سال 1333 ه ش در روستاي بابا سلمان در شهرستان شهريار ، در خانوادهاي مذهبي و بسيار مؤمن پسري به دنيا آمد كه نام او را يدالله گذاشتند؛ يدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصهاي به پهناي دشت كربلا، بار ديگر به ياري حسين زمان خود بشتابد و دستي باشد در ميان هزاران هزار دست،كه به ياري دين خدا و خميني كبير آمدند.
تولد وکودکي اش از زبان پدر :
«در سال 1333، به دنيا آمد.پاكي و صفاي روح بزرگش از همان موقع احساس ميشد. زماني كه به دنيا آمد، گوشه گوش راستش كمي پريده بود. وقتي كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با ديدن گوش او گفت:«اين پسر در آينده براي كشورش كاري ميكند. يا پهلوان ميشود يا شجاعت و رشادتي ستودني از خود نشان ميدهد.» يدالله از كودكي، بچهايي ساكت، مودب و بسيار جدي بود. وقتي عقلش رسيد، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكي، در صف آخر جماعت، نماز ميخواند.
ما به طور دستجمعي با برادرانم زندگي ميكرديم و يدالله از همه برادرزادههايم قويتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمي و نيرومندي، اخلاقي پهلواني و اسلامي داشت. هيچ وقت به ضعيفتر از خودش زور نميگفت. هميشه از بچههاي ضعيف دفاع ميكرد و مواظب آنان بود. يدالله، خيلي كوچكتر از آن بود كه معناي ميهمان و ميهماننوازي را بداند؛ اما هنوز مدرسه نميرفت كه بيشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره ميآورد.
بسيار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگي ميكرديم، يدالله شاداب، پرانرژي و بسيار فعال تربيت شد و رشد كرد. از همان كودكي در كارهاي دامداري به ما كمك ميكرد. بسيار زرنگ و كاري بود. از همان بچگي، يادم ميآيد كه شجاع و نترس بود. در بازيها ميان بچهها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابي و فعال بودن، هرگز نديدم با كسي دعوا و درگيري داشته باشد و اين يكي از خصوصيتهاي مشخص اين شهيد بود. هر كس به دنبالش ميآمد و ميگفت براي ورزش برويم، ميگفت: «يا علي!» خلاصه هيچ وقت از ورزش و بازي رويگردان نبود. اما با اين همه، خيلي پرحوصله و پردل بود.»
دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس براي ادامه تحصيل، به شهريار، «عليشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قديم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوري مدرسه، به تحصيل ادامه نداد. در دوران تحصيل، هميشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود.
غروب غمگيني بود. هالههاي سرخ نور خورشيد، فضاي خاك آلود پادگان شهيد بهشتي را سرخ فام كرده بود.
با بچههاي واحد، واليبال بازي ميكرديم. حاج يدالله هم بود. با يك دست مجروح و با صورتي كه در ظاهر آرام بود، بازي ميكرد. اگر او را خوب ميشناختي، ميتوانستي بفهمي كه در عمق چشمهاي مهربان و صورت خندانش، غمي گنگ موج ميزند و در عين حال، حالت انتظار، حالت شادي و حالت رسيدن به مقصود.
يدالله وجود ساده و بيريايي داشت؛ اما تودار، عميق و كمحرف بود. آن روزها، اين حالتها، بيشتر از هميشه، در او مشهود بود.
پس از بازي، حاج يدالله به آسايشگاه آمد. چهرهاش آرام، اما متفكر بود. با حالتي خاص در كمد وسايلش را باز كرد. تمام وسايلش را به شكل منظم روي زمين گذاشت و گفت: «بچهها! هر كس هر چه ميخواهد بردارد، به عنوان يادگاري!»
گرمكن ورزشي، ساعت مچي، تقويم، انگشتر عقيق، مهر و سجادهاي كوچك و … اينها وسايل جانشين تيپ ما بود. بغضي سنگين بر گلويم نشست و اشك در چشمهايم جوشيد. نتوانستم آن جا بمانم، بيرون رفتم. ستارههاي آسمان، شب را پر كرده بودند. خدايا، اين چه حالي بود؟ حالي كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسي به ما دست ميداد. حالي كه در لحظههاي نوراني و ملكوتي وداع ياران، تمام وجود انسان را دربرميگيرد!
دوباره به آسايشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعي كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگي بود. به رسم يادبود و يادمان خاطر عزيزش، انگشتري و كمربندش را برداشتم و دوباره، بيقرار و غمگين، به ستارهها پناه بردم. غمي بزرگ، با هجومي سنگين پيش رو بود.
يدالله هم ميخواست به ديگران بپيوندد!
آن جا كسي منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روي هم مينشست و با سرو صدا ميگذشت. خورشيد روي قطرهها ميتابيد و هزاران پولك نقرهاي ميساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه ميشد.
با حاجي كنار پل نشسته بوديم. غرق فكر بوديم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در ميان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل ميشد.
حاجي سكوت را شكست: «ديشب خواب ديدم. ميررضي زير يك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضي در گلو، به رويش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن.»
گفت: «نه! ميدانم كه او منتظر من است، بايد بروم.»
گفتم:«خب، من هم خواب خيليها را ميبينم.»
تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجههايش را در جيبش فرو كرد و با حالت خاصي، در حالي كه چشمهايش عمق آنها را ميكاويد، گفت:«نه! اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول كن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است!»
… موجها، زمزمهكنان، همچنان كه ميرفتند، حرف او را تصديق ميكردند. موجها او را ميشناختند.
من براي حاجي، ارزش و احترام خاصي قائل بودم. يعني همه بچهها نسبت به ايشان چنين حالتي داشتند. پس از مجروح شدن، ايشان در فاو بود. حاجي از ناحيه كليه بشدت آسيب ديده بود و يك دستش هم از كار افتاده بود. به سختي راه ميرفت؛ اما دائم به همه بچهها سر ميزد و با آنان به گفتگو مينشست. در همان حالت هم هر كاري كه از دستش برميآمد، براي بچهها انجام ميداد. يك روز مشغول سركشي به واحد ما بود و من نزديك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتين حاجي باز است. خم شدم كه بند پوتينش را ببندم. ديدم حاجي به سختي خم شد، با مهرباني سرم را بوسيد و مرا بلند كرد. بعد با يك دست، بند پوتينش را بست و دوباره به راهش ادامه داد.
همه ما عقيده داشتيم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمي است و قلب و عاطفهاش. خبر شهادت «يدالله كلهر» روي من خيلي اثر گذاشت. نه من، تمام بچهها، مانده بوديم كه چه كار كنيم. فرماندهمان را از دست داده بوديم و غم و اندوه اين خبر، چنان سنگين بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچههاي اردوگاه «كوثر»، چنين حالتي داشتند. هر كس گوشهاي يا شانهاي را پناه گرفته و ميگريست. چه روزي بود آن روز! و چه روزهاي سختي بود، آن روزهايي كه خبر شهادت ياران را ميشنيديم.
با چند نفر از بچهها، سوار بر ماشين، راه افتاديم تا به مقر فرماندهي برسيم و بپرسيم كه بايد چه كار كينم؟ وقتي در ماشين بوديم، راديو عراق را گرفتيم. شنيديم كه گوينده آن، چند بار با شادي، خبر شهادت عزيز ما را اعلام كرد. خدا ميداند كه آن لحظهها چه خشمي نسبت به دشمن و چه احساس افتخاري به برادر شهيدمان داشتم.
وقتي جنازه حاجي را آوردند، اردوگاه كوثر، اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نيمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظهها، قابل بيان نيست.
به من الهام شده بود كه آن روز، عراقيها دوباره به شكلي، حمله سنگيني به پادگان خواهند كرد. بچهها ميگفتند: «چه ميگويي؟ اين پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچهها با ناباوري حرفم را قبول كردند. همه كنار حسينيه پادگان جمع شده بوديم. به داخل حسينيه رفتيم. پيكر شهيد را روي دوش گرفتيم و بيرون آمديم.
هنوز در آستانه در بوديم كه هواپيماها در آسمان ظاهر شدند. بچهها، پيكر شهيد يدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند.
هر كس به طرفي دويد تا از تيرو تركش در امان باشد.
من در همان لحظه به ياد امام حسن مجتبي(عليه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتي به پيكر پاك ايشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تيرهاي دشمنان تشييع شد. تشييع يدالله ما هم چنين بود!
منبع:خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد در کتاب آشنا با موج
خاطرات
شمسالله چهارلنگ:
در آن زمان، رسم ما و تمام طايفه كلهر، بر اين بود كه تمام سه ماه تابستان را در «لار» بالاتر از «اوشان و فشم»، به سر ميبرديم. تمام همشهريان و هم محلهايهاي ما، هر تابستان اين كار را ميكردند.
لار، منطقهاي بسيار خوش آب و هوا، سرسبز و زيباست؛ با چمنزارهاي سبز و دشتهاي پرگل. كودكيهاي من و يدالله و همبازيهايمان، در سبزي دشتها و در ميان گلهاي خوشبو و پرندگان طبيعت زيباي لار گذشت. چمنزار سبز بود و كودكي و بازي و شيطنت.
من بايد هر روز گوسفندها را، كه حدود سي، چهل رأس بودند، براي چرا به چمنزارها ميبردم و عصرها حدود ساعت پنج بازميگرداندم. آن روز هم، گوسفندها را براي چرا برده بودم.
وقتي به چمنزار رسيدم،آنها را به حال خودشان رها كردم. در آن اطراف، چشمه زيبايي به نام «كركبود» بود. من كنار چشمه نشستم و مشغول آب بازي شدم. گاهي با سنگها راه آب را عوض و گاهي هم آبتني ميكردم. گوسفندها درست روبه روي من مشغول چرا بودند و من بيخود و بيخبر از همه چيز، مشغول بازي بودم.
عصر شد. موقع بازگشتن، خسته از يك روز بازي و شيطنت، سراغ گوسفندها آمدم تا آنها را جمع كنم و بازگردم. اما هر چه گشتم، اثري از آنها نديدم. با ترس و نگراني به خانه آمدم و به مادرم گفتم كه من گوسفندها را گم كردهام. مادر با نگراني گفت: «حالا هيچ كاري از دست كسي برنميآيد، بايد تا صبح صبر كنيم.»
آن شب با نگراني طي شد. فردا صبح، همراه چند نفر به طرف تپهها راه افتاديم تا گوسفندها را جمع كنيم. ناگهان از دور، كسي را ديدم كه برايم دست تكان ميدهد. وقتي به او نزديك شدم، ديدم يدالله است. با همان خندهاي كه بر لب داشت، گفت: «چيزي را كه تو در روز روشن نتوانستي نگهداري، من در شب تاريك نگه داشتم و سالم برگرداندم!» فهميدم كه منظورش گله گوسفند است. از او پرسيدم: «چطوري توانستي اين كار را بكني؟»
يدالله گفت: «من در حال شكار بودم كه ديدم گلهاي به من نزديك ميشود. خوب كه نگاه كردم، از روي نشانيهايشان فهميدم كه گوسفندهاي خودمان هستند، خلاصه همه را جمع كردم و تا صبح منتظر ماندم. وقتي هوا روشن شد، راه افتاديم و آمديم.» يدالله تا مدتها درباره حادثه آن روز، سربهسر من ميگذاشت و من، متعجب از شجاعت او كه چگونه در شب تاريك و در كوه، يك گله گوسفند را، سالم به خانه بازگردانده است.
آن شب زمستاني روستاي ما، «باباسلمان»، آن سالها مثل حالا نبود. الان وسيله زياد است و در مدت كمي، ميتوان تا «عليشاه» رفت و بازگشت. ولي آن سالها- دوران كودكي و نوجواني ما- مثل حالا نبود. از صبح تا شب، فقط چند تا ماشين، مسافران را تا عليشاه عوض ميبردند و باز ميگرداندند و اگر از آنها جا ميمانديم، ديگر وسيلهاي نبود، يا بايد ميمانديم يا حدود دوازده كيلومتر را پياده ميرفتيم.
يادم ميآيد يك روز از ماشين جا مانديم. من و يدالله تصميم گرفتيم خودمان پياده راه بيفتيم. بعد ميانبر بزنيم و از رودخانه بگذريم تا زودتر برسيم. سرانجام راه افتاديم. زمستان بود و ما غافل از تاريكي زودرس و سرما، مقداري از راه را ميانبر زديم. پس از مدتي، برف باريد. سرما بيداد ميكرد. من دستهايم را كه از شدت سرما بيحس شده بود، به هم ماليدم و گفتم:«يدالله! من يخ كردهام، چكار كنيم؟» يدالله با دلداري گفت:«شمسالله، مرد باش! ما مرد كوه و روستا هستيم!» حرفهاي او كمي به من قوت قلب داد؛ اما بالاخره، سرما آن قدر در بدنم اثر كرد كه به گريه افتادم. يدالله كمي تحت گريه و حالت من قرار گرفت؛اما خيلي زود به خود آمد و دوباره شروع به دلداري كرد و قوت قلب دادن به من: «پسر شجاع باش! بايد نيرومند باشي،زودباش حركت كن برويم، الان شب ميشود…» به هر زحمتي كه بود، راه افتاديم. باد شديدي ميوزيد و سرماي رودخانه را همراه سوز برف، به سر و صورت ما ميكوبيد. ما همچنان راه ميرفتيم. ناگهان يدالله به من گفت: «نترسيها! اما فكر ميكنم يك سگ ولگرد دارد دنبال ما ميآيد.»
اما من ترسيده بودم. يدالله گفت: «سعي كم يك چيزي پيدا كني تا از خودت دفاع كني.» ما در پي پيدا كردن سنگي، چوبي يا چيزي بوديم كه متوجه شديم سگها دو تا شدهاند و همچنان دنبال ما ميآيند. با چشم دنبال وسيلهاي بوديم كه درختي را ديديم. با يدالله بسرعت به طرف درخت دويديم و شروع كرديم به كندن شاخههاي خشك درخت. پس از چند لحظه تلاش، هر دو نفريمان، دو تا چوبدستي از شاخههاي درخت درست كرديم. سگها هم به ما نزديك شده بودند و حالت حمله گرفته بودند. من كه ترس و وحشت وجودم را فرا گرفته بود، رو به يدالله كردم و گفتم: «من ميترسم!» گفت: «نترس، شجاع باش!» ناگهان سگها به ما حملهور شدند. يدالله گاهي با چوب به سر سگها ميكوبيد و گاهي هم با عجله، سنگهاي يخزده را از زمين برميداشت و به طرف آنها پرت ميكرد. تا مدتي، همين طور با سنگ و چوب به آنها حمله ميكرديم و در همان حال ميدويديم. بالاخره عرقريزان و خسته، با سر و روي گلي و زخمي به پشت محلهمان رسيديم و فريادكنان، ديگران را به كمك طلبيديم. آن روز، شجاعت و بيباكي يدالله، جان ما را نجات داد و من، يدالله را نه پسري كوچك كه مردي شجاع و نيرومند ديدم.»
مرتضي دهقاني:
در روستاي ما، تمام خواهران و مادران ما چادر به سر ميكردند و يدالله به طور كلي خيلي روي بچه محلهايش تعصب داشت و اگر كسي مزاحم آنان ميشد، بشدت ناراحت ميشد.
روزي، چند پسر غريبه به روستاي ما آمده بودند. موقع تعطيلي مدرسهها بود و من و يدالله از كوچه رد ميشديم. داشتيم با هم حرف ميزديم كه ناگهان از دور متوجه شديم يكي از آن غريبهها، مزاحم دختري است. يدالله طاقت نياورد و بسرعت به آن سمت رفت و من هم دنبال او. دوستان ما هم متوجه مسأله شدند و به آن جا آمدند. خلاصه، زد و خورد شديدي پيش آمد. زور و قدرت يدالله، به كمك تعصب او آمده بود و او به قدري آنان را كتك زد كه همه از ترس فرار كردند! چند نفر از بچههاي ما هم زخمي شده بودند. كاري كه يدالله آن روز كرد، باعث شد كه پس از آن، كسي جرأت نكند مزاحم زن و دختري شود. نام يدالله و تعصب و غيرت او در مدرسه پيچيده بود. بعدها، وقتي به شهريار رفتيم، ديديم آن جا هم از جريان آن روز، حرف ميزنند و يدالله به خاطر آن دعوا، خيلي معروف شده بود؛ البته بيشتر به عنوان يك پهلوان با غيرت و شجاع.
ميثم محمودي:
آن سالها ما معلم ديني نداشتيم. فقط دو نفر از تهران ميآمدند و به ما درس ديني و مسائل اخلاقي را ياد ميدادند. در روستاي ما «بهائيها» زياد بودند و بيشتر وقتها با ما بحث ميكردند و ما متأسفانه چون روحاني نداشتيم، نميتوانستيم خوب از پس آنان برآييم و از اين بابت، رنج ميكشيديم. اما كمكم با آمدن آن دو روحاني، ما آمادگي بيشتري پيدا كرديم. در ميان ما، يدالله در اين مورد، از همه زرنگتر بود. او قدرت و آرامش عجيبي در بحث كردن با بهائيها داشت. با چنان قدرت و پختگي به بحث و جدل ميپرداخت كه يك روز آنان گفتند: «اگر ميخواهيد بحث كنيد، بياييد با پدر و مادر ما بحث كنيد يا با معلم دينيمان.»
خلاصه كمكم بحثهاي ما با بهائيها بالا گرفت. البته در ميان ما يدالله با متانت و آرامش بيشتري برخورد ميكرد و عقيده داشت چون بچه محل هستند، بايد با خونسردي، آرامش و استدلال ديني، آنان را به راه اسلامي آوريم و همين طور هم شد. بعدها چند نفر از آنان به دين مبين اسلام ايمان آوردند.
يك روز، در ميان يكي از همان بحثهاي پر سر و صداي هميشگي، يكي از بهائيها، كتابي آورد و با يدالله بحث را شروع كرد. آن پسر، از شدت ناراحتي، سرخ شده بود و با سر و صدا حرف ميزد. در مقابل، يدالله با آرامش، در حالي كه لبخندي بر لب داشت، با او صحبت ميكرد. بالاخره توانست با حرفهايش آن پسر را مجاب كند. پس از آن، آنان كمتر بحث و سر و صدا ميكردند و ما اين را مديون يدالله و قدرت او در بحثهاي ديني بوديم. او ميگفت:«بايد با آرامش و صبوري و از راه دوستي، آنان را به طرف خودمان جذب كنيم.»
يعقوب وهّابي:
آن روزها، من، يدالله و محسن كريمي، سه نفري يك مغازه الكتريكي باز كرده بوديم و با هم كار ميكرديم. سال 1351 بود كه براي كار، به باغي در شهريار رفتيم. ساختمان داخل باغ، يك ساختمان دو طبقه بود. قرار ما اين بود كه كار را زود آماده كنيم و تحويل دهيم. از ميان ما سه نفر، فقط من وسيله داشتم و با وسيله من ميرفتيم و ميآمديم. يدالله با ديدن مقدار كار گفت:«بچهها، بياييد همت كنيم و كار را تا عصر تمام كنيم.» اين را گفت و هر سه مشغول شديم. ساختمان دو طبقه بود و بزرگ و كار بسيار مشكل. به هر سختي بود، با تلاش بسيار تا عصر كار كرديم. هنگام عصر، تمام دو طبقه را سيمكشي كرديم. موقعي كه خانه را ترك ميكرديم، چراغهاي روشن خانه در ميان باغ، نشانه يك روز تلاش و كار سخت ما سه نفر بود كه البته اين كار سخت، با همت و غيرت يدالله ممكن شده بود.
امير نوحي:
همانطور كه ميدانيد، بيشتر آدمها در دوران كودكي شيطان هستند؛ ولي يدالله با آن كه قد و قوارهاش از همه ما بلندتر و رشيدتر بود، افتاده حال بود. از همان زمان، خصلتهاي فرماندهي و رهبري جمع را در خود داشت. در كلاس پنجم دبستان بوديم كه يك گروه پنج نفره تشكيل داديم و رهبرمان يدالله شد. خلاصه، اين گروه همدل و متحد بود و علت آن فقط وجود يدالله بود.
من و يدالله، دوران سربازي را با هم گذرانديم. يدالله بجز دينداري، خداشناسي و نجابت اخلاقي، داراي بدن ورزيده و نرمي هم بود. او ميتوانست پاهايش را به اندازه سرش بالا بياورد. در زمان خدمت، تا وارد پادگان شد، آنان بدون آن كه چيزي از او بدانند، او را ارشد كردند. يادم ميآيد، براي آموزش استفاده از ستارههاي قطبي رفته بوديم. او ارشد ما بود، پيشنهاد داد كه چطوري برويم، از كجا برويم و بازگرديم. پس از مدتي صحبت،گروهبان ما قبول كرد. او قطبنما را به دست يدالله داد و گروه راه افتاد.
تاريكي شب بود و بيابان. ستارههاي درخشان بالاي سر ما ميدرخشيدند. ما سه، چهار نفر بوديم. خلاصه در تاريكي شب، به شيوه پيشنهادي يدالله راه ميرفتيم. بعد از مدتي، دوباره به مركز آموزش و پيشگروهان بازگشتيم. اين كار آن قدر با دقت و منظم انجام شد، كه گروهبان، يدالله را تحسين و تشويق كرد.
علي كرمي:
شب بود. آسايشگاه در سكوت شبانه فرو رفته بود. صداي نفسهاي خسته بچهها، سكوت شب را ميشكست. ناگهان در آسايشگاه باز شد. گروهبان با شدت آنها را به هم كوبيد و فريادزنان در آستانه در ظاهر شد: «زود باشيد تنبلها! با سه شماره پوتينهايتان را برميداريد و ميرويد بيرون. بعد از سه شماره ميآييد داخل، ياالله زودباشيد!»
چند شبي بود كه كار گروهبان اين شده بود كه نيمهشب يا وقت و بيوقت، بيايد و دستورهاي اينچنيني بدهد. همه را عصباني كرده بود. همه خسته و كوفته از رژههاي روزانه و رزمهاي مختلف بوديم و واقعا توان اين كار را نداشتيم. با اين همه، نميدانستيم چه كار كنيم. در همين حال، يدالله كه ديگر از اين كارها بسيار ناراحت شده بود، با عصبانيت يك گوجهفرنگي را- كه جلو دستش بود- برداشت و به طرف گروهبان پرتاب كردو گوجهفرنگي درست به وسط پيشاني گروهبان خورد! معمولا كسي جرأت اين طور كارها را نداشت؛ ولي چون يدالله پيشقدم در اين كار بود، بقيه هم اعتراض كردند. خلاصه، جريان به گوش بالاتريها رسيد. آنان وقتي فهميدند، به شكلي كه نظم آسايشگاه به هم نخورد، حق را به ما دادند و جريان پايان يافت. پس از آن زمان، ديگر هيچ يك از مافوقها، شبها از آن دستورها نداد. با اين حال، يدالله با همه دوست و رفيق بود. در دفترچه خاطراتش، تعداد زيادي نشاني بچهها بود و همه بچهها موقع پايان خدمت و جدا شدن، گريه ميكردند؛ حتي بچههايي كه با يدالله اختلاف كمي داشتند، موقع جدا شدن گريه ميكردند.
علي قاضي زاهدي:
من و يدالله زياد با هم اين طرف و آن طرف ميرفتيم. يك بار با هم به قم رفتيم. صبح آن جا رسيديم. پس از زيارت حرم حضرت معصومه(عليهاالسلام)، تصميم گرفتيم به زورخانه برويم و ورزش كنيم. من فكر كردم يدالله كه تا به حال زورخانه نرفته، پس حتما نميتواند لنگ ببندد. اين مسأله را به يدالله گفتم. او گفت: «بابا اين كه كاري ندارد، من اصلا حرفهاي هستم، حالا خودت ميبيني!»
به زورخانه رفتيم. صداي ضرب مرشد و مدحي كه ميخواند، فضاي زورخانه را پر كرده بود. گاه و بيگاه صداي «صلوات» همه بلند ميشد. ما هم وارد شديم. يدالله مثل اين كه مدتها ورزش باستاني كار كرده باشد، لنگ را با مهارت و خيلي قشنگ به كمرش بست. سپس آهسته و نرم، خم شد، زمين را بوسيد و «يا علي» گويان وارد گود شد. من باز هم متعجب از كارهاي يدالله، به او نگاه ميكردم. يدالله حالا يكي از پهلوانان كمربسته و چالاك گود زورخانه شده بود! پس از چند لحظه، به طرف يك جفت «ميل» سنگين رفت. خدايياش تا به حال نديده بودم او ميل بگرداند. همه صلوات فرستادند. بعد از چند لحظه، پيكر چالاك و نيرومند يدالله در ميان صلوات حاضران، مشغول ميل گرداندن بود؛ آن هم با چه مهارت و زيبايي! با چابكي ميل را روي شانه ميبرد و پايين ميآورد و من با ذكر صلوات، به او خيره شده بودم.
عطاالله:
از شيراز به طرف تهران ميآمديم. به دروازه قرآن رسيديم. در آن حوالي، باغچهاي با صفا بود و آب و گُلي و پروانهاي. خيلي خوش منظره بود و ما هم خسته بوديم. بوي كباب، اشتهاي ما را تحريك ميكرد. ماشين را نگه داشتيم تا هم غذايي بخوريم و هم آبي به سر و صورتمان بزنيم.
چند مشت آب خنك، حالمان را جا آورد. پس از مدتي، غذاي ما را آوردند و ما مشغول خوردن شديم. هنوز چند لقمهاي نخورده بوديم كه ديديم پيرمردي به آن سمت آمد. دست دختر بچهاي نحيف و لاغر را به دست گرفته بود. او آرام، به ميز مدير آن غذاخوري نزديك شد و به او چيزي گفت. لحظهاي بعد، صداي مرد صاحب سالن، به هوا رفت و مرد شرمگين و ناراحت، به طرف در خروجي…
ناگهان يدالله از جاي خود بلند شد. در يك آن، ميتوانستي خشم و عطوفت را همزمان در چهرهاش ببيني. به طرف پيرمرد رفت، دستهاي او را در دست گرفت و با مهرباني او را روي صندلي نشاند. سپس، بسرعت به طرف مرد صاحب غذاخوري رفت و به او گفت كه چند سيخ كباب آماده كند و به آن مرد بدهد.
مرد صاحب غذاخوري، از برخورد يدالله و ظاهر و وضع مرتب و آراستهاش جا خورد. بلافاصله دستور او را اجرا كرد. پس از مدتي، كبابهاي مرد آماده شد. شاگرد مغازه آنان را به پيرمرد داد و او را راهي كرد كه برود.
در همين لحظه، يدالله برخاست و به طرف آنان رفت. دستي روي سر كودك كشيد و پولي در ميان انگشتان لاغر طفل گذاشت و با حالت خاصي بازگشت.
دوباره سوار ماشين شديم و در تمام مدت، منتظر بودم كه يدالله صحبت كند. بالاخره، لب از لب گشود: «حتما آن مرد كارد به استخوانش رسيده بود كه به خاطر چند سيخ كباب، دست نياز بلند كرده…اي واي به حال كسي كه دست چنين نيازمندي را رد كند! او چگونه ميخواهد جواب پس بدهد…اي واي!»
و سكوت غمگينانه او در طول راه، نشانگر غم و اندوه او در برابر ديدن نياز آن مرد بود.
مصطفي كريم پناه :
سالهاي پيش از انقلاب بودو با اين كه خانوادهاي مذهبي بوديم؛ اما در ميان ما هنوز كمتر كسي امام خميني(قدس سره) را ميشناخت. در ميان تمام خويشان، يدالله تنها كسي بود كه حضرت امام(قدس سره) را ميشناخت و به ايشان اعتقاد داشت و به راه و هدفش ايمان آورده بود. يدالله آن زمان، با آن كه يك جوان بود و در روستا زندگي ميكرد، اعلاميههاي حضرت امام(قدس سره) را به دست ميآورد و در تكثير و توزيع آنها فعال بود. كمكم او همه خانواده و دوستان خود را با هدفهاي انقلابي حضرت امام خميني(قدس سره) و شخصيت والاي ايشان آشنا كرد. او مقداري از كتابهاي امام را هم فراهم كرده بود، آنها را ميخواند و به بعضيها ميداد. ساواك فهميده بود كه او فعاليتهايي دارد و حتي متوجه شدند كه كتابهاي امام را هم دارد. بزرگتران به او گفتند كه كتابها را از بين ببرد تا خطري متوجهاش نشود. اما يدالله به سختي مقاومت كرد و شبانه، كتابها را در محل امني پنهان كرد تا دست كسي به آنها نرسد. او از همان زمان، حرفهايي ميزد و بحثهايي ميكرد كه باعث تعجب و شگفتي همه، از اين جوان كم سن و سال ميشد.
حسين قضاونلو:
در تهران و بيشتر شهرها و روستاهاي ايران، مردم تظاهرات ميكردند. در و ديوار تمام كوچهها و خيابانها پر از شعار بود. هر ديواري را كه نگاه ميكردي، روي آن «مرگ بر شاه» نوشته بودند. بيشتر ديوارهاي روستاي ما هم پر از شعارهاي انقلابي بود. اين شعارها را يدالله و ساير جوانان ده، روي ديوارها مينوشتند. چند نفر از مردم محله، به كارهاي بچههاي ما اعتراض كرده بودند؛ولي يدالله ترس و اعتراض مردم، به حالش تأثير نداشت. از هيچ چيز نميترسيد و هيچ چيز مانعش نبود. هميشه ميگفت: «شاه بالاخره ميرود، حالا ميبينيد!»
يك بار من در يكي از اين شعارنويسيهاي شبانه همراه او بودم. من و يدالله سطل رنگ و نردبان به دست، راه افتاديم تا او چند شعار روي ديوار بنويسد. از چند شب پيش، به خاطر همان اعتراضهايي كه گفتم، هر شب، چند مامور در كوچهها و خيابانها ميگشتند تا كساني را كه شعار ميدهند يا روي ديوارها مينويسند، دستگير كنند. آن شب هم چند كوچه آن طرفتر، مأموران در حال قدم زدن و نگهباني بودند. اما مگر يدالله دست بردار بود! هر جا كه دستش ميرسيد، شعار مينوشت. من كه ميترسيدم او را بگيرند، گفتم: «يدالله! ول كن، بيا برويم، الان مأموران سر ميرسند!» اما او گوش نداد. از پله نردبان بالا رفت و مشغول نوشتن شد. ميگفت: «هر وقت ديدم آمدند، از آن طرف ديوار در ميروم.» همين طور نوشت و نوشت و بالاخره چند روز بعد… همان طور كه يدالله و بسياري فكر ميكردند، شاه خائن از ايران رفت كه رفت! و انقلاب ما پيروز شد.
واي به حالت بختيار، اگر امامم دير بياد!
شبهاي انقلاب، روستاي ما حال و هواي ديگري داشت. هر شب مردم روستا روي پشت بامها «اللهاكبر» ميگفتند يا تظاهرات و جلسات مذهبي و سخنراني برپا ميكردند. من و يدالله و ساير جوانان روستا هم همين طور، وظيفهمان برپايي تظاهرات در همان جا، يا شركت در تظاهرات و سخنرانيهاي بيرون از روستايمان بود. يك شب، همه ما منزل خاله خدابيامرزمان، جمع شده بوديم. شنيديم كه ميگفتند قرار است حضرت امام خميني(قدس سره) به كشور تشريف بياورند و به همين خاطر، بختيار فرودگاهها را بسته تا-به خيال خودش- نگذارد ايشان وارد وطن بشوند. من و يدالله دو نفري، شروع كرديم به شعار دادن: «واي به حالت بختيار، اگر امامم دير بياد!»
آن قدر شعار داديم كه همه كوچه و محله هم همراهي كردند و تاريكي شب با صداي شعار ما شكسته شد. خالهام كه سن و سالي از او گذشته بود، ميترسيد و سعي داشت ما را آرام كند؛ ولي هيچ كدام از ما ساكت نشديم. خالهام اصرار ميكرد و يدالله هم فقط ميخنديد. پس از مدتي شعار دادن، با همان لبخند گفت: «بعدها همه ميفهمند كه معناي اين شعارها چيست!»
شهباز حسني:
كمكم به روزهاي پيروزي نزديك ميشديم. اين وعده خدا بود و همه ما ميدانستيم. يك شب به ما خبر رسيد كه دارند راههايي را كه به تهران ميرسد، ميبندند و ميخواهند از پادگان «قزوين»، براي سركوبي تظاهرات مردم، توپ و تانك به تهران بفرستند. اول باورمان نشد؛ اما بعد كه رفتيم، ديديم حقيقت دارد. جادهها را با شن ميبستند تا مردم نتوانند به تهران بروند و فقط تانكها و خودروهاي سنگين نظامي بتوانند از جادهها رد شوند. نتوانستيم طاقت بياوريم. نزديك صبح، من و يدالله و چند تا از بچههاي محل، راه افتاديم تا با يك وانت به تهران برويم.
وقتي به پمپ بنزين «باباسلمان» رسيديم، ديديم كاميونها، همين طور دارند شن ميآورند. ما راهها را بلد بوديم و ميدانستيم وقتي كه از پل رد شويم، ميتوانيم از بيراههها خودمان را به تهران برسانيم. راه افتاديم. به هر سختي كه بود، از پل رد شديم، گاهي ماشين در شنها يا سنگهاي جادههاي بيراهه گير ميكرد كه با هل دادن، آن را از مانعها رد ميكرديم. يدالله در اين ميان نقش فعالي داشت و بيشتر پيشنهادها براي رفع مشكلات، از طرف او بود. آن قدر رفتيم و رفتيم تا از دور، «برج آزادي» را ديديم و ديگر چيزي به آن جا نمانده بود. باز هم به راه ادامه داديم. آن روزها، اطراف ميدان آزادي مثل حالا نبود، چند كارخانه و … بود. خلاصه، نزديك ميدان آزادي، متوجه شديم كه آنان چند مانع دوازده، سيزده متري وسط خيابان انداختهاند تا ماشيني نتواند رد شود.
مانده بوديم چه كار كنيم، كه يدالله پيشنهاد داد به كمك مردم، دوباره ماشين را هل بدهيم و رد شويم. اين كار را كرديم. چند نفر ديگر هم با ما همراه شددن و ما، چون قطرهاي به رود خروشان مردم پيوستيم و رفتيم. قطرهها به رود پيوستند و رودها به يكديگر و همه به درياي پاك و آبي انقلاب!
ابوذر خدابين :
يدالله از همان روزهايي كه هنوز يك نوجوان بود، حضرت امام(قدس سره) را ميشناخت. هميشه اعلاميهها و رسالههاي ايشان را ميخواند و تكثير ميكرد. با شروع انقلاب و شكلگيري تشكيلات و ارگانها، جزو اولين كساني بود كه به خدمت اين ارگانها و نهادها درآمد.
يدالله عاشق حضرت امام(قدس سره) بود. آن روزهايي كه تازه به ايران آمده بودند، او با تمام وجود، دلش ميخواست به ديدار ايشان برود.
يكي، دو روز بود كه حضرت امام (قدس سره) در مدرسه «علوي)، اقامت كرده بودند. هر روز سيل مشتاقان براي ديدار ايشان، محل اقامت و كوچههاي اطراف را پر ميكرد؛ به اميد اين كه چند لحظهاي رهبر خود را ملاقات كنند.
آن روزها من بودم، پسر عمه يدالله (شهيد محمدعلي رستمي)، پسرعموهاي او و شهيد محمدرضا كلهر. خلاصه همگي جمع شديم و با يك وانت به قصد ديدار حضرت امام (قدس سره) راهي تهران شديم.
اتاقي كه حضرت امام(قرس سره) سكونت داشتند، دو تا پنجره رو به حياط داشت. ايشان گاهي از اين پنجره و گاهي از ديگري، با مردم ديدار ميكردند.
از ميان جمعيت، با سختي زياد وارد حياط شديم. پس از لحظاتي سخت، همراه با انتظار، چهره حضرت امام(قدس سره) از ميان يكي از پنجرهها، نمايان شد. ايشان با آرامش و متانت خاص خود، به ابراز احساسات مردم پاسخ ميدادند. يدالله هم گاهي كنار اين پنجره و گاهي پنجره ديگر ميايستاد. آن قدر آن جا مانديم كه شاهد چند بار حضور حضرت امام(قدس سره) در ميان پنجرهها شديم. با اين حال، يدالله رضايت نميداد كه برگرديم تا مردم ديگر هم بتوانند به آن جا بيايند. سرگشته و بيقرار در ميان پنجرهها تاب ميخورد و چشم از چهره امام و مقتدايش برنميداشت.
عشق او به حضرت امام(قدس سره)، با اطاعت از فرمانهاي ايشان در جبهههاي نبرد، تكميل شد. او مطيع كامل خط ولايت بود و يك لحظه سر از فرمان امام نپيچيد.
حسن احمديان:
ما-بچههاي روستاي باباسلمان- همه سوار بر يك وانت به تهران آمديم. حالا با چه سختيهايي؟ حتما خوانديد. بالاخره به هر شكلي بود، خودمان را به تهران رسانديم. در خيابانها ميرفتيم كه اعلام كردند: گارديها به پادگان نيروي هوايي حمله كردهاند و درگيري سختي در آن جا جريان دارد، هر كه ميتواند، براي كمك برود.
يدالله گفت:«بچهها! زود باشيد به آن جا برويم، اسلحه بگيريم.» خلاصه هر جا ميرفتيم، درگيري بود و گلوله و خون. به «باغشاه» رسيديم، آن جا هم درگيري شديد بود. به ميدان انقلاب رسيديم. آن جا هم درگيري و تظاهرات خياباني بود. دائم از جايي خبر ميرسيد: «كلانتري… را گرفتند!» خلاصه همه خبرهاي آن روز، از اين دست بود. از كسي شنيديم كه نيروهاي طرفدار رژيم پهلوي، اسلحهها را در يك قرارگاه نزديك دانشگاه تهران جمع كردهاند. قرار شد به آن جا برويم.
ماشين را در جايي پارك كرديم و راه افتاديم. يدالله ميدويد و ما را دنبال خود ميكشيد. من كه آن روز خون داده بودم، خيلي ضعيف شده بودم و نميتوانستم زياد تند بدوم. يدالله دست مرا گرفت و كمك كرد كه تندتر برويم. به هر زحمتي بود، نفس نفس زنان به آن جا رسيديم. مردم جمع شده بودند تا اسلحه بگيرند؛ اما نيروهاي داخل آن كلانتري مقاومت ميكردند. درها را بسته بودند. كسي جرأت نميكرد داخل شود؛ ولي يك نفر جرأت كرد! يدالله دست مرا رها كرد. خودش را به شيشه رساند و با تنه نيرومندش آن را خرد كرد و وارد ساختمان شد. همه داخل شدند؛ولس انگار آن جا اسلحه نبود. همه دست خالي بازگشتيم. قرار شد كه همان نيروها-دستجمعي- به طرف پادگان «عشرت آباد» حركت كنيم. من آن موقع، سن و سال كمي داشتم و ميترسيدم بروم. اما يدالله با من و بقيه فرق ميكرد. نيروي ديگري به او قدرت و جرأت ميداد. او همه ما را جلو در پادگان گذاشت. آن جا هم توپ و تانك گذاشته بودند. ميگفتند اسلحه و مهمّاتي كه مردم از پادگان نيروي هوايي آورده بودند، آن جا جمع كردهاند. يدالله فرياد ميزد، يك اسلحه به او بدهند؛ اما كسي توجه نميكرد. بالاخره يدالله و چند نفر ديگر، يك ديلم پيدا كردند . گوشهاي از ديوار را كندند. يدالله خم شد كه داخل آن برود. من و يكي ديگر از بستگانمان-كه همراه ما بود- گفتيم: «كجا ميروي؟» گفت: «ميروم اسلحه بگيرم.» و رفت.
بيست دقيقه گذشت. تيراندازي از داخل شروع شد. پس از چند لحظه، خبر رسيد كه آسايشگاه شماره يك سقوط كرده است اين جا كساني كه بيرون بودند، دل و جرأتي پيدا كردند تا به كمك آناني كه به داخل رفته بودند، بروند. ما به هر شكلي بود، از در اصلي، وارد پادگان شديم. اما نتوانستيم اسلحه بگيريم، فقط يدالله و چند نفر اسلحه داشتند. پس از سقوط پادگان، يدالله و آن عده، اسلحه برداشتند. تا به كمك مردم در جاهاي ديگر بروند. ما كه دست خالي بوديم، باقي مانديم.
يدالله آن روز رقت و ديگر او را نديدم. برادرم هم كه برشكاري و جوشكاري ميدانست، براي بريدن درهاي آهني اوين، راهي آن طرف شد. من و عدهاي ديگر فردا به شهريار بازگشتيم. تازه آن جا بود كه مادرم گفت: «پاي يدالله تير خورده و مجروح است.» يدالله پس از چند روز شركت در درگيريها، زخمي شده بود و با پاي زخمي، خسته، در خانه بستري شده بود. يدالله زخمي و خسته بود؛ اما شادي او و همه مردم جاي هيچ خستگي در وجودش نميگذاشت. مردم پيروز شده بودند. دژهاي دشمن، يكي پس از ديگري، به دست مردم مسلح و انقلابي افتاد. انقلاب اسلامي پيروز شد. يدالله با شادي و اميد، روزهاي زخمي بودن را سپري كرد. وعده خدا تحقق يافته بود!
احمد شجاعي:
يدالله كلهر، در تمام جلسههاي سخنراني و مذهبي در باباسلمان يا اطراف آن، شركت ميكرد. مجلسي در آن محلها نبود كه يدالله در آن شركت نكند. او در بيشتر تظاهراتي كه در خارج از روستا، مثلا در تهران برگزار ميشد، شركت ميكرد. در يكي از همين تظاهرات بود كه هنگام درگيري و فرار از دست سربازان رژيم، زخمي شد. تير سربازان به پايش خورده بود. يدالله به مدت چند روز بستري بود. وقتي براي عيادت او رفتيم، گفت: «امروز من چيزي از پايم و تير خوردن آن نميفهمم، روزي متوجه ميشوم كه انقلاب پيروز بشود و دشمنان ما از ايران خارج شوند.»
حسين احمديان:
مدتها بود كه حس ميكردم يدالله برنامه و كار خاصي دارد. من هم به هدف و فكر و تربيت او، اطمينان داشتم و ميدانستم كه هميشه راه درستي را انتخاب مي