تا چشمم به او افتاد، حالم منقلب شد و نتوانستم جلوي احساساتم را بگيرم. ديدن شير كوههاي كردستان با آن سر و وضع بر روي تخت بيمارستان، واقعاً نگران كننده بود. علاوه بر جراحتهاي زياد، چند تركشي كه به سرش خورده بود، حكايت از اين داشت كه او در وضعيتي خطرناك و بحراني به سر ميبرد.
با آنكه دكترهاي آنجا چيزي كم نگذاشته بودند، اما ديديم اگر محمود را به مشهد بياوريم، قطعاً بهتر ميتوانيم به او برسيم. كلي پيگيري كرديم تا موافقت مسؤولين را گرفتيم و او را از تبريز به مشهد انتقال داديم. دكترها هم مقدمات كار را فراهم كردند و در نهايت، به جهت رعايت حال محمود، او را همراه يك اكيپ پزشكي، به مشهد آورديم.
در مشهد هم سعي كرديم بهترين دكترها را بالاي سرش ببريم. يك تيم مجرب پزشكي تشكيل شد و بعد از معاينات دقيق، موضوع را به بحث گذاشتند. تيم پزشكي پس از بررسيهاي لازم، گفتند كه اگر آقاي كاوه از استرس و هيجان دور باشد و حركات فيزيكي هم نداشته باشد، احتمال خطر كمتر ميشود.
مدتي در بيمارستان قائم(عج) و مدتي هم در بيمارستان امام حسين(عليهالسلام) مشهد بستري بود. كمكم حال عمومياش رو به بهبود رفت. در نهايت، وقتي كه پزشكان ديدند نميشود تركشها را از سرش بيرون بياورند، توصيه كردند كه به خارج اعزام شود. اما محمود نپذيرفت و از بيمارستان مرخص شد.
طبق نظر دكترها او بايد تا مدت زيادي استراحت ميكرد. سفارش كردند مواظبش باشيم كه تحرك و فعاليتي نداشته باشد، ولي مگر مرد كوهستان را ميشود در خانه نگه داشت؟ چون ميدانستم كه او گوشش بدهكار اين حرفها نيست و عمل به وظيفه را تحت هر شرايطي بر استراحت ترجيح ميدهد، براي همين هم خودم را موظف كردم هميشه همراهش باشم تا بلكه از اين طريق بتوانم كنترلش كنم. حتي در خيلي از برنامههايي كه بچههاي رزمنده برايش ميگذاشتند، شركت ميكردم و مواظب بودم كه از همان چهارچوبي كه دكترها برايش مشخص كرده بودند، خارج نشود. چون ميدانستم كاوه از سرمايههاي ارزشمند انقلاب است، حفظ ايشان را بر خودم واجب ميدانستم. با پيگيري و اصراري كه داشتم، موفق شدم او را براي ده – پانزده روزي در مشهد نگه دارم.
**************
يك هفته مانده به عمليات كربلاي2، شور و حال خاصي بين بچههاي سپاه مشهد حاكم بود. تعدادي از نيروهاي كادر و بسيجي آماده شده بودند و قرار بود با هواپيما اعزام شوند به مهاباد كه مقر لشكر ويژه شهدا بود. شبي كه نيروها در فرودگاه آمادة حركت بودند، محمود مهمان ما بود. از همان وقتي كه آمد، حال و هواي ديگري داشت. نگاهش سرشار از خواهش بود؛ طوري كه ميتوانستم حدس بزنم اين تمنا از سر چيست؟ بالاخره حدود ساعت 10 شب، حرف دل خودش را بر زبان آورد و گفت :«حاج آقا! اجازه بدين من هم با همين هواپيما برم».
بدون معطلي گفتم :«اصلاً حرفش رو هم نزن».
گفت :«چرا حاج آقا؟»
گفتم :«اينكه پرسيدن نداره آقا محمود! شما وضعيت جسمي درستي نداري.نظر دكترها رو هم كه خودت ميدوني».
ساكت شد. وقتي شام خورديم و سفره جمع شد، باز به حرف آمد و گفت :«حاج آقا دلم آروم نميگيره، اجازه بدين برم».
ميدانستم تمام وجودش پيش بچههايي است كه اعزام ميشدند. بايد چيزي ميگفتم كه ديگر قيد رفتن را بزند. براي همين هم انگشت گذاشتم روي بحث اطاعت از مافوق كه او خيلي به آن مقيد بود. گفتم :«اگر براي رفتن شما اجازه دادن من شرطه، من با تأكيد ميگم كه اين اجازه را نميدم». و ادامه دادم :«من نظرم رو گفتم، حالا اگه خودت بخواي بري، بحثش جداست، اما مطمئن باش كه ديگه دستور تشكيلاتي نيست، بايد خارج از چارچوب تشكيلات عمل كني». چهره محمود درهم شد. سرش را پايين انداخت و ديگر چيزي نگفت. حقيقتش در آن لحظه ها، با خودم ˜كلنجار ميرفتم؛ از حال و هواي دروني او خبر داشتم و سختم بود ˜كه مانع رفتنش شوم؛ اما از آن طرف هم ميديدم چارهاي جز اين نيست. در همين فكر و خيالها بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم. مسؤول اعزام نيرو بود. گفت :«حاج آقا! من الان در فرودگاهم، هواپيما آمادة پروازه ببينم شما ˜كاري، چيزي ندارين؟»
گفتم :«نه حركت ˜كنين».
قرار بود من و چند نفر ديگر، روز بعد با هواپيماي ديگري به اروميه برويم تا شايد بتوانيم جاي خالي ˜كاوه را پر˜ كنيم.
گوشي تلفن را گذاشتم. تا برگشتم و چشمم به محمود افتاد، صحنهاي ديدم كه برايم تازگي داشت. چشمان محمود خيس اشك˜ بود. خيلي آهسته گريه ميكرد. با تعجب پرسيدم :«چرا گريه ميكني آقا محمود؟»
گفت :«حاج آقا! چطور راضي بشم كه من فرمانده باشم، اون وقت نيروها برن جلوي تير و گلوله و من تو مشهد استراحت ˜كنم؟»
همين چند كلمه و آن حال حزن و اندوهش، آنقدر مرا تحت تأثير قرار داد كه بي اختيار اشك در چشمانم جمع شد. من هم زير و رو شده بودم. احساس ˜كردم اگر مانع رفتنش بشوم، شايد مرتكب گناهي نابخشودني شده باشم، مخصوصاً ˜كه اين حالت دل شكستگي را هم پيدا ˜كرده بود. حالا اين من بودم ˜كه بايد قيد ماندن او را مي زدم. گفتم :«من مخالفتي ندارم كه شما بري، اما به يك˜ شرط!»
تا اين رو گفتم، گل از گلش شكفت و ذوق زده پرسيد :«چه شرطي حاج آقا؟»
گفتم :«اين كه قول بدي اونجا مواظب خودت باشي».
اشكهايش را پا˜ك كرد و لبخند شيريني روي لبانش نشست. خوشحالي آن لحظههايش براي من، مثل همان حزن و گريه چند لحظه پيشش تازگي داشت.
قرار شد برادرم احمد او را به فرودگاه برساند. ميخواستم سوئيچ ماشين را به احمد بدهم كه محمود گفت :«بدين خودم». گفتم :«نه، بهتره رانندگي هم نكني».
وقتي از من خداحافظي ˜كرد و رفت طرف ماشين، يواشكي به احمد گفتم :«تا ميتوني يواش برو كه محمود به پرواز نرسه». حقيقتش با اينكه به ظاهر با رفتن محمود موافقت كرده بودم، ولي نميدانم چرا هيچ دلم نميخواست او اين بار به جبهه برگردد.
**************
يك دو ساعت بعد، احمد خيلي ناراحت و دمغ برگشت. پرسيدم :«چي شد؟»
گفت :«رفت».
با تعجب پرسيدم :«مگه يواش نرفتي؟»
گفت :«وقتي راه افتاديم، سعي ˜كردم طوري عادي و خونسرد رانندگي كنم كه ˜كاوه به پرواز نرسه، ولي يكريز از من ميخواست تندتر برم. وقتي جلو منزلشون رسيديم، با سرعت از ماشين پريد بيرون و سريع رفت ساكش رو آورد. وقتي برگشت با تحكم گفت :بنشين اون طرف. گفتم :براي چي؟ گفت :خودم ميخوام رانندگي كنم. گفتم :آقا محمود! شما به حاج آقا قول دادين رانندگي نكنين. گفت :اعتبار اين حرف، از خونه حاج آقا تا اينجا بود. ديدي كه پشت فرمون ننشستم. كلي هم حرص و جوش خوردم. حالا بنشين اون طرف. حقيقتش چنان هيبتي پيدا ˜كرده بود ˜كه جرأت نكردم خلاف گفتهاش عمل ˜كنم. ناچار از پشت فرمون رفتم اون طرف. خودش نشست پشت فرمون. ماشين از جا كنده شد و با سرعت راه افتاد. از كمربندي رفتيم توي بولوار فرودگاه و بعد هم از قسمت «پاويون» وارد محوطه فرودگاه شديم.
تازه پلكان هواپيما را براشته بودن و داشتن در هواپيما رو ميبستن كه رسيديم. محمود با آخرين سرعت ماشين رو رسوند پاي هواپيما. مسئولين پرواز، كه ˜كاوه رو ميشناختن، دوباره دستور دادن ˜كه پلكان رو پاي هواپيما بيارن و ... ».
بالاخره او هم رفتني شد. رفتني كه بي بازگشت بود.
حجه الاسلام علي اصغر موحدي