سال 1338 در ساوه و در خانواده اي مذهبي ، متولد شد در دامان عشق به حقيقت و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت.
پس از تكميل تحصيلات خويش تا سطح متوسطه ، به تهران آمد و در رشته رياضي ، موفق به اخذ مدرك فوق ديپلم گرديد. ابتداي جواني او با اوايل انقلاب مصادف بود ، او با سيل خروشان مبارزه مردمي ، همراه شد و به فعاليتهاي مختلفي از جمله همكاري با روحانيت معظم- دور از چشم ساواك - وشركت در تظاهراتهاي مختلف در سطح شهر ، دست زد.
با شروع انقلاب ، با تيزبيني خاصي كه داشت ، در حفظ پيروزي بدست آمده و پاسداري او خونهاي ريخته شده سعي بسياري نموده و در اين راه تلاشي مستمر را در « كميته انقلاب اسلامي » و پس از آن در « سپاه پاسداران انقلاب اسلامي » آغاز كرد.
انديشه « تعليم و تربيت » و « پرورش نسل نوپاي انقلاب » او را به سمت خدمت در « آموزش و پرورش » سوق داد ؛ پس از چندي ، با لياقتي كه داشت و از خود بروز داد ، به رياست آموزش و پرورش « نوبران » منصوب شد.
مسووليت براي او در حكم امتحاني بود كه مي بايست از آن ، سرفراز بيرون آيد. خاطراتي كه از زمان رياست او مانده ، گواه اين مطلب است كه « حاجي » دل به اين چنين مسووليت هايي نبسته بوده و سعي در اين داشته كه به هر نحو ، رضاي خداي تعالي – و نه چيز ديگر را ، در عمل به تكليف ، براي خود فراهم كند.
هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهاي الهي و ميهني نگذاشت كه حاجي در دايره مكان و زمان ، قراري داشته باشد ، بنابراين سنگر « دفاع از ارزشها » را جايگزين سنگر « تعليم و تربيت و تربيت » نمود. و لحظه اي نيز در اين امر ، ترديد نكرد ؛ با آن كه بارها از سوي اداره آموزش و پرورش ، درخواست بازگشت او به محل كار آمده بود و ... اما او گمشده خويش را در صحراي طلب و در بيابانهاي جبهه ، يافته بود و لحظه اي چشم از يافتن آن ، برنگرفت تا او را در لابلاي آتش و خون و خاكستر يافت.
زيباترين تكرار و دلنشين ترين حديث مكرر، عشق است و داستان سفر عشق ، كه جگر شير مي خواهد و ... ما از عشق ، دم مي زنيم اما دم زدن ما، نگاه ما و فهم ما ، محدود در مرزهاي دنيوي است ؛ آنچه مي گوئيم قياسات عقلاني ماست ، با تكيه بر عقلي كه راه بدان سراپرده نداشته و ندارد. آنجا « تماشاگه راز » است ؛ بايد سر به جيب برد و با خويش گفت كه : « چشم دل بازكن كه جان بيني » تا « آنچه ناديدني ست ، آن بيني » اگر از عشق مي خواهي بگويي ، اگر مي خواهي از عاشقان بگويي ، بايد مرزهاي « وهم » را در نوردي و به آن سوي اين « ديوارهاي ممتد » برسي! چگونه مي تواني از حد عاشقان بگويي ، وقتي كه حد تو همين واژه هاي معمولي و نگاههاي مجازي ست؟! چگونه مي تواني از « شهيدان » بگويي و از مقام بلند ايشان – كه « عند ربهم يرزقون » است ؟
با اين همه شناخت « شهيد » و شناساندن سيره او در دوران حيات دنيوي اش ، مي تواند راهگشايي باشد در بن بست زمان و مكان انسان بي خبر امروز.
كلام نوراني « النظافه من الايمان » را سرلوحه كار خود را قرارداده بود ، حتي در مناطق جنگي كه امكان تميزي و پاكيزگي محض نبود ، او بسيار نظيف و آراسته ظاهر مي شد.
هنگامي كه نيروهايش را به « مريوان » برده بود ، مقر نظامي را اندكي نامنظم و آشفته ديده بود ؛ بنابراين اولين كار او هماهنگ كردن نيروها براي تميز كردن ، رنگ كردن و آراستن آن محيط بود ؛ تا حالت سربازخانه نيروهاي اسلام را پيدا كند.
نيروهاي تحت امر او ، بارها ديده بودند كه دور از چشم همگان ، به نظافت « مقر » پرداخته واطراف چادرها وكانيكسها را مرتب وتميز مي نمايد، دقت او در امر « نظافت » از او يك الگوي تمام عيار ساخته بود.
امانتدار بيت المال در جبهه ها بود. با مسووليتي كه در لشكر داشت ، خود را حافظ اموال و مقسم آن درميان نيروها مي دانست و در اين راه ، عدل عدالتگر حقيقي ، علي (ع) را سرمشق خود قرار داده بود ، در اين راه از همه چيز خود مي گذشت ، از دوستي ، تعارفات معمول ، تسامح در امور بيت المال و ... با هيچ كس رو دربايستي و تعارف نداشت در تقسيم بيت المال ، بر همه و از همه بيشتر ، برخود بسيار سخت مي گرفت ؛ تا مطمئن نمي شد كه امكانات بيت المال در ميان همه بدرستي تقسيم نشده از آن استفاده نمي نمود. اين رفتار مايه تعجب بسياري از دوستان او شده بود و از سوي ديگر ، مايه اطمينان خاطر مسوولين لشكر :
« با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز ، مسووليت داشته باشد كه از يك سو به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه ، براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ؛ چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در رو حيات او وجود داشت »
با آن كه « شهيد نظر فخاري » خود مسووليت بزرگي در جنگ داشت و از نفوذ خويش مي توانست استفاده شايان توجهي به نفع خود ببرد ، با اين حال هرگز هواي نفس و خواهش دل را بر هيچيك از امور جنگ در جبهه ، دخالت نمي داد. به عبارت ديگر مي توان گفت كه در امر جنگ و مبارزه ،تسليم محض بود و هر چه فرماندهان صلاح مي دانستند ، عمل مي كرد.
در گرما گرم حملات و عملياتهاي مختلف رزمندگان در منطقه جنوب ، در آن لحظاتي كه شوق حمله به بعثيان در وجود رزمندگان شعله ور بود در برابر صلاحديد فرماندهان تسليم شد و نيروهاي خود را به سمت غرب ، سوق داد!
او مي گفت: « ما به جنگ آمده ايم، نه آتش بازي ، هر كجا كه مسوولين تشخيص دهند ، ما آماده ايم ... جنگ براي ما يك وظيفه شرعي است ، آنهم در هر مسووليتي و در هر مكاني كه باشد. اگر اداي وظيفه در جنوب بايد باشد ، بسم الله ! اگر در غرب است ... اگر در مريوان ... ، آماده ايم. اطاعت از فرماندهي جنگ ، اين قدرت را به آنها مي دهد كه برنامه ريزي منسجم و حساب شده اي داشته باشند»
آنگاه كه عازم « حج » بود بنا به تشخيص مسوولان ، مبني بر اين كه ماندن در جبهه لازم تر و ارجح است ، دل از سفر حج ، پرداخت و اوج اطاعت خويش از فرماندهان را نشان داد. او باور داشت كه اطاعت از « فرماندهان » اطاعت از « ولي امر » و در نتيجه گوش سپاري به امر « ولي عصر (عج ) » مي باشد.
با شهامتي كه در خود يافته بود. به كارهايي دست مي زد كه منحصر به خود بود! در زمان تظاهراتهاي مردمي در صف شعار دهندگان بود و در زير باران آتش و گلوله ماموران رژيم شاه با شهامتي تمام ، پيكر شهيدان مبارزه را بدوش مي كشيد و نمي گذاشت در معركه باقي بمانند.
در اوايل پيروزي انقلاب ، احساس كرده بود كه فعاليت سوداگران مرگ ، بيشتر شده است ، بنابراين احساس تكليف نمود و گامهاي بسيار مفيدي در مبارزه با آنان برداشت. حتي يكبار به تنهايي با چند نفر از آنها برخورد كرده و آنان را دستگير نموده بود.
او هرجا كه احساس تكليف مي كرد ، لحظه اي تامل نمي نمود و به اداي آن مي پرداخت ؛ در زمان بني صدر، تلاش متعهدانه اي در انتخاب دعوت از سخنرانان مختلف براي آگاه كردن مردم انقلابي ، به خرج مي داد و از كساني چون « شهيد آيت » و ... براي سخنراني قبل از برنامه نماز جمعه شهر ، دعوت مي نمود.
توجه به خانواده هاي محترم شهدا و تلاش و در دلجويي و تسلي خاطر آنان از برنامه هاي هميشگي او بود. هنگامي كه مرخصي مي آمد، ابتدا به گلزار شهدا و سپس به منازل شهيدان مي رفت و بدين طريق ، ياد شهدا و همسنگران عزيزش را در دل و جان ، مستدام مي داشت.اخلاص او در كار و عبادت و ... زبانزد شده بود ، از هيچ چيز به جز خدا نمي ترسيد ؛ اگر ذره اي ترس در وجود او راه يافته بود ، هرگز نمي توانست در زيرباران گلوله بعثي ، شبها را بيرون سنگر ، به عبادت بپردازد و همانجا را بستر آرامش خويش قرار دهد ، اين كار بارها از او سر زده بود چرا كه اطمينان قلبي به خداوند داشت و به چيزي جز او نمي انديشيد ، به شهادت دوستان و همسنگرانش به هيچ چيزي تعلق خاطر نيافته بود و تمامي امور دنيوي را پشت پا زده بود.
اين ويژگي هاي منحصر به فرد – كه فقط در انسانهايي خاص يافت مي شود – از او انساني وارسته ، ساخته بود. از همان انسانهايي كه ملائك عرش نشين ، بر مقامشان رشك مي برند.
او از « خلصين » بود ؛ براي خدا زيست ، براي خدا مبارزه نمود و در نهايت مزد رنجها و زحمات خود را از خداوند گرفت و مصداق بارز « ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه » گرديد و رضوان الهي و جنت موعود را به دست آورد.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382
خاطرات
علي صبوحي:
در سالهاي تحصيل در دوره دبيرستان ، گاه تصميم مي گرفتيم و به تفريح مي رفتيم ... بنده به لحاظ شرايطي كه داشتم ، معمولاًسعي مي كردم كمتر در اين گردشهاي جمعي شركت كنم اما « مهدي » اصرار بر حضور من داشت. او با روح بلندي كه داشت معمولاً بيشتر خرجها را به عهده مي گرفت و ما را شرمنده الطاف خود مي كرد و حتي فرصت كمترين تشكر، حتي به صورت لفظي را از ما مي گرفت.
تعهد « شهيد مهدي » در همه جا و هميشه ، بارز بود ، به ياد دارم كه در روزهاي فراغت با جمعي از همكلاسي هامان فوتبال بازي مي كرديم ؛ « مهدي » تلاش زيادي در بازي به خرج مي داد ، اما من برعكس ، با بي ميلي توپ مي زدم ... تا اين كه به من گفت : « خيلي بي روح بازي مي كني ! سعي كن درست بازي كني ؛ اين گونه بازي كردن تو ، به بازي ديگران لطمه مي زند .»
حسينعلي خديوي:
سال تحصيلي 1356 – 1355 بود ، كلاس سوم دبيرستان بوديم ، رشته رياضي ؛ « مهدي » هم مبصر كلاسمان بود. او براي درس جديد هندسه ، ماكتي چوبي از « منشور سه وجهي » ساخته بود.
وقتي معلم هندسه وارد كلاس شد نگاه بدبينانه اي به حالت تمسخر به آن ماكت نمود و در پي آن همه بچه هاي كلاس زدند زيرخنده! بعد هم ماكت را در سطل زباله انداخت و به سراغ درس جديد رفت.
در هنگام درس، به ياد ماكت ساخته شده افتاد ! آن را از سطل درآورد و به وسيله آن به تفهيم درس جديد پرداخت. هر چند يكبار هم نگاهي به « آقامهدي » مي كرد از او عذرخواهي مي كرد!
علي صبوحي:
براي اقامه نماز به مسجد مي رفتيم. حاجي به مسجد كه رسيد در برابر صندوق كمك به جبهه ايستاد ودست در جيبش كرد ، هر چه داشت در آورد و همه را در صندوق ريخت!
من ايستاده بودم و با تعجب تماشا مي كردم ، در اين حال آيه اي باين مضمون به خاطرم آمد كه ، جماعتي بدون حساب ، روزي مي خورند و وارد بهشت مي شوند ، اينان جماعتي هستند كه بدون حساب در راه خدا انفاق مي كنند.آن روز بر اين باور رسيدم كه « حاجي » از مصاديق بارز آن آيه و از شمار چنان وارستگاني است.
« فارغ از خود »
سال 1360 بود و يكسالي از خدمت من گذشته بود ، تصميم گرفته بودم كه ازدواج كنم. «حاجي» كه گاه گاهي به من سر ميزد ، وقتي از جريان مطلع شد ، بيست هزار تومامن - كه شايد همه پس انداز معلمي اش بود – آورد وبه اصرار به من داد ، من اخلاق او را خيلي خوب مي شناختم و مي دانستم اگر پول را نگيرم قطعاً ناراحت خواهد شد. به هر حال پول را قبول كردم ، مي دانستم كه اولين نفر نيستم كه « حاجي » گره از كارم مي گشايد.
« حاجي » تعلقي به ماديات نداشت و آنچه داشت وسيله اي براي او شده بود تا رسيدن به اوج كمال. خوشا بر حال او كه آزاد زيست.
از ويژگي هاي « شهيد فخاري » آراستگي و تميزي شان بود ، هميشه از روز اول هفته با يك تركيب بسيار دلپذير و يك وضعيت خيلي متناسب در محيط مدرسه حاضر مي شد.
به ياد دارم كه در همان سالهاي دبيرستان ، شناسنامه بهداشتي خاصي در كنار شناسنامه ها ترتيب داده شده بود كه معمولاً اطلاعات پزشكي مربوط به هر فرد در آن درج مي شد ، يكي از روزهايي كه دكتر دندانپزشك به مدرسه آمده بود ، من و مهدي براي بررسي دندانهايمان به نزد او رفتيم ... وقتي ليست افراد را نگاه كردم تقريباً بيشتر افراد ، دندانهاي خراب داشتند كه ثبت شده بود ؛ وقتي دكتر ، دندانهاي مهدي را ديد گفت : عجيب است! اولين كسي هستي كه دندانهايت سالم اسم ! چه خميردنداني استفاده مي كني؟!
« مهدي » در جواب گفت: « من از خميردنداني استفاده نمي كنم ؛ من هر روز دندانهايم را با آب و نمك مي شويم! »
اين آراستگي ظاهري مقدمه اي بود براي نظافت روح و پاكيزگي جانش ، تا مقام همنشيني با ملكوتيان را پيدا كند.
محمود احمدلو:
شهيد « نظر فخاري » خود تعريف كرده است:
« روزي در حياط اداره ، مشغول كار بوديم با سر و رويي خاكي ، دو سه نفر از خانمهاي معلم آمدند و پرسيدند كه « آقاي فخاري هستند؟ » آنها را به داخل ساختمان راهنمايي كرديم ؛ آنها شايد فكر كردند كه ما فراش يا خدمتگزاريم ! به هرحال دست و رويمان را شستيم و لباسهامان را تكانديم و داخل شديم.
دوباره خانم ها گفتند:« با آقاي نظر فخاري كار داريم. » گفتم : « خودم هستم! بفرمائيد!» يكي از آنها گفت: « ديگر چه بگوئيم؟ ما مشكلات داريم ، راهمان دور است ؛ مي خواستيم به طريقي انتقالي بگيريم؛ اما ... »
ظاهراً وقتي ديدند كه ما مسوول آموزش و پرورش هستيم و اينگونه تلاش و كار مي كنيم از تقاضاي خويش منصرف شدند و رفتند.»
محمدحسن احمدنوري:
در مورد مصرف بودجه بيت المال در مناطق محروم ، بسيار جدي بود ، براي مثال ، به ميزان 10 ميليون ريال بودجه جهت ساخت 5 مدرسه در بخش « نوران » از سوي اداره كل اختصاص داده شده بود كه به علت بعد مسافت و صعب العبور بودن آن روستاها ، مدت ده ماه از زمان اختصاص اين بودجه گذشته بود و هيچ يك از مسوولين ، توان انجام اينكاررا نداشتند و قرار بود كه بودجه را بازگردانند؛ « حاج مهدي » به محض قبول مسووليت و واقف شدن به موضوع ، سخت بر آشفت و شخصاً مسووليت ساخت مدارس را به عهده گرفت.
« حاجي » در هواي زمستان و در آن جاده هاي كوهستاني و صعب العبور ، با تلاشي غيرقابل وصف ، به تدارك مصالح ساختماني و ... همت گماشت؛ حتي يكبار ديدم كه شخصاً تعدادي بشكه قير را از وانت تخليه نمود.
با اين همت و تلاش بود كه توانست با صرف كمترين هزينه و زودتر از موعد مقرر ، مدارس را ساخته و آماده بهره برداري نمايد.
محمد احمدلو:
شهيد « نظر فخاري » نقل مي نمود:
هنگامي كه مسوول آموزش و پرورش نوبران بودم ، يكي از معلمان قصد داشت انتقالي بگيرد و براي رسيدن به اين هدف ، اسباب نارضايتي فراهم كرده بود ، بسيار كم كاري مي كرد و ... در آخر هم مدرسه را رها كرد و آمد در دفتر اداره نشست و گفت: « تا انتقالي من را ندهيد ، از اينجا نمي روم!. »
من به او گفتم كه « ما در اينجا كمبود معلم داريم و به شما احتياج است ؛ اگر شما برويد كسي جايگزين شما نمي شود و ... » اما گوش او اصلاً بدهكار اين حرفها نبود! هر روز مي آمد و در اداره مي نشست و باين وسيله مي خواست انتقالي بگيرد ... من به آبدارچي اداره سپرده بودم هر روز به او چايي بدهد.
دو سه روزي به همين وضع گذشت ، آن معلم ، فهميد كه ، توجهي به كار او نداريم ، آمد و گفت كه « بنويسيد به همان مدرسه بروم ؛ ديگر از خير انتقالي گذشتم!»
معلوم است كه « حاجي » توانسته با اين حركت او را تنبيه كند ؛ اين هميشه روش او بود كه بدون استفاده از قوه قهر و پرخاش و ... ديگران را تنبيه و شرمگين نمايد.
مجيد نيك پور:
حاج مهدي از بزرگواراني بود كه خدمت به رزمنده را عبادت مي دانست و در اين كار مراتب اخلاص را رعايت مي كرد.
يك روز صبح بعد از نماز در داخل چادر خوابيده بوديم در بين خواب و بيداري متوجه شدم كه « حاج مهدي » انگار دارد با تلفن صحبت مي كند و بلند بلند مي گويد كه ، « سلام ! حال شما چطوره ؟ چه خبر ؟ و ... » تعجب كردم و با خود گفتم كه در منطقه ارتباط تلفني كه امكان پذير نيست « حاجي » چطور صحبت مي كند؟! پتو را كنار زدم ، ديدم « حاجي » با همان سليقه مثال زدني اش ، سفره صبحانه را آماده و پهن كرده ، منتظر بچه هاست !
در دل خود به همت والا و تدبير عالي او ، هزاران بارآفرين گفتم.
يدالله مظفر:
شهيد « نظر فخاري » پروانه اي بود كه هماره ، گرد شمع وجود نيروهايش مي گشت و لحظه اي از حال آنها غافل نبود. به ياد دارم كه در كردستان ، با آن سرماي شديد ، در مسيري حركت مي كرديم. « حاجي » گاه به گاه به بالاي كوه مي رفت و برمي گشت ، بچه ها پرسيدند كه « چرا اينقدر بالاي كوه مي رويد ؟ » در جواب گفت : « كنترل مي كنم كه مبادا دشمن كمين زده باشد... »
در پشت جبهه هم به ما سفارش مي كردند كه « به خانواده رزمندگان سر بزنيد و جوياي احوالشان باشيد. » در اين باره از ما گزارش كار هم مي خواستند و خود نيز پيگيري مي كردند. يكبار ، نوشته اي به من دادند كه هم اكنون آن را به يادگار نگه داشته ام با اين عبارت كه : « اهميتي كه بسيجيان و رزمندگان براي نظام دارند ، هيچكدام ازين ماديات و مسائل دنيوي كه ما داريم ، ندارند!»
سعيد وفايي:
زمستان سال 1360 بعد از « عمليات فتح المبين » يك گروهان از برادران بسيجي ساوه ، جهت گذراندن دوره اعزام به جبهه به پادگان « حمزه سيدالشهداء » ( تهران ) آمده بودند كه مسوول اين گروهان ، برادر « شهيد نظر فخاري » بود.
من به عنوان مربي تاكتيك اين گروهان از نزديك ، شاهد فعاليتهاي دلسوزانه توام با تدبير و دور انديشي آن شهيد بزرگوار بودم.
