ياسيني ,سيد عليرضا

کد خبر: ۱۱۹۰۴۶
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۲:۳۳ - 14August 2008
سال 1330 ه ش در شهرستان آباده ديده به جهان گشود. دوران طفوليت و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري و با اخذ ديپلم متوسطه در سال 1348 با انتخاب شغل خلباني به استخدام نيروي هوايي درآمد. آموزش‌هاي نظامي و آكادمي پرواز و پرواز مقدماتي را در ايران سپري نمود و جهت طي دوره تكميلي پرواز به آمريكا اعزام گرديد. در اين مدت دوره‌هاي آموزش خلباني هواپيماهاي آموزشي T-33، T-37 و همچنين هواپيماي پيشرفته شكاري «F-4» را با موفقيت به پايان رسانيد و در فروردين ماه سال 1351 با اخذ نشان خلباني به ايران بازگشت و با درجه ستوان‌دومي در پايگاه ششم شكاري آغاز به كار كرد. براي پرواز با هواپيماهاي «اف - 4» به پايگاه يكم شكاري اعزام و با خاتمه آموزش كابين عقب هواپيماي مذكور به پايگاه هفتم شكاري منتقل گرديد. آموزش كابين جلوي هواپيماي «اف - 4» را در سال 1353 در پايگاه يكم گذرانيد و به عنوان افسر خلبان شكاري كابين جلو در گردان 33 پايگاه سوم شكاري مشغول خدمت گرديد.
شهيد ياسيني با اوج‌گيري تظاهرات همه جانبه عليه رژيم شاه، علي‌رغم جو فشار و اختناق در ارتش، با پخش اعلاميه حضرت امام(ره) بين پرسنل متعهد دست به فعاليتهاي ضد رژيم طاغوتي زد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و خروج مستشاران خارجي از ايران، همچون ديگر پرسنل متعهد نيرو به حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب پرداخت و با تشكيل گروههاي كار در امر بازسازي و راه اندازي سامانه‌ها و تجهيزات اهتمام ورزيد.
شهيد ياسيني با شروع جنگ تحميلي از جمله خلباناني بود كه در عمليات غرورآفرين 140 فروندي آغاز جنگ در حمله به خاك دشمن، نقش مهمي ايفا نمود. وي در طول جنگ نيز همواره خلباني پيشقراول و خط شكن بود. در يك مورد و در ابتداي جنگ كه دشمن متجاوز از طريق دريا و با چند فروند ناوچه پيشرفته «اوزا» قصد پياده كردن نيرو در جزيره نفت خيز خارك را داشت، اين شهيد بزرگوار با هواپيماي خود از پايگاه بوشهر به پرواز درآمد و ناوچه‌هاي مهاجم عراق را به قعر خليج‌فارس فرستاد. او در طول جنگ با پروازهاي مكرر خود ضربات كوبنده را به دشمن متجاوز وارد مي‌نمود. جنگ و شركت او در عمليات‌هاي جنگي در رأس برنامه‌هاي او قرار داشت و همواره يكي از افراد ثابت دسته‌هاي پروازي در عمليات حساس بود.
اين شهيد گرانقدر پس از طي مراحل مختلف خدمتي در سال 1371 مسئوليت معاونت هماهنگ كننده نيروي هوايي را بر عهده گرفت. شهيد سرلشكر ياسيني يكي از فرماندهان گره‌گشاي نيروي هوايي محسوب مي‌شود. مسئوليت‌هاي متعدد اين شهيد بزرگوار نشانگر اين است كه هر جا مشكلات غلبه يافته و اجراي امور را مختل مي‌نمود، شهيد ياسيني جهت سامان بخشي به آنجا اعزام مي‌گرديد. موفقيت‌هاي اين شهيد والامقام مرهون ويژگي‌هاي فردي و شخصيتي او مي‌باشد كه مي‌توان به شجاعت، بي‌باكي، اعتماد به نقس، قناعت، تعهد، رازداري و وظيفه‌شناسي او اشاره كرد.
شهيد ياسيني عاشق پرواز بود و علي‌رغم مسئوليت‌هاي مختلف فرماندهي كه داشت دست از پرواز نمي‌كشيد. وي با انواع مختلف هواپيماها از جمله F-6، F-5، P3F، «ميگ - 29» و «سوخو – 24» پرواز مي‌كرد، اما هواپيماي محبوبش «F-4» بود.
هرچند رفتار شهيد ياسيني در مقام فرماندهي بسيار جدي و سخت گير بود اما هنگامي كه با مشكلات شخصي كاركنان تحت امر خود مواجه مي‌شد، همچون پدري دلسوز در رفع مشكلات آنان كوشش و به انحاء مختلف تا رفع مشكلات با آنان همدلي مي‌كرد. او از نيروي جاذبه و دافعه قوي برخوردار بود و با بهره‌گيري از اين نيرو همواره طيف گسترده‌اي از نيروي انساني، مسئولان و مرئوسان را جذب خود كرده و به وسيله آنان به نقاط قوت و ضعف سامانه اداري احاطه يافته واين از رموز موفقيت او در سامانه فرماندهي‌اش بود.
شهيد سرلشكر ياسيني هرگز به دنبا بهايي قايل نبود و به مظاهر فريبنده دنيا پشت كرده بود.
همسر شهيد ياسيني مي‌گويد: «شب‌ها با وجود خستگي، ساعتي را به درد و دل كردن با اعضاي خانواده اختصاص مي‌داد و راهنمايي‌هاي لازم را به آنان ارائه مي‌كرد. در مورد خود من هميشه تأكيد مي‌كرد زينب‌وار زندگي كن و حساسيت بسيار زيادي روي مسئله حجاب داشت و هميشه مي‌گفت «خدا را شكر كنيد كه انقلاب اسلامي براي زنان ما امنيت را به ارمغان آورد.»
