درباره شهيد - متن کتاب "فرياد زاگرس (آلواتان)" - فصل هفتم - بخش اول

کد خبر: ۱۱۹۲۲۷
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۸۷ - ۲۰:۰۷ - 29August 2008
باد سرد تا مغر استخوان نفوذ مي كرد ، تخريب چي ها غرق در عرق روي زمين مي خزيدند و ستون در پي آنها ، از سپيده دم ان روز بي وقفه راه مي سپردند خسته ، گرسنه ، و سرآسيم ه از بروز يك انفجار . هفته هاي متوالي با مقاومت شديد دشمن در پيكار ، و اينك گذار از دره اي خوفناك بذر نفاق افشان شده اين سو و آن سوي ، پنهان در خاك .
محمود فرياد زد :سريعتر ستون موتوريزه با فاصله بيشتر
خودروهاي حامل خمپاره انداز ، خودروهاي حامل خرج مهمات ، در فواصل مختلف درميان ستون در حركت بود . آرام ، آرام ، همه خاموش نگران ، چشمها در كاسه خود سر گردان ، بيم كمين در ميان و غافلگير شدن د رچنبره مار زخم خورده دشمن بعد از تحمل شكست در آلواتان . ناگهان صداي انفجاري به گوش رسيد . توده بزرگي از گرد و غبار در انتهاي ستون به هوا برخاست . افراد به شتاب سنگر گرفتند . همهمه بلند شد :
- آيفا را آر پي جي زدند
- انفجار خمپاره صد و بيست بود
- نه بابا انفجار مين بود .
محمود از جيپ بيرون پريد وخرمني از آتش در انتهاي ستون ديد . فرياد كشيد :چي شده؟
پاسخ شنيد :كاميون مهمات خمپاره رفته روي مين
گرد و غباري آميخته به دود غليظ ، ايفا نيم ه واژگون ، در شياري عميق ، آتش و دود هر لحظه بيشتر تنوره مي كشيد .
محمود فرياد كشيد :هيچ كس جلو نياد ، فاصله بگيريد ، فاصله
- گوشي بي سيم را گرفت :
- قمي قمي محمود .
- به گوشم .
- ستون را به پشت تپه چپ حركت بدهيد فوري سريع
راننده كاميون داد ميزد :عراقيا عراقيا بزنين
او كه تا چند لحظه پيش با آسودگي خاطر د رپس ستون در حركت بود ، اينك فرياد مي كشيد ، مي خنديد ، مي گريست .
جوا سرآسيم ه به طرف محمود دويد :محمود جلو نرو گلوله هاي خمپاره الان منفجر مي شه
محمود نگاهي به توده هاي آتش انداخت فرياد زد :راننده كه موجي شده
پس كو خدمه خمپاره ؟
رنگ از چهره جواد پريد . محمود بي درنگ به ميان انبوه آتش دويد . جواد فرياد كشيد :برادر محمود محمود جان نرو
محمود هيچ صدايي نمي شنيد . از پس پرده دود غليظ كه راه را بر نگاهش بسته بود ، پيكر به خاك افتاده دو رزمنده را ديد . نفس در گلو حبس شده احساس خفگي مي كرد ، دست زير كمربند رزمنده مجروح برد با تمام توان اورا بر دوش كشيد و به شتاب از ميان دود و آتش بيرون جهيد . جواد شگفت زده از اين جرات . جسارت درنگ را جايز نشمرد و با فريادياحسين در پي محمود به ميان آتش دويد . لحظه اي بعد پيكر نيم ه جاني بلند قد تر از مصدوم در شيب شيار كنار جاده ، دور از مهلكه آتش گون بر خاك آرميده ، محمود خود نيز با مي و مژگان وز كرده از هرم آتش بر اثر شدت سر فه هاي پياپي بر روي زمين غلتيد .
ناگهان كوه و دشت از انفجاري سهمگين به لرزه در آمد ، شهابهاي ثاقب به هر سو پاشيد ، سكوتي دردانگيز حاكم شد .
حالا ضروري ترين كار نوشاندن آب بود ، رزمنده ريز نقش چشمان خود را تانيم ه گشود ، جرعه اي آب نوشيد ولي جوان بلند اندام ديگر چشم نگشود . هنوز امدادگر جراحات محمود را پانسمان نكرده بود كه جيپ فرماندهي از كمركش كوه سرازير شد ، قمي از جيپ پياده شده به طرف محمود دويد :
- چي شده محمود جان ؟
- چيزي نيست دو نفر صدمه ديده بودن ، آمبولانس بردشان عقب .
قمي كه نگراني در چهره اش آشكار بود گفت :خوب شما هم برو پيرانشهر تا مداوا كنن . الان تماس مي گيرم ، قرارگاه هلي كوپتر بفرستن .
محمود مشتي آب به صورت زد . نفس عميقي كشيد و گفت :مداوا باشه بعد از عمليات ، امشب كار مهمي پيش رو داريم ، دلم نمي آد تنهات بذارم .


در خنكاي سپيده دم ، روستايي متروكه و خفته در دل دره ، از فراز ارتفاعات نمايان مي شود . سب تا به صبح در تكاپو و تلاش ، نيروي چاره ساز ، اينك در طليعه سپيده دم ، محمود قامت كشيده بر تخته سنگي د ردامنه كوه ، گوشي بيسيم در دست و فريادهاي پي در پي :
- محمد محمود .
- جانم بگوشم
- شما از چپ پاكسازي رو شروع كنين .
- از چپ ؟
- بله ، فقط مواظب قمي باش از راست داره به چهارخونه ها نزديك مي شه .
آخرين مقاومتهاي دشمن با يورش رزمندگان از دو سوي در هم شكسته مي شود . با قيم انده ضد انقلاب به جنگل مي گريزند . رزمندگان در اطراف خانه اي بزرگ و قديم ي در دامنه كوه حلقه مي زنند . همهمه اي بلند مي شود :
- كلنگ بيارين
- تايلور ماشين
- بايد شكسته بشه
د ركهنه چوبي بزرگ ، آماج ضربه هاي پي در پي ، در هم شكستن زندان كينه و نفاق . بانگ تكبير از هر دو سو .
اولين تلالو خورشيد از فراز ارتفاعات به فضاي تاريك و نمور زندان سر مي كشد ، تابش نور اميد ، رهايي از بند نفاق ، ظلمت ، تاريكي ، نيم ه جانهاي افتاده بر تنه درختان چيده شده در كف زندان . لانه هاي موش ، تارهاي عنكبوت ، حشرات گزنده ، زنداني مخوف ، دور افتاده ، گويا زمان به عقب بازگشته ، به هزاران سال قبل .
رزمنده ها به درون دخمه مي روند . آغوشها گشوده مي شود ، اشك شوق در چشمان منتظر ، كاك صالح سر بر شانه كاك حسن هق هق كنان و رزمندگان ، هر يك سر بر شانه ديگري .
رحيم خيره به زمين ، بغش د رگلو ، چشمي به آزادگان رها شده از بند ، ذهن او پر مي گشيايد به دو سال پيش ، زندان دولتو ...
صداي خشك در زندان بزرگ بلند شد . نگهبان كرد شلاق به دست با سر و صدا و دشنام وارد سالن شدند :
- آماده باشيد بجنبيد دارن ميان بازديد . حواستانا جمع كنين ، پيش نماينده هاي كرد اگر كسي زبان درازي كند ، زبانش را از حلقومش بيرون مي كشيم .
- همهمه اي در پيچيد :
- باز چه خبر شده است ؟ چكار دارن ؟
- شايد مي خوان مبادله مان كنند ؟
- نكنه مي خوان كارمونو تموم كنن ؟
ساعتي بعد عده اي زن و مرد مسلح وارد زندان شدند ، سر كرده آنها كه او را سرگرد عباسي صدا مي زدند پيشاپيش آنها در حركت بود . جواني كم سن و سال نظر او را به خود جلب كرد :
- بلند شو ببينم اسمت چيه ؟
- نادر
- چند سالته ؟
- هفده سال
- شغل ؟
- دانش آموز
- دروغ مي گي تو پاسداري
- خب ... اگر باشم چي مي شه ؟
سرگرد بي درنگ سيل ي محكمي به گوش او نواخت و گفت :پس پاسداري ، نيم وجبي
رحيم بلند شد و گفت:سرگرد او فاميلش پاسداره، خودش دانش آموزه .
- كي از تو سئوال كرد ، بي پدر و مادر ، خودت چكاره اي ؟
- دانش آموز همكلاسي نادر .
سرگرد كشيده اي هم به گوش رحيم زد و گفت :غلط كردي ، تو بسيجي هستي .
هنوز چند قدمي از آنها فاصله نگرفته بودند كه صداي نادر بلند شد :سرگرد گوش كن جواب اين سيل ي يك گلوله است . يادت نره
سرگرد زد زير خنده :ها...ها...ها...، خوابشو ببيني ، نعشت از اينجا بيرون مي ره .
زني كه لباس نظامي به تن داشت و كلتي از زير اوركت آمريكايي اش نمايان بود ، بازوي سرگرد را كشيد و گفت :خودتونو ناراحت نكنين قربان ، بريم .
- رفيق شهين ، ببين خميني اينها را چطور افسون كرده است
- سكوت توام با انزجار بر فضاي سالن سايه افكنده ، تنها صداي پاي سرگرد عباسي و همراهان او و صحبتهايي كه با يكديگر مي كردند در سالن طنين مي افكند . سرگرد نگاهي به سراپاي مرد كرد انداخت و با نوك پوتين لگدي به پهلوي او زد .
- اسمت چيه ؟
- عثمان .
- اهل كجايي ؟
- اطراف مهاباد .
- نامرد خائن ، سزاي امثال تو مرگه ، مرگ .
- تو بلند شو ببينم .
- اسم ؟
- امير .
- اهل كجايي ؟
- اصفهان .
- شغل ؟
- عضو جهاد سازندگي .
- چرا گرفتنت ؟
- وا... ما نه اسلحه داشتيم و نه با كسي درگير شديم ، ما در حال برق رساني به روستاهاي اطراف بانه بوديم كه افراد شما آمدند ما را دستگير كردند و آوردند اينجا .
سرگرد برافروخته شد و چند مشت و لگد به او زد و فرياد كشيد :مرتيكه با كدوم مجوز وارد منطقه شدي ؟ مگر به تو نگفتن اينجا كردستانه ؟
امير از جا بلند شد و با صداي جدي و شمرده شمرده گفت :سرگرد تو طوري با من صحبت مي كني كه نگار من و تو شوروي دستگير كردي ، فراموش كردي كه كردستان از خاك ايران اسلامي جدا نشدنيه ؟ اين منطقه از گذشته تاريخ بخشي از سرزمين ايران بوده و مردم مظلوم آن مانند ديگر قوميتهاي اين سرزمين اعم از لر ، عرب، فارس ، بلوچ و تركمن و غيره ايراني بوده ، در آينده هم ايراني خواهد ماند . اينو برو به اربابات كه از اون طرف مرز نقشه تجزيه ايران را مي كشن بگو
سيد مرتضي كه او هم از اعضاي جهاد سازندگي بود ، دست امير را كشيد و گفت :مهندس ، تو رو خدا بس كن ديگه ، جان همه مون در خطره
مهندس از شدت هيجان مي لرزيد و پشت سر هم مسلسلوار حرف مي زد .
سرگرد نعره كشيد :صديق كاك صديق بيا اين مرتيكه را ببر بيرون و نشونش بده اينجا كجاست
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار