خاطره اي از سروان خلبان شهيد "حسين دلحامد"
ماموريتي به من محول شده بود. به اتفاق يکي از همرزمان، باند هواپيما را به قصد بمباران اهداف از پيش تعيين شده ترک کرديم. نزديک مرز بود که به هواپيماي ميگ دشمن برخورديم. کابين عقب گفت:
- حسين دنبالشان کنيم؟
موافقت کردم و به تعقيب شان پرداختيم، همان طور که ميگ ها را دنبال مي کرديم، بدون اين که متوجه شويم از مرز کشور خارج شديم. درحالي که ماموريت ما چيز ديگري بود ولي در آن حال مجبور به تعقيب ميگ ها بوديم.
هر لحظه بر سرعت و ارتفاع ميگ ها افزوده مي شد. مثل اين که صدها فروند جنگنده آنها را دنبال کرده باشند، به سرعت از ديد ما پنهان شدند. به رضا که در کابين عقب نشسته بود گفتم:
- رضا برگرديم؟
او گفت:
- بله ديگه خبري نيست بهتره برگرديم.
چند دقيقه بعد وارد فضاي کشورمان شديم و با خيال راحت به پرواز ادامه داديم. از اين که نتوانسته بودم ماموريت اصلي ام را انجام دهم ناراحت بودم، ولي از طرف ديگر به دليل اين که توانسته بودم ماموريت ديگري را انجام داده و باعث متواري شدن هواپيماهاي دشمن شوم، خوشحال بودم. تصميم گرفتم بعد از زدن سوخت، دوباره برگردم و ماموريتم را انجام دهم. سوييچ راديو را فشار دادم و کابين عقب را نيز از تصميمم با خبر کردم.
هواپيمايم مورد هدف قرار گرفت
ناگهان صداي انفجار شديد و تکان هاي هواپيما باعث شد جمله "يا حضرت عباس" را به زبان بياورم و تا خواستم به خودم بيايم، همه چيز تمام شده بود. هواپيما با شتاب شديدي به سمت آب هاي خليج فارس درحال سقوط بود. از رضا هيچ خبري نداشتم. تنها راه باقي مانده، خروج با چتر بود. لذا با کشيدن دستگيره پرتاب خود را در آسمان معلق ديدم. در حين فرود، به دنبال رضا گشتم اما جز چتر خودم، چتر نجات ديگري باز نبود. هواپيما هم که در آتش مي سوخت با به جا گذاشتن دود سياه و غليظي مانند شهابي آسماني، به قعر آب هاي خليج فارس فرو رفت و لحظاتي بعد نيز دود حاصله از آتش در آسمان منطقه محو شد.
پاهايم در آب فرو رفت و چتر نجات نيز به آرامي روي آب قرار گرفت. يک لحظه زير آب رفتم. سنگيني پوتين ها و لباس پرواز، شنا را برايم مشکل مي کرد اما با تمرين هايي که قبلا داشتم، خيلي زود توانستم به اين مشکل فايق آيم و خودم را از قيد و بند چتر نجات که هر چند لحظه يک بار بر اثر بادي که در ان مي افتاد مرا يدک مي کشيد، رها سازم. قايق نجات در فاصله کمي از من در ميان آب بالا و پايين مي رفت. (منظور قايق کوچکي است که هنگام پرتاب خلبان در لحظه هاي اضطراري همراه خلبان وجود دارد.)
ماهي ها رهايم نمي کردند
شنا کنان به سوي قايق لاستيکي به حرکت درآمدم. هنوز کمي به قايق فاصله داشتم که احساس کردم لباس پروازم از هر طرف به سويي کشيده مي شود. با وحشت نگاهي به اطرافم انداختم. ماهي هاي ريز و درشتي دورم حلقه زده بودند و هر کدام گوشه اي از لباس پروازم را به دهان گرفته و به سويي مي کشيدند. از ترس اين که مبادا خوراک ماهي ها شوم، با سرعت بيشتري به سمت قايق شنا کردم ولي انگار ماهي ها نمي خواستند لقمه چرب و نرمي را که به دست آورده اند به راحتي از دست بدهند.
هر بار که دستم را براي شنا بالا مي آوردم چندين ماهي کوچک را در ميان انگشتانم مي ديدم. خوشبختانه دستکش هاي پروازي دستم بود وگرنه با آن انبوه ماهي هاي ريز و درشت اگر چه خطرناک نبودند، ولي نوک زدن مرتب شان به دست و بدنم احساس ناخوشايندي برايم به وجود مي آورد.
وقتي دستم به قايق نجات خورد رمق تازه اي گرفتم. آب را به زير پايم حلقه کردم و با شدت خود را به داخل قايق انداختم. مي دانستم که تا ساعتي ديگر براي نجات من اقدام خواهد شد. پس با خيالي آسوده به بررسي وضع موجود پرداختم. اولين کاري که بايد مي کردم خالي کردن آب داخل قايق بود. اما وقتي چشمم به رنگ قرمز آب افتاد ترسيدم زيرا نمي دانستم که کدام قسمت بدنم زخم برداشته است. دستم را به صورتم کشيدم چانه ام زخم برداشته بود. رنگ آب هر لحظه تيره تر مي شد ولي چاره اي نداشتم بايد تحمل مي کردم. در همين اثنا از دور چشمم به يک قايق موتوري افتاد. با خوشحالي از کف قايق بلند شدم و فرياد زدم:
- آهاي من اين جام!
اما قايق با سرعت زيادي از من دور شد. با چشمانم قايق را که تنها اميد نجاتم بود تعقيب کردم تا به نقطه اي تبديل شد و سرانجام در بي نهايت دريا گم شد. نگاهي به اطرافم انداختم تا شايد رضا را بيابم، اما هيچ خبري از او نبود. با خودم گفتم شايد رضا شهيد شده باشد ...
شروع به فرستادن علائم براي نجات کردم ولي ...
نگاهي به آبهاي اطراف خود انداختم از سياهي آب که بر اثر موج به وجود آمده بود ترسيدم. خدا خدا مي کردم تا هر چه زودتر هلي کوپتر نجات برسد وگرنه با شروع طوفان و يا حتي يک باد ضعيف، مشکل مي توانستم درون قايق لاستيکي خود را کنترل کنم. سرم را به سوي آسمان گرفتم و گفتم:
- خدايا شکر!
همان طور که سرم به سوي آسمان بود و نجوا مي کردم، چشمم به نقطه اي سفيد افتاد. فورا راديو را در دست گرفتم و گفتم:
- هواپيمايي که پرواز مي کني ... صداي مرا مي گيري؟
چند لحظه صبر کردم ولي خبري نشد. دوباره پيامم را تکرار کردم. در گيرنده ام صدايي طنين انداز شد:
- صداي تو را گرفتم کجايي؟
من زير پاتم ... حدود يک ساعت پيش هواپيماي عراقي من رو زد.
- مقاومت کن هلي کوپتر نجات توي راهه.
از خوشحالي ديدن هواپيما و ارسال پيام در پوست خودم نمي گنجيدم. نمي دانم چقدر طول کشيد تا هلي کوپتر نجات رسيد اما هر چه بود زمان برايم بسيار طولاني گذشت. با شنيدن صداي هلي کوپتر، راديوي اضطراري را به دست گرفتم و با فشار دادن دکمه آن شروع به صحبت کردم.
از بالاي هلي کوپتر به پايين پرتاب شدم
لحظاتي بعد هلي کوپتر نجات را بالاي سرم ديدم. دست هايم را به طرف آسمان گرفته و بار ديگر خدا را شکر کردم. به دنبال طنابي بودم که از هلي کوپتر پايين مي آيد. راديوي اضطراري و ديگر وسايلم را برداشتم و طناب را که در آن زمان بالاي سرم بود، گرفتم. آرام آرام خود را بالا مي کشيدم. کساني که داخل هلي کوپتر بودند نيز کمکم مي کردند، در فاصله کمي از هلي کوپتر احساس کردم دست هايم توان نگه داري وزن بدنم را ندارند. عضلات بدنم به سختي گرفته بودند. گويي مي خواستم به خواب بروم. انگشتانم را در هم فشردم و طناب را محکم چسبيدم. اما سر خوردن طناب از ميان دستانم حرارت زيادي را به وجود آورد و باعث سوزش شديد مي شد. هر چه سعي کردم نتوانستم از سر خوردن طناب جلوگيري کنم. لذا از فاصله بسيار زيادي مانند سنگي که از آسمان رها شده باشد به داخل آب سقوط کردم.
چند لحظه کوتاه در آب فرو رفتم چشمانم را باز کردم و با ديدن روشنايي سطح آب به طرف بالا شنا کردم. باد ايجاد شده توسط ملخ هاي هلي کوپتر امواج تندي را در سطح آب به وجود آورده بود که براي من مشکل ايجاد مي کرد. قايق از من فاصله زيادي داشت. هلي کوپتر نجات قدري ارتفاع گرفت و سپس شروع به دور زدن کرد. با آرام شدن آب به سمت قايق شنا کردم و بار ديگر به داخل آن رفتم. تصميم گرفتم اين بار طناب را به دور کمرم ببندم تا دوباره در آب سقوط نکنم. براي بار دوم طناب را بالاي سرم ديدم. دستم را دراز کردم تا شايد آن را بگيرم اما هنوز طناب را نگرفته بودم که هلي کوپتر اوج گرفت و با سرعت از من دور شد.
دستي به صورتم کشيدم. گويي مشتي آتش بر آن نهاده باشند سوزش شديدي احساس کردم. فهميدم بر اثر تابش مستقيم خورشيد دچار آفتاب سوختگي شده ام. هوا کم کم داشت تاريک مي شد و اين امر نجات يافتنم را توسط هلي کوپتر مشکل مي کرد اما با داشتن راديوي اضطراري اين مشکل قابل حل بود. وقتي به فکر راديو افتادم لرزش شديدي بر من عارض شد. تازه يادم آمد که راديو و ديگر وسايل از جمله غذاهاي داخل کيف را به هنگام سقوط در آب از دست داده ام بايد خود را براي حوادث بعدي و تنهايي طولاني شب آماده مي کردم اما اميد به برگشت مجدد هلي کوپتر را نيز در دل داشتم.
براي بار دوم هلي کوپتر آمد اما من را نديد
براي آرامش پيدا کردن تا آمدن هلي کوپتر، پاهايم را روي لبه قايق انداختم، دراز کشيدم و به آسمان خيره شدم. بار ديگر صداي چرخش ملخ هاي هلي کوپتر که فضاي اطرافم را مي شکافت به گوش رسيد و جان تازه اي در من دميد اما در آن تاريکي نمي توانستم ببينمش. سرم را به اطراف چرخاندم اما به جز صدايش هيچ اثري از آن نبود. يک بار از فاصله نه چندان دور سايه اي را ديدم، اما نه صدا و نه حرکات دستم هيچ کدام براي آگاه کردن آنان از موقعيتم موثر نبود. چند لحظه بعد آرام آرام گوشم از شنيدن باقي مانده صداي هلي کوپتر قاصر ماند و تنها امواج حاصله از باد ملخ را که مدتي قايق را در تلاطم بي ثمري فرو برد، شاهد بودم. خسته از تلاش کوتاه اما پر هياهوي خود، در گوشه اي از قايق لاستيکي در رويا فرو رفتم، به آسمان چشم دوختم تا با خدا حرف بزنم.
"الهي و ربي من لي غيرک"
اولين جمله اي که گفتم همين بود. شايد ساعت ها فکر کردم تا توانستم با بيرون ريختن افکار دنيوي و فراموش کردن آنهايي که فکر مي کردم مرا نجات خواهند داد. بقيه دعاي کميل را به ياد بياورم. هر چند لحظه يک بار به آسمان خيره مي شدم و تکرار مي کردم
"الهي و ربي من لي غيرک اسئله کشف ضري و النظر في امري ..."
نمازي متفاوت
هنوز نمازم را نخوانده بودم. نمي توانستم با زخم عميق زير چانه ام وضو بگيرم. تنها دست ها را و بخشي از صورتم را با آب خيس کردم و خواندن نماز را بدون توجه به سمت قبله، شروع کردم. نمازي که تنها يک بار در تمام عمرم توانستم به مفهوم واقعي آن پي ببرم و با تمام وجودم به راز و نياز با خدا بنشينم!
نماز را تمام کردم اما احساس خوش ارتباط با مبدا هستي در من تمام شدني نبود. دلم گرفته بود و شايد اين دل شکستگي بهترين توفيق براي نزديکي با خدا بود، زيرا گفته اند خدا درون دل هاي شکسته است. گويي روي صحنه تئاتر بودم و براي اداي نقش خود در مقابل تماشاچي ها مي بايست از احساساتم مدد مي گرفتم. چه نمايش پر شوري بود! احساس کردم فرشتگان خدا به تماشايم ايستاده اند، تکبير مي گويند و برايم صلوات مي فرستند و آفرين مي گويند. هيچ وزني را در خود احساس نمي کردم. سبک بودم، خيلي سبک ...
با اتمام نماز، آرام آرام از آن حالت روحاني فاصله گرفتم، به شخصيت مادي خود بازگشتم و با ايجاد اين فاصله، سرما را که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود حس کردم. خشکي لباس پروازم که بر اثر نمک آب دريا مانند چوب شده بود، سخت ناراحتم مي کرد. اما جرات خيس کردن مجدد آن را نداشتم زيرا ديگر نمي توانستم در مقابل سرماي شب با لباس خيس مقاومت کنم. پلک هايم سنگين شده بودند و چشمانم مي سوختند. کم کم خوابم برد. وقتي چشمانم را باز کردم جز دريا و قايق و افق تازه روشن شده چيزي نديدم. از شدت سرما بدنم منقبض شده بود و گردنم به شدت درد مي کرد. مثل اين که خداوند در آن شب سرد هم به نجات من آمده بود و تمام شب را به خواب رفته بودم. دريا هنوز آرام بود و خورشيد در آخرين امتداد دريا، به آرامي چشمان خود را به روي دريا مي گشود. با بالا آمدن خورشيد و احساس گرماي آن، خون در رگ هايم به جريان افتاد. به اميد آمدن هلي کوپتر نجات، احساس گرسنگي و تشنگي را فراموش کرده بودم و با تمام اشتياق منتظر رسيدن تيم نجات بودم.
هلي کوپتر چند بارآمد ولي ...
هنوز خورشيد چند متري از افق بالا نيامده بود که در ميان شعاع هاي نور آن، هلي کوپتر نجات را با فاصله اي زياد درحال گشت زني ديدم. وسيله اي براي علامت دادن نداشتم. با تکان دادن دست هايم منتظر شدم تا نزديک تر شود. هر چه اين فاصله کم تر مي شد احساس خوشحالي را در من افزون تر مي کرد. در تمام اين مدت سرم را بالا گرفته بودم و هر چند لحظه يک بار خدا را شکر مي کردم و او را به بزرگي و عظمت مي ستودم. هلي کوپتر به من نزديک تر مي شد. شايد اگر فقط چند دايره ديگر را طي مي کرد درست بالاي سرم قرار مي گرفت. اما ناگهان با شنيدن صداي غرش هواپيماي دشمن، دور شدن سريع آن را ديدم. هواپيماي عراقي قصد انهدام هلي کوپتر نجات را داشت و من شاهد اين تلاش بودم. ولي گويي خدا نمي خواست من شاهد مرگ کسي باشم.
با دور شدن هلي کوپتر به معناي واقعي تنها شدم. اما در آن تنهايي مطلق، کسي را داشتم که اين احساس را در من کاهش مي داد و نمي گذاشت که خود را بي يار و ياور احساس کنم. دوباره با او به راز و نياز نشستم. ساعت ها گذشت و چندين بار هلي کوپتر تا نزديکي من پيش مي آمد اما هر بار با رسيدن هواپيماي دشمن مجبور به ترک منطقه مي شد و مرا که ديگر حالت ديوانه اي را داشتم، رها مي کرد.
تمام پوست صورت و گردنم بر اثر تابش نور خورشيد مي سوخت. شديدا تشنه بودم اما با وجود آن همه آب در اطرافم، هيچ کاري نمي توانستم بکنم. زبانم از خشکي به سقف دهانم چسبيده بود. به ماهي هايي که در اطراف من با ولع آب دريا را به دهان مي بردند، حسودي ام مي شد و با ديدن اين منظره تشنگي در من شديدتر مي شد. اما زماني که به خدا فکر مي کردم و از او استمداد مي خواستم، تشنگي ام رفع مي شد.
شبي ديگر آمد و خود را به تقدير سپردم
خورشيد کم کم غروب مي کرد و بار ديگر سنگيني ظلمت شب بر همه جا سايه مي گسترد. پوست بدنم بر اثر کمي آب، کاملا خشک شده بود. ديگر حتي چشمه زلال اشک هايم نيز به خشکي گراييده بود. صدايم گويي از ته چاه بيرون مي آمد و تنها به گوش خودم مي رسيد. اما مي دانستم که خداي مهربان احتياج به تکلم من از طريق تکه گوشتي به اسم زبان ندارد، بلکه او حرف مرا از قلبم خواهد شنيد. لذا دهانم را بستم و قلبم را به روي آب هاي پر تلاطم آن شب ريختم.
ساعت ها گذشت و يک بار هلي کوپتري را از دور ديدم. نمي دانم خيال بود يا واقعيت! حالا ديگر کمر و بخشي از ران هايم درون آب قرار داشت و گاه نوک زدن ماهي ها را به لباس پروازم حس مي کردم. حتي يک بار ماهي بزرگي را ديدم که سعي داشت لباسم را به داخل آب بکشد اما به علت شناور بودن قايق مرا تا فاصله زيادي يدک کشيد. در آن لحظه خود را به دست تقدير سپرده بودم و هيچ تلاشي براي نجات خود انجام نمي دادم.
آب کاملا روي شکمم را فرا گرفته بود. دست چپم از روي سينه ام به داخل آب افتاده بود و دستکش پروازي ام به علت خيس شدن قدري گشاد شده بود. دست راستم را نيز به داخل آب انداختم. با خيس شدن دستکش ها، گويي فشار زيادي از روي دستم برداشته شد. با دندان هايم دستکش هايم را در آوردم. گويي اثري از انگشت در دست هايم نبود. آنها مثل يک توپ گرد باد کرده بودند. هر دو دستم را به روي سينه ام گذاشتم و با نگاهي به آسمان گفتم:
- خدايا خودت مي داني هر دردي را که به من بدهي با جان و دل مي پذيرم. خدايا تو خودت مي داني که اين دردها برايم بهترين لذت ها را دارد ... خدايا حرفي براي گفتن ندارم و فقط تو را شکر مي کنم.
قايق که تا اين لحظه آرام روي آب قرار داشت، زير پيکر ناتوانم به جنب و جوش شديدي افتاد، بالا و پايين مي رفت و آب را تا روي سينه ام بالا مي داد. يک موج دو موج و سومين موج و همراه با آن باد گرم تندي به صورتم وزيد. به سختي مي توانستم خود را درون قايق کم باد که نيمي بيشتر از پيکرم را درون خود جا نداده بود، کنترل کنم.
هلي کوپتر آمد و دوباره به داخل آب سقوط کردم
چشمانم را به سختي باز کردم. ناگهان چرخش ملخ هاي هلي کوپتر را در نزديکي خود ديدم. آن جسم سخت و زمخت را براي نجات من فرستاده بودند! ديدم که پرسنل آن در چه تب و تابي براي نجات من به سر مي برند. دو قطره اشک به زحمت از گوشه چشمم جاري شد و بر اثر باد شديد ايجاد شده از ملخ هلي کوپتر، به روي صورتم پخش شد. از اين که داشتم نجات مي يافتم خوشحال بودم و لبخند شادي بر لبانم نقش بسته بود اما اين شادي بسيار کوتاه بود و من به درون آب افتادم. چند جرعه آب شور دريا به گلويم سرازير شد. سوزش شديدي سرتا سر بدنم را فرا گرفت. پاهايم به قدري سنگين شده بودند که مرا به پايين مي کشيدند. اما به هر زحمتي بود توانستم گوشه قايق لاستيکي را در ميان دستانم بگيرم.
لحظات به کندي مي گذشت و من به علت ضعف شديد، قدرت ادامه زندگي بر روي آب را از دست مي دادم. هر بار که دهانم را براي تک سرفه اي باز مي کردم، مقداري آب همراه با دم پايين مي دادم.
ماهي ها بهم حمله کردند
ماهي ها هم که گويي منتظر فرصتي بودند تا به روي آب بيفتم، دسته جمعي به من هجوم آوردند و هر کدام گوشه اي از لباس پاره پاره ام را گرفته و مي کشيدند. تعدادي از ماهي ها به درون لباس پروازم رفته بودند و با نوک زدن هاي شان به پوست بدنم، مرا دچار عذاب شديدي مي کردند. دست چپم هم که که داخل آب قرار داشت، مورد هجوم چند ماهي قرار گرفت. حتي يک بار احساس کردم که يک ماهي دستم را تا مچ به درون دهانش فرو برده. فشار دندان هاي تيغي اش را بر مچ دستم حس کردم. با تلاش زيادي دستم را از دهانش بيرون کشيدم و گوشه اي ديگر از قايق لاستيکي را گرفتم. از مرگ هراسي نداشتم. چند بار به زير آب رفتم اما قايق نجات را رها نکردم. از آن چه بالاي سرم مي گذشت هيچ اطلاعي نداشتم تا اين که ...
دستي به کمرم خورد و لحظاتي بعد درون تور نجات قرار گرفتم و يک نفر که براي نجات من به درون آب آمده بود و تلاش مي کرد مرا نجات دهد، اولين کلام را در گوشم زمزمه کرد:
- سلام ...
با لطف خدا نجات پيدا کردم
هر چه از سطح آب فاصله مي گرفتم، قلبم بيشتر مي گرفت. گويي مرا از عزيزترين کسم جدا مي کنند. با بيرون آمدن از داخل آن آب هاي سرد و بي روح، انگار از خدا فاصله مي گرفتم. اصلا دلم نمي خواست از آن جا، جايي که چندين بار با معبودم به راز و نياز عاشقانه نشسته بودم، جدا شوم. گويي از دنيايي که پر از محبت خدا بود دور مي شدم و به دنياي ديگري وارد مي شدم که فرسنگ ها با آن چه در قلبم مي گذشت، فاصله داشت. اما آن احساس خوش روحاني ديگر مهار شدني نبود. مشکل بود که بتوان او را با چند روز و چند ماه به زنجير اين جهان کشيد.
(شهيد سروان خلبان "حسين دلحامد" پس از اين که از اين سانحه نجات يافت، در بهمن ماه سال 1361 در حوالي جزيره خارک و بر روي آب هاي نيلگون خليج فارس، مورد هدف قرار گرفت و متاسفانه موفق به اجکت نشد و به فيض شهادت نايل آمد.)