سرانجام، پس از سالها تلاش و شركت در جنگ تحميلي هشت ساله، در حالي كه در سمت معاونت نيروي هوايي بود، در تاريخ 15/10/1373 به هنگام بازگشت از مأموريتي كه به اصفهان داشت، به همراه شهيد ستاري (فرمانده نيروي هوايي) و جمعي از مسئولان و فرماندهان نيرو، در اثر سانحه هوايي سقوط هواپيما، به ملكوت پر كشيد و در پروازي جاودانه به معبود خويش پيوست. خاطره شهيد سرلشكر ياسيني، همچون ديگر شهداي نيروي هوايي، همواره در سينه‌ها خواهد ماند.
منبع:انتخابي ديگر،نوشته ي علي محمد گودرزي وهمکاران،نشر عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران،تهران-1377


شهيد ياسيني از نگاه رهبر معظم انقلاب
« خداوند ان شاءالله که شهيد عزيزمان را با پيغمبر محشور کند ! و شما را ان شاءالله محفوظ بدارد! اين آقايان و اين خانم ها را ان شاءالله خداوند حفظشان کند!تائيدشان کند! بالاخره مصيبت سختي بود ، بدون ترديد فقدان بزرگي بود ، نه فقط براي شما، براي ما هم اين جور بود ولي خب چاره چيست ، بايد تحمل کرد. در اين حوادث سخت است که جوهر ما آشکار ميشود ،نيروها و توانهاي دروني آشکار مي شود و بهانه اي براي رحمت خداوند بوجود ميآيد . وقتي که انسان صبر مي کند خداي متعال رحمتش را مي فرستد. وقتي انسان بي صبري بکند، ناشکري بکند از رحمت الهي محروم خواهد بود. شماها خُب الحمدلله صبر کرديد . خدا را شکر کرديد . صبر کرديد و تحمل کرديد ، پاي خدا حساب کرديد . اينها خيلي مهم است . الحمدلله ايشان هم ( شهيد ياسيني) مردي مومن بود، پرتلاش بود ، صادق بود ، صميمي بود . خود همين ها موجب شده بود که ما به ايشان اميدوار باشيم . من حالا به ايشان ( تيمسار بقايي ) مي گفتم ، خيلي اميد داشتم به اين جوان براي آينده . خب حالا خداي متعال اين جوري مقدر کرده بود چاره اي نيست ، بايد تحمل کرد ، تقديرات الهي را...»



خاطرات
سرتيپ خلبان روح الدين ابوطالبي:
زماني که در بوشهر با ايشان همکار شدم ، بخش اعظم پروازهاي جنگي اش را انجام داده بود . هر چند اوصاف او را از زبان دوستان شنيده بودم و به عشق و علاقه وصف ناپذيرش نسبت به پرواز آشنا بودم ، ولي در مدتي که تا پايان جنگ باقي مانده بود ، خود ديدم که چگونه عاشقانه پروازهاي جنگي را انجام مي داد .
خلباني شجاع و نترس بود که از هيچ ماموريتي ، هراس به دل راه نمي داد . هنگام عمليات چنان خونسرد بود که گويي پروازي معمولي انجام مي دهد . به همين دليل در دوستان اين باور به وجود آمده بود که هيچ گاه ياسيني مورد هدف قرار نخواهد گرفت . هر چند پروازهاي زيادي انجام داده بود ، اما هرگز نشد که از زبان خودش در باره ماموريتهايش سخني بشنوم و يا اينکه از تعداد و چگونگي ماموريتهايش صحبت کند .
اواخر جنگ بود که به عنوان معاون عمليات پايگاه بوشهر، برنامه ريزي کرده بودم تا پروازهايي را در منطقه فاو انجام بدهيم . عراق براي بازپس گيري فاو دست به عمليات گسترده اي زده بود . هدف از اين پروازها زدن عقبه دشمن و نيروهاي کمکي آنان بود تا بلکه بتوانيم در پناه بمبارانهاي مکرر، نيروهاي خودي را سالم برگردانيم تا اسير نشوند .
يکي از خلبانان را در برنامه پروازي قرار دادم و پس از آن به ترتيب خلبانان بعدي را تعيين کرده بودم . حدود 10 دقيقه مانده به شروع نخستين پرواز ، شهيد ياسيني که در آن موقع فرمانده پايگاه بود ، در حالي که خود را به چتر و کلاه مجهز کرده بود وارد « آلرت » شد . رو به من کرد و گفت :
- کي نوبت ماست ؟
گفتم :
- براي پرواز شما برنامه ريزي نشده مگر اينکه دستور بفرماييد!
در حالي که مي خنديد ،گفت :
- بريم استارت بزنيم هواپيما را ببينيم بلديم يا يادمان رفته .
اصرار ما براي جلوگيري از پرواز ايشان موثر نيفتاد و به طرف نخستين هواپيما که آماده براي پرواز بود ، رفت و در چشم به هم زدني درون کابين قرار گرفت . اين عمل وي باعث روحيه گرفتن ساير دوستان پروازي شد . به گونه اي که براي رفتن به ماموريت از هم سبقت مي گرفتند .
در آن روز، هر ده دقيقه يک بار تعدادي از هواپيماها را روانه منطقه مي کرديم . شهيد ياسيني در آن روز دو بار ماموريت جنگي انجام داد.

سرهنگ خلبان مسعود اقدام:
ساعت 2 بعد از ظهر 31 شهريور 1359، صداي چندين انفجار پي در پي در پايگاه پيچيد. عده اي سراسيمه به اين طرف و آن طرف مي دويدند، هيچ کس نمي دانست چه شده است . آنها که خونسرد بودند فقط در يک محلي ايستاده بودند و اعلام نظر مي کردند . يکي مي گفت : «آمريکا حمله کرده است !» ديگري مي گفت : «نه ،کودتايي بايد صورت گرفته باشد !»سومي مي گفت : « الآن راديو مشخص مي کند .» و ...
