بعد كه تحقيق كردم ديدم انگيزههاي محلي باعث اين حرفها شده . كه معمولاً تنگ نظري بود . اين افراد نميتوانستند تفكيك كاملي از جريانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردي دور از واقعيت بود . مثلاً نميتوانستند درك كنند كه مهدي و حميد آنقدر ظرفيت دارند كه ميتوانند در دانشگاه با گروههاي منحرف تماس داشته باشند و تأثير نگيرند . مهدي اصلاً نظرش اين بود كه برود تأثير بگذارد ، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسي كه به خودش و نظر خودش داشت ، كما اين كه تأثير هم روي عدّهيي گذاشت . براش مسأله نبود كسي مسألهدار با او تماس بگيرد . احساس مسئوليت ميكرد . پيش خودش احساس نياز ميكرد كه حتماً آنطرف به او نياز دارد كه باش تماس گرفته . ميرفت با برخورد منطقي خودش تحت تأثيرش قرار ميداد . ديگران نميتوانستند ظرفيت مهدي را درك كنند . لذا با خودشان مقايسهاش ميكردند . آميزهيي از حسادت و جهالت دست به دست هم ميداد تا براي مهدي مشكل درست شود . گاهي جو آنقدر مسموم ميشد كه حتي به نزديكان او متوسل ميشدند .
يادم هست ميخواستم براي مهدي حكم فرماندهي بزنم . حكمش را هم آماده كرده بودم . همه ميدانستند . اولين كسي را كه فرستادند پيش من تا همين حرف را مطرح كند يكي از دوستان صميمي خود مهدي بود . آمد گفت « حرف پشت سر مهدي زيادست . تو از آن چيزها اطلاع داري كه ميخواهي براش حكم بزني ؟ »
گفتم « بيخبر نيستم . خبر جديد چي داري ؟ »
يك چيزهايي گفت .
گفتم « اينها را ميدانم . »
گفت « اين چيزهاي را ميداني و ميخواهي حكم بزني ؟ »
گفتم « بله حتماً . چون من خودم مهدي را بيواسطه شناختهام و هيچ احتياج به تأييد كسي ندارم . مطمئن باشيد حتماً حكمش را ميزنم ، حتماً هم ازش دفاع ميكنم . »
من آن موقع هنوز خودم تثبيت نشده بودم ، ولي حكم مهدي را زدم و پاي تمام حرفهام هم ايستادم . بعد فهميدم كه اشتباه نكردهام .
اولين باري كه مهدي را ديدم قبل از عمليات فتحالمبين بود . يكي از فرماندههاي تيپ آمده بود به من گزارش بدهد كه ديدم يك نفر همراهش آمده ، ساكت و با حجب و حيا . آن فرمانده گزارشش را ميداد و من تمام توجهام به غريبه بود . بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسيدم او كي هست . گفت « ايشان آقاي باكرياند . »
گفتم«کدام باکري؟»
گفت « مهدي . »
گفتم « كجا بودند قبلاً ؟ »
گفت « اروميه . »
يادم آمد او همان باكرييست كه در اروميه حرف پشت سرش زياد بود و ازش گزارشها به من رسانده بودند . همان موقع هم در ذهنم به عنوان يك آدم فعال روي او حساب ميكردم . تا اين كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . يكي از كارهاي اصليام اين شد كه دنبال افراد لايقي بگردم و به آنها حكم بدهم بروند فرمانده تيپ بشوند . آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تيپ نداشت . دو سه گردان يا محور داشتيم كه عمليات ثامنالائمه را با آنها انجام داده بوديم . لذا از همان روز مهدي را زير نظر گرفتم . مهدي توي همين عمليات شد معاون احمد كاظمي و ما يكي از حساسترين جبههها را سپرديم به تيمآنها ، تيم احمد و مهدي . كه سربلند هم بيرون آمدند .
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكيل تيپ عاشورا را دادم . قبول نميكرد . حتي دليلهاي منطقي ميآورد ميگفت ميخواهد كنار نيروها باشد ، نه بالاي سرشان ، كه بعد خداي نكرده غرور بگيردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در اروميه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ ، كه بني صدر فرمانده كل قوا بود و در حقيقت تمام جنگ دست او بود . بني صدر و دوستانش عقيده داشتند نيروهاي مردمي ، كساني مثل مهدي و حميد و شفيعزاده ، حق ندارند بيايند توي آبادان براي خودشان خط دفاعي تشكيل بدهند . در حالي كه حميد و مهدي و شفيعزاده اصلاً به اين حرفها اعتنا نميكردند . خودشان با اختيار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند . مهدي ميرفت بالاي دكل ديدهباني ميكرد و از همان بالا به شفيعزاده ميگفت بفرست ، يعني خمپاره بفرست . صبح تا شب از همانجا ، بنا به سهميهيي كه داشتند ، بيست سي تا گلوله شليك ميكردند ، بعد ميآمدند توي دفترچهشان مينوشتند كه چند ايفا آتش گرفت ، چند تا سنگر منهدم شد ، چند تا عراقي خط خوردهاند و از همين مسايل .
آنجا قدرت مانور اين سه نفر دو كيلومتر بيشتر نبود . چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقيقت آنها اول اسير خودي بودند . بعد در محاصرهي عراقيها . آنهم مهدي كه اگر جاي رشد ميديد ، قدرت فرماندهي دو هزار نفر را داشت انسانهاي بزرگ گاهي در درون خوديها به اسارت كشيده ميشوند . انسانهايي كه اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان يك ملت را ميتوانند سركوب كنند و بسياري از موانع را از سر راه بردارند .
مهدي اينطوري بود ، حميد اينطوري بود ، شفيعزاده اين طوري بود . يادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنيصدر و دوستانش خيلي تحت فشار بوديم و به سختي خط پيدا ميكرديم تا برويم عليه دشمن بجنگيم . تفكر حاكم اين بود كه « شما جنگ بلد نيستيد . ميرويد منطقه را لو ميدهيد . »
مثلاً ميگفتند « شما با اين آخوندهايي كه با خودتان ميآوريد ، به خاطر عمامههاي سفيدشان ، به دشمن اجازهي گراگرفتن ميدهيد . »
بهانه ميگرفتند . البته مسخره هم ميكردند . و ما صبر ميكرديم . چون زخمي دو طرف بوديم . هم خوديها هم عراقيها . خوديها در شهر و با تظاهرات و ترور و شايعه پراكنيو حملههاي مسلحانهي كردستان و عراقيها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقيها در ده پانزده كيلومتري اهواز . نميدانستيم بايد بياييم تهران را حفظ كنيم يا برويم خوزستان بجنگيم .
بعد از ترورهاي سال شصت و از دست دادن خيلي از عزيزان بنيصدر فرار كرد . بچههاي انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و ساماني دادند آمدند طرف جنگ . كسي مثل مهدي از شهرداري اروميه و مسئوليتهاي ديگرش دست كشيد آمد شد معاون تيپ و بعد فرمانده تيپي كه بعدها لشكر شد . مهدي خيلي سريع رشد كرد . به همه ثابت كرد كه در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سياسي عجيبي كه به نيروها وارد شد از حملهي عراقي و صدام هم بدتر بود .
مهدي در عمليات بيتالمقدس بود كه به عنوان فرمانده تيپ آمد توي صحنه و مجروح شد . و در عمليات رمضان هم ، با وجود جراحتش بيمارستان را رها كرد آمد وارد صحنهي عمليات شد .
يادم هست بچهها گزارش ميدادند كه مهدي از فشار درد گاهي خم ميشد تا دردش تسكين پيدا كند . ميگفتند با همان حالت خميده از پشت بيسيم داد ميزده و فرمانده گردانهاش را صدا ميزده ميگفته چه كار كنند يا از كجا بروند . خيليها بودند كه اگر چنين زخمي برميداشتند يك لحظه هم حاضر نبودند در عمليات شركت كنند . ميرفتند يكي دو سال در ايران يا اروپا بستري ميشدند و استراحت ميكردند تا اين تركش را از جسم نازنينشان بيرون بياورند . اما براي مهدي جسم و جان معني نداشت .
معروف بود در جبهههاي جنگ كه وقتي به نيروها فشار ميآمد يك عده بروند به فرماندهها بگويند برويد گزارش بدهيد و امكانات بگيريد . تكيه كلام آنها ا?ن بود كه « ما فقط گزارشمان را به خدا ميدهيم ، نه به كسي ديگر . »
مهدي يكي دوبار ديگر هم خودش رانشان داد . كه يكيش به عدمالفتح معروف شد . يعني عمليات خيبر . اين عمليات خيلي مهم و حساس بود . چرا كه نقطهي عطفي بود در جنگهاي ما . چون ما از نوع جنگهاي زميني مي رفتيم طرف جنگهاي آبي خاكي . لذا فراهم كردن مقدمات اين عمليات خيلي مهم بود . هم از نظر آموزش غواصي و قايقراني ، هم از نظر روحي . نيروها بايد مسافتي را حدود سي كيلومتر در آب پيش ميرفتند و بعد تازه ميرسيدند به عراقيها . خيز خيلي بلندي بود . اولين باري بود كه اينكار صورت ميگرفت . هم حركت در آب ، هم جنگ در آب براي همهمان جديد و عجيب بود .
من گاهي براي بررسي وضع نيروها غافلگيرانه ميرفتم توي لشكر . يك شب بدون اين كه به مهدي بگويم با چند نفر از بچهها بعد از نماز مغرب رفتيم لشكر عاشورا . من اغلب چفيه ميزدم كه شناخته نشوم . رفتم پرسيدم « بچههاي لشكر كجا هستند ؟ »
گفتند فلانجا هستند و « دارند زيارت عاشورا ميخوانند . »
رفتم آنجا ديدم همهي بچههاي لشكر عاشورا جمعند ، چراغها خاموشست ، دارند عزاداري ميكنند . بينشان نشستم و به عزاداري گوش دادم . مداحان تركي ميخواندند . متوجه نميشدم چي ميگويند . با اين حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم ميچرخاندم تا حميد يا مهدي را ببينم . اصلاً پيداشان نبود . از بغل دستيام پرسيدم « ميداني مهدي باكري كجاست … يا حميد ؟ »
تلاش كرد پيداشان كند . نتوانست . خيلي دلم ميخواست بدانم مهدي كجاست . فكر كردم شايد جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسيدم بچهها مرا بشناسند و مراسمشان تحت تأثير قرار بگيرد . همانجا نشستم تا مراسم تمام شود . ديدم اينطور كه نميشود با مهدي صحبت كرد . اين جوري هم كه نميتوانستم مهدي را ببينم . به هر ترتيبي بود مهدي را پيدا كردم . در حقيقت اين را ميخواستم بگويم كه برام جالب بود فرمانده لشكر طوري توي نيروهاش محو شده كه هيچ كس نميتواند پيداش كند . حتي مني كه از دور هم ميتوانستم تشخيصش بدهم . صدر و ذيلي در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداريشان را ميكردند . از مهدي گزارش خواستم .
گفت « آموزشها تمام شده . بچهها از هر نظري آمادهاند ، حتي روحي . »
و حميد از همه آمادهتر . براي همين شايد قلب عمليات خيبر را سپرديم به حميد . پل صويب خط مقدم بود . يعني مقدمترين لبهي جلويي نبرد با عراقيها . ديگر جلوتر از آن نيرو نداشتيم . فاصلهي آنجا تا قرارگاه زياد بود . به خاطر اينكه نيروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توي منطقهي صويب و عُزير ، كه منطقهي شمالي آنجا بود . حساسيت آنقدر زياد بود كه فرمانده لشكرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردانهاشان بگوش بودند . آن كسي را كه ميفرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشين لشكر ميفرستادند تا از نزديك بالاي سر نيروها باشد .
مكالمههاي آنها با هم خيلي واضح و روشن بود . من نميتوانستم حرفهاي مهدي را با حميد بشنوم . اما حرفهاي مهدي با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرفهاي مهدي با خط جلو ميفهميدم كه عراقيها از سه طرف آمدهاند حميد را محاصره كردهاند . منطقهي عُزير هم شكسته بود و خوديها عقب نشيني كرده بودند . عقبهي نيروهاي حميد كور شد .
تلاش زيادي كرديم مهدي و حميد را تقويت كنيم . نشد . هليكوپترها نتوانستند نيرو ببرند ، يا اين كه بروند تمامشان را برگردانند . اينطوري شد كه آنجا تعدادي از نيروها زخمي و شهيد شدند و جنازههاشان ماند و ما نتوانستيم بياوريمشان . حميد يكي از آنها بود .
من اصلاً از لحن مهدي نتوانستم شرايط سخت حميد را بفهمم . اضطراب مهدي فقط براي حميد نبود ، براي همه بود ، كه يا سريع بيايند عقب ، يا به طريقي به آنها كمك شود . لحنش با شرايط مشابه عملياتهاي ديگرش فرقي نداشت . شايد به همين دليل بود كه من بعدها متوجه شدم حميد آنجا بوده . مهدي خيلي طبيعي ، مثل مواقع ديگرش و مثل يك فرمانده لشكر ، تمام سعياش را ميكرد بچههاش را از محاصره بيرون بياورد .
بعد از خيبر تمام فرماندهان توي جزيرهي شمالي دور هم جمع شديم و شروع كرديم به زيارت عاشورا خواندن . بيخبر از ما يكي رفت با بيت امام تماس گرفت كه « بچهها از اين عدمالفتح ناراحتند . نشستهاند دارند عزاداري ميكنند . »
همان لحظه آقاي رسول زاده آمد گفت « احمد آقا شما را ميخواهد . »
از جلسه آمدم با احمدآقا صحبت كردم . گفت « چيه ؟ چرا نشستهايد داريد گريه ميكنيد ؟ »
گفتم « مسألهي خاصي نيست . بچهها دارند زيارت عاشورا ميخوانند . »
گفت « صبر كن امام ميخواهد يك چيزي بگويد ! »
چند دقيقه بعد تماس گرفت گفت « امام گفته اين جملهها را بخوانيد براي بچهها . »
جملهها اين بود « شما پيروز هستيد . به هيچ وجه نگران اين عدمالفتحها نباشيد و خودتان را براي عمليات بعدي آماده كنيد . »
آمدم تمام اين حرفها را براي بچهها گفتم . وضع جلسه به كلي عوض شد . انگار يك انرژي فوقالعاده پيدا كرده بودند . روحيهشان با يك دقيقه پيش زمين تا آسمان فرق كرده بود . اولين كسي كه صحبت كرد ، مهدي بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن .
گفت « برادرها ! مگر غير از اينست كه ما به تكليف ميجنگيم ؟ مگر غير از اينست كه پيغمبر خدا عزيزترين عزيزانش را در همين جنگ از دست داد و خم به ابرو نياورد ؟ »
خيلي با ظرافت ، بدون اين كه بگويد من برادرم را از دست دادهام ، ميخواست بگويد نبايد نگران باشيم .
گفت « حالا كه امام اينطور فرموده ، ما بايد خودمان را براي عمليات بعدي آماده كنيم . »
حرفهاي مهدي شور و حال خاصي به جمعمان داد .
هنوز چند ساعت از عمليات خيبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كرديم براي عمليات بدر ، كه به يك معنا تكرار خيبر بود . با اين فرق كه ما تلاش زيادي كرديم كاستيهاي خيبر را برطرف كنيم . مهدي يكي از كساني بود كه با دادن طرحها و نظرهاي جديد خيلي گل كرد . مثلاً يكي از مشكلات ما حملهي غواصها به خط عراقيها بود . غواصها بايد از توي نيها ميآمدند بيرون و يك مسافت دو سه كيلومتري را در مسيري بدون ني و زير نور ستارهها تا سيل بند عراقيها شنا ميكردند . نور ستارهها طوري آب را روشن ميكرد كه غواصها پيدا بودند . با نزديك شدن به سيل بند عمق آب هم كم ميشد و غواصها نميتوانستند زير آب بروند . از گردن به بالا ميماندند بيرون آب ميشدند سيبل ثابت تيربارهاي عراقي .
جلسهيي گذاشتيم كه « ما با اين مشكل چي كار بايد بكنيم ؟ »
مهدي گفت « غواصها بايد نوعي از لباسها را بپوشند كه نور را منعكس نكند . »
اول يك لباس را نشان داد و بعد لباسي ديگر كه اگر نور بهش ميخورد منعكس ميشد . گفت « نه از اينها كه نور منعكس ميكند . »
تعجب كردم . فكر كردم حتماً مهدي خودش رفته لباس را پوشيده كه توانسته اشكالش را پيدا كند .
گفت « بعضي از اين كفشكهاي غواصي آج ندارند . باعث ميشوند غواص ليز بخورد . سروصداشان هم غواصها را لو ميدهد . اينها بايد حتماً آج داشته باشند . »
ما به اين جزييات اصلاً توجه نكرده بوديم .
يكي ديگر از طرحهاي مهدي آماده كردن قايقها بود . كه مهدي خيلي به آببندي و در آب كار كردشان حساس بود . و همينطور به رفع كردن عيب موتورهاشان .
يك روز مهدي ميبيند كسي به قايقش گاز ميدهد . ميرود به او ميگويد اين كار را نكند و او گوش نميدهد . مهدي يك سنگ برميدارد دنبالش ميكند . ميگويد « مرد حسابي ! مگر نميگويم آهسته برو ؟ اين قايق مال بيتالمالست ، مال جنگست ، مال عملياتست ، نه براي تفريح من و تو . »
طرح ديگر مهدي در بدر ، آنطور كه يادم ميآيد ، رفع مشكلات خطشكني بود . ما معمولاً توي عملياتها كارهامان را مرحله به مرحله پيگيري ميكرديم . ميآمديم جلسه ميگذاشتيم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل ميكرديم و يك قدم ميرفتيم جلوتر .
آخرين مرحلهي طراحي عملياتي نحوهي شكستن خط مقدم بود .مسألهي غواصها حل شده بود . همه چيز آماده بود ، به جز شكستن خط ، كه هنوز در پردهي ابهام بود . در آن جلسه در جمع فرمانده لشكرها مطرح كردم « طرحش با شما ، كه چطور خط جزيرهي جنوبي شكسته شود ! »
عراق از خيبر تا بدر فرصت زيادي داشت تا آنجا را پر از سيم خاردار و مين و موانع ديگر كند .
مهدي گفت « بياييم براي هر گردان يك كانال بزنيم و تا آنجا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانالها نزديك كنيم به عراقيها . »
سؤال كردند « چطوري تا زير پاي دشمن كانال بزنيم ؟ ميفهمد ميآيد مانع ميشود . »
مهدي گفت « از آنجا به بعد يك سري تيمهاي هجوميآماده ميكنيم ، در حد ده پانزده نفر ، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقيها . »
گفتند « آنجا خب تيربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نميشود كه . »
مهدي گفت « هر چي بترسيم از اين تيربار و خمپاره و آتش بيشتر شهيد ميدهيم . تنها راهش همينست كه گفتم . كه سريع بروند همين تيربارها و همين خط را بگيرند ، وگرنه بازهم تلفاتمان بيشتر ميشود . »
بحث شد . در نهايت همه به اين نتيجه رسيدند كه حرف مهدي درستست . عملي هم كه هست . اين طرح را فقط كسي ميتوانست بدهد كه خودش جرأت تا آنجا رفتن و دويدن و به خط دشمن رسيدن را داشته باشد . كه مهدي خودش داشت . عليالخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلي كه به كيسهيي معروف شد و فقط از يك راه باريك ميشد رفت آنجا . آنجا هم مثل قلب خيبر بود كه اگر از دست ميرفت تمام جبهه سقوط ميكرد .
مهدي چون حساسيت آن منطقه را ميدانست رفت آنجا مقاومت كرد . من تلاشي را كه او در بدر و در كيسهيي كرد در هيچ كدام فرماندهان جنگ نديده بودم . شرايط مهدي خيلي عجيب و پيچيده بود .
پشت سرش يك پل ده پانزده كيلومتري بود بين جزيرهي شمالي تا آنجا ، كه با يك بمباران از كار افتاد . از محل پل تا آن كيسهيي هم حدود پنج شش كيلومتر راه بود . خود كيسهيي كه اصلاً وضع مناسبي نداشت . مهدي خودش با همان پنج شش نفري كه آنجا بودند تا آخرين لحظه مقاومت كرد .
من خسته شده بودم . كمي قبل از اين كه سختيها بيشتر شود رفتم به آقا رحيم و آقاي رشيد گفتم « شما مواظب بيسيمها باشيد تا من ده دقيقه استراحت كنم برگردم . »
تأكيد هم كردم كه زود بيدارم كنند . ربع ساعت خوابيدم كه آمدند بيدارم كردند . به قيافهها نگاه كردم ديدم فرق كردهاند . گفتم « چي شده ؟ »
همهشان از علاقهي من به مهدي خبر داشتند . نگفتند چي شده . نگران مهدي شدم ، به خاطر حساس بودن كيسهيي . با احمد كاظمي تماس گرفتم گفتم « موقعيت ؟ »
گفت « ديگر داريم ميآييم عقب . منتها روي پل ازدحامست . وضع ناجوري پيش آمده . ميترسم عراق بيايد پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانيم اين طرف اسير شويم . »
آن پل دوازده كيلومتري داستان عجيبي براي خودش داشت . در آن عقب نشيني توانست سه برابر تُناژ استانداردش نيرو و ماشين را تحمل كند و نشكند .
به احمد گفتم « مهدي كجاست ؟ حالش چطورست ؟ »
گفت « مهدي هم هست . پيش منست . مسأله ندارد . »
ديدم احمد حرف زدنش عادي نيست . رفتم توي فكر كه نكند مهدي شهيد شده . به آقا رحيم يا آقاي رشيد بود گمانم كه فكرم را گفتم . گفتم « احساس ميكنم بايد براي مهدي اتفاقي افتاده باشد و شما هم ميدانيد . »
گفتند « نه . احتمالاً بايد زخمي شده باشد و بچهها دارند مداواش ميكنند . »
گفتم « تماس بگيريد بگوييد من ميخواهم با مهدي حرف بزنم ! »
طول كشيد . ديدم رغبتي نشان نميدهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم « احمد ! چرا حقيقت را به من نميگويي ؟ چرا نميگويي مهدي شهيد شده ؟ »
احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بايستم ، پاهام ، همان طور بيسيم به دست ، شل شدند . زانو زدم . ساعتها گريه كردم .
بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصيه كردند خودم را كنترل كنم .
گفتند « چرا اين قدر گريه ميكني ؟ »
يادم به حرف زدنهامان ميافتاد ، يا درد دل كردنهامان ، يا خندههاي خودمانيمان . يادم به مرخصي نرفتنهاش ميافتاد و اين كه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پيش بچههاش راحتترست . اين كه هيچ وقت از زندگي خودش به من نگفت . اين كه هيچي براي خودش از من نخواست . نه ماشين ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هيچ چيز ديگري كه ديگران براش سرو دست ميشكستند . و اين كه خودش را رفت رساند به دريا . از دجله به اروند و از اروند به خليج فارس . فهميدم نميخواسته در خاك دفن شود . فهميدم ميخواسته برود به ابديتي برسد كه خيلي از عرفا حسرتش را دارند . براي همين چيزهاست كه معتقدم مهدي گمنامترين شهيد اين جنگست .
بارها شده كه شبها براي مهدي و بچههاي ديگر گريه كردهام . نميتوانم فراموششان كنم . بيشتر از دوازده سال گذشته ، ولي تعلق خاطري كه به آنها دارم ،خيلي بيشتر از تعلق خاطريست كه به بچههايم دارم . علاقهي من به مهدي ، حميد . بروجردي ، باقري ، خرازي ، زينالدين قابل مقايسه با تعلقم به خانوادهام نيست .
در يك جمله بگويم كه « مهدي روح منست و اين روح از كالبد من جدا نميشود .
سيد يحيي ( رحيم ) صفوي
مأمور خبرچين كلاس ما يكي از مذهبيها و نمازخوانهايي بود كه هرگز در ذهنمان خطور نميكرد بعد از انقلاب بفهميم او خبرهاي دانشگاه و ما را به ساواك ميرسانده . آن روزها فضاي سياسي دانشگاه تبريز به اين صورت بود كه بيشترين فعاليت و تظاهرات در دست گروههاي غير مذهبي بود . با آمدن مهدي و عدهيي از دانشجويان سال اولي كه به آنها خوابگاه داده نميشد ، با هماهنگي مهدي و بقيه ، در خوابگاههاي ديگر و در خانههاي اجارهيي سطح شهر ساكن شدند .
بعضي از آن دانشجوها الآن هم هستند . مثل مهندس سيد علي مقدم ، مهندس علي قيامتيون ، سردار حسين علايي ، مهندس احمد خرم ، و ديگران .
در دانشكدههاي علوم پزشكي و كشاورزي و علوم افراد شاخصي بودند كه با همكاري هم سعي ميكرديم ارتباط با روحانيت را حفظ كنيم . و هر كس در ارتباط با شهر خودش . كه در نهايت همه با همفكري هم مرتبط ميشديم به حركت اصلي انقلاب و صداي اصلي انقلاب ، يعني امام . مهدي از نيروهاي شاخص دانشكدهي فني تبريز بود كه با هماهنگيهاي همديگر و به دور از چشم بيناي ساواك به تدارك تظاهرات و پخش جزوههاي مربوط به امام و دعوت از كانون يا شخصيتهاي فرهنگي ميپرداختيم . از چهرههاي شناخته شدهي اين روزها خاطرم هست از آقاي بشارتي ، يا علامه محمد تقي جعفري و ديگران دعوت ميكرديم بيايند براي دانشجوها سخنراني كنند . كار فرهنگي هم ميكرديم . مثل راه اندازي سينماي دانشگاه و نمايش فيلمهاي مناسب با خفقان آن روزها . يا فعال كردن رشتههاي ورزشي مختلف ، مثل كوه نوردي و كشتي ، يا مسابقههاي متنوع و در رشتههاي گوناگون ، همراه با جايزههايي كه خودمان تهيه ميكرديم . البته گاهي ساواك مطلع ميشد و بعضي از دوستانمان را ميفرستاد سربازي ، آن هم با درجهي سرباز صفري ، اما در نهايت با تمام سختيها انقلاب پيروز شد و ساواك روسياه .
دشمن بيكار ننشست و درست در سيزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمكراتها به پادگان مهاباد حمله كرد . فرمانده تيپ آنجا سرگرد عباسي بود ، كُرد و دمكرات ، كه پادگان را بدون درگيري به آنها سپرد .
آنها هم آنجا را غارت كردند و سلاحهاش را به يغما بردند . تيپ از سلاح و مهمات خالي شد . شهرهاي ديگر كردستان را با به كارگيري آنها ناامن كردند . عراق هم از آنها پشتيباني كرد ، با در اختيار گذاشتن سلاح و مهمات و راديويي اختصاصي براي جذب نيروي جديد از استانهاي ديگر ، مثل تهران و شمال و جنوب .
در اين مقطع از انقلاب تقريباً بيشترين شهرهاي كردستان به دست مجاهدين و دمكرات و كومله افتاد . و حتي قسمتي از آذربايجان غربي ، مثل سردشت و نقده و ايرانشهر و مهاباد .
در همين زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آنجا و آمد در شوراي انقلاب مطرح كرد كه « بايد تسليم اينها شد . »
كه البته بيجواب نماند . آيتالله بهشتي و آيتالله مطهري و آيتالله خامنهيي تأكيد داشتند كه « بچههاي سپاه و بسيج ميروند شهر را آزاد ميكنند . »
اين جنگ اول كردستان بود . يعني زماني كه بازرگان رفت مهاباد و گفت بايد پاسدارها از شهر بروند بيرون و حتي رفت بالاي قبر بعضي از كشتههاي آنها فاتحه خواند .
جنگ دوم كردستان از اوايل فروردين سال پنجاه و نه شروع شد . من آن زمان سپاه اصفهان را تشكيل داده بودم . با دويست نفر از بچهها و با هواپيما آمديم سنندج و به فرمان امام رفتيم براي آزاد سازي كردستان .
مهدي را باز آنجا ديدم ، كه فرمانده عمليات سپاه اروميه شده بود . من به عنوان فرمانده عمليات كردستان رفته بودم . بروجردي فرمانده سپاه غرب بود . اولين كاري كه كرديم با همكاري ارتش و با حضور تيمسار صياد شيرازي و تيمسار هاشمي و شهيد شهرام فر و ارتشيهاي ديگر يك ستاد مشترك تشكيل داديم .
جنگ سخت و شبانه روزي ما بيست و سه روز طول كشيد . شهرها همه اشغال بودند . فقط پادگانها دست ما بود . مقابله با دشمن هوشمند و زيرك انرژي زيادي گرفت . كه در نهايت باعث وحدت سپاه و ارتش شد .
ملاقات بعدي من و مهدي در زمان آزاد سازي شهرهاي كردستان بود كه تا شروع جنگ ، يعني سي شهريور ، طول كشيد . تمام شهرها آزاد شدند ، به جز بوكان و اشنويه . مهدي و حميد و نيروهاي اعزامي شهرهاي مختلف ايران در پاكسازي كردستان جانفشانيها كردند و حماسهها آفريدند .
شهيد كلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تيپ هوابرد سابقه داشتهام ، بد نيست بروم خوزستان و كمكي اگر از دستم برميآيد كوتاهي نكنم . با عدهيي از دوستان پاسدارم عازم جنوب شديم . با حسين خرازي و بقيه . مهدي هم بود ، با شفيع زاده ، كه با يك قبضه خمپارهي 120 آمد .
خرمشهر سقوط كرده بود و آبان ماه بود و آبادان در محاصره . جادهي آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود . عراقيها حتي از بهمن شير عبور كرده بودند . يعني ما از راه خشكي نميتوانستيم عبور كنيم . تنها راهمان يا پرواز با هليكوپتر بود يا گذر از آب بهمن شير و آن هم با لنج ، كه مثلاً برويم ماهشهر سوار لنج بشويم و از راه بهمن شير برويم به ده چوئبده و از آنجا برويم آبادان .
مهدي با شهيد شفيع زاده ( كه بعدها فرمانده توپخانهي نيروي زميني سپاه شد ) با همان خمپارهي 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند . لنجي كه آمد پر از كيسههاي آرد بود .
ناخداي لنج گفت « اگر ميخواهيد ببرمتان آبادان بايد تمام اين كيسهها را خالي كنيد . وگرنه آبادان بيآبادان . »
خودشان ميگفتند دو روز طول كشيد تا آن كيسهها را از لنج خالي كنند . وقتي هم آمدند ، رفتند جبههي فياضيه و شفيع زاده شد ديدهبان و مهدي شد مسئول قبضه . سهميهي هر روزشان فقط سه گلوله بود . بيشتر نداشتند .
اين درست زماني بود كه بني صدر ، به عنوان فرمانده كل قوا ، حاضر نبود هيچ سلاح و مهماتي به ما بدهد و پشتيبانيمان بكند . اصلاً حضور مردم را قبول نداشت . ميگفت « اين مردم بيخود بلند ميشوند ميآيند . »
با آن لحن خودش ميگفت « آقاي خميني هم اشتباه ميكند كه مردم بيسلاح را فرستاده . ما نميتوانيم اين طوري جنگ را پيش ببريم . »
در شكستن حصر آبادان سپاه گردانهاش را شكل داد . ما در خط دارخوين و محمديه ( جنوب سلمانيه ) يك گردان تشكيل داديم ، با سيصد و پنجاه نفر نيرو ، براي اولين عمليات ، بعد از عزل بنيصدر از فرمانده كل قوا ، به دستور امام ، يعني 21 خرداد سال 60 . سه چهار كيلومتر پيشروي داشتيم تا اين كه به دوست عزيزم مهندس طرحچي گفتم « اگر از كنار كارون تا جادهي اهواز را برامان خاكريز بزني شايد بتوانيم دوام بياوريم . »
كه زد . پيشروي ما سرعت گرفت و در پنجم مهرماه حصر آبادان شكست .
طرح عمليات شكست حصر آبادان در مهرماه عنوان شد ، آن هم در جلسهيي با حضور مقام رهبري و آقاي هاشمي و شهيد فلاحي و تيمسار ظهيرنژاد و ديگران . ما در محورمان و در عمليات شكست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان يافته داشتيم . بعد از عمليات تيپهامان را تشكيل داديم . يكي از آن تيپها تيپ 8 نجف اشرف بود ، با فرماندهي احمد كاظمي و قائم مقامي مهدي ، كه در عمليات بعدي در آزاد سازي بستان و اواخر سال شصت نقش مهمي داشتند . و همينطور در فتحالمبين ، كه مهدي در آن خوش درخشيد .
عمليات فتحالمبين عمليات بزرگ و درخشاني بود ، كه از چند جهت شكل گرفت . يك طرف اين عمليات در غرب شهر دزفول و رود كرخه بود . و از ارتفاعات بلندي به نام تيشكن و به دست تيپ امام حسين و به فرماندهي حسين خرازي . محور شمالي دست قاسم سليماني بود و تيپش 41 ثارالله . اين طرفتر دست احمد متوسليان بود و تيپش 27 حضرت رسول . جنوبيترين محور فتحالمبين تنگهيي بود به نام رقابيه و تنگهيي ديگر به نام زليجان ، كه جهاد جادهيي روي آن زد تا تيپ 8 نجف اشرف دورش بزند و عمل كند . فرمانده اين يگان مهدي بود .
عمليات هم عمليات مشترك سپاه و ارتش بود ، كه سه قرارگاه عمده داشت . قرارگاه شمالي قرارگاه نصر بود و فرماندههاش حسن باقري و تيمسار حسني سعدي . قرارگاه مياني قرارگاه فجر بود و فرماندههاش مجيد بقايي و تيمسار ازگمي . قرارگاه جنوبي هم قرارگاه فتح بود و فرماندههاش من و تيمسار ن?اک? ، با استعداد لشكر 92 زرهي و تيپ هوابرد ارتش و تيپ 25 كربلا و تيپ 8 نجف اشرف سپاه .
فرمانده آن يگاني كه بايد ميرفت عراقيها را از تنگهي رقابيه دور ميزد مهدي بود . كار سخت و پيچيدهيي بود . بايد دو روز قبل از عمليات ميرفتند از تنگهي زليجان ميگذشتند . پشت سر آنها هم بايد واحدهاي مكانيزهي ارتش ( از لشكر سيستان و بلوچستان ) حركت ميكردند . اول نيروهاي پيادهي تيپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پيامپيها . همه بايد پياده و شبانه از رملها و تنگههاي رقابيه ميگذشتند ، بعد ميرفتند عراقيها را دور ميزدند تا تك اصلي شروع شود .
عمليات شروع شد . حسين خرازي از محور شمالي رفت عين خوش را بست . مهدي هم از محور جنوبي تنگهي رقابيه را بست ، با يك فاصلهي صد كيلومتري ، طوري كه عراقيها غافلگير شدند . اوج نبوغ مهدي و حسين در اين عمليات نمود داشت . عراقيها حتي خوابش را هم نميديدند كه جوانهاي ايراني اينطور غافلگيرشان كنند و محاصره شوند .
ما همه در جنگ همديگر را به اسم كوچك صدا ميزديم . اوج افتخار و خوشحالي ما وقتي بود كه رفتيم به مهدي خبر داديم كه شده فرمانده لشكر عاشورا . لشكري كه از قدرتمندترين لشكرهاي خط شكن در سختترين عملياتهاي بعد ما بود . بخصوص در خيبر و آن پيشروي در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزاير مجنون . جزاير را هم داشتيم از دست ميداديم ، كه امام فرمود جزاير بايد حفظ شود .
همينجا بود كه مهدي و حميد و زينالدين و بقيه با تمام توانشان دل به دستور رهبرشان سپردند و حتي آمدند در خط مقدم و دوش به دوش نيروهاشان با عراقيها جنگيدند . فقط يك پل جزيره را وصل ميكرد به منطقهيي كه ميرفت به طلايه و تنومه . دشمن تمام تانكهاش را به ستون كرده بود تا بروند جزاير را پس بگيرند . در مدتي كمتر از هفتاد و دو ساعت بيش از يك ميليون گلوله در اين جزيره منفجر شد .
هليكوپتر ، هواپيما ، توپخانه ، همه و همه ، از زمين و آسمان آتش ميباريد و جزاير بايد حفظ ميشد .
حميد روي همين پل شيتات شهيد شد .
با مهدي تماس گرفتم گفتم « سعي كن جسد حميد را برگرداني عقب ! »
مهدي خيلي جدي و قاطع گفت « اگر جنازهي همه را آورديم ميرويم حميد را هم ميآوريم . »
واقعاً نگذاشت حميد را بياورند . حميد هنوز كه هنوزست مفقودالاثرست . او بازوي راست و قدرتمند مهدي بود . هيچ كس بيشتر از مهدي دوستش نداشت . با اين حال نخواست ، نتوانست ، نگذاشت كسي او را بدون بقيه بياورد . شايد به همين دليل بود كه طاقت نياورد و سال بعد توي بدر و با لشكر خودش رفت عمليات كرد تا از عزيزش عقب نماند .
او و لشكرش از موفقترينهاي بدر بودند كه از شرق دجله عبور كردند رفتند به غرب دجله . خود مهدي از دجله گذشت رفت يك هفتهي تمام كنار دجله و در تقاطع رود فرات و دجله ( القرنه ) دوش به دوش آنها جنگيد . تا اين كه حجم آتش روي غرب دجله و روي نيروي لشكر عاشورا و روي مهدي زياد شد . وقتي مهدي زخمي را با قايق و از روي دجله برميگرداندند يك آرپيجي آمد قطعه قطعهاش كرد و بردش به …
يادم هست بار آخر ، روز قبل از شهادتش ، كنار دجله و فرات ، زير يك پليت و كنار مقام رهبري و پسرشان با مهدي جلسه داشتيم . كه البته فيلمش هم هست . هواپيماها بمباران سختي ميكردند و اصلاً بمبهاشان كاملاً مشخص بود . مهدي آرامِ آرام بود . براي بار هزارم بهش گفتم « تو چرا لباس سپاه نميپوشي ؟ »
از گوشهي چشم نگاهم كرد گفت « با اين لباس با بچهها نزديكترم . »
بعد گفت « آنها هم البته اينجوري بيشتر دوست دارند . »