با توجه به اينكه به هنگام كار عملي ، بايد بين مربي و مسوول گروهان هماهنگي خاصي باشد ، من از شهيد « نظر فخاري » پرسيدم كه « چرا اينقدر محكم كاري مي كني ؟ آيا فكر نمي كني زياده روي باشد ؟ » در جواب گفت : « اين بچه ها ، ميوه هاي زندگي مردم اند و سرمايه هاي گرانبهاي اين مملكت ؛ و اينكه امروز اينجا و در اختيار ما هستند فقط بخاطر اسلام و انقلاب اسلامي است ، پس ما هم وظيفه مان اين است كه مواظب آنها باشيم تا آنها حماسه پردازان خوبي در جبهه باشند و موجبات سرافرازي اسلام را فراهم كنند. »
علي اصغر تنها :
از سال 1355 با اوآشنا شدم ، وقتي كه شاگرد دبيرستان بود ، سال سوم رياضي كه من معلم آن كلاس بودم ، از همان زمان جواني شجاع و رشيد و برازنده بود يعني در ميان دانش آموزان ، برجستگي خاصي نسبت به همه شان داشت كه نشان مي داد در آتيه چه سرنوشتي دارد.
پس از انقلاب در كميته ، فعاليت مستمري داشت و در كنار آن از تعليم و تربيت ، غافل نبود. به سبب لياقت و كارداني كه داشت مسووليت هاي مهمي چون فرمانداري ساوه ، بخشداري مركزي ، بخشداري نوبران ، شهرداري ساوه و... به او پيشنهاد شد اما او جنگ و جبهه را بر آنها ترجيح داد. با وجود اين به اصرار زياد ، رياست آموزش و پرورش « نوبران » برعهده او گذاشته شد اما اين مسووليت ، دوامي نيافت و او دوباره عازم جبهه شد.
به مرخصي كه مي آمد مي گفت كه «اداره آموزش وپرورش از من خواسته كه به « اداره » برگردم اما مي بينيد كه آنجا بيشتر نياز است . » اين احساس تعهد بود كه باعث شد هواي گرم و سوزان جبهه را بر هواي خنك نوبران و سنگرها را بر ميز اداره ترجيح دهد و لحظه اي در اين تصميم ، ترديدي نداشته باشد.
علي صبوحي:
مدتها بود كه مي خواستم به نحوي اندكي از زحمات « حاجي » را جبران كنم چرا كه خود را مرهون او مي دانستم. دريكي ازتابستانهايي كه به ايران بازگشته بودم از « حاجي » خواستم كه « حالا كه عازم حج هستم ، اگر چيزي لازم داري بفرما تا بياورم ... » او فقط گفت كه « در حجر اسماعيل براي پيروزي رزمندگان دو ركعت نماز بخوان !» گفتم : « چشم ! اما باز هم اگر ... » به هر حال در برابر اصرار بيش از حد من تسليم شد و گفت كه « حالا كه مي خواهي چيزي بياوري ، لطف كن و يك ماشين اصلاح برقي بياور ، من كه در جبهه ، سربچه ها را با ماشين دستي اصلاح مي كنم خيلي وقت گير است و ... »
او خيلي بزرگ بود . همه چيز و همه آرزوهايش هم خلاصه در جنگ و بچه هاي جبهه شده بود!
حسينعلي خديوي:
عاشق اهل بيت (ع) بود ، در مناسبتهاي مختلف ، مراسم سوگواري و جشن ويژه اهل بيت در دفتر « تداركات لشكر » تشكيل مي داد.
او عقيده داشت كه ياد و خاطره معصومين (ع) انسان ساز است و اسلام هم بواسطه تلاش آنان احياء شده و بدست ما رسيده است ، ما بايد آن را حفظ كنيم و به آيندگان بسپاريم.
علاقه خاص « حاج مهدي » به روحانيون نيز زبانزد بود ؛ هرگاه كه يكي از اين عزيزان به واحد تداركات مامور مي شد ، « حاجي » جان تازه اي مي گرفت و زمينه اي فراهم مي نمود تا خود و ديگر اعضاء واحد در فهم مسايل ديني ، حداكثر بهره را ببرند.
او عاشق بسيجي و امام بسيجيان بود و مي گفت : « من به بسيجيان ، زياد علاقه مندم چون امام [ره] فرمودند كه من يك بسيجي هستم. » او شيفته امام بود ، به رهنمودها و فرامين ايشان دقيقاً گوش مي داد و عمل مي كرد ؛ هرجا كه قرار بود صحبت كند ابتدا نكته اي از امام [ره] باز مي گفت.
در جلسه اي كه براي نيروها و يا بعضي از مسوولين معاونت ها داشتيم ، وقتي از او خواهش مي كرديم رهنمودي داشته باشد ، سفارش نمود كه ، دستورات امام را عمل كنيد ، سرمشق تمام كارهايتان را از امام بگيريد اگر آنچه ايشان فرموده اند عمل كنيد و انجام دهيد ، هيچ وقت مشكلي پيدا نمي كنيد.»
ابوالفضل سقايي:
در اطاعت از امر فرماندهان و حضرت امام (ره) واقعاً الگويي براي ما بود. به ياد دارم كه عازم مكه بود ، حتي ساكش را هم بسته بود ، گويا مي خواست به عنوان خدمات كاروان ، عازم حج شود ، به هر حال در همين شور و حال بود كه شنيد حضرت امام (ره ) فرموده است كه « هر كه مي خواهد به « مكه » برود ، سري هم به جبهه بزند » و يا شبيه اين مضمون كه « جبهه هم مكه است ... » با آن كه « حاجي » يك نيروي دائمي جبهه بود ، با شنيدن اين سخن ، از سفر منصوب گرديد!
« حاجي » از اين سفر با معنويت گذشت و سفر روحاني جبهه و دفاع را انتخاب كرد و از همانجا به مناي دوست شتافت.
غلامرضا جعفري:
با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز مسووليت داشته باشد كه از يك سو نسبت به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه، براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ، چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در روحيات او وجود داشت.
كاظم رمضاني:
قبل ازعمليات « محرم » در واحد « اطلاعات عمليات » با « شهيد فخاري » آشنا شدم ، در يكي از كلاسهاي نقشه خواني ، هنگام آموختن درس قطب نما ، « حاجي » گفت كه « مي خواهم خاطره اي براي شما بگويم :
بعد از عمليات رمضان ، در جبهه جنوب به عنوان فرمانده گردان به نيروها معرفي شدم ... يك روز ، جهت شناسايي منطقه ، قرار بر اين شد كه هر گرداني از يك گراي معين حركت كند و شب نيز از همان مسير ، نيروهاي خود را عبور دهد ؛ يكي از فرماندهان گردان قطب نمايي درآورد و گرايي گرفت به من گفت كه « شما هم يك گرا بگير !» گفتم: « 5 درجه سمت راست گردان ، ما حركت مي كنيم . » شب كه شد قرار شد نيروها جهت حركت به خط شوند ؛ من قطب نما را به معاون گردان دادم و نيروها را به خط كردم ... بعد از مدتي به گراي مورد نظر رسيديم - اما خيلي دير – معلوم شد كه معاون من هم مثل من نمي توانسته با قطب نما كار كند و گرا بگيرد ! به هر حال تصميم گرفتم آن را بخوبي ياد بگيرم. »
« حاجي » با تعريف اين خاطره ، لزوم آموزش و دقت در آن را به نيروها گوشزد نمود.
ابوالفضل كرمي:
قرار شده بود كه هر روز يكي از واحدهاي لشكر ، مامور جمع آوري زباله ها باشد ؛ اين تصميم خيلي جالب بود و پيامد خاص هم داشت ، شايد بعضي ها ، كسرشان خودشان مي دانستند كه چنين كارهايي انجام دهند و ...
در همان روزها « حاجي » را ديدم كه با دو سه نفر از نيروها مشغول جمع زباله مي باشد. شايد خيلي ها كه « حاجي » را با آن حال – در حالي كه « قائم مقام واحد اطلاعات عمليات لشگر » بود ديدند ، بعد از آن تصميم گرفتند كه در اين كارها پيشقدم باشند.
مجيد نيك پور:
يكبار براي من ماموريتي پيش آمد ، آنقدر عجله داشتم كه فرصت جمع آوري وسايل خود را نيافتم ؛ وقتي به مقصد رسيدم در اين فكر بودم كه ديگر فاتحه وسايلم خوانده شده و ديگر آنها را نخواهم ديد!
يكي از دو ماه بعد ، در منطقه اي ديگر به برادران واحد پشتيباني ملحق شدم ، در آنجا چشمم به ديدار وسايلم روشن شد ! معلوم شد كه « حاجي » بعد از رفتن من لباسهايم را از روي بند ، جمع كرده ، كتاني مراهم از زير كانكس برداشته و به همراه كيسه انفرادي ام در يك پلاستيك گذاشته و فرستاده است... در آنجا بود كه به مراتب بزرگواري و خلوص او پي بردم و به حال او غبطه بسياري خوردم.
حسين عراقيان:
يك روز صبح كه همه بچه ها به صبحگاه رفته بودند ، بخاطر كسالتي كه داشتم به صبحگاه نرفته ودرمحوطه مقر« انرژي » قدم مي زدم . يكباره چشمم به « حاجي مهدي » افتاد ، ديدم كه دارد زير كانكسها را تميز مي كند!
خيلي خجالت كشيدم و خود را لابلاي كانكسها پنهان كردم تا مرا نبيند و بيش از اين احساس شرمندگي نكنم.
محمد باقر لك زايي:
در يكي از روزهاي بسيار گرم تابستان جنوب ، خدمت آن شهيد بزرگوار رسيدم ؛ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود . با كمال تعجب ديدم كه « حاجي » موكتي كوچك پهن كرده و در سايه اتاقش نشسته ! تعجبم به جا بود ؛مي دانستم كه « حاجي » امكانات تداركات را در اختيار دارد و با آن كه مي تواند از كولرگازي استفاده كند ، با اين حال آمده و در هواي گرم ، سايه اي را اختيار كرده است.
با آنكه دليل كار « حاجي » را حدس مي زدم با اين حال از او علت كار را پرسيدم ! اول بار از جواب، طفره مي رفت ، در آخر تسليم شد و گفت: « مگر همه رزمندگان كولر دارند كه زير باد خنك آن استراحت كنند؟! من هم يكي از آنها ! »
اين هم يكي از مراتب تقواي او بود كه از امكانات تداركات ، كمترين استفاده را مي نمود.
حسن جنتي:
براي انتقال سنگرهاي « رينگي » احتياج به جرثقيل داشتيم ، تماس با تداركات گرفتم و از « حاج آقا » درخواست جرثقيل ، توان اين بار را نداشت ؛ مجبور شدم درخواست قوي تري بكنم . به هر حال با آوردن جرثقيل بالاتر از ده تن ، انتقال سنگرها براحتي انجام شد.
چند روز بعد ، براي تحويل يك سري از اجناس از تداركات به واحد مراجعه كردم ، «حاج آقا » مرا ديد و صدا زد ، وقتي به نزد ايشان رفتم ، ماشين حسابي از جيبش درآورد و به اصطلاح چرتكه انداخت و گفت: « مي داني چقدر به ما خسارت زدي ؟! » تعجب كردم و گفتم : « چي ؟! » گفت: « آن روز يك كلام نگفتي كه جرثقيل بالاتر از ده تن بايد باشد ... من حساب مي كنم فاصله اين مسير را كه مثلاً 2 كيلومتر بوده – بايد پول گازوئيل و بنزينش را ... » گفتم : « حاج آقا! خيلي ما را بدهكار كرديد! » گفت: « اين تازه حساب من است چه برسد به حساب آخرت!»
در آن موقع با خود انديشيدم كه چقدر بايد در كارهايمان دقت و تامل داشته باشيم و چقدر« حاج آقا » مي تواند الگويي براي ما در اين كار باشد.
محمود احمد لو:
شهيد « نظر فخاري » در دلسوزي و رعايت اموال بيت المال ، نمونه نداشت! در هنگام انتقال از يك مقر به مقري ديگر ، بعد از بار زدن ماشينها و تمام شدن كارها ، تازه كار « حاجي » شروع مي شد ! او با حوصله تمام ، مي رفت و در اطراف چادرها و ... مي گشت و هرچه باقي مانده بود جمع مي كرد؛ چيزهايي را جمع مي كرد كه اصلاًبه چشم نمي آمد ولي ارزشمند بود ، از ميخ و سوزن گرفته تا پيراهن و زيرپوش و ... مي گفت كه « همه اينها به درد مي خورد و جزو اموال بيت المال است ، بنابراين بايد كاملاً از آنها استفاده كرد. »
دقت او در اموال بيت المال و استفاده صحيح از آنها ، او را ميان همه بچه هاي رزمنده ، زبانزد كرده بود.
علي تنهايي:
از شهيد « نظر فخاري » هرچه بگوئيم ، كم است ؛ او واقعاً روحيه اي معنوي داشت و اين معنويت برظاهر و باطن او اثر گذاشته بود. به نظافت توجه خاصي داشت و حتي در شرايط بحراني جنگ ، لباسهايي پاكيزه در نگهداري اموال بيت المال خيلي تلاش مي كرد وحتي الامكان از اسراف پرهيز مي نمود. بعد از عمليات « والفجر مقدماتي » او را ديدم كه نشسته و پوتين هاي استفاده شده را جمع كرده و واكس مي زند ، تا به انبار تداركات تحويل دهد. اين چنين كارهايي بارها از او سر زده بود وبدان مشهور شده بود.
حسن بختياري:
در يك روز تابستان ، بعد از نماز مغرب و عشا كنار كانيكس معاونت نشسته بوديم و بچه هاي بسياري دور شهيد « نظر فخاري » را گرفته بودند ؛ ايشان مرتباً پاي خود را مي خاراند تا آخر كه پايش خون افتاد! من گفتم كه « چرا از پشه بند استفاده نمي كنيد؟ » برگشت و در جوابم گفت: « آيا پشه بند به همه نيروها داده شده است؟! » گفتم: « بله! به همه داده شده است » باز پرسيد: « به همه؟! حتي آنهايي كه در شلمچه هستند؟ حتي آنهايي كه در جزيره هستند؟ يعني همه آنها پشه بند دارند كه استفاده كنند؟! » گفتم: « بله! همه دارند ؛ بگذار پشه پاهاي شما را بخورد...! »
عاقبت با صراحتي خاص گفت كه « من تا زماني كه ندانم همه از امكانات تداركات استفاده مي كنند يا نه ، استفاده از آن نخواهم كرد!» .
حسينعلي خديوي:
مركز تداركات لشكر در منطقه عملياتي « والفجر 8 » در كنار اروند بود و دائماً توسط هواپيماهاي دشمن بمباران مي شد ؛ با وجود آتش شديد دشمن ، « حاجي » از سنگر استفاده نمي كرد ؛ او يكي از پلهاي خيبري را بيرون سنگر گذاشته بود و اوقات بيكاري اش روي آن مي گذشت.
وقتي از او پرسيديم كه « چرا از سنگر استفاده نمي كني ؟ » با حالت خاص گفت: « بچه ها كه با دشمن مي جنگند ، جان پناهي ندارند ؛ اگرچه وضعيت كاري من مانع من شده كه در كنار آنها باشم ، مي خواهم جايگاهم مثل آنها باشد. »
ابوالفضل سقايي:
شبي را مهمان بچه هاي تداركات بودم ، در انرژي ، آن شب غذا نان و پنير يا نان و سيب زمين بود. بچه هاي دفتر تداركات از « حاجي » خواستند كه نامه اي بنويسد و تن ماهي بگيرند تا شام ، تن ماهي بخورند. با وجود اصرار آنان « حاجي » اصلاً زير بار نرفت و گفت : « هرچه ديگر بسيجي ها مي خورند ، ما هم مي خوريم ؛ ماكه خونمان رنگين تر از آنان نيست كه غذايمان رنگين تر باشد!»
حسينعلي خديوي:
شهيد « نظر فخاري » اهل تشريفات نبود، مخصوصاً در وقت استفاده از بيت المال ، براي ما نامه كه مي نوشت هميشه از تعارف هاي معمول پرهيز مي كرد ، سلام مي كرد و به اصل مطلب مي پرداخت !
اصلاً اهل دنيا نبود ، در دنيا فقط به يك چيز دل بسته بود ، اين كه سالي يكبار به حج مشرف شود و خانه خدا را زيارت كند ... هرگز در قيد تعلقات دنيوي در نيامد ، حتي ازدواج هم نكرد – با آنكه سن و سالي از او گذشته بود – مي گفت : « اگر ازدواج كنم ، نمي توانم با آرامش خاطر و دل آسوده ، در جبهه باشم و به بسيجيان خدمت كنم. » او ساده ولي بي تعلق زيست و با شكوه جان داد ؛ روانش شاد.
سردار احمد فتوحي:
شهيد بزرگوار « حاج مهدي نظر فخاري » در حفظ اموال بيت المال بسيار دقيق بود و در اين راه ، نهايت تلاش خود را داشت. در عمليات كربلاي 4 و 5 گروهي تشكيل داده بود كه ماموريتشان ، جمع آوري مهمات هاي پراكنده در منطقه عملياتي بود. در تقسيم اموال تداركاتي هم برنامه خاصي ترتيب داده بود و الويت را به خط مقدم جبهه مي داد.
بشير روشني:
روحيات « شهيد نظر فخاري » بر هيچ كس پوشيده نيست ؛ به ويژه برادران لجستيك لشكر 17 (ع) در زمان جنگ ، كه همه از روحيه والا و با صفاي ايشان مطلع بودند. با آن چهره نوراني و سيماي ملكوتي به روي بچه ها خنده مي كرد و جواب بچه ها را در سخت ترين شرايط با لبخند مي داد و باعث دلگرمي آنها مي شد. به ياد دارم در عمليات « كربلاي 5 » قبل از شهادت ايشان ، گردان ما در خط بود و از نظر آذوقه و مواد خوراكي در مضيقه بوديم ، آمدم به مقر لشكر آمدم به اميد اين كه راهي براي اين مشكل پيدا كنم ... « حاجي » را ديدم ، پرسيد : « چه مي خواهي ؟ چرا ناراحتي ؟!» با پرخاش گفتم : « چرا غذا نمي آوريد؟ چرا كوتاهي مي كنيد؟ چرا ... ؟! » آن شهيد – كه خدايش رحمت كند – با نگاهي صميمانه و محبت آميز ، دست درگردن من انداخت و لبخندي زد و به يكي از مسوولين انبار سفارش كرد كه « آقاي روشني را به انبار ببر و هر چه لازم دارد به ايشان بده تا ديگر نگران نيروهايش نباشد. »
من متعجب از رفتار «حاجي» از يك سوي شرمنده از رفتار خود شدم و از سويي ديگر ، شادمان از اين كه توانسته ام مشكل بچه ها بدست « حاجي »حل كنم.
حسن جنتي:
درسال 1359 به جبهه مريوان اعزام شده بودم، بعد از گذشت سه ماه ، برادر « حاج مهدي نظرفخاري » با تعدادي از برادران سپاه به ديدن ما آمدند. « حاج مهدي » و ديگر برادران بعد از اينكه با ما نشستي داشتند ، دفترچه اي از جيب خود بيرون آورده ، به من گفت « من مي خواهم با تعدادي از برادران بسيجي به جبهه هاي جنوب اعزام شود ، مسائل و مشكلاتي را كه در جبهه هست و بچه ها بايد رعايت كنند ( چون اوايل جنگ بود رزمندگان به نكات زير ، توجه نداشتند يا وارد نبودند ) بگوييد تا ما آنها را توجيه كنيم » من گفتم كه « من در جنوب نبوده ام ولي در غرب ، اگر بچه ها لوازم شخصي از قبيل قاشق ، صابون فشرده و ... داشته باشند (يعني با خود آورده باشند) بهتر است. »
بعد از گذشت دو سال از آن جريان ، هنگام عمليات « خيبر »در واحد « اطلاعات و عمليات » لشكر بوديم و جهت آموزش شنا به كنار رودخانه كارون رفته بوديم ؛ « حاج مهدي » با آن چهره نوراني و لبخند دلنشيني كه هميشه بر لب داشت ، براي بچه ها دوغ درست كرده بود ( چون هوا گرم بود ) و به هر كسي كه از آب بيرون مي آمد ، يك ليوان تعارف مي كرد ؛ من هم در كنارش ايستاده بودم در اين حال ، حاجي – انگار چيزي يادش افتاده باشد – براي يادداشت مطلبي دست در جيب كرد و دفترچه اي بيرون آورد ؛ من گفتم : « حاجي اين همان دفتر چند سال پيش است ؟! » گفت : « بله ! مي خواهي تاريخ ، روز و ساعت آن سفارش هاي شما را هم بخوانم؟!»
ديدم بالاي صفحه نوشته : « مريوان ، سال 59 ، جنتي ، براي اينكه بچه ها در رفاه باشند لوازم شخصي همراه داشته باشند و ... »
آن روز فهميدم كه چقدر « حاجي » منظم است و در امور چه اندازه دقت و ظرافت به خرج مي دهد.
مجيد نيك پور:
يكي از ويژگي هاي « حاج مهدي » برخورد سازنده و اسلامي او بود ؛ يكي از برادران بسيجي واحد ، بدون هماهنگي ، جيپ مسئول واحد سوار شده و رفته بود ؛ به هر حال اينكار مورد اشكال بود ؛ هنگامي كه بازگشت ، « حاج مهدي » با همان وقار هميشگي اش ، بدون هيچ پرخاشي فقط قسمتي از يك حديث نوراني معصوم (ع) را بيان كرد و گفت : « يكي از ج