نتوانستم طاقت بياورم، سريع آماده شدم و خود را به گردان پروازي رساندم تا از چگونگي ماجرا به خوبي آگاه شوم وقتي به گردان رسيدم ، ديدم تعدادي از خلبانها از جمله شهيد ياسيني ، شهيد دژپسيند و ... کف اتاقي در گردان ، نشسته اند و مشغول بررسي نقشه براي عمليات هستند .
گفتم :
- سلام ، بچه ها چه خبر شده ؟
چشم به دهان آنها دوختم و با دلتنگي گوش مي دادم ، شهيد ياسيني که با من صميمي تر بود ، رو به من کرد و گفت :
- سلام مسعود جان ! عراقي ها نامردي کرده و از زمين و آسمان به کشورمان حمله کرده اند ، از اين ساعت هم ، اعلام آماده باش شده است .
يکي ديگر از دوستان دنبال حرف او را گرفت و گفت :
- جناب سروان اقدام ! شما هم بيا کمک کن !
گفتم :
- چرا به اتاق بريفينگ ( سالن توجيه پروازي ) نمي رويد؟!
- الآن وقت اين کارها نيست . هر چه سريعتر بايد وارد عمل شويم .
حدود نيم ساعت روي نقشه و برنامه پروازي کار کرديم تا اينکه برنامه آماده شد . هدف «پايگاه شعيبيه» بود که يک دسته چهار فروندي با هشت خلبان براي انجام اين عمليات در نظر گرفته شد .
جناب سپيدموي آذر به عنوان شماره يک و ليدر دسته ، شهيد دژ پسند شماره 2، شهيد ياسيني شماره 3 و من به عنوان ناوبري و کابين عقب شماره 3 بودم . جناب فعلي زاده نيز شماره 4 دسته بود . پس از آنکه تجهيزات را گرفتيم ، دو به دو به سوي مرکب خويش حرکت کريم .
هنوز پرسنل فني کارشنان را روي هواپيما تمام نکرده بودند و در حال بستن بمبهاي 1000 پوندي به زير هواپيما بودند . پس از چند دقيقه کارشان تمام شد و ما بازرسي لازم را طبق « چک ليست ) انجام داده و با توکل به خدا داخل کابين شديم .
با اشاره شهيد ياسيني موتور شماره دو و بعد شماره يک روشن شد . من در حال بررسي سيستم هاي کابين بودم که جناب ياسيني گفت :
مسعود ! همه چيز آماده است ، مشکلي نيست ؟
- همه چيز آماده است . بحمدالله مشکلي نيست .
با برداشته شدن چوب چرخها ، پرنده هاي آهنين ما به سوي باند پروازي حرکت کردند و لحظه اي بعد يکي پس از ديگري در دل آسمان جاي گرفتيم . هر چهار فروند ، بال در بال هم از روي بند ديلم ، قروه و خسرو آباد گذشتيم و پس از عبور از فراز اروند رود وارد فضاي عراق شده بوديم . به طرف پايگاه شعيبيه مي تاختيم که پايگاه فاو و ام القصر عراق نيز جلو چشمانمان خودنمايي مي کرد . هيچ پدافندي کار نمي کرد . شهيد ياسيني با تعجب گفت :
- آقا مسعود! مثل اينکه عراقي ها خواب اند !
- نه آقا رضا ! خواب نيستند ، خيالشان آسوده است ، زيرا فکر نمي کنند که ما بتوانيم با اين سرعت به حمله آنها پاسخ بدهيم .
- شايد ، چون ساعتي پيش اکثر پايگاههاي ما را بمباران کرده اند . ولي کور خوانده اند . چنان ضرب شستي بهشان نشان بدهيم که نفهمند از کجا خورده اند .
به علت تابش آفتاب از رو به رو کمي اذيت مي شديم ، ولي به هر حال هدف را پيدا کرديم و ليدر ، بمبها را به سوي هدف رها کرد و پشت سر آن شماره 2 از سمت راست و شماره 3 که ما بوديم از سمت چپ ، ارتفاع گرفته و به سوي هدف شيرجه زديم و بمبها را رها کرديم .
شماره 4 که از ما عقب تر بود ، گفت :
بچه ها اينجا را جهنم کرديد براي من هم چيزي ماند ؟
ليدر گفت :
- نترس سهم شما محفوظ است . بمبها را بزن و سريع گردش کن !
پس از بمباران به سوي ايران سمت گرفتيم و در همين حين شماره 4 هم به ماپيوست . هر چهار فروند ، سالم و بدون اينکه گلوله اي به طرفمان شليک بشود پرواز خود را به سوي کشورمان ادامه داده و در پايگاه مربوطه به زمين نشستيم . وقتي که جناب ياسيني از پلکان هواپيما پائين رفت ، من هم پشت سر او پائين آمدم . وي کنار هواپيما ايستاد ، در حالي که از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد ، گفت :
- خدايا شکر ! که اولين ماموريت جنگي مان با موفقيت کامل پايان يافت .

صبح که از خواب بيدار شدم ، اوضاع هوا بد جوري دگرگون شده بود و باران تندي مي باريد . از پنجره که بيرون را نگاه کردم ، گويي ابرها خشمگين تر از هميشه مي غريدند . روزهاي اول جنگ بود ، طبق برنامه پروازي بايد «تلمبه خانه مارد » را بمباران مي کرديم . چهار فروند هواپيما براي اين ماموريت آماده شده بودند . در آخرين لحظات نيز اطلاع داده شد که ستوني از کاميونهاي حامل مهمات راس ساعت 5 صبح به تلمبه خانه نزديک مي شود . انهدام اين ستون نيز در دستور کار قرار گرفت .
قرار بود من با شهيد عليرضا ياسيني پرواز کنم . منتظرش بودم تا به گردان پروازي بيايد . در همين حال، از پنجره ريزش شديد باران را نگاه مي کردم ، کسي در حال دويدن به طرف ساختمان گردان بود . جلوتر کهآمد ، ديدم عليرضاست که سر تا پا خيس شده بود . از در وارد شد، سلام کرد و لبخندي زد.
سلامش را جواب دادم و گفتم :
- حسابي خيس شدي.
- باران تندي است ! گويي مي خواد تمام آلودگيهاي زمين را بشويد.
جلوتر آمد و در کنارم ايستاد ، در حالي که او هم به بيرون نگاه مي کرد ، گفتم :
- هوا خرابه ، فکر مي کني تو اين هوا بشه پرواز کرد؟
- چرا نشه ، ما بايد امروز ماموريتمان را انجام بديم .
- درسته ، اما تو اين هوا؟!
- آره ، تو همين هوا، آن کسي که باران فرستاده و درِ رحمت را بر روي بندگانش گشوده ، محافظ ما نيز خواهد بود.
هر چند با حرفهايش اطميناني خاص بر شک و دو دلي ام چيره شد ، اما خيلي نگران بودم و لحظه اي نگاهم را از پنجره بر نمي داشتم . چند دقيقه تا پرواز وقت داشتيم ، عليرضا روي صندلي در گوشه اي از اتاق نشسته بود و چاي مي نوشيد وبا صداي نسبتا بلند به من گفت :
مسعود ! پنجره را رها کن ، بيا چايت سرد شد ، اين قدر نگران نباش !
نگاهم را از پنجره بر گرفتم و به طرفش آمدم . در کنارش نشستم و مشغول نوشيدن چاي شدم .

هواپيما را به ابتداي باند برديم و آماده پرواز شديم . در آخرين لحظه خبر رسيد که دو فروند از چهار فروند هواپيما قبل از بلند شدن اشکال فني پيدا کرده و از دسته پروازي حذف شده اند . حالا فقط دو فروند مانديم . من در اين پرواز کابين عقب هواپيماي شهيد ياسيني بودم . در ابتداي باند پرواز بوديم که عليرضا گفت :
- مسعود !آماده اي ؟
- بله ، من حاضرم .
غرش هواپيماهاي ما که گويي بر غرش ابرهاي خشمگين پيشي گرفته بود ، سکوت صبحگاهي را در هم شکستند و در دل آسمان غوطه ور شدند . در آن شرايط بد هوا نه چشم و نه رادار موجود در هواپيما قادر به يافتن هدف نبود . از طريق ارتباط داخلي کابين به عليرضا گفتم :
- تجهيزات هواپيما جواب مطلوب نمي دهند ، چکار کنم ؟
اما او طوري وانمود کرد که انگار صداي مرا نشنيده است . صداي خنده اش در راديوي هواپيما پيچيد و گفت :
- پرواز در اين هوا چه صفايي دارد !
با هر زحمتي بود ، در ارتفاع کم به سوي هدف، مسيرمان را در پيش گرفتيم . صداي عليرضا در راديوي هواپيما طنين انداخت که با لحن جدي و محکم گفت :
- نزديک هدف رسيديم ، آماده باش !
هدف را در چهار نوبت مورد اصابت قرار داديم ، در آخرين مرحله بمباران به عليرضا گفتم : «سوخت کم درايم ، فکر نمي کنم بتوانيم به پايگاه برسيم .» او با اقتدار و صلابت جواب داد :
- اين مرحله از بمباران را هم انجام بدهيم ، بر مي گرديم .
پس از اتمام ماموريت ، به طرف پايگاه تغيير مسير داديم در راه بازگشت گفتم :
- رضا ! بنزين هواپيما در حال اتمام است ، به پايگاه بوشهر نمي توانيم برويم .
او باز هم خنديد و گفت :
- آقا مسعود! نگران نباش ! به پايگاه اميديه مي رويم .
مجبور شديم مسيرمان را به سوي پايگاه اميديه تغير بدهيم . چند دقيقه بعد چرخهاي هواپيما باند پايگاه اميديه را لمس کرد و به سلامت فرود آمديم . از هواپيما که پياده شديم ، عليرضا مرا درآغوش گرفت و رويم را بوسيد و گفت :
- ديدي خدا در همه حال حافظ و نگهدار ماست
من نيز به گرمي او را در آغوشم فشردم و در دل به صلابت و اقتدارش که هر مشکلي را از پيش رو بر مي داشت ، آفرين گفتم !

از سالن توجيه پروازي که خارج شديم در درونم احساس عجيبي موج مي زد! قرار بود با يکي از بهترين خلبانها پرواز کنم . اولين پرواز جنگي ام با ايشان نبود ، بلکه قبلا نيز با وي به ماموريت جنگي رفته بودم .
قرار بود سه سايت موشکي دشمن را مورد هدف قرار بدهيم که در پشت پايگاه شعيبيه قرار داشتند و عراقي ها از اين سايتها ، کشتي هاي ما را که به طرف بند امام مي رفتند ، مي زدند .
اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود ، ولي سعي کردم تمام نکات پروازي را در ذهنم مرور کنم که صدايي مرا به خود آورد :
- تو فکري مسعود؟!
به طرف صدا برگشتم ، شهيد عليرضا ياسيني بود که از پشت سر مي آمد . با دستپاچگي گفتم :
- خوشحالم از اينکه دو باره با شما هم پرواز شدم .
او گفت :
- آقا مسعود! من برم يه چيزي بخورم ، بعد مي ريم وسايل پروازي را مي گيريم .
آرام و با صلابت قدم بر مي داشت ، او را از دوران بچگي و نو جواني مي شناختم ، همشهري بودنمان باعث شده بود تا بيش از يک همکار با هم رابطه دوستي داشته باشيم . از اين رو به خوبي خصوصيات اخلاقي اش را مي شناختم . او دلاور مردي بود که در لحظه هاي سخت ِ جنگ هيچ هراسي به دل راه نمي داد و در پروازهاي قبلي مان اين را به خوبي مشاهده کرده بودم .
ساعتي بعد ، هر دو بعد از گرفتن تجهيزات لازم به کنار هواپيما رسيديم . پس از بازرسي هاي لازم ، از پلکان هواپيما بالا رفتيم و درون کابين قرار گرفتيم . موتورها را يکي پس از ديگري روشن و آلات دقيق( نشان دهنده ها ) و سطوح کنترل هواپيما را بررسي کرديم ، اشکالي مشاهده نشد .
رضا نگاهي به ساعتش انداخت و زير لب چيزي زمزمه کرد و گفت :
- حرکت مي کنيم . الهي به اميد تو !
لحظه اي بعد با برداشته شدن چوب چرخها ، هواپيما روي رمپ خزيد و در سر باند پروازي قرار گرفتيم . بازنگري سريع روي هواپيما انجام شد و ما حرکت کرديم و سپس در دل آسمان جاي گرفتيم . ماموريت اوليه انهدام آن سايتها بود و در صورت بروز مشکل ، انهدام تاسيسات برق در شرق بصره هدف بعدي بود . در آسمان کشور عزيزمان ارتفاع بالا را براي پرواز انتخاب کرديم تا سوخت بيشتري براي ادامه مسير داشته باشيم . نزديک مرز که رسيديم ، رضا گفت :
- تا مرز چند ثانيه مانده ؟
- 5 ثانيه ديگر به مرز مي رسيم .
طبق برنامه ، مسير را طوري انتخاب کرديم که از 30 مايلي خورموسي ، از فراز نخلهاي آبادان و از روي باتلاقهاي فاو و ام القصر عبور کنيم تا رادارهاي دشمن نتوانند ما را رديابي کنند . از مرز که گذشتيم ، ارتفاع را کم کرديم ، به طوري که چند متري روي آب پرواز مي کرديم . من در کاين عقب هواپيما ، و مشغول بررسي سيستمها بودم که اگر از طرف دشمن موشکي شليک شد ، بتوانيم با عکس العمل به موقع آن را منحرف کنيم .
خطري احساس نمي کرديم و از روي برکه هاي آب که پوشيده از خزه و ني بود با سرعت به سوي هدف پيش مي رفتيم . ناگهان هم جا تيره و تار شد و من ديگر چيزي نفهميدم . حدود 20 ثانيه بعد ، موقعي که به هوش آمدم ، ديدم هواپيما در حالت صعود با 50 درجه گردش به راست است ،(در اين نوع پروازهاي سطح ِ پائين ، معمولا خلبان کنترل فرامين را عقب نگه مي دارد ، تا اگر اتفاقي افتاد، هواپيما به زمين اصابت نکند .) سعي کردم خونسردي ام را حفظ کنم براي اين کار اولين وظيفه ام کنترل فرامين هواپيما بود ، هنوز از گنگي کاملا خارج نشده بودم که يک لحظه به ياد رضا افتادم و از طريق راديوي هواپيما گفتم :
- رضا! صداي مرا مي شنوي ؟ جواب بده !
صدايي شنيده نشد . باز هم صدا زدم :
- آقا رضا! آقا رضا ، جواب بده !
نگراني بر تمام وجودم مستولي شده بود . با چک ليست پروازي به شانه اش زدم ، اما هيچ حرکتي نکرد. در دلم گفتم : خداي ناکرده بلايي سرش آمده باشد ! لذا شروع به جست و جو کردم تا ببينم چه اتفاقي افتاده است ، ديدم تکه هاي گوشت و پر به اطراف کابين چسبيده است . تازه پي بردم که دسته اي از پرندگان دريايي با هواپيما برخورد کرده است .
اگر با آن سرعت ، يک گنجشک کوچک هم به هواپيما و طلق کابين برخورد کند ، حکم يک گلوله ضد هوايي را دارد ، چه رسد به يک دسته پرنده دريايي با آن جثه بزرگ !
در دل خدا خدا مي کردم که اتفاق ناگواري براي رضا نيفتاده باشد ، گوش چپم به شدت درد مي کرد ، اما آنقدر اضطراب و نگراني وجودم را فرا گرفته بود که به اين مسئله توجهي نداشتم .
چون خلبان کابين جلو به علتي که برايم هنوز مشخص نشده بود ، قادر به کنترل هواپيما نبود ، ناگزير بايد کنترل هواپيما را من به عهده مي گرفتم . تمام سعي و تلاشم اين بود که بتوانم به طور کامل کنترل هواپيما را به دست بگيرم و آن را به طرف خاک کشورمان تغيير مسير دهم . اغلب دستگاههاي ناوبري از کار افتاده بودند ، با رادار تماس مي گرفتم اما صدايي شنيده نمي شد .
براي سومين مرتبه گفتم :
از ابابيل به رادار! اگر صداي مرا مي شنوي جواب بده !
صداي مبهمي به گوشم رسيد ، دوباره تکرار کردم :
- از ابابيل به رادار!
- ابابيل ، من عقابم ، به گوشم!
صدايم را يکي از هواپيماهاي اف – 14 که در آن منطقه در حال گشت زني بود گرفته بود .
پاسخ داد:
- مشکلي برايتان پيش آمده ؟!
با دستپاچگي جواب دادم :
- هواپيمايمان صدمه ديده ، نمي داتنم خلبان کابين جلو بيهوش شده يا اينکه شهيد شده .
- خونسردي خودت را حفظ کن ! سعي کن کنترل هواپيما را به دست بگيري! دارم به طرفت ميام .
وقتي که ان هواپيما که خلبانش سروان آل آقا بود به بالاي سر ما رسيد ، گفت :
- ابابيل! همين طور به پرواز ادامه بده ، مواظب باش از دستگيره صندلي پران استفاده نکني ! چون چتر صندلي باز شده و بالاي هواپيما رهاست ، هواپيمايتان شبيه «آواکس » شده است .
- متشکرم !سعي مي کنم هواپيما را هدايت کنم ، ولي نمي دانم چه بلايي بر سر ياسيني آ»ده است .
