گفت :«تنها راهش اينه كه بولدزري ديگه بياد و بكسلش كنه».
اين راه، به خاطر نزديك شدن شب اصلاً عملي نبود. از طرفي هم چون ضد انقلاب، در منطقه پراكنده بود، نميشد بولدوزر را به حال خودش رها كرد، قطعاً سراغ آن ميرفتند.
به محمود گفتم :« اجازه بده با چند تا از بچهها بريم اطراف بولدوزر تا صبح كشيك بديم». قبول كرد. همراه هفت ـ هشت ـ ده نفري كه مانده بودند، داوطلبانه رفتيم از بولدوزر حفاظت كنيم. كاوه هم به رغم اصرار ما همراهمان آمد. او در هر عملياتي، بدون اغراق، بيشتر از همه زحمت ميكشيد. ميدانستم كه حسابي خسته است، به او گفتم :« حالا كه اومدي، پس بهتره بري توي پايگاه ژاندامري استراحت كني، خودمون هستيم».
گفت :«نه، اينجا كنار بچهها باشم، خيالم راحتره». و ماند.
بدون معطلي، شروع كرديم به كندن سنگر روي تپهاي كه بالاي سر بولدوزر بود، كه اگر لازم شد، جان پناهي داشته باشيم. كار كندن سنگر كه تمام شد، نشستيم و با قوطيهايي كه اطرافمان بود، چاي خورديم.
غروب ساكت و دلچسبي بود. كمتر پيش ميآمد كه چنين حال و هوايي داشته باشيم. هر كدام از بچهها چيزي ميگفتند. نماز كه خوانديم، به محمود گفتم :«آقا محمود! اگه مردم تو رو فراموش كنن، اين كوهها فراموشت نميكنن».
گفت :«چطورمگه؟»
گفتم :«به دستور تو، سربازاي امام، روي خيلي از قلههاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمة «اشهد ان لااله الاالله» را در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي».
بچهها كه منتظر بودند كسي شروع به صحبت كند، هر كدام حرفهايي از همين دست زدند. در حقيقت ميخواستند عشق و علاقهشان را نسبت به كاوه نشان بدهند. محمود، سرش را انداخته بود پايين و عكس العملي نشان نميداد. اما از چهره اش معلوم بود كه از اين حرفها خوشش نيامده. صحبت بچهها كه تمام شد، گفت :« ما بدون امام چيزي نيستيم! امام هم، همه چيز رو از خدا ميدونن». بعد از كمي مكث ادامه داد :«از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه و گرنه كلاهمون ميره تو هم».
خيلي زود مسير صحبت را عوض كرد و رفت سراغ بحث عملياتها و منطقه.
رضا ريحاني