او دائم دنبال همين كارها بود. هيچ وقت نشد كه ما او را درست و حسابي ببينيم. يا با او به ديدن اقوام برويم. نميدانم خدا در وجود اين انسان چه نيرويي قرار داده بود كه اصلاً خسته نميشد.
يك بار بعد از اين كه مدتها در جبهه بود، به مرخصي آمد. حدود ساعت چهار بعدازظهر بود. با خودم گفتم :«حالا كه اومده، حتماً چند روزي ميمونه. ميتونم از سپاه مرخصي بگيرم و توي خونه باشم». همان شب، حاج آقاي محمودي از دفتر فرماندهي سپاه، مهماني داشت. چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت كرده بود. محمود كه آمد، به اتفاق رفتيم منزل آقاي محمودي. بيشتر مسؤولين سپاه آمده بودند. خيلي كم پيش ميآمد كه اين تعداد، دور هم باشند. هر كدامشان بنا به كار و مسؤوليتي كه داشتند، دائم در جبههها بودند.
حدود نيم ساعت بعد از شام، آمادة رفتن شده بودم. توي حياط، به حاج آقاي محمودي گفتم :«آقا محمود رو صدا بزنين، بگين كه ما آمادهايم».
حاج آقا با تعجب نگاهي به من كرد و گفت :«مگه شما خبر ندارين؟»
گفتم :«چي رو؟»
گفت :«رفتن آقا محمود رو!»
يك آن فكر كردم اشتباه شنيدهام. گفتم :«كجا رفت؟ پس چرا به من چيزي نگفت؟»
آقاي محمودي كه فهميد من از رفتن آقا محمود بي اطلاعم، گفت :«داشتيم شام ميخورديم كه از منطقه تلفن زدن، كاري فوري باهاش داشتن، گوشي رو كه گذاشت، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه».
باورم نميشد كه هنوز نيامده، راه بيفتد و برگردد كردستان. نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه. دست خودم نبود. آخر چهار-پنج ساعت بيشتر از آمدنش نگذشته بود. دفعة بعد كه آمد مشهد، با اعتراض گفتم :«شما كه ميخواستي بري، اقلاً چيزي بهم ميگفتي، بي خبرم نميذاشتي».
در جوابم گفت :«اون قدر وقت تنگ بود كه حتي نتونستم براي خداحافظي معطل بشم».
بعدها فهميدم كه عراق در منطقه عملياتي والفجر9 پاتك زده بود و محمود بايد بدون حتي لحظهاي درنگ، به منطقه برميگشت.
فاطمه عمادالاسلامي