- خونسردي ات را حفظ کن و همين طور به پرواز ادامه بده ! من پشت سرت ميام . نگران نباش !
با باز شدن ِ چترِ صندلي ، تنها فکري که داشتم ادامه پرواز بود ، چون ديگر نمي توانستيم از سيستم پرش صندلي استفاده کنيم . پس بايد اصلا فکرش را هم به ذهنم راه نمي دادم .
موتورهاي هواپيما با صد در صد نيرو فقط 180 نات سرعت داشت و اين سرعت براي هواپيمايي چون «اف – 14» خيلي کم بود . از مرز که گذشتيم ، کمي اضطرابم کاسته شد ، اما هنوز نگران عليرضا بودم . بر روي شهر ديلم که رسيديم ، متوجه شدم عليرضا تکان مي خورد . خوشحال شدم . ولي ارتباط راديويي مان قطع شده بود و نمي توانستم با او حرف بزنم . با چک ليست به شانه اش زدم . او که بر اثر وزش باد و اصابت قطعات خرد شده طلق کابين ، ماسک و کلاه از سرش افتاده بود کاملا غرق خون بود و از توي آيينه نگاهم کرد . سر و رويش خوني بود ، ولي با لبخندي که حاکي از سلامت وي بود ، پاسخم داد.
فهميدم که سالم است ، خدا را شکر کردم و روي کاغذ نوشتم :
«رضا جان ! مبادا از سيستم صندلي پران استفاده کني ، چون چتر صندلي ها باز شده .»
او در جوابم نوشت :
« هر طور شده هواپيما را به پايگاه مي رسانيم .»
او که خلبان اول ( کابين جلو) هواپيما بود ، دو باره کنترل هواپيما را به دست گرفت و من يک نفس راحتي کشيدم .
تا اينکه آمديم و در پايگاه بوشهر به زمين نشستيم ! به اول باند که رسيديم ، دلهره عجيبي داشتم . با اينکه مي دانستم جناب ياسيني خلبان ماهري است ، ولي با خود مي گفتم : آيا سالم به زمين مي رسيم ! يا اينکه ... با لمس چرخهاي عقب هواپيما با باند ، دلهره ام کم شد تا اينکه پس از طي مسيري هواپيما نزديک ته باند از حرکت باز ايستاد. عوامل فني و پروازي به دور هواپيما حلقه زدند . با کمک آنها از هواپيما خارج شديم . هواپيما چنان شده بود که گويي چند نفر با تبر به جانش افتاده اند . کاناپي ها خرد شده بودند . اکثر نقاط هواپيما تو رفته و 150 عدد از پره هاي موتور سمت راست شکسته بود . با تعجب به هواپيما نگاه مي کرديم . اصلا باورمان نمي شد که هواپيما توانسته تا اينجا پرواز کند .
در يک لحظه نگاهم در نگاه جناب ياسيني گره خورد . او گفت :
- خدا را شکر که به خير گذشت !
فرمانده گردان نگهداري گفت :
-معلوم نيست ، چگونه اين هواپيما پرواز مي کرده ؟! واقعا در اين پرواز امداد غيبي شما را ياري کرده !
يکي از پرسنل خط پرواز ادامه داد :
- موتورهاي اين هواپيما از رده خارج شده اند !
بعد از اينکه به گردان رسيديم ، از ناراحتي و درد گوش رنج مي برديم که فرمانده پايگاه گفت :
- در پايگاه ، دکتر نيست ، بايدسريع به برازجان اعزام شويد .
سريع خودرو آمد ، ما را سوار کرد و به برازجان برد ، به بهداري که رسيديم يک دکتر هندي ما را معاينه کرد و گفت :
- پرده گوش چپ هر دوي شما پاره شده است .
عليرضا با لبخند گفت :
- مسعود ! هر دو کر شديم ، خدا آخر و عاقبت ما را ختم به خير کند .
پس از بازگشت به پايگاه ، او بدون درنگ خود را براي پروازهاي بعدي آماده مي کرد ، به او گفتم :
- آقا رضا ! حداقل چند روزي را استراحت مي کردي ! بعد …
با صلابت و آرمشي خاص که از ويژگي هايش بود ، گفت :
- الآن وقت استراحت نيست !
صبح اول وقت ، روز دوم جنگ (يکم مهرماه 1359) به گردان رسيدم . اکثر خلبانهايي که روز قبل در استراحت يا مرخصي بودند ، به محل کار خود برگشته بودند و هر کسي در باره حمله روز قبل عراق به پايگاههاي ما سخن مي گفت :
يکي مي گفت :« ما هم بايد پاسخي مناسب بهشون بدهيم !»
ديگري مي گفت :« عراق چنين جراتي نداشت ، حتما با کمک و تحريک آمريکا به ايران حمله کرده !»
آن يکي مي گفت :« پس برنامه پروازي کي اعلام مي شود ؟!»
هنوز نيم ساعتي از شروع خدمت نگذشته بود ، جناب ياسيني که آن شب را تا صبح در گردان مانده بود ، به جمع ما اضافه شد و گفت :
- توجه کنيد ! برنامه پروازي از مرکز اعلام شد، همه شما 20 دقيقه بعد به اتاق توجيه بياييد!
ساعت 5/8 همه در اتاق توجيه گرد هم آمده بوديم که فرمانده پايگاه ( سرهنگ دادپي ) شروع به صحبت کرد:
- دوستان ! عراق ناجوانمردانه ديروز اکثر پايگاههاي ما رابمباران کرده است . براي نشان دادن ضرب شستي به او ، امروز قرار است با 140 فروند هواپيما تمام پايگاههايش را بمباران کنيم . طبق برنامه پروازي که امروز به عهده اين پايگاه گذاشته شده است ، بايد 40 فروند از هواپيماهاي اين پايگاه در برنامه پروازي قرار بگيرند . جزئيات پروازي را جناب سروان ياسيني برايتان شرح مي دهد .
شهيد ياسيني ادامه داد :
- برادران ! همين تعداد هم کم و بيش از ساير پايگاههاي تهران و همدان براي اين عمليات در نظر گرفته شده . هواپيماهايي که از پايگاه همدان به پرواز در مي آيند ، بدون سوختگيري هوايي مي روند هدفها را مي زنند و بر مي گردند. 2 دقيقه بعد ، هواپيماهايي که از پايگاه تهران پرواز کرده اند بعد از سوختگيري هوايي به سوي هدف مي روند و 2 دقيقه بعد ما پرواز مي کنيم نزديکي هاي مرز سوختگيري کرده و به سوي هدف پرواز را ادامه مي دهيم . در ضمن تعدادي «اف – 5» هم از پايگاههاي تبريز و دزفول مي آيند …
آن روز هم مثل روز قبل ، من و جناب ياسيني هم پرواز شديم . بعد از گرفتن تهيزات پروازي به آشيانه ها رفتيم و پس از بازرسي هاي لازم من در کابين عقب و رضا در کابين جلو مستقر شديم .
روز وصف ناپذيري بود ، زيرا نخستين بار بود که مي ديدم از يک پايگاه ، چهل فروند هواپيما در يک زمان مي خواهند پرواز کنند . پس از روشن شدن موتورهاي هواپيما ، به سوي باند پروازي حرکت کرديم ، هواپيماها پشت سر هم قطار شده بودند . پرسنل خط پرواز زير هواپيماها رفت و بازرسي سريعي را انجام مي دادند تا با اطمينان خاطر از زمين کنده شوند .
لحظه اي نگذشت که يکي پس از ديگري در دل آسمان جاي گرفتيم و همانند پرندگان ابابيل که براي سرکوب سپاه ابرهه مي رفتند ، در دل آسمان جولان مي داديم . پس از چند دقيقه پرواز به هواپيماهاي تانکر که منتظرمان بودند ، رسيديم و پس از سوختگيري هوايي به سوي بغدد ادامه پرواز داديم . وقتي روي شهر بغداد رسيديم ديديم بمب از بالا به طرفمان مي آيد . گفتم :
- رضا نکند هواپيماهاي اسرائيل باشند که بمب مي ريزند .
- فکر نمي کنم ، احتمالا هواپيماهاي تهران و يا همدان هستند که زمان پروازي شان به هم خورده .
در همان لحظه هر کس از طريق راديوي هواپيما چيزي مي گفت :
- رضا ، حسين ، اصغرو … بپا بمب داره به طرفتون مياد!
چون تا آن روز عملياتي به اين گستردگي نکرده بوديم ، لذا انسجام لازم در بين نيروها وجود نداشت . به همين خاطر ناهماهنگي هايي در پروازهاي تهران و همدان بروز کرده بود . زماني که ما به منطقه رسيديم ، در واقع آنها از ارتفاعي بالاتر در حال بمباران بودند و بمبهايي که به طرف ما مي آمد ، از هواپيماهاي خودي بود .
رضا بعد از انجام مانوري زيبا از لابه لاي ساختمانهاي مرتفع بغداد، اوج گرفت که بمبهاي هواپيماهاي خودي به ما اصابت نکند . بعد از ان به سوي هدفي مناسب شيرچجه زديم و بمبها را رها کرديم و به سوي خاک ايران تغيير مسير داديم . وقتي که به پايگاه رسيديم ، ديديم 10 فروند از هواپيماهاي پايگاه همدان به علت اضطراري بودن موقعيتشان به پايگاه ما آمده اند و تعدادي از هواپيماهاي ما به پايگاههاي تهران و همدان رفته بودند . به لطف خداوند همه 140 فروند ، بدون کوچکترين آسيبي به پايگاههاي مختلف برگشته و سالم فرود آمدند .
همان شب خبرنگاران خارجي که در بغداد بودند، از راديو اعلام کردند :
« خلبانان ايراني چنان مانوري از لابه لاي ساخمانها انجام مي دادند که مات و حيران مانده بوديم .»

صبح روز سوم جنگ، (دوم مهرماه 1359)وقتي به گردان پروازي رسيدم ، همه خلبانها دور هم نشسته بودند و پس از تلاوت قرآن مجيد برنامه پروازي اعلام شد .
چهار فروند هواپيماي «اف – 4» براي زدن هدفي در «الکوت » جزء برنامه بود . آن روز هم من ، با رضا بودم و ليدر دسته پروازي مان جناب محققي بود . پس از تمام شدن توجيه پروازي و گرفتن تجهيزات ، ساعت 12 ظهر به سوي شيلترها( آشيانه هواپيما ) رهسپار شديم .
هواپيماها هر کدام با 12 بمب 500 پوندي ، مثل عقاباني که خود را براي شکار طعمه مهيا کرده باشند ، آماده بودند . پس از بررسي هاي لازم ، موقع بالا رفتن از پلکان هواپيما گفتم :
- آقا رضا! هوا باراني است ، هدف را تو اين هوا مي شه پيدا کرد؟!
- نگران نباش اگر سيل هم بيايد به ياري خدا هدف را پيدا مي کنيم .
من که کابين عقب بودم ، ابتدا بايستي درون کابين جاي مي گرفتم و بعد جناب ياسيني . در درون صندلي هايمان قرار گرفتيم و پس از ذکر نام خدا ، با اشاره دست گفت :
- لوله هوا را به هواپيما وصل کنيد !
با وصل شدن لوله هواي ِ دستگاه «پاور» ، اول موتور شماره 2 و بعد شماره 1 دور گرفتند و با علامت دست او جريان هوا قطع شد و ژنراتورهاي هواپيما به خط آمدند . من شروع به بررسي سيستمهاي ناوبري کردم و او يکي يکي فرامين هواپيما را بررسي مي کرد و با علامت دست ِ پرسنل فني بر درست عمل کردن سيستمها ، به بررسي آنها مي پرداخت . تا اينکه با برداشته شدن چوب چرخهاي هواپيما به سوي باند پروازي حرکت کرديم .
ليدر و شماره يک ، جناب محققي و کابين عقب او شهيد خسروي بود و شماره 2 جناب ياسيني و من بودم . شماره 3 و 4 به علت بروز نقص فني از سر باند پروازي برگشتند .
ليدر دسته پروازي در سرباند ، از طريق راديوي هواپيما گفت :
- بهتره که از پشت آبادان ، بغل جزيره بوبيان برويم و از بيابان و 20 مايلي نخلها وارد خاک عراق بشويم .
جناب ياسيني در جواب گفت :
- مسير خوبي است ، امتحان مي کنيم .
اين اولين باري بود که از اين مسير مي رفتيم . پس از به پرواز در آمدن هواپيماي شماره يک ، ما هم پشت سر او به هوا برخاستيم و با گردشي 90 درجه ، جنوب شرقي خاک عراق را سمت گرفتيم . از فراز شهرهاي آبادان و خرمشهر رد شديم و با ارتفاع پايين از سطح آب ، از بيابان برهوت نزديک مرز کويت گذشته وارد خاک عراق شديم . هيچ خبري از پدافند هوايي دشمن نبود و ما همچنان به طرف الکوت پيش مي رفتيم که ناگهان حدود 20 ، 30 لوله توپ و تانک از پشت خاکريز ، درست در امتداد پالايشگاه آبادان نمايان شد . ي درنگ شهيد ياسيني را صدا کردم و گفتم :
- آقا رضا ! پالايشگاه آبادان را هدف گرفته اند ، چه کار بکنيم ؟!
رضا بلافاصله از طريق راديوي هواپيما گفت :
- از شاهين 2 به شاهين 1، چندين عراده توپ و تانک آنجا پشت خاکريز ، پالايشگاه آبادان را هدف گرفته اند چه کار کنيم ؟!
- از شاهين 1 به شاهين 2 ، گردش کن وآنجا را مورد هدف قرار بده ! ما براي زدن هدف اصلي مي ريم .
- همين کار را مي کنيم .
بر حسب اتفاق ، مسير را طوري انتخاب کرده بوديم که موقع رد شدن از بالاي سر آنها به وضوح لوله هاي توپ و تانک را که از خاکريز بالا زده بودند ، ديديم .
ساعت درست 30/12 دقيقه ظهر بود و خدمه هاي آن توپ و تانکها در صف غذا ايستاده بودند که با ديدن هواپيماي ما ، همگي به خاک افتادند . وقتي که رد شديم ، فکر کردند ديگر خطر از آنها گذشته است و ما کاري با آ«ها نداريم ، لذا دو باره بلند شدند و در صف قرار گرفتند ، در اين لحظه گفتم :
- رضا بريم از پشت ام القصر دور بزنيم و برگرديم .
ضمن تاييد پيشنهادم از سوي رضا، رفتيم و از پشت ام القصر دور زديم و برگشتيم ، رضا که پروازش خيلي خوب بود ، هواپيما را آنقدر پائين آورد که سه يا چهار متر با سطح زمين بيشتر فاصله نداشتيم . اگر هواپيما در آن حالت از بالاي سر کسي رد مي شد آتش ناشي از اگزوزش او را مي سوزاند . مسلسل هواپيمايمان 640 گلوله 20 ميليمتري داشت ، درجه آن را روي تند گذاشتيم و شروع به تيراندازي به سوي آنها کرديم . مثل تراکتور که زمين را شخم مي زند ما آنجا را زير و رو کرديم . آخرين گلوله را خالي کرديم و سريع با انتخاب زاويه و سمت مناسب او گرفتيم و دوباره شيرجه زده و 12 بمب خود را به روي آن توپها رها کرديم . آنچنان آنجا را کوبيديم که حتي فرصت نکردند يک گلوله به سويمان شليک کنند . آنهايي که جان سالم به در برده بودند از گنگي نمي دانستند چه کار کنند و هر کدام سراسيمه به سويي مي دويدند .
رضا گفت :
- مسعود ! حالا راضي شدي ؟
در حالي که خوشحال از اين عمليات موفقيت آميز بودم ، پاسخ دادم :
- يچاره ها اصلا فکر نمي کردند که چنين غافلگير شوند .
- حالا بر مي گرديم به پايگاه
با تمام شدن مهماتمان به سوي پايگاه تغيير مسير داديم و در همان لحظه ليدر هم که هدف اصلي را با موفقيت مورد حمله قرار داده بود ، به ما پيوست و بال در بال به طرف پايگاه پرواز کرديم . ساعت حدود يک بعد از ظهر بود که در پايگاه بوشهر فرود آمديم و موفقيت حاصله را به يکديگر تبريک گفتيم .

در ماههاي اول جنگ از پايگاه بوشهر پروازهاي زيادي روي خاک عراق و نيروهايش انجام مي شد که در نتيجه تعداد زيادي از همکاران ، شهيد يا اسير شده بودند . لذا تعدادمان کم بود و در روز بايد چندين ماموريت انجام مي داديم . شهيد ياسيني از جمله خلباناني بود که روزي چند بار پرواز مي کرد.
يک روز ، رئيس جمهور و فرمانده کل قواي وقت، (بني صدر ) و رئيس ستاد وقت نيروي هوايي ( سرهنگ هوشيار) ، براي تقويت روحيه خلبانها به پايگاه بوشهر آمدند . پس از ديدن مکانها و قسمتهاي مختلف پايگاه ، با هم به اتاق توجيه رفتيم . جناب ياسيني هم که در آن موقع درجه سرواني داشت ، با ما بود .
در اتاق توجيه نقشه بزرگي از عراق روي ديوار نصب شده بود که بني صدر پس از چند دقيقه دقت روي آن ، رو به حاضرين کرد و گفت :
- چرا اين پل را نمي زنيد ؟
پل راه آهن بود ، در نزديکي مرز اردن حدود 400 مايلي عمق
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار