• هشتاد و دو
پدرش را برده بودند كردستان، ببيند پسرش كجا است وچه كار ميكند. وقتي فهميده بود، گفته بود« بابا! شما از اين امكانات بيت المال استفاده نكنيدها. چيزي اگرميخوايد بخوريد يا جايي ميخوايد بريد. با خرج خودتون باشه.»
• هشتاد و سه
براي اين كه با هم آشناتر بشويم، هر كس اسمش را ميگفت و ميگفت بچهي كجا است. نوبت محمود كه رسيد ما مشهديها منتظر بوديم كه چي بگويد. به هم چشمك ميزديم كه «يكي به نفع ما.»
گفت «من محمود كاوه هستم، فرزند كردستان.»
• هشتاد و چهار
از مجروحهاي شب قبل بود. افتاده بود. كسي نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالاي سرش. باش صحبت كرد. دل داريش ميداد كه برميگرديم و ميبريمت. ازش پرسيد «منو ميشناسي؟»
پيرمرد ازش خيلي خون رفته بود. نميتوانست درست حرف بزند. گفت «آره. تو كافهاي .»
خنديد گفت « آخر عمري كافه هم شديم.»
• هشتاد و پنج
اعصاب همه واقعاً خرد بود. همه در حد انفجار سختي كشيده بودند. شش هفت ماه در يك محاصرهي نامرئي گير كرده بودند. ديدم، يك بچه بگويم؟ بزرگ به نظر نميآمد آخر، نشسته روي كاپوت جيب به جيب ميگويد برو. دستهايش را گذاشته بود روي گوشهايش جاده را نگاه ميكرد. ميگفت « يه ذره بگير به چپ. راست مين گذاشتهند. خب. رد شدي. حالا فرمونتو راست كن.»
بچهها هم ميخنديدند. پرسيدم « اين بي مزه كيه؟»
چپ چپ نگاه كردند و گفتند « كاوه است.»
• هشتاد و شش
بندهي خدا سر شب كه ميخواست بخوابد، يك پتو ميگذاشت كنار دستش كه سحر كه هوا سرد ميشود، بكشد رويش. سحر ميديد پتو نيست. يك شب گفت «بابا كدوم بيانصافيه اين پتوي ما رو ور ميداره؟»
محمود گفت «اِ. پس بگو. اين پتوي توست كه من هر شب برش ميدارم.»
• هشتاد و هفت
رفته بوديم خانهي يكي از پيش مرگها؛ مهماني. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند كه ديديم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول وولا افتاده بوديم كه نزنند محمود را، طوريش نشود. هر چه ميگشتيم محمود را پيدا نميكرديم. يك چيزهايي هم مدام ميخورد تو سر و كلهمان. نيم ساعتي طول كشيد. بالاخره برق وصل شد. ديديم محمود يك گوشه ايستاده هرهر به همه ميخندد. زده بود با انار كلهي همه را قرمز كرده بود. خودش ايستاده بود آن گوشه ميخنديد.
• هشتاد و هشت
دور آتش نشسته بوديم و گپ ميزديم. ناصر كاظمي گفت «من اگه شيد هم بشم، خجالت نميكشم، قبلاً از خجالت جمهوري اسلامي دراومدهم. من با كشف كردن كاوه يك خدمت اساسي به اين نظام كردهم.»
با خودمان ميگفتيم « چي ميگه ناصر؟»
• هشتاد و نه
قرار بود زينالدين بيايد مهاباد. هنوز چند روز مانده به رسيدنش، از خوشحالي روي پا بند نبود. بعد خبر رسيد كه توي كمين ضد انقلاب گير كردهاند و زينالدين هم شهيد شده. بچهها را جمع كرد كه بهشان خبر بدهد كه عمليات مشترك لغو شده. يك جملهي نصفه گفت. گفت عمليات لغو شده. اما تمامش نتوانست كند. گريه افتاد. همه گريه افتاند.
• نود
كاظمي داشت زمين و زمان را به هم ميدوخت كه « محمود كاوه كجا است پس؟»
چه ميدانستيم؟ فقط شنيده بوديم توي محاصره است. كجا؟ نميدانستيم. با همه دعوا داشت كه چرا تنهاش گذاشتهايد.
بالاخره محمود با چهار نفر ديگر از يك كانال زدندبيرون. سه تاشان مجروح شده بودند. اما محمود سالم بود. كاظمي از اين رو به آن روي شد. لبهاش از خنده باز شد. چشمهاش از شادي برق ميزد. با همه بگو بخند ميكرد. دم غروب هم بود. گفت « حالا كه محمود پيدا شد،برم يه سر به بچهها بزنم تا تاريك نشده و برگردم.»
يك ربع نكشيد كه خبر آوردند كاظمي كمين خورده و مجروح شده. مابه مجروح بودنش هم نرسيديم. تارسيديم شهيد شده بود. محمود چه اشكي ميريخت. تمام پهني صورتش اشك بود.
• نود و يک
پرسيد « حا مادره چه طور بود؟ خيلي سر و صدا ميكرد؟ خيلي بيتابي ميكرد؟»
گفتم « نه. خيلي هم بيتاب نبود. معمولي بود.»
گفت « دو تا بچهاش شهيد شده، معمولي بود؟»
گفتم «ها.»
داشت يادم ميداد انگار.
• نود و دو
ناكار شده بود، مجبور بود عصا دست بگيرد، گفتم «مادر، با اين حال كجا ميخواي بري؟»
گفت «بچههاي مردم اون جا بيپشت و پناه دارن از بين ميرن. بمونم اين جا چه كار كنم؟ بايد برم مادر.» با همون عصا راه افتاد و رفت.
• نود و سه
هيچ وقت نميگذاشت ببوسمش. اين بار خودش آمد دست انداخت گردنم، من را بوسيد. همه تعجب كردند. من فهميدم كه كار تمام است، اما به مادرش چيزي نگفتم.
• نود و چهار
به هم سايهها گفته بود« به خواهرم بگوييد دوبار آمد باش خداحافظي كنم، نبود.» خيلي دلم گرفت.
يك هفته نگذشته بود كه شب خواب ديدم دارد به من ميگويد «تيپ شكست خورد. من هم رفتم.»
• نود و پنج
داشتيم از طراحي عمليات برميگشتيم. محمود رفت عقب تويوتا. گفتم « جلو كه جا هست.»
گفت « راحتم. اين جا راحترم.»
من هم رفتم پيشش نشستم. از سر شب ديده بودم كه تو حال خودش نيست. اول جلسه قرآن خواند گريه افتاد. بقيه هم از گريهاش گريه افتادند. ماشين كه كمي حركت كرد گفت « دلم گرفته.»
گفتم «چرا خب؟»
گفت « بروجردي رفت. كاظمي رفت. قمي رفت….»
يكي يكي همه را اسم برد. بيرون ماشين را نگاه كردم.
• نود و شش
سوار شد برود. گفتم «ميري؟ پس ماچي؟ »
گفت «شما هم بياييد.» رفت.
صبح نشده، ديدم بيسيم ميگويد « ملخ بيايد كاوه را ببرد.» شب بود. هليكوپتر نميپريد. تا صبح صبر كرديم.
• نود و هفت
مچ بادگيرم كش داشت. كش را كه با دست باز كردم خون ريخت بيرون.
محمود گفت « گلوله خوردي.»
گفتم «آره انگار.»
برم گردانند عقب. توي بيمارستان بودم كه گفتند «يكي از فرماندههاي رده بالا آمده عيادتت.» تا رسيد، پرسيد «چي شده؟» تعريف كردم براش كه تيراندازي كردند سمتمان و من زخمي شدم. عصباني شد. گفت «مگر من هزار بار نگفتم نگذاريد محمود جايي بره كه درگيري باشه؟ چرا رفتيد يه همچي جايي؟»
گفتم «شما يه چيزي ميگيد. مگه ميشه جلوش رو گرفت؟ شما خودتون يه بار بيايد، ببينيد ميتونيد جلوش رو بگيريد؟»
گفت «نه. ديگه كسي نميتونه. تموم شد. رفت.»
• نود و هشت
رفته بودم پيش يكي از دوستهام، با هم براي امتحان فرداش درس بخوانيم. مادرم و برادرم آمدند سراسيمه كه بدو بيا، محمود مجروح شده. ديدم مجروح شدنش كه تازگي ندارد. اين قدر دست پاچگي مال چيز ديگري است. گفتم «راستشو بگيد، شهيد شده. نه؟»
وقتي خودش را ديدم، مطمئن شدم. گفتم «خدايا؟ من كه از محمود گذشته بودم. گذشته بودم كه در خدمت توباشه. سالم باشه و فقط به تو خدمت كنه. اين طور صلاح دونستي؟»
• نود و نه
ما توي مشهد توي پادگان بوديم. يكي از در آمد، صبح زود بود، گفت «شنيديد كه چي شده؟»
گفتيم « چي شده؟»
گفت «محمود شهيد شده.»
گفتم «برو دنبال كارت. همچين چيزي جنسش نشده. مگه ميشه؟»
• صد
وقتي محمود شهيد شد، فكر ميكرديم مهاباد جشن بگيرند. رسيديم به مهاباد. همه جا عزا بود و ختم و فاتحه ميگفتند «براي ما امنيت و آسايش آورده بود.»