درباره شهيد - متن کتاب "فرياد زاگرس (آلواتان)" - فصل هفتم - بخش دوم

کد خبر: ۱۱۹۲۲۸
تاریخ انتشار: ۰۸ شهريور ۱۳۸۷ - ۲۰:۰۹ - 29August 2008
- مهدي
- كجا دستگيرت کردن ؟
- اطراف ربط .
- چرا ؟
از سردشت عازم مهاباد بوديم كمين افتاديم ، چهار نفر همراهانم رو به شهادت رسوندن ماشينو هم آتش زدن
سرگرد غريد : خوب حقتونو كف دستتون گذاشتن . تو را هم بايستي مي كشتن . هر كس در مقابل ما بجنگه سزاش مرگه . شما جاشهاي خميني همه بايد تيرباران بشيد .
مهدي سرش را بلند كرد ، نفس عميقي كشيد و گفت :ما جاش نيستيم ، از انقلابمان دفاع مي كنيم ، خودت هم اينو ميدوني سرگرد ، ما با ضد انقلاب مي جنگيم نه با كرد .
سرگرد عباسي لگدي به صورت مهدي كوبيد و چند فحش پشت سرهم نثار او كرد . باريكه اشك از گوشه مهدي به روي گونه اش غلتيد .
شهيد پا درمياني كرد و گفت :اجازه بده سرگرد تو گفتي اينا ضد انقلابن ، د رحاليكه براي همه روشنه كه هدف گروههاي مبارزي كه اينجا جمع شدن دفاع از حقوق خلق كرده
مهدي كه نفس نفس مي زد ، با دست خون اطراف لبش را پاك كرد و گفت :از لهجه ات معلومه كه اهل تهران يا ساير شهرهاي ايراني ، تو اينجا چكار مي كني ؟حتماتو هم قيم مردم كردي ؟
شهين سراسيم ه گفت :انقلاب اسلامي فئودالها را در كردستان مسلح كرد ، ما ماركسيستها از مبارزه زحمتكشان خلق كرد عليه ظلم و ستم فئوداليسم حمايت مي كنيم . ما به دنبال تشكيل حكومتي دمراتيك به نفع طبقه كارگر و دهقان هستيم .
مهدي از جا بلند شد و فرياد زد : د رپشت اين شعارهاي به ظاهر دل چشب و نويدهاي ايده آلو وعده هاي دروغين كه شما و ديگر گروهكها به مردم فقير و محروم كرد مي دهيد ، جز نيرنگ . فريب چيز ديگري نيست . شما مردم مستضعف كرد را به نفع استعمار و عليه انقلاب اسلامي تحريك كرديد . مگر همين رهبران حزب دمكرات كه همه شما احزاب چپ و راست زير پرچم آنها عليه انقلاب اسلامي متحد شديد ، از بزرگترين فئودالهاي اين منطقه نيستند مگر قاسملو بزرگترين فئودال كردستان نيست ؟
سرگرد نعره اي كشيد و دست به كمر برد و كلتش را بيرون كشيد و به طرف مهدي نشانه رفت ، نفس در سينه ها حبس شد . اندوه و نگراني بر چهره خاك نشستگان فرو مي باريد .
صداي شهين در فضاي سالن در پيچيد :بذار جوابشو بدم قربان
مهدي حرفش را بريد :اما سرگرد اين كه شما ميگيد ما حامي خلق كرديم ادعايي پوچ و دروغ است ، شما ضد انقلابيد . چطور شد كه در زمان رژيم شاه قاسملو و عز الدين نه تنها عليه رژيم ستم شاهي قيام نكردند كه با دربار شاهي ارتباط دوستانه داشتند و حتي با ساواك همكاري مي كردند .
چرا به محض پيروزي انقلاب اسلامي به پادگان مهاباد حمله كرديد و اونجا رو خلع سلاح نموديد ؟ چرا به پادگان پيرانشهر و سردشت حمله كردين ؟ چرا ...؟
نگهبانان مهلت ندادند و كشان كشان مهدي را از سالن خارج كردند . اندكي بعد رگبار گلوله ها با فرياد ا... اكبر در هم مي آميخت ومهندس امير و مهدي تير باران شدند ...
بغض رحيم تركيد ، بي اختيار زد زير گريه ، هاي هاي مي گريست .
محمد گوشي بي سيم را رها كرده به سمت او آمد :چي شده رحيم ؟ چي خبره ؟
او با ناله آميخته به گريه با خود زمزمه مي كرد :چه مظلومانه رفتي مهدي جان چه غريبانه شهيد شدي مهندس امير ...
محمد دست رحيم را در دست فشرد :رحيم جان شهدا در جوار رحمت حق هستن ، خوشابه حالشان
محمد كمپوتي باز كرد و به دست رحيم داد : بگير رحيم جان اينو بخور تا حالت جا بياد ، من ميرم پيش محمود ، تو همين جا استراحت كن تا يك ساعت ديگه اينجا هستيم .
رحيم دست به جيپ اوركت برد ، عكسي را از آن بيرون كشيد و با چشماني اشكبار درآن نگريست ، آنگاه به دور دستها خيره شد . خاطره ياران روزهاي دلتنگي درنظرش مرور شد ، بياد آورد ...
بعد از فرار از زندان دولتو ، رحيم و نادر هم قسم شدند كه به هر شكل ممكن سران حزب و به خصوص سرگرد عباسي قصي القلب را به درك واصل كنند .
نادر كه خودش را دانش آموز جا زده بود ، با زيركي توانست در تشكيل ات حزب نفود نمايد ، و با شركت در ماموريتهاي مختلف و پخش اطلاعيه و كارهاي اطلاعاتي عليه جمهوري اسلامي اعتماد سرگرد عباسي را نسبت به خود روزبه روز بيشتر جلب مي كرد بعد از مدتي رحيم را هم در تشكيل ات حزب به كار گرفت .
يك روز آن دو نفر يك پيكان تهيه كردند و در كنار ساحل درياچه اروميه شيشه هاي جلوي آن را به رگبار بستند . تعدادي اسلحه كه از قبل تهيه كرده بودند را بهمقر حزب بردند . آن روز نادر سراسيم ه پيش سرگرد رفتن و گفت :سرگرد من و رحيم به پاسدارها د رمسير نقده كمين زديم و همه اونا رو كشتيم و حالا ماشين و اسلحه هايشان را آورديم خدمت شما .
سرگرد به محوطه مقر حزب آمد نگاهي به ماشين و سلاحهاي غنيم تي انداخت ، دستي به شانه نادر زد و گفت : آفرين از حالا به بعد خودتو براي ماموريتهاي مهمتر بايد آماده كني .
نادر با خوشحالي گفت : روي چشم
در يك روز چهارشنبه ، نادر و رحيم طرح عملياتي را براي آخرين بار در كنار درياچه اروميه بررسي كردند .
رحيم رو به نادر كرده گفت :نادرجان من با خدا پيم ان بستم كه اين مزدور بيگانه سرگرد را بكشم .
نادر گفت :نه رحيم جان تو پشت فرمان مي شيني ، اونا به من بيشتر اعتماد دارن ، من كار رو يكسره مي كنم .
روز بعد قرار بود جلسه ساعت هفت بعدازظهر درطبقه دوم مقر حزب برگزار شود .
رحيم و نادر كمي دورتر از ساختمان خودرو را متوقف كردند . نادر با تبسمي بر لب دست رحيم را در دست فشرد :
- برادرم حلال كن
- رحيم كه اشك د رچشمانش حلقه زده بود بوسه اي بر پيشاني نادر زد و گفت :
- شفاعت ... يادت نره
- خداحافظ
- خدا حافظ امام .
نادر به طرف ساختمان راه افتاد و پس از سلام و عليكي وارد شد . همينكه مي خواست از پله ها بالا برود ، نگهبان مسلح كرد گفت :نمي شه بالا بري
- چرا ؟
- مگر نمي داني امروز جلسه است ؟
- خب من كه غريبه نيستم .
- ولي سرگرد گفته هيچكس حق ورود نداره .
نادر ابروهايش را در هم كشيد :
- بابا بكش كنار ، نوبرشو آوردي ، مگه من روز اوله كه اينجا رفت و آمد مي كنم ؟
- همين كه نادر به طبقه بالا رفت پشت در اتاق جلسه ، دو نگهبان ديگر جلو او را گرفتند :
- مگه نگفتن جلسه است كجا مي ياي ؟ برگرد
نادر نفس زنان گفت : اتفاق مهمي افتاده ، فورا" بايد سرگرد را خبر كنم . برو كنار ببينم
نگهبان را كنار زد ، در را باز كرد و خود را به داخل اتاق انداخت . دو زن نيم ه عريان در چپ و راست سرگرد ايستاده بودند و چند بطري مشروب روي ميز . دو نفر ديگر از حزبيها هم آنجا نشسته بودند . آه از نهاد نادر برآمد چون از سه نفر مسئولين رده بالاي حزب ، فقط سرگرد عباسي حضور داشت .
سرگرد عباسي گفت :چه خبره ؟ چي شده نادر ؟
نگهبانها با دلهره پشت سر نادر وارد اتاق شدند :
- جناب سرگرد ما گفتيم ما نگفتيم كه نبايد وارد اتاق بشه ولي او گوش نكرد .
- خوب چيه نادر ؟
- خبر مهمي است ، بايد خصوصي به عرضتون برسونم .
سرگرد به نگهبانها اشاره كرد و آنها اتاق را ترك كردند . نادر از داخل اتاق در را قفل كرد .
سرگرد با تعجب گفت :زود باش نادر جلسه داريم ، الان بقيه مي يان ، وقت نيست ، بگو ديگه چيكار داري ؟ براي چي آمدي ؟
نادر به هيجان آمده ، رعشه اي تمام بدنش را فرا گرفته ، جنايات سرگرد عباسي در اين سالها در نظرش مجسم شد . سر بردين جوانان مسلمان ، تجاوز به مردم كرد و...
د رحالي كه از شدت خشم مي لرزيد فرياد مي كشيد :سرگرد گادر سابق شاه آمدم تا به اذن خدا جانتو بگيرم
سپس مسلسل آماده اي كه در ساكش قرار داشت بيرون كشيد . زنها از ترس جيغ كشيدند ، دو دمكرات ديگر هم از ترس خشكشان زده بود .
سرگرد دست به طرف اسلحه برد ، نادر امان نداد . بانگ تكبير و رگبار گلوله در هم آميخت .
رنها خود با گوشه اي پرت كردند . جسد بي جان دو مرد دمكرات به زمين افتاد . سرگرد زير ميز خزيد . نادر يك خشاب به طور صليبي به طرف سرگرد خالي كرد . نگهبانها شروع به داد و فرياد و ضربه زدن به در كردند . نادر بي درنگ به طرف پنجره روبرو دويد . همينكه از پنجره بالا رفت ، دو دست محكم پاي او را چسبيد نادر سر برگرداند سرگرد غرق در خون پاي او را گرفته و مي كشيد . نادر لگد محكمي به صورت او كوبيد ، سرگردنقش زمين شد . صداي آه و ناله لحظه اي قطع نمي شد . او از پنجره به پايين نگاه كرد و پريد . ابتدا به شاخه درخت برخورد كرد و سپس به زمين افتاد . دوان دوان خود را به ماشين رساند اتومبيل روشن و آماده حركت بود . مردان مسلح ماشين را احاطه كرده بودند . يكي از آنها در ماشين را باز كرده و دو دست نادر را گرفته و او را بيرون كشيد .
رحيم پا روي گاز گذاشته دنده عقب گرفت ، ماشين زوزه كشان رو به عقب رفت ، چندين مرد مسلح محكم به ماشين برخورد كرده و به زمين افتادند .
ماشين را به ديوار كوباند . سپس پدال گاز را تا آخر فشار داد . همين كه به جلو حركت كرد به شدت به لندروري كه جلوي او را بسته بود برخورد كرد .
شيشه هاي ماشين فرو ريخت .
رحيم ماشين را رها كرد و شروع به دويدن كرد و با تمام توان مي دويد و آنها به سرعت به دنبال او . صداي مرد مسلح بلند شد :بي گه رن ، بي گه رن ..1.
فريادي د رفضا طنين انداز شد :ئه وم به زيندويي ده وي ...2
چندين مرد مسلح دمكرات كه در حال خوردن چاي در جلوي چايخانه بودند از جا بلند شدند و بهس مت او پيش آمدند ، رحيم در شرايط سختي قرار گرفت ، از جلو عده اي راه را بر روي او بسته بودند و از پشت سر هم عده اي ديگر . ناگهان ايستاد ، به ديوار تكيه داد ، نفسش به شماره افتاده بود ، همين كه به حدود پنج متري او رسيدند ، فرياد كشيدند :مزدورا بي شرفا نگاه كنين تو دست من نارنجكه اين هم ضامنش كه كشيدم . اگه
1پاورقي : - بگيريدش . 2- او را زنده مي خواهم .
تكان بخورين پرت مي كنم وسطتان .
مردان مسلح وحشتزده سر اسلحه ها را پايين آورده وعقب عقب رفتند فريادي طنين انداخت :
بريد اون طرف ، يا ا... ،يا ا... و سپس نارنجك را بين آنها پرتاب كرد و پا به فرار گذاشت . صداي انفجار نارنجك بلند شد و دود غليظي از آن به هوا برخاست .
رحيم وقتي جلو در سپاه رسيد ، بيهوش نقش بر زمين شد .
آن شب در خيابان جلو مقر حزب نادر را تيرباران كردند و صبح روز بعد در برابر ديدگان شگفت زده مردم پيكر نادر به آتش كشيده شد . خاكستر جنازه او را به درون رودخانه جاروكردند . بلندگو اعلام كرد :
ئه وه سزاي ئه و كسانيه كه به حيزبي ديم وكراتي خيانه تت ده كن وله برابر ئامانجي راسته قيني ئيم ه دا راده وستن.1
رحيم دستمالي را به چشمهايش گرفته ، شانه هايش از گريه مي لرزيد . محمد در حال دلداري او ، صداي رگبار گلوله ها و انفجارهاي پي در پي از
پاورقي : 1- اين سزاي كساني است كه به حزب دمكرات خيانت كنند و در مقابل اهداف ما مانع ايجاد كنند

دره مقابل به گوش رسيد . جيپ ميول توقف كرد ، محمود و همراهان از آن پياده شدند ، گوشي بي سيم در دست محمود :
- رسول محمود .رسول محمود
سكوت بود و پارازيت و آن سوتر صداي تك تيرهاي پراكنده .
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار