عمليات در سه جناح از حميديه شروع شد. دکتر چمران خود پيشاپيش نيروها روی جاده سوسنگرد و احمد و گروه او در سمت راست وی عمل می کردند. در طول عمليات دکتر چمران مجروح شد که سبب تضعيف روحيه شديد نيروها شد ولی احمد با جديت عمليات را ادامه داد و حتی وقتی يکی از دوستانش خط مقدم را رها کرده و به دنبال دکتر چمران به اهواز رفته است بسيار عصبانی شد. احمد در منطقه سوسنگرد از ناحيه دست و صورت مجروح شد. احمد بعد از عمليات، حيوانات اهلی مثل گاو، الاغ، گوسفند را که به روستاييانی که منطقه را ترک کرده بودند تعلق داشت، جمع آوری کرد می گفت: «تحمل ديدن حيوانی را که ترکش يا گلوله می خورد و در حال جان کندن است را ندارم.»
در 31 خرداد 1360 وقتی که دکتر چمران به شهادت رسيد احمد در تهران تحت معالجه قرار داشت. پس از شهادت دکتر چمران ستاد جنگهای نامنظم زير نظر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفت و افرادی که در اين ستاد بودند متفرق شدند. احمد به عضويت سپاه پاسداران شهرستان آمل در آمد و به مبارزه با عوامل ضدانقلاب در آمل پرداخت. پس از مدتی به عنوان يک بسيجی ساده به منطقه فکه رفت. او که يکی از فرماندهان و مسئولان ستاد جنگهای نامنظم بود، ترجيح می داد ناشناخته باشد تا بتواند آزادانه در سراسر جبهه حضور يابد.
احمد وارد جهاد سازندگی شد، این نهاد اقداماتی را در جبهه شروع کرده بود و به تدريج بر اهميت و نقش سازنده آن عمليات ها افزوده شد. مهم ترين نقش جهاد در عمليات شکست محاصره آبادان در عمليات ثامن الائمه در مهرماه 1360 بود که با زدن يک جاده اساسی سبب شد آبادان از سقوط حتمی نجات يابد. گسترش فعاليت جهاد سازندگی در جبهه ها توجه احمد را به خود جلب کرد و از خط مقدم جبهه به جهاد استان تهران آمد و به عنوان يک فرد ساده در آن ثبت نام کرد. سپس به عنوان راننده جهاد به جبهه رفت. توانمندی او در انجام امور سبب شد به قسمت فنی و مهندسی جهاد وارد شود. قبل از شروع عمليات در منطقه ميمک جاده های متعددی احداث کرد.
او در ميان دوستان و همرزمانش به قناعت و صرفه جويی مشهور بود طوری که ماه ها با يک دست لباس ساده اما تميز و مرتب ديده می شد. با هزينه بسيار اندکی زندگی می کرد.
در فروردين 1361 وقتی عمليات فتح المبين آغاز شد در گردان حضرت علی اصغر (ع( از لشکر حضرت رسول (ص) به عنوان يک نيروی ساده انجام وظيفه می کرد. گردان علی اصغر (ع) از گردانهای خط شکن محسوب می شد و بيشترين درگيری را در منطقه بستان و تنگه جذاب داشت. احمد هر جا که به نيرويی احتياج بود، پيشقدم می شد و سخت ترين کارها را به عهده می گرفت.
در عمليات بيت المقدس احداث راه فرسيه طراح و کرخه نور به جهاد استان تهران سپرده شد. احمد به اقتضای حساسيت عمليات در کارها سخت گيری و حساسيت فوق العاده ای نشان می داد. اگر چه مسئوليت قسمت فنی ـ مهندسی جهاد را به عهده داشت درمواقع حساس رانندگی لودر و بولدزر را به عهده می گرفت. در عمليات رمضان مسئوليت احداث جاده را داشت و پس از مدتی به منطقه سومار رفت و سپس در عمليات مسلم بن عقيل که در ارتفاعات 410 آزاد شد به جنوب برگشت و در پاسگاه زيد مشغول راه سازی شد. در عمليات محرم نيز با چند راننده لودر و بولدزر در منطقه عملياتی بود. پس از عمليات به مقر جهاد استان تهران در کوشک بازگشت و به طرف پاسگاه زيد و ايستگاه حسينيه رفت. سپس به شوش عازم شد تا از پل شهيد ناجيان به طرف چنانه جادهای احداث کند، قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتی در سال 1361 برای ساختن آزاد راه احمد متوسليان به عنوان سرگروه مأمور شد. به هنگام عمليات از ناحيه پا مجروح شد و هر چه همرزمان اصرار کردند به پشت جبهه برود قبول نکرد و در مقر عمليات چند روز استراحت کرد. پس از مدتی از طرف جهاد تهران به منطقه عملياتی والفجر 1 مأمور شد. اوبه ابوغريب رفت و به مدت يک ماه در عين خوش و سپس در منطقه زبيدات مسئول گروه مهندسی بود. در بسياری مواقع کارهای شبانه را بر عهده می گرفت و بيست و چهار ساعت تمام کار می کرد و برای مدت کوتاهی در کنار خاکريز استراحت می کرد.به نيروهايی که با وی کار می کردند اعم از رانندگان لودر بولدوزر و گريدر يا رانندگان آمبولانس تذکر می داد که در سخت ترين شرايط در زير آتش سنگين دشمن به فعاليت خود ادامه دهند. پس از عمليات والفجر 1 به مهران رفت و در آنجا ستاد جهادسازندگی تهران را برپا کرد. در کنار جاده سازی به شناسايی منطقه نيز می پرداخت. پس از عمليات والفجر 3 احمد و همکارانش از بالای سد کنجمان مشغول جاده و پل سازی شدند و آن را تا خطوط مقدم ادامه دادند. پس از مدتی مسئوليت ستاد جهاد استان تهران در ميمک را به عهده گرفت و در آنجا نيز جاده های متعددی احداث کرد.
به قرآن علاقه و توجه خاصی داشت و در مواقع فراغت به قرائت قرآن می پرداخت. در پر پايی کلاس های آموزشی قرآن در جبهه کوشا بود و خود در کلاسها حضور می يافت. بسياری از دعاها را از حفظ می خواند؛ به دعای کميل توجه و نظر خاصی داشت. يکی ديگر از علاقه های وی مطالعه کتابهای فلسفی بود. هر جا می رفت در کنار وسايل مختصر شخصی تعدادی کتاب به همراه داشت. کتاب نيايش دکتر چمران را هميشه همراه خود داشت و بسياری از جملات آن را حفظ بود. هيچگاه از مزايا و امکانات شغلی خود استفاده نکرد. حتی زمانی که طبق يک روال اداری اضافه حقوق به وی تعلق گرفت، از پذيرفتن آن خودداری کرد. در طول خدمت در جهاد چندين بار به مناسبتهای مختلف به افراد جبهه سکه داده شد اما احمد از گرفتن آن خودداری می کرد و همواره اصرار داشت کسی از اين موضوع باخبر نشود. در يکی از موارد وقتی فهميد همرزمانش متوجه شده اند که سکه را نگرفته است بسيار ناراحت شد. چنان فروتن بود که هيچگاه از فعاليت ها و کارهای خود سخنی نمی گفت. با وجودی که علاقه و اصرار زيادی در گرفتن فيلم و عکس و ثبت وقايع جنگ داشت. اجازه نمی داد از او عکس يا فيلم تهيه کنند. به عنوان فرمانده رزمی ـ مهندسی از دادن دستور مستقيم به زيردستان و افراد تحت امر خودداری می کرد و در اغلب کارها پيشگام بود و در صورت نياز نکات را خيلی ظريف مطرح می کرد. شهادت را نعمتی می دانست که از طرف خداوند نصيب انسانها می شود. احمد به ائمه اطهار علاقه خاصی داشت و در مواقع خطر به آنان توسل می شد. نسبت به مسايل سياسی کشور حساسيت و توجه خاص داشت. عاشق امام خمينی بود، پيامها و کلمات قصار ايشان را دايم تکرار می کرد و در تحليل مسايل سياسی از آنها استفاده می کرد.12 احمد هيچگاه به ازدواج فکر نمی کرد، هر چه اطرافيان خانواده و دوستان اصرار می کردند سر باز می زد. در مواقعی هم که او را به بجبار به خواستگاری می بردند در همان برخورد اول به خانواده عروس می گفت: «من نود و نه در صد شهيد می شوم.» همين امر سبب می شد هيچ دختری حاضر به ازدواج با وی نباشد. او مهمترين وظيفه خود را خدمت در جبهه و حفاظت از کشور می دانست و در پاسخ دوستانش که می گفتند ازدواج يک دستور دينی است و هر مسلمانی بايد ازدواج کند، می گفت: «در حال حاضر کشور به وجود من در جبهه و جنگ بيشتر نياز دارد.» چون به شهادت علاقه بسيار داشت دوستانش از اين مسئله استفاده کرده و می گفتند: چون ازدواج نکرده ای به شهادت نمی رسی. می گفت: «زندگی و ازدواج من حفظ و نگهداری آبهای مجنون خصوصاً قست جنوبی آن است.» بالاخره همسر يک شهيد شرايط وی را پذيرفت. وقتی خانواده اش اين خبر را به او دادند گفت: «ده روز ديگر برای مراسم می آيم ولی به ده روز نرسيده به شهادت رسيد.» در عمليات والفجر 8، لشکر 27 محمد رسول اللّه (ص) و لشکر 21 حمزه بايد از اروند رود عبور می کردند ولی کانال ها عبور پر از آب بود. احمد و گروهش احداث پل را پذيرفتند و با سرعت فوق العاده عمليات لوله گذاری و خاک ريزی را انجام دادند. سرانجام در شب 21 بهمن ماه در حالی که مشغول زدن خاکريز به عمق هفتاد يا هشتاد متر بود در قسمت شمالی هجر شميک نهر خين بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسيد.
تقريباً ساعت دو و نيم شب بود و کارهای تدارکاتی با موفقيت پيش می رفت که ناگهان در ميان آتش و دود ترکشی در قلب احمد اصابت کرد و او به زمين افتاد. در حالی که لبخند بر لبانش بود شهادتين را بر زبان جاری کرد و به شهادت رسيد. در هنگاه شهادت سمت فرماندهی گردان پشتيبانی مهندسی رزمی جهاد سازندگی را بر عهده داشت. پيکر او به شهرستان آمل انتقال يافت و در محل امامزاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد.
منبع:"فرهنگ جاودانه های تاریخ ،زندگی نامه فرماندهان شهید مازندران"نوشته ی یعقوب توکلی ،نشر شاهد،تهران-1386
خاطرات
مادرشهید:
احمد از سنين کودکی نسبت به خوب و بد رفتارها حساسيت نشان می داد. روزی دوستانش دو تومان پیدا کرده و می خواستند با آن چيزی بخرند که احمد با وجود سن کم مانع شد و گفت : «نه حرام است.»
برادرشهید:
شبی حدود نيمه شب همگی در خواب بوديم که ديديم به شدت در خانه را می کوبند. وقتی در را باز کرديم چند مرد با لباس شخصی و مسلح پشت در بودند و سراغ احمد را می گرفتند. اتفاقاً آن شب احمد منزل يکی از دوستانش بود. مأموران به داخل خانه آمدند و تمام خانه را به دقت گشتند به کتابخانه پدر هم رفتند ولی چيزی نيافتند. زيرا احمد اعلاميه ها و کتابهايش را به خانه يکی از دوستانش برده مقداری را نيز در باغچه حياط خاک کرده بود. همان شب مأموران ساواک به خانه دوست احمد رفتند و او را دستگير کردند و به ساواک شهر ساری منتقل کردند. مدت دو ماه زير شکنجه و آزار شديد قرار داشت ولی هيچ گونه اطلاعاتی نداد. در اثر شکنجه بيمار شد و مدتها دچار بيماری عصبی و تحت معالجه بود و گاهی اوقات دچار لرزش دست می شد.
احمد قربانی:
در منطقه هيچ جبهه جنگی، خط مشخصی يا امکاناتی حتی خاکريز و سنگری وجود نداشت. پستی و بلنديهای زمين، درختها و جويهای خشک شده سنگر نيروهای ايرانی بود. نيروها نيز گروههای پراکنده ای بودند که در مقابل ارتش منسجم عراق مقاومت می کردند. نظر دکتر چمران بر اين بود که بايد با نيروها اندک آسايش دشمن را سلب کنيم و تعادل روانی آن را بر هم بزنيم. نيروهای عراقی به راحتی وارد سوسنگرد شده و بدون آنکه حتی يک گلوله شليک شود، شهر را تصرف کرده بودند. با طراحی دکتر چمران از پنج کيلومتری اهواز وکارخانه نورد و جنگلهای ملاشيه و دب حردان که بيشترين نيروهای عراقی در آن تجمع داشتند تا پنجاه و پنج کيلومتری سوسنگرد، تپه های اللّه اکبر و تسليحات، نيروهای چريکی ايران، عمليات ايذايی پراکنده انجام می دادند.
بسياری از اوقات در يک روز چند حمله انجام می داديم و شبها به عمليات شناسايی يا ايذايی می رفتيم. به هنگام بازگشت خستگی مفرط به نيروها غالب می شد اما احمد بسيار با روحيه بود. در طول روز، حتی يک بار هم نگفت تشنه يا خسته است. تقريباً در همه عمليات حضور داشت. روزی با يک گروه، عملياتی در دب حردان داشتيم، حدود ساعت 5/1 تا 2 نيمه شب برگشتيم. در همين زمان گروه دوم به منطقه عباسيه می رفتند، احمد از ما جدا شد و با آنها رفت. فردای آن روز که احمد را ديدم، گفتم: تو خسته بودی دوباره با آنها برگشتی؟ گفت: نه! من اصلاً هيچ موقع خواب و خستگی را احساس نمی کنم. در طول يک سال و نيم هيچ وقت خستگی او را نديدم. بعضی اوقات احساس می کردم خدا به احمد نيروی خاصی داده که تا اين حد، شجاع و خستگی ناپذير است.
قبل از عمليلات اللّه اکبر به اتفاق دکتر چمران و احمد به ارتفاعات رفتيم. در آنجا احمد يک موشک انداز عراقی را غنيمت گرفت. او تنها کسی بود که توانست با آن موشک انداز کار کند. احمد موشک انداز را به پشت جبهه برد و آن را تعمير کرد و دوباره به خط برگرداند. چند تن از نيروها را آموزش داد تا با آن کار کنند. در چندين عمليات از جمله در طرح، دب حردان و عمليات طلاييه و پادگان حميد از اين موشک انداز استفاده کرد. احمد به همراه نيروهای کلاه سبز تيپ نوحد در دهی در کوههای اللّه اکبر که به پشت جبهه و سوسنگرد راه داشت مستقر بودند و شبانه روز عمليات کوچک وبزرگ انجام می دادند. آنها شبها منطقه را شناسايی می کردند و روزها به جنگ های نامنظم دست می زدند. يکی از خصوصيات برجسته احمد تحمل او در مشکلات بود.
در اوايل جنگ، احمد کمک تيربارچی من بود و حدود بيست و پنج تير به وی داده بودند. روز قبل از آن با شهيد چمران عمليات چريکی انجام داد بوديم و سه چهار تانک را زده بوديم. فردای آن روز تصميم گرفتيم در همان جا عمليات کنيم ولی عراقی ها محل استقرار را به شدت زير آتش گرفتند. به احمد گفتم: بهتر است عقب تر برويم و از کانال آبی به عنوان سنگر استفاده کنيم. گفت: «امکان ندارد من عقب نشينی کنم.»
پس از شهادت دکتر چمران احمد مانند يک آچار فرانسه شده بود و در همه جا حضور داشت. او با روحيه خاصی که داشت گمنام در خدمت جنگ بود. روحيه جنگندگی وی سبب می شد تحت يک فرماندهی در يک عمليات کوچک قرار نگيرد. پس از شهادت دکتر چمران می گفت: «فرماندهان اجازه عمليات را نمی دهند و همين باعث شده جبهه برای من و مثل قبل نباشد.»
محسن عباس پور:
من و احمد در مقر مهندسی نشسته بوديم. ناگهان ترکشی به انگشت من خورد و زخمی شدم. احمد دست مرا گرفت و گفت بلند شو. گفتم: پام مجروح شده، ولی وقتی به احمد نگاه کردم ديدم سينه اش زخمی شده و شرمنده شدم. يکی ديگر از دوستانش می گويد: در عمليات دب حران به دست احمد ترکش خورد، ترکش ها به گوشتهای دستش آويزان بود. هر چه اصرار کرديم که وی را به بهداری ببريم، قبول نکرد. گفتم بگذار حداقل اينها را بکنيم، گفت: نه خودش می افتد.
يکی از مناطق بسيار خطرناک که در تيرس مستقيم اسلحه های سبک عراقی ها قرار داشت مناطق فرسيه و عباسيه بود. اين مناطق با طزاحی دکتر چمران به زير آب رفت. با وجود اين سراسر جاده در تيررس بود حتی با خمپاره 60 به راحتی جاده را می زدند. احمد داوطلبانه برای تهيه غذا به اهواز می رفت و از پايگاه های کمکهای مردمی معروف به زينبيه مواد غذاي را به فرسيه و عباسيه می برد و در ميان رزمندگان تقسيم می کرد.
سعيد مير بابايی:
قرار بود در منطقه ميمک عملياتی صورت بگيرد چند روز قبل از عمليات در يکی از محورهای به نام تنگه بيجار بايستی چند دستگاه بولدوزر وارد می کرديم. احمد سخت ترين منطقه را که محلی صعب العبور بود به نام پاسگاه گرگينج بود انتخاب کرد. در شب عمليات قرار بود چند دستگاه بولدوزر را از رودخانه تن خواب عبور دهند. سطح رودخانه بسيار صاف و لغزنده بود به طوری که احتمال می دادند بولدوزر واژگون شوند. احمد که مسئول اکيپ بود پشت بولدوزر نشست. همه دعا می کرديم که بولدوزر واژگون نشود که ناگهان بولدوزر سر خورد و کف رودخانه به گل نشست. در آنجا دو تا درخت نخل علامت شناسايی بود و منطقه پس از آن در دست عراقی ها بود. در روز عمليات از اين محل رد شديم در حالی که اکيپهای ديگر از محلهای مختلف وارد عمليات شده بودند و طبرسی نمی خواست از گروههای ديگر عقب بماند. به علاوه احتمال اينکه اکيپهای عمل کننده به چنگ دشمن بيفتند زياد بود. احمد سعی کرد گروه تحت فرماندهی خود را به پاسگاه گرکند برساند تا در صورت حرکت دشمن جلوی آن را بگيرد. در ساعت 5/2 يا 3 صبح احمد به ديدبانی رفت و متوجه شد که نيروهای عمل کننده در ديگر جناحها هنوز نرسيده اند. به همين دليل به گروه گفت: «شما برگرديد، من به تنهايی می مانم، عراقی ها قصد دارند نيروهايی را که به اين قسمت وارد می شوند و ما را محاصره کنند.» او به تنهايی بولدوزر را از رودخانه خارج کرد و سبب شد عراقی ها فکر کنند لشکر مجهزی در منطقه مستقر است و از محاصره نيروها خودداری کردند.
بعد از عمليات ميمک سه جاده محور فسيل، ميمک و پاسگاه گرکند در دست احداث بود و چون در تيررس دشمن قرار داشت شهدای زيادی می گرفت. ادامه کار در مراحل آخر طبرسی سپرده شد. ولی شرايط طوری بود که وقتی بولدوزر جلو و عقب می رفت به جای جای آن تير می خورد. به همين سبب طبرسی بقيه جاده را شبانه احداث کرد. مهمترين مسئوليت احمد در منطقه ميمک احداث همان جاده بود. او بيشترين کار را با کمترين نيرو و هزينه انجام می داد.
اکبرسرمدی:
احمد شب ها از درد ترکش هايی که در بدنش بود به سختی می خوابيد ولی هيچگاه درد خود را ابراز نمی کرد. بارها به وی گفتم: با اين وضعيت جسمی تکليف برای شما نيست بايد به درمان خود بپردازی و او بدون هيچ گله ای پاسخ می داد: «فعلاً اينجا بيشتر نياز است.»
مهدی نيک:
روزی دل درد شديدی گرفتم طبرسی مرا با اصرار به اورژانس برد با وجودی که خود جراحتهای متعدد داشت و تحمل می کرد. اگر يکی از نيروهايش جراحت مختصری بر می داشت با تمام توان رسيدگی می کرد. با طبرسی برای احداث جاده رفتيم، بيمار بودم و احمد متوجه اين موضوع شد و گفت: برو کمی در ماشين بنشين و من با دستگاه کار می کنم. من از حدود ساعتده شب تا چهار پنج صبح در ماشين خوابيدم. احمد صبح مرا بيدار کرد و گفت: وقت نماز است بايد برويم. گفتم کجا؟ گفت: کار تمام شد. با کمال تعجب متوجه شدم در طول شب خاکريز را احداث کرده است. طبرسی تقريباً در تمام عملياتها حضور داشت، بخصوص در عملياتهای والفجر1 تا 5 خاکريز ها و جاده های متعددی را به کمک گروههای تحت امر آماده کرد. در والفجر 3 احداث چند پل استراتژيک را به عهده داشت و پس از عمليات نيز به مرخصی نرفت و در تثبيت خطوط سهم به سزايی داشت.
رجب علی شريفی:
شبی نزديک شلمچه داخل ماشين بوديم، چند دقيقه ای به بيرون ماشين رفته بودم که ناگهان گلوله ای در چند متری ماشين به اصابت کرد و ترکش آن قسمتهايی از ماشين را برد. رسيديم احمد بيرون ماشين نشسته بود، گفتم خدا رحم کرد، گفت: « گفت اگر خدا رحم می کرد که من الان سالم نبودم.»
آخرين جايی که احمد را ديدم در عمليات والفجر 8 بود. دو ساعت بعد احمد به شهادت رسيد و من مجروح شدم. در حين عمليات توقفی در کار ايجاد شد و من به جايی که احمد ديگران بودند رفتم. تعدادی از شهدا و بچه های مجروح کنار خاکريز افتاده بودند. رفتم تعدادی از شهدا و بچه های مجروح کنار خاکريز افتاده بودند. رفتيم و در کنار شها نشستيم؛ احمد دست بر پيشانی شهدا گذاشت و فاتحه خواند و بعد گفت: خوشا به سعادت اين ها.
پس از دوران مدرسه مدتها احمد را نديده بودم. روزی وی را در خيابان ديدم و گفتم : معلوم هست کجايی؟ مدتی مشغول صحبت شديم و احمد گفت : چيزی به تو می گويم به کسی نگو، من کتاب مادر ماکسيم گورکی را خوانده ام ـ آن زمان اين کتاب جزو کتابهای سياسی بود ـ تمام اين کتاب دو صفحه ارزش ندارد، يک رمان طولانی و تهی است. در معارف و مسايل دينی و در داستانهای اسلامی مطالبی بسيار زيباتر از اين ها داريم. به عنوان مثال حادثه کربلا، جوانها را به شور می آورد، پيران را به گريه و اندوه می کشاند. در همين دوران احمد آثار امام خمينی را نيز مطالعه می کرد. پس از مدتی من نيز در کتاب فروشی مشغول به کار شدم. روزی آقايی آمد و با ما شروع به صحبت کرد. صحبتهايش انتقادی بود اما با نوع انتقاد چپ ها فرق داشت. بعد فهميديم از کتاب پدر و مادر ما متهميم نوشته دکتر شريعتی جملاتی را می گفته است. کم کم به وی نزديک تر شديم و او کتابهای آری اين چنين است برادر و فاطمه فاطمه است را به صورت جزوه تايپ شده ای برای ما آورد. مدتی بعد تصميم گرفتيم اين جمله دکتر شريعتی را آنان که رفتند کاری حسينی کردند و آنها که ماندند بايد کاری زينبی کنند و گرنه يزيدی اند، را تکثير کنيم. اين جمله را يکی از بچه ها به خط خوش نوشت. برای تهيه غذا به شهر رفتيم. در يک شيشه فروشی از روی کاميون بار خالی می کردند. هر شيشه يک لايه کاغذ شيری رنگ داشت. به شيشه فروش گفتيم به شما کمک می کنيم بار را خالی کنيد به جای آن کاغذ ها را به ما بدهيد. اگر چه بار سنگينی بود با زحمت زياد آن کار را انجام می داديم و مرد شيشه فروش به ما می خنديد. بالاخره بعد از پايان کار کاغذ ها را گرفتيم. برای چاپ حروف بازگشتيم و وقتی روی گونی برنج را ديديم تصميم گرفتيم به همان ترتيب حروف را روی کاغذ بنويسيم. سپس کليشه، جوهر و برس تهيه کرديم و يک شب تا صبح حروف جمله مذکور را روی کاغذ کشيديم. سپس آنها را در سطح شهر پخش کرديم. احمد علاوه بر اين در بسياری از سخنرانی های حسينيه ارشاد شرکت می کرد و گاهی اوقات تحت تعقيب سااک قرار می گرفت اما دست از اين فعاليت بر نمی داشت. بارها مأموران ساواک به کتابفروشی ريخته و کتابها را می بردند اما با سرمايه پدر بار ديگر کتابهای جديد جايگزين آن می شد.
روزی با دوستان تصميم گرفتيم در يک رستوران غذا بخوريم اما احمد با ما همراه نشد. وقتی برگشتيم خيلی ملايم و متين گفت: «بهتر بود هزينه ای را که صرف اين غذا کرديد به فقرا می داديد و با يک غذای ساده می گذرانديد.» وقتی در جبهه بين رزمنده ها لباس تقسيم می شد هيچگاه نمی گرفت و تمام مدت خدمت در جبهه را با يک اورکت گذراند. يکی ديگر از دوستانش می گويد: اورکت احمد بسيار کهنه و فرسوده شده بود و شک دارم که لايی گرمايی داشت، روزی به وی گفتم ستاد تدارکات اورکت پخش می کند. می توانی بگيری در جواب گفت : اين اورکت هنوز کار می کند. دوست ديگر احمد می گويد: روزی از جبهه به مرخصی آمده بوديم به احمد پيشنهاد کردم آب هويج بخوريم. گفت: با مبلغی که برای آب هويج می دهيم، می توانيم چند کيلو هويج بخريم. اين ويژگی در سخت ترين شرايط جنگی در رفتار احمد وجود داشت. در عمليات طراح در سال 1360 حدود پانزده يا شانزده ساعت پس از آغاز عمليات به تعداد زيادی از نيروها جيره غذايی نرسيده و احمد تمام جيره غذايی اکيپ خود را بين نيروها تقسيم کرد.
آثار باقی مانده از شهید
چند روز قبل از عمليات والفجر 5 تصميم گرفته شد تا در يکی از محورهای روبروی شهرک زرباتيه عراق برای قطع جاده آسفالته زرباتيه به پاسگاه زالو آب همچنين جلب توجه دشمن به اين منطقه جاوتر از منطقه خوری و در فاصله هفتاد و پنج، صد حداکثر صد و پنجاه متری دشمن خاکريز احداث نماييم. برای اين کار تصميم گرفتيم از رانندگان لودر و بولدوزر آموزشی که در هيچ عملياتی شرکت نکرده بودند و با آشت مستقيم و پر حجم دشمن روبرو نشده بودند به همراه دو راننده عمليات ديده استفاده کنيم. ساعت 9 شب کار را آغاز کرديم. دشمن که صدای دستگاهها را به وضوح و حتی دستگاه ها را در روشنايی ماه به وضوح می ديد بلافاصله با خمپاره 60 ميلی متری و کاليبر دستگاهها را زير آتش شديد قرار داد. دشمن در هر بيست متری يک تيربار مستقر کرده و وجب به وجب منطقه را به رگبار بست، به طوری که تيرها به تيغ، اگزوزو بدنه دستگاهها اصابت می کرد و کمانه کرده و به هوا می رفت. در هر دقيقه صدها گلوله خمپاره نيز سينه زمين را می شکافت. چنان آتش گسترده بود که به جرئت می تونم بگويم چندين برابر آتشی بود که در يک عمليات بزرگ اجرا می شد. نيروهايی که از ارتش يا نيروهای خدماتی، تدارکاتی جهاد آمده بودند هر کدام در شياری يا برآمدگی پناه گرفته بودند حتی نمی توانستند به رانندگان يک ليوان آب برسانند. اما جهادگران در داخل لودر و بولدوزرهای سوراخ سوراخ شده به پيش می تاختند. از آنجا که مسئوليت احداث خاکريز به عهده اين حقير گذاشته شده بود و می بايست به دستگاهها سرکشی می کردم و مسير خاکريز را مشخص نمايم و همچنين راننده بولدوزر و لودر را به علت حجم سنگين آتش تعويض کنم، روحيه و مقاومت عجيبی در رانندگان می ديدم. در همان زمان به دستگاهی رسيدم که در زير آتش شديد کاليبر دشمن در کنار جاده آسفالته مشغول به کار بود. اگزوز بولدوزر با تيرهای مستقيم دشمن به طرفم پرتاب شد و به پايم اصابت کرد و ماهيچه پايم را کمی سوزاند. وقتی متوجه راننده دستگاه شدم شگفت زده شدم، زيرا دستگاه با سرعت عقب و جلو می رفت ولی سر راننده ديده نمی شد. موضوع را با همکاران مطرح کردم آنان نيز اين مسئله را تاييد کردند. تصميم گرفتيم هر چه سريع تر دستگاه را متوقف کنيم. موضوع را به برادران ارتش گفتيم و آنان روی تيرباری که به دستگاه شليک می کردند متمرکز شدند.پس از ده تا پانزده دقيقه کاليبر فوق منهدم شد و آتش قطع شدوناگهان راننده سرش را بيرون آورد. در عمليات والفجر 5 فعاليت جهاد استان تهران در منطقه چنگوله بود. بيشترين عمليات جاده سازی در خط مقدم صورت گرفت. سپس عمليات خيبر آغاز شد و يک اکيپ به سرپرستي شهيد تاجيک به جنوب رفتند. در اول فروردين ماه مسئول گروه به شهادت رسيد و احمد جايگزين وی شد و در احداث بزرگراه سيدالشهداء شرکت کرد. بعد از مدتی جهاد استان تهران به جنوب منتقل و در جاده دارخوين مستقر شدند. در اين منطقه چندين مأموريت از جمله کار در دژهای شلمچه و جزيره مينو به عهده جهاد گذاشته شده بود.
آلبوم تصاویر" />