آخرين نگاه

کد خبر: ۱۱۸۸۶۵
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۰:۵۹ - 10August 2008
سال 1355 بود ؛ دوران اوج اقتدار رژيم پهلوي . هيچ کس قدرت نفس کشيدن نداشت و سر مردم را با مراد برقي و تلخ و شيرين و هزار کوفت و زهر مار ديگر گرم مي کردند . در اين ميان ، جواناني برخاسته بودند و در دل فرياد مي کشيدند و مردم را به بيداري مي خواندند . حميد جزو اين جوانان بود .
چهارده يا پانزده سال داشتم . يک روز دستم را گرفت و کشاند تا حرم عبدالعظيم . جلسه اي بر پا بود و نوجوانان قد و نيم قد جمع شده بودند . وارد جمع شان شدم . حميد نگين انگشتري آن حلقه بود. همه به دورش جمع شديم و او برايمان قرآن خواند و تک تک آياتش را ترجمه کرد . در ميان آن جمع کوچک ، خود را قطره اي مي ديدم که در ميان درياي معرفت غوطه ور است . حميد ما را برد تا اوج آسمانها و لذت بزرگي و معنويت را نشانمان داد و برمان گرداند به حرم .
پس از آن ، من هم يکي از اعضاي ثابت جلسه شدم . يک روز در ميان ، در حرم و مسجد ، جمع مان دور حميد قلنبر حلقه مي زد و نير مي گرفت و پراکنده مي شد . او از قرآن مي گفت و مسائل مذهبي و ديني و انقلابي.
از صحبت هاي حميد چيزهايي دستگيرم شده بود . بارها از او پرسيدم بر عليه شاه فعاليت داريد يا نه . هر بار خنديد طوري دست به سرم کرد . يک بار گفت :
«هنوز بچه اي ! فعلاً بايد به درس و مشق خودت برسي.»
از ما اصرار بود و از او انکار . بالاخره قبول کرد با او همراه شويم . در همان اول کار ما را مأمور تهيه و ساخت نارنجک دستي کرد .
«از انبارهاي شهر ري تا مي توانيد باروت بدزديد و بياوريد.»
کار سختي بود . ما نوجواناني بديم که زودتر از همه مرد شده بوديم . حميد دستمان را گرفته و گفته بود :
«شما مرد هستيد ؛ مردان اين روزگار.»
رفتيم براي شناسايي. کارها به خوبي پيش رفت و بالاخره در يک فرصت مناسب توانستيم مقدار قابل توجه اي از گوگرد موجود در انبار را سرقت کنيم . داشتيم بال در مي آورديم . ما مردان بزرگ آن روزها بوديم . اين احساس تمام وجودمان را پر کرده بود . محلي براي نگهداري مواد نداشتيم .گفت :
«بگرديم و توي يکي از محله ها خانه اي اجازه کنيم .»
چند روزي وقتمان صرف اين کار شد و بالاخره توانستيم يک اتاق اجاره کنيم . همه مواد را به آنجا منتقل کرديم .پس از آن ، راه افتاديم توي خيابان . ماموريتمان خريد سه راهي و کورکن لوله آب بود . نمي توانستيم همه را از يک جاتهيه کنيم . شايد تمام شهر ري را زير و رو کرديم تا توانستيم به تعداد مورد نياز وسايل را تهيه کنيم .
وضع اتاق استيجاري طوري بود که نمي توانستيم هر موقع که مي خواهيم مشغول کار شويم . بايد صبر مي کرديم تا همسايه ها بخوابند و سپس کارمان را شروع کنيم . سه راهي ها را پر از گوگرد مي کرديم و کورکن ها را به دو طرف آن مي بستيم و سر ديگر را فتيله مي گذاشتيم . اين کار هر شبمان بود . پس از درست کردن نارنجکها ، حميد آنها را بر مي داشت و مي برد .
در يک مورد ، قرار بود حميد و ديگران مسير رفت و آمد دو ساواکي را شناسايي و سپس آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهند . مي ديدم که او چگونه همه زندگي اش را وقف اين کار کرده است . يک روز ديدم که دو ميلگرد آهني تهيه کرده است . نگفت براي چه کار مي خواهد .
بعدها فهيدم سر راه آن دو سواکي قرار مي گيرند و در يک موقعيت مناسب به آنها حمله مي کنند . آن دو به سختي مجروح شدند و اين خبر در شهر ري پيچيد که عده اي ساواکي ها را مي زنند ؛ آن هم نه با تير و تفنگ بلکه با ميلگرد آهني . اين عمل حميد ترس عجيبي انداخته بود در دل افراد وابسته به رژيم.
در کنار کارهاي نظامي ، فعاليت هاي فرهنگي را نيز دنبال مي کرديم . حميد نمي گذاشت يک بعدي حرکت کنيم . اين را در همه خط دهي هاي مبارزاتي اش مشاهده مي کرديم و با آن خو گرفته بوديم .
در آن روزها ، قبل از اينکه خودمان امکان تهيه و تکثير اعلاميه هاي حضرت امام را پيدا کنيم ، آنها را از گروه انقلابي صف مي گرفتيم و پخش مي کرديم . اين گروه در تهران فعاليت مي کرد. در مرحله اي از کار قرار شد اعلاميه ها در شهر ري تهيه شوند . شروع به کار کرديم .
وسايل ابتدايي در دسترس داشتيم . يک نسخه از اعلاميه ها را مي آوريم در محلي که تعيين شده بود . يک چار چوب تخته اي داشتيم که روي آن مشمع کشيده شده بود . روي آن نايلون ، جوهر مي ماليديم و سپس برگه استنسيل را به آن مي چسبانديم . بدين ترتيب ، اعلاميه ها را بسته بندي مي کرديم ، در کيفهاي مختلف جاسازي مي کرديم و تحويل رابط ها مي داديم .
در سال 1356 سران گروه انقلابي بدر توسط ساواک دستگير شدند . پس از آن ، سر و سامان دادن به عناصر تشکيلاتي به عهده حميد گذاشته شد . اگر او نبود ، در همان سال ، سازماندهي نيرو ها از هم مي پاشيد و آنان متفرق مي شدند . براي حفظ تشکيلات احتياج به يک يا دو عمليات مهم بود . سلاحهاي گروه کشف شده بود . حميد گفت :
«بايد سلاح تهيه کنيم.»
از فردي به نام ضميري يک ماشين کرايه کرديم . حميد و يک نفر ديگر از اعضاي گروه به چابهار رفتند . در آن روزها ، دل توي دلمان نبود . همه اميدمان به حميد بود و اگر براي او اتفاقي مي افتاد، تمام تشکيلات گروه از هم مي پاشيد .پس از چند روز برگشت . سلاحها را در قسمت موتور و لوله بخاري ماشين جاسازي کرده بود . بخاري را از پشت باز کرده بودند و پس از جاسازي سلاح و مهمات ، آن را دوباره بسته بودند . پس ازآن ، فعاليتمان در فاز نظامي بيشتر شد . حميد گفت :
«همه شما بايد روزي يک بار سلاح به کمر ببنديد و برويد بيرون و در شهر ري چرخ بزنيد .»
اين حرف براي ما سنگين بود . بچه هاي چهارده پانزده ساله اي بوديم که نه تجربه اين کار را داشتيم و نه جرأت آن را . حميد از همان اول سعي کرد تهور و بيباکي را در دلمان جا دهد . همه اش مي گفت :
«بايد ترس تان بريزد. »
يک روز اسلحه را بست به کمرش و روي آن يک کت يا کاپشن پوشيد و گفت :
«من مي روم . شما پشت سرم بياييد. حواستان باشد که چه مي کنم .»
حس کردم صورتم آتش گرفته است . داغ داغ بودم. حميد راه افتاد و ما هم صد ، صدو پنجاه متر دورتر،پشت سرش راه افتاديم . اول چند خيابان را طي کرد . سپس رفت طرف خياباني که کلانتري توي همان خيابان بود . ما که دورادور به صورت پراکنده مواظبش بوديم ، به هم نگاه کرديم . يکراست رفت طرف کلانتري . ترسيديم جلوتر برويم . کنار پاسباني که جلوي کلانتري نگهباني مي داد ايستاد . آن لحظه را هيچ وقت فراموش نمي کنم . حس کردم خون در رگهايم به سرعت برق جا به جا مي شود .کاغذي در آورد و نشان پاسبان داد از حرکات دست نگهبان جلوي در دريافتيم که جايي را نشان مي دهد . حميد با تکان سر تشکر کرد و راه افتاد . ما هم راه افتاديم .
رفتيم به محلي که بايد دور هم جمع مي شديم . نفس راحتي کشيديم ولي چهره حميد همچنان خندان و بشاش بود . يکي پرسيد چرا رفت جلوي در کلانتري و از آن پاسبان سؤال کرد . حميد گفت :
«نا امن ترين جا براي ما همان جلوي در کلانتري بود . از آنجا بيشتري مراقبت مي شود . ديديد که چه راحت رفتم و از او نشاني يک محل را پرسيدم و به راهم ادامه دادم . شما هم بايد اينطور باشيد . با همين رفت و آمدها به شجاعت خودتان بيفزاييد و براي لحظات سخت آزمايش آماده شويد . ما بايد طوري خودمان را تربيت کنيم که در هيچ جا از دشمن نترسيم بلکه دشمن از ما ترس داشته باشد . »
حميد آن روز کار سختي انجام داد . اگر او دستگير مي کردند ، به طور قطع و يقين اعدام مي شد.
چند روز بعد ، بچه ها را گروه گروه کرد و برد به بيابانهاي اطراف براي تيراندازي . ما بايد همه چيز را ياد مي گرفتيم و او مي خواست تا در اين راه کوتاهي نکند . حميد هجده نوزده ساله ، بسان آدمي جا افتاده و سرد و گرم چشيده روزگار ، دستمان را گرفت وراه و چاه را نشانمان داد . او معلوم خوب ما بود .
يک شب در اتاقي بوديم که در آن نارنجک و سه راهي مي ساختيم . سه راهي ها را از گوگرد پر مي کرديم و مجبور بوديم فتيله آغشته به کلرات را در قابلمه اي بگذاريم و آن را گرم کنيم تا زود خشک شود و فردا صبح آماده استفاده باشد . آن شب خانه آتش گرفت . ساعت دو نيم شب بود . همه مان از خانه ريختيم بيرون و منتظر شديم هر آن انفجار شديدي اتاقمان را درهم بکوبد . هر چه ايستاديم ، اتفاقي نيفتاد !برگشتيم تو و ديديم که آتش خود به خود خاموش شده است . حميد گفت :
«خدا خواست که اتفاقي نيفتد و گرنه دورتا دور اتاق پر از باروت بود و آتش و اين مواد منفجره ...»
در همان زمان ، در کنکور دانشگاه شرکت کرد و در رشته علوم سياسي قبول شد . به دانشگاه نرفت . خانواده اش اصرار زيادي کردند ولي او گفت :
«انقلاب نياز به من دارد . بايد براي اسلام خدمت کنم و وقت درس خواندن و تحصيل نيست . فعلاً کار اولي تر از تحصيل است .»
بالاخره سال 357از راه رسيد . مردم به خيابانها ريخته و عليه رژيم که پنجاه سال خونشان را مکيده بود ، فرياد اعتراض سر دادند . حميد در حرکت مردم شهر ري نقش بسزايي داشت . قدرت نفوذ کلام وي بيشتري نقش را در اين امر داشت . اگر نيم ساعت مي نشست و صحبت مي کرد ، با نفوذ کلامش همه را قانع مي کرد و به شور وا مي داشت . در گروه خودمان ،نيروها را به مرحله اي رساند که وارد عملياتهاي حساس و خطر ساز شدند . ورود به اينگونه فعاليتها احتياج به از خود گذشتگي و ايثار داشت . حميد با گفته هايش که در دل سنگ فرو مي رفت ، همه را آماده چنين کاري کرده بود . خودش مي گفت :
«خدا اين توفيق را به من داده و ديگر هيچ .»
او مي گفت :
«وقتي روي ديوارها مي نويسيد مرگ بر شاه ، پشت سرش ادامه دهيد که درود بر امام خميني . يادتان باشد که گفتم امام خميني نه خميني تنها . اين موضوع بايد در بين مردم جا بيفتد که اين رهبر ، امام ماست .بايد به او اقتدار کنيم نه اينکه پشت سرش راه بيفتيم و شعار بدهيم .»
بالاخره انقلاب به پيروزي رسيد . دو سه ماه بعد ، حميد گفت :
«چون مردم افعانستان با مشکل تهاجم روسها مواجه هستند و احتياج به کمک دارند ، برويم به اينها کمک کنيم .»
پنج شش نفر را جمع کرد . من هم يکي از آنان بدم . قرار بر رفتن شد ولي شرايط انقلاب اقتضاي چنين کاري را نمي کرد . راه افتاديم و تا تايباد رفتيم . ما در تايباد مانديم و حميد رفت آن سوي مرز.
چند روزي منتظرش مانديم . خبري نشد . دل نگران بوديم . شرايط افغانستان طوري نبود که خيالمان راحت باشد .در فکر چاره بوديم که از راه رسيد. خوشحال شديم . وضع و حالش نشان مي داد که برايش حادثه اي روي داده است . شروع کرد به تعريف . گفت که دستگيرش کرده اند و او توانسته است با توسل به ائمه آزاد شود.
برگشتيم تهران . چند روزي مانديم تا اينکه در شهريور 1358 تصميم گرفتيم به سيستان و بلوچستان عزيمت کنيم . حميد مي خواست به جايي برويم که بتواند خدمت کند ؛ حالا برايش فرق نمي کرد آنجا کردستان باشد يا سيستان و بلوچستان و فلسطين و لبنان و افغانستان . مهم کار بود نه مکان و جا .
رسيديم به اين استان محروم و خان گزيده . حميد به عنوان فرمانده سپاه استان معرفي شد . مدتي که گذشت ، با درايت و تيز هوشي که داشت ، فهميد مشکل اصلي فقر در کجاست . خوانين و اشرار هر کدام حکومت کوچکي در دل اين استان تشکيل داده بودند . اينها خون مردم را مي مکيدند .
يکي از طرحهاي حميد ، اجراي طرح مالک اشتر بود . همزمان با شناسايي اشرا مسلح ، افراد مستعدي که مي توانستند در استان منشأ نيکي باشند ، شناسايي کرد . همه پايگاههاي استان مأمور شده بودند که همزمان با مبارزه با افراد شرور، نيروهايي را که قابليت مسلح شدن يا استعداد ترقي دارند ، شناسايي معرفي کنند. دامنه کار وسعت پيدا کرد و نيروهاي مردمي براي مبارزه با فقر وشر، بسيج شدند . اين طرح درون صف ضد انقلاب شکاف ايجاد کرد . حتي خوانين و اشرار مناطقي که سپاه در آنجا حضور نداشت ، احساس امنيت نمي کردند .
دامنه فعاليتهاي حميد کم کم به استانهاي همجوار نيز کشيده شد . او را به عنوان معاونت اطلاعات منطقه ششم سپاه منصوب کردند . تصميم گرفت که منزل مسکوني اش را به کرمان انتقال دهد . در همان موقع بود که يکي از منافقين به نام مهدي قران پوري مقدم از زندان زاهدان فرار کرد . او مسئول گروهک منافقين در استان بود . حميد در بازجويي ها او را ديده بود . پس از آن، سازمان تصميم گرفت تا به هر طريق ممکن حميد را ترور کند.
آمديم به شهر کرمان .سپاه درشهر منزل سازماني داشت . گفته بودند تا يکي از خانه ها خالي شود . حميد قبول نکرد . گفت نبايد يک خانواده به خاطر من در به در شوند . رفتيم جستجو کرديم و خرج از شهر يک منزل اجاره کرديم . محله دورافتاده اي بود که يک طرفش به بيابان ختم مي شد . آن خانه دو اتاق داشت . در يک اتاق حميد و همسرش زندگي مي کردند و در اتاق ديگر خانواده من .
دوشنبه شب بود . تا شب سرکار بوديم و پس از آن راه افتاديم به سوي خانه . همسرم و همسر حميد در منزل يکي از دوستانشان ميهمان بودند . رفتيم آنها را برداشتيم و حرکت کرديم سوي خانه. ماشينمان وانت بار بود . حميد مجبور شد برود توي بار وانت بنشيند . در راه احساس کرديم يک خودرو ما را تعقيب مي کند . ساعت يازده شب به منزل رسيديم . خانه مان در يک کوچه بن بست قرار داشت . سر کوچه يک ماشين متوقف شد . توقف ماشين مشکوک بود .
در را باز کرديم . همسرم و همسر حميد رفتند داخل خانه و ما حرکت کرديم به طرف ابتداي کوچه. نزديک آن خودرو شده بوديم که يکدفعه از خانه نيمه ساز روبه رويي به طرفمان شليک شد . با همان رگبار اول حميد مورد اصابت قرار گرفت . تيراندازي آنقدر شديد بود که کسي نمي توانست ازخانه اش بيرون بيايد . همان جا چند تير خورد . هنوز فکر مي کرديم از سمت ماشين به سويمان تيراندازي مي کنند . سه نفر از ساختمان نيمه سازي بيرون آمدند . ضامن يک نارنجک را کشيدند و پرت کردند طرف خانه. خوابيديم و نارنجک با صداي مهيبي ترکيد .
آن سه نفر دويدند سوي ماشين ، سوار شدند و گريختند .
کمک خواستم . من هم مجروح بودم . همسايه ها ريختند بيرون . يکي از دوستان در نزديکي خانه ما منزل داشت . به کمکمان آمد . حميد را سوار ماشين کرديم و به بيمارستان رسانديم . در بيمارستان اول، حميد را نپذيرفتند . تمام بدن او پر از ترکش بود.چند گلوله هم خورد بود .من هم يک گوشه ماشين افتاده بودم .
رسيديم به بيمارستان سوم ولي قبل از اينکه دکتر بالاي سرش بيايد ، تمام کرد . آن روز همه چيز براي من تمام شد .خاطرات سالهاي سال ، جلوي چشمانم رژهي مي رفتند .
هنوز که هنوز است به ياد آن سالها هستم . سالهايي که به رنگ سبز بودن و سرخ .
 
رضا شريفي
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار