پدرم اهل سميرم اصفهان بود . در همان جا دروس مكتبخانه را به اتمام رساند و در كسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده كه دست به يك سلسله سفرهاي طولاني ميزند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام ميداده و اكثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مكه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يك سفرنامه به رشته تحرير درآورده است .
ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است كه ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما كتاب شعري از او در دهه 1330 ه ش به نام « ماتمكدة عشاق » منتشر شده كه از ابتدا تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي كربلا سروده شده است . البته كار وي از نظر ادبي در رده بالايي نبوده و خود نيز در كتابش به اين مسئله اشاره كرده و مينويسد:
پدرم پس از سفر به نقاط مختلف، سرانجام در منطقهاي به نام « باغ خواص » ساكن شده و مورد توجه مردم قرار ميگيرد . مردم براي همه كارهايشان به او مراجعه مي كردند؛ براي ساختن خانه، راهاندازي عروسيها، برپايي عزاداريها، برنامههاي محرم، رمضان و … پدرم برايشان هم نوحه ميخواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شركت ميكرد .
اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محكمي بوده و بسان يك دژ مستحكم در دل كوير عمل كردهاند .
در نزديكي باغ خواص، مرقد امامزادهاي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف ميباشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن ميشود . مانند بقيه اهالي، به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم ميرود .
در آن زمان بقعة امامزاده، بسيار كوچك و بيرونق بوده و يك متولي پير، امور آنجا را اداره ميكرده است . در كنار آن نيز، چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري ميكردهاند. به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع ميشد . پدرم منطقه را ميپسندد و ميگويد: «بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم، اين جا را آباد كرد.» بنابراين به دنبال صاحب آن محل ميگردد؛ از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو ميكند و تا نزديكي قم پيش ميرود . همه جا را ميگردد تا بالاخره، صاحب آنجا را پيدا ميكند؛ او پيرمردي وارسته به نام «مهندس انصاري» بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اين كه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نميكرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او ميشود، خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن، پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز ميكند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آنجا را خودش ميكشد . بهترين و پهنترين خيابانها را در آنجا طراحي ميكند . بعد شروع ميكند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آنجا . آدمها را از مستضعفترين اهالي بخش انتخاب ميكند؛ آدمهاي بيچارهاي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است. حتي خانوادههايي بودند كه اصطلاحاً به آنها «خاكسترنشين» ميگفتند. پدرم آنها را نيز به روستاي تازه تأسيس ميآورد و برايشان امكان زندگي فراهم ميسازد. خودشان هميشه ميگفتند: «حاجي ما را زنده كرد!»
پدرم تصميم ميگيرد؛ روستاي جديد را از بيرون بينياز سازد. براي اين منظور، صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آنجا دعوت ميكند .
مثلاً براي اين كه يك مغازه در آنجا باشد، خانوادهاي را از باغ خاص ميآورد؛ و يا براي ساختن بناها و خانههاي مردم ، خانوادهاي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند، به آن جا دعوت ميكرد . نجار، باغبان و تعدادي كشاورز، بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آنجا ميآيند . بعضي از آنها از اصفهان ميآيند. اصفهانيها در چينه كشيدن، كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد پدرم به فكر ميافتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمينشناس بودند، پيدا ميكند و به آنجا ميآورد . قناتي كه اينها احداث كرده بودند، آب فراواني داشت و زمينهاي زيادي را زير كشت ميبرد .
خلاصه، بعد از جمع كردن افراد مختلف، ساختن خانه را شروع ميكند؛ خانههايي در يك اندازه و بزرگ؛ براي اينكه بچههاي خانوادهها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند .
آن خانهها داراي باغچههاي بزرگ، به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچهها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و … ميآورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام ميگرفت تا اين كه روستا كم كم شكل ميگيرد و اسمش را «ولي آباد» ميگذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانوادهام شنيدهام، اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است .
در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده ميشد . براي همين منظور، پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نميدانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم، برادرم اينها را ميچراند . گوسالهها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانوادهها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت، پدرم چهار تا گاو به او ميداد تا اين پسرها همانجا بمانند، زراعت بكنند و از روستا نروند .
گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ ميشد، يك رأس گاو ميداد تا كار كند؛ اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد؛ يكي به من و برادر تنيام و يك رأس هم به دو برادر ناتنيام . دو برادر ديگرم را ميگفت؛ اهل كشاورزي نيستند، بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد ميداد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود، يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود؛ ميرفت بازرسي ميكرد . به ياد دارم بعضي وقتها، نيمههاي شب برادرم را بيدار ميكرد و ميگفت: «تو چه جور دشتباني هستي؟ پا شو برو ببين چه خبر است! » بيرونش ميكرد كه برود زمينها را بازرسي كند .
به اين ترتيب، همه گاوها را تقسيم و زمينها را هم تا دل كوير، مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم ميگفت: همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفيجات در اين منطقه كويري به عمل ميآمد . ذرت، جو، گندم و … از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود .
در آن سالها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما ميآمد . پدرم نيز، عدهاي را كه چيزي سرشان ميشد جمع ميكرد و ميآمدند دور آقاي مهدويان مينشستند . او مرد وارستهاي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان ميخواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب ميخواند . نميدانيد چه ميكرد. اصلاً يك حال عجيبي داشت؛ ولي به بچهها رو نميداد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع ميكرد به حرف زدن و سري هم به صحيفه سجاديه ميزد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اينها دور هم نباشند . اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند .
همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است، بعدها يك قصيده دو صفحهاي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود. معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب ميفهميده. پدرم با قم ارتباط داشت . هر ماه، دو سه بار به قم ميرفت . كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها ميداد، مسائل را حل ميكرد و ميآمد .
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم، ـ كه اسمش در خاطرم نيست ـ جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت . اگر پدرم يك حرفي ميزد، او حتماً عمل ميكرد . با مردم هم بدرفتاري نميكرد. او خودش يك حسينيه بزرگي داشت .
روز تاسوعا دستههاي عزادار به حسينيهاش ميرفتند . شام نميداد، اما همه دستههاي عزاداري، تاسوعا سري به حسينيه او ميزدند . درجهاش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت ميكرد .
اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام ميداد . ميرفت از قم ميخريد و ميآورد در قرچك، داخل يك قهوهخانهاي ميگذاشت و سپس با پاي پياده ميآمد و اهالي روستا را صدا ميزد كه الاغهايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد: « من الان نميتوانم .»
او همه كارها را انجام ميداد . خواستگاريها را جوش ميداد . عقد ميخواند و عروسي راه ميانداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت ميكرد . خريد عيدشان را انجام ميداد .
عيد در آنجا چيز عجيبي بود؛ هر كجا ميرفتي، نقلها و شيرينيها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش ميكرد و بعد ميگفت: «عيد يك روز است .» تا ظهر به همه خانوادهها سر ميزد . مردم را هم مجبور ميكرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار ميكرد و سركار ميفرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بيكار باشند .
به هيچ وجه، در منطقه پدرم اتفاقي نميافتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نميكرد مزاحم كسي بشود؛ قتل، جعل، دزدي و هيچ خلافي در آنجا واقع نميشد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرفها بودند كه هميشه ميگفتند: «طرف سرزمين اين حاجي نميرويم .»
پسر يكي از خانوادههاي ده، يك روز برايم تعريف ميكرد: گاهي وقتها ميرفتم سر خرمن و يك چيزي برميداشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم، موقع برگشت، ديدم كسي به آرامي راه ميرود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند، گفت: « محمد رضا كجابودي ؟» بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نميداد به رويش نگاه كنم .
يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت ميكرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگارياش با پدرم بود. موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن عروس به آن روستا رفتند . من هم ـ كه در آن موقع، شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نميگذارند ببرند، نميدانم چرا. بعدها از مادرم شنيدم؛ زنهاي فاميل آنها كه از تهران آمده بودند، گفتهاند ما نميگذاريم همين جوري، عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع ميشود، ميگويد: «نگران نباشيد من الان درستش ميكنم .»
سپس رو به يكي از اطرافيان ميكند و ميگويد: « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد !»
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت: « اين هم تاكسي دمدار. ديگر چه ميگوييد؟» آنها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند، چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد، سالهاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود .
پدرم اولين كسي بود كه تراكتور را به آن منطقه آورد . يادم ميآيد تراكتورهايي بود كه چرخ لاستيكي نداشتند؛ بلكه به جاي آن پنجههاي فلزي بود . نميدانم اينها را از كجا كرايه ميكرد و به وليآباد ميآورد تا شخم و ريس بزنند و خرمن بكوبند . بعدها هم يك تراكتور خريد . آن موقع بايد كارها دسته جمعي انجام ميگرفت . اگر يك زمين معيني بايد صاف ميشد، همه با هم كار ميكردند تا آن زمين، صاف و تميز ميشد . كار كشيدن نهر آب به زمينها هم به طور دستهجمعي انجام ميشد . پدرم همةاين كارها را هدايت ميكرد و بعد زمينها را تقسيم ميكرد و ميگفت: اين سهم تو است، اين هم مرز تو؛ حالا برو در زمين خودت كار كن!
يادم است در آن موقع، لايروبي جويها با بيل انجام ميشد. پدرم معلوم ميكرد كه در سال، مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . (از جلو قنات تا سه كيلومتر يا پنج كيلومتر .) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان ) كه كار كم بود، با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي ميشد .
پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در كارش دخالت كنيم . وقتي كه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري ميگفت، هيچ كس حق نداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش ميبردند . فقط مرا به خاطر آن كه بيشتر از ساير بچههايش دوست ميداشت، بعضي وقتها صدا ميكرد و پيش خودش مينشاند، بدون اين كه حرف زيادي بزند . يك بار براي خانة يكي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يك درخت نارون كه بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت، تكيه داده بودند . من بازيگوشي كردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشههايش شكست . چون در مال خودمان نبود، پدرم خيلي ناراحت و عصباني شد . يكي دو تا سيلي به من زد . من هم قهر كردم . اين تنها موردي بود كه از او كتك خوردم .
يك مدرسهاي بغل خانهمان ساخته بود . مدرسه شش كلاس داشت و همه همان جا درس ميخوانديم. آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسهاي نبود و بچههايي كه كلاس اول ميآمدند، گاهي پانزده سالشان ميشد و هيكلهايي بسيار درشت داشتند . ولي پدرم گفته بود كه همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم خودش آورده بود و برايش خانه درست كرده بود . تا پدرم زنده بود در آن مدرسه درس ميداد .
آن روز، وقتي مرا كتك زد، قهر كردم و توي آن مدرسه رفتم و در يكي از كلاسها نشستم .. يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم ميكرد . اين نشان ميداد كه از زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجوييام بس بود .
پدرم يك تفنگ شكاري داشت، ولي با آن شكار نميكرد. شكار را دوست نداشت؛ اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگهاي چهار پاره كه دود و دمش هم زياد بود، ميخورد . در زمستان، دستههاي عظيم سار، صبح و عصر پرواز ميكردند؛ ميرفتند و بر ميگشتند . پدرم عصرها روي پشت بام خانه ميرفت . دستههاي سار كه ميآمدند، چند تير به سوي آنها شليك ميكرد . با همان چند تير ميديديم كه تعداد زيادي سار به زمين ميافتاد و مردم آنها را جمع ميكردند، سر ميبريدند و براي آبگوشت استفاده ميكردند . هر كسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش ميشد . تفنگ پدرم فقط براي همين كار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه ميگذاشت و در آن را ميبست . يك اشكافي هم داشت كه هيچ كس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من كه بچه بودم ميگفت: «اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت ميزند .» من هم دست نميزدم . البته او اين را به خاطر خطرناك بودن اسلحه ميگفت .
به اين چشمها نگاه كن!
يك تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانهمان بود و زيرش نوشته شده بود: « ايام شباب حضرت خاتم (ص) .» يك روز پدر صدايم كرد و با اشاره به آن تابلو گفت:
- به اين عكس نگاه كن .
- من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه كردم، ديدم چشمهايش به چشمم نگاه ميكند . بعد گفت:
- برو آن طرف اتاق!
رفتم .
گفت :
- باز نگاه كن!
ديدم كه عكس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه ميكند!
گفت :
- برو آن طرف اتاق و نگاه كن!
از آن طرف هم نگريستم، ديدم باز عكس توي چشمانم نگاه ميكند .
اين بار گفت:
- برو بيرون از اتاق و نگاه كن! رفتم . باز ديدم آن عكس چشم به من دوخته است .
پدرم لحظهاي سكوت كرد و سپس گفت:
« وقتي كه من نيستم، اگر به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشمها نگاه كن! » و ديگر چيزي نگفت، چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نميكرد .
پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را ميكرد . هنگامي كه راه ميرفتم، ميگفت: «مواظب باش مورچهها را له نكني .» به ياد دارم، در محوطهاي روباز، آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه ميداديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود . پدرم نيز در همان نزديكيها مشغول كار بود. … صدا زدم: « بابا، مار .» گفت: «ديدمش، آرام حرف بزن! بگذار زندگياش را بكند . تو به آن چه كار داري؟ »
بعد از مدتي، گنجشكي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشك را بلعيد . تا وقتي كه از گلويش پايين ميرفت، ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به جايي كه آخور گاوهاي خودمان بود و تويش كاه و جو ميريختيم تا بخورند . اما پدرم كاري به كار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را نيش نزد .
پدرم با پزشك موافق نبود . من يك بار صورتم به شكل خيلي ناجوري پاره شده بود، به طوري كه لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين ديد، مجبور شد مرا به دكتر برساند. ولي دلش نيامد كه خودش به بيمارستان ببرد و شاهد ماجرا باشد، در نتيجه به بقيه گفت: «برداريد ببريدش بيمارستان فيروز آبادي شهر ري .» من را به آنجا رساندند؛ ولي آنها نپذيرفتند و گفتند: دير آوردهايد، وضعش خيلي وخيم است . خانوادهام دوباره مرا به پيشواي ورامين، نزد عمهام بردند . البته عمه واقعيام نبود ، همين طور، عمهاش ميخوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آنجا ماندم . دو دكتر خوب هم آن زمان در پيشواي ورامين ساكن بودند . يكي دكتر « مقبلي » بود كه خيلي پير بود و مردم به جاي پول به او محصولات كشاورزي يا چيزهاي ديگر ميدادند . و ديگري آقاي دكتر « وحيد » بود كه اكنون دكتر وحيد دستجردي، مسئول هلال احمر هستند . اين دو، پزشكهاي مردمي بودند . مردم آنجا يك اعتقاد عجيبي به آنها داشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اين كه پزشك بودند، اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نميفروختند . مردم نيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا ميدانستند . اصلاً موضوع اين نبود كه دكتر دارويي بدهد يا ندهد . ميگفتند برويم اينها ما را ببينند، چشم آنها به ما بيفتد كافي است . من بچه بودم، ولي ميفهميدم كه چقدر با احترام با اين دو نفر حرف ميزنند . سه ماه تمام تحت مداواي دكتر وحيد و دكتر مقبلي بودم تا اين كه مرا معالجه كردند .
يك روز صبح، پدر صدايم زد و گفت: « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم. پس از صبحانه، قصد داشت به شهر برود . پدرم با يك راننده اتوبوس قرار گذاشته بود كه هفتهاي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را ميشناخت و سفارش كرده بود كه به كسي گرانفروشي و اجحاف نكنند . با كاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت ميكرد . يعني مردم خريد ميكردند و سپس تابستان خودش ميرفت بازار و حساب و كتاب ميكرد و حسابهاي مردم را پس ميداد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را ميكردند و بر ميگشتند .
راننده اتوبوس يك پيرمردي بود كه از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تر رانندگي ميكرد . موقع رانندگي همه از او جلو ميزدند ، البته اين كار او خوب بود و اين حسن را داشت كه اهالي را سالم به مقصد ميرساند . اما آن صبح كه روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز ميخواست به شهر برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .
بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راهآهن رد ميشد ، بعد از قرچك ميگذشت و به سمت تهران ادامه مييافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل راه آهن ميرسد ، نميتواند سريع عبور كند و قطار سر مي رسد و به اتوبوس ميزند . تمام سرنشينان اتوبوس كه هفت ، هشت نفر بيش نبودند كشته ميشوند و تنها يك پير مرد و يك دختر بچة چهار ماهه زنده ميمانند . پدرم با يك ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم ميكند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش نشاني از زخم ديده نميشد .
آن روز ، قبل از اينكه من صبحانه را تمام كنم ، پدرم مرا به دنبال كاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان كار را بكن و بيا ! » وقتي كه بيرون ميرفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند كه اين اتفاق افتاده است .
در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يك حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش كردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت كرده بود كه روي سنگ قبرش بنويسند .
بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم كه بزرگ بودند و زن داشتند ، هر كدام دنبال كار خودشان رفتند . از آن جمع ، ما مانديم با مادرمان .
من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينك » رفتم كه بيشتر از هفت كيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت را همه روزه پياده ميرفتم ، در زمستان يا تابستان .
بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم و زندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينك » درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي به محلي رفتم كه به آن كارخانه قند ميگفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ، ولي فاصلهاش حدود بيست كيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هر روز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسهمان شخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم كه با فولكس از تهران ميآمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش كرد كه صبحها سر راهشان مرا هم بياورند . من تا قرچك پياده ميآمدم ، از آنجا هم سوار فولكس آنها ميشدم و به ورامين ميرفتم . پس از چند سال ديگر شركت واحد به ورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شركت واحد ميرفتم و بقيه راه را نيز پياده طي ميكردم .
بعد از اذان صبح ، وقتي كه هوا هنوز تاريك بود ، به طرف مدرسه راه ميافتادم ، يادم ميآيد يك روز پس از شش كيلومتر پياده روي به پل باقر آباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانههايشان بيرون ميآمدند ، هوا تازه روشن شده بود . يك شخصي كه مرا ميشناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالت تعجب پرسيد : اين موقع صبح اينجا روي پل چكار ميكني ؟ تو ديشب باقرآباد بودي ؟
بيشتر اوقات آن قدر زود حركت ميكردم كه در مدرسه را من باز مي كردم ، و خيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار ميكردم . يادم است ، كه يك ناظمي داشتيم كه خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچههايي را كه دير ميآمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد ميشدند ، تنبيه ميكرد . يك روز آنها را جمع كرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : « ميدانيد از كجاي دنيا ميآيد ؟ اين از راه دور ميآيد و هميشه سر كلاس حاضر است ، ولي شما از همين بغل نميتوانيد خودتان را به موقع برسانيد ، دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » ميزد ، ميكوبيد و ميگفت ؛ شما خانهتان همين پشت است ، ولي اين جوري ميآييد ؟
در راه مدرسه ، درس هم ميخواندم ، چون سرم توي كتاب بود ، داخل چاله ميافتادم ، براي همين ، از راه بيابان كه صاف بود ميرفتم . كمكم يك راه « مال رو » براي خودم درست كرده بودم ؛ آنقدر از آن مسير رفته بودم كه يك راه باريكي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسي يا قصايد شعراي عصر غزنويان را كه خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ ميكردم . دبير ادبياتي داشتيم كه از ما ميخواست تا اين اشعار را حفظ كنيم . براي من كاري نداشت ، صبح كه از خانه بيرون ميآمدم تا به مدرسه ميرسيدم هشت دفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ ميكردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت .
برادرم براي اينكه مرا از پياده رفتنهاي طولاني نجات دهد ، يك دوچرخه برايم خريد . چون پول زيادي نداشتيم ، دوچرخة خيلي كهنهاي خريده بود . راه طولاني و پر پيچ و خم مدرسه را با آن طي ميكردم . دوچرخه در بين راه پنچر ميشد ، سوزنش در ميرفت ، زنجيرش ميافتاد و … بد جوري و بال گردنم شده بود ، بايد آن را دست ميگرفتم و ميرفتم . با اين وضع ديگر بين راه نميشد درس بخوانم ، ميگفتم : اين چه چيزي بود كه گردن ما انداختند ؟ هر دفعه هم كه غرولند كنان به خانه ميآمدم برادرم ، نخي ، كشي و يا چيزي بر ميداشت و به آن ميبست و ميگفت : « درست شد ، سوار شو ! » باز ميرفتم ؛ اما دوباره وسط راه خراب ميشد . ديدم پياده روي بر چنين مركب لنگي ميارزد ، چرا كه دوچرخه مزاحم من شده بود . يك روز وقتي به خانه آمدم ، پس از احوالپرسي با برادرم يكراست به سراغ كلنگ رفتم . او نميدانست كه كلنگ را براي چه ميخواهم . در حالي كه وجودم از خشم لبريز بود ، وسط حياط پريدم و با كلنگ به جان دوچرخة بيزبان افتادم و آن را تكهتكه كردم . طوري كه ديگر قابل درست شدن نبود . هر چند كه از دوچرخه چيزي باقي نماند ولي دست كم اين حسن را داشت كه ميتوانستم درسم را در بين راه با خيال آسوده بخوانم .
خيلي وقتها صبح زود كه به مدرسه ميرفتم ، گرگها را ميديدم ، آنها مسير مشخصي داشتند و من هم تنها از يك راه به مدرسه ميرفتم . عصرها هم كه از مدرسه بازميگشتم صداي زوزه گرگها را ميشنيدم ، به ياد دارم عصر يك روز زمستاني بود كه مدرسه تعطيل شد . از ورامين تا باقرآباد را با ماشينهاي شركت واحد ميرفتم . در باقر آباد از ماشين پياده شدم و بقيه راه را بايستي پياده ميرفتم . برف سنگيني هم باريده بود و هوا داشت رو به تاريكي ميرفت . يك درجهدار پيري در پاسگاه باقرآباد بود كه با او رفيق شده بودم ، هميشه موقع عبور از آنجا با هم سلام و عليك ميكرديم . آن روز وقتي به جلو پاسگاه رسيدم ، به من سفارش كرد : « اين راه را نرو . امشب بيا خانه ما بمان . »
گفتم : « مادرم منتظر است ، نميتوانم ، نروم . »
تاريكي هوا كمكم رو به فزوني بود كه من راه افتادم . جاده ناهموار و سنگلاخ بود و صداي زوزة گرگ در فضا ميپيچيد و ترس و دلهره را نيز ميزد بر علت ميكرد . از آن طرف مادر و برادرم كه نگران شده بودند ، با يك خودرو جيپ راه ميافتند تا در بين راه مرا بيابند و با خودشان ببرند . يك مقدار كه پيش ميآيند گرگي را ميبينند . از قضا مرا هم بالاي تپه ديده بودند ، ولي چون هوا بوراني بود ، نه صدايشان به من رسيده بود و نه توانسته بودند آن گرگ را از محل دور كنند و پس از مدتي برگشته بودند . به هر صورتي بود بالاخره به خانه رسيدم . روز بعد هم با ماشين دبيرمان آمدم و گذرم به باقر آباد نيفتاد . باقرآباديها دو روز تمام بود كه مرا نديده بودند . روز سوم كه مرا ميديدند با تعجب نگاهم ميكردند ! پرسيدم : « چيه ؟ »
گفتند : « ما امروز صبح رفتيم ده دنبالت . »
گفتم : « چرا ؟ »
گفتند : « فكر كرديم تو را گرگ خورده است ! »
سالهايي كه به مدرسه ميرفتم ، سالهاي سختي بود . آن سرماهاي طاقت فرسا كه تا مغز استخوان نفوذ ميكرد را فراموش نميكنم . برف و بورانهاي شديدي را كه هر رهروي را زمين گير ميكرد هرگز از خاطر نخواهم بود . يادم ميآيد ، بوران بسيار شديدي بود ، كفش نداشتم ، هميشه كتاني برايمان ميخريدند ، كتانيهايي كه دوتا بند بيش نداشت و مجبور بودم حدود يك سال را با آن بگذرانم . در بين راه تپهاي را بريده بودند و راهآهن را از آنجا عبور داده بودند . درة عميقي هم كنار آن بود . من مجبور بودم از آن بريدگي عبور كنم . وارد تنگه كه شدم ، باد توي آن پيچيد و مرا چون تكه كاغذي به هوا بلند كرد و درون برف انداخت . مقداري در ميان برفها فرو رفتم ، كمكم احساس كردم دارم بي هوش ميشوم .
نميدانم چه جوري شد ؟ ولي بالاخره چنگ انداختم ، آهسته آهسته بالا آمدم . راهم را در پيش گرفتم تا به باقر آباد رسيدم . در آنجا يك آشنايي داشتيم كه نهر آبي از جلو خانهشان ميگذشت . از روي پل آن نهر گذشتم . در را دو سه بار زدم و ديگر چيزي نفهميدم . بيهوش شده بودم و بعد آنها در را باز كرده بودند و مرا به داخل برده و زير كرسي گذاشته بودند . يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم . البته بعداً تمام ناخنهاي پايم سياه شدند و ريختند .
همانطور كه قبلاً نيز اشاره شد ، براي گذراندن زندگي روزمره با مشكلات بسياري مواجه بوديم و حتي گاهي اوقات ، چيزي براي خوردن نداشتيم . براي ناهار يك لقمه ناني با پيازي و يا يك عدد تخم مرغ با خودم به مدرسه ميبردم . عصر هم كه به خانه ميآمدم ، بايد به گاو و گوسفندها رسيدگي ميكردم . بعد از فوت پدرم ، ( البته در زمان پدر هم همين طور بود ) هر كاري كه مربوط به كشاورزي بود ، كردهام . مثلاً كشت انواع غلات ، انبه ، گندم ، جو ، ذرت ، صيفي جات ، چه به صورت آبي و چه ديم . درو و خرمن كوبي را نيز مجبور بودم انجام دهم . يادم است يك شب ، ساعت از دوي نيمه شب گذشته بود ، « ميرآب » بودم ؛ آنقدر كوچك بودم كه فانوسي كه در دست داشتم توي آب ميرفت . بيلم از خودم بلندتر بود . در آن تاريكي شب و در آن بيابان ميبايست دو سه هكتار زمين را آبياري مي كردم .
يكي ديگر از كارهاي سنگين ، وجين كردن بود . تاكسي وجين نكرده باشد ، نميداند وجين يعني چه ؟ وجين پنبه يعني چه ؟ هر وقت كسي يكسره يك ماه در بيابان نشست و وجين كرد ، ميفهمد توي آفتاب كار كردن يعني چه ؟
درو ، جمع كردن گندم ، خوشه چيني اين كارها را بايد انجام بدهي تا بفهمي چيست ؟ آن موقع حتي مجبور بودم با تراكتور رانندگي كنم . كود ميپاشيدم و … خلاصه زحمت ميكشيديم تا حبوبات ، غلات ، خربزه ، هندوانه و يا صيفي جات بار بيايد . آن وقت بوي خوش صيفي جات و ديدن محصولات كه با دست خودت آنها را بار آوردهاي ، روحيه انسان را تازه ميكرد .
كسي كه اين كارها را كرده ميفهمد چه ميگويم . دامپروري ، گله داري ، چوپاني ، شناخت حالات گوسفند ، بره ، بز ، بزغاله و … اينها چيزهايي است كه آدم بايد با آنها زندگي كرده باشد تا بفهمد و الا آدم نميفهمد اين چيزها را .
يك چپش خوبي داشتيم ، جلو گله راه ميرفت و شاخهاي بلند و زيبايي داشت . هميشه دوست داشت جلودار باشد . گله كه راه ميافتاد ، خرامان و رقصان ، با گردن برافراشته ، در حالي كه يالهاي آويزانش هنگام حركت موج ورميداشت ، به خود ميباليد و فخر فروشي ميكرد . سعي ميكرد بيست ، سي قدم جلوتر از گله راه برود . گويي ميپنداشت با بقيه فرق دارد ، و راضي نبود با آنها همقدم شود .
اينها را آدم حتي در زمان بچگي ، در عين ندانستن مسائل ، ميفهمد و خوب هم ميفهمد . آدم در آن شرايط به اندازه يك فيلسوف ميفهمد .
بعداً يك زنگوله بزرگ خريدم و به گردنش انداختم . با آن زنگوله بسيار خوش بود ، من هر وقت كه فكر كنم با مردم فرق دارم ، يا آنها يك طبقهاند ، من هم كس ديگريام ، به ياد چپش ميافتم كه چگونه به خود مغرور بود و يك زنگولة بيارزش آن قدر او را فريفتة خود كرده بود ؛ ميگويم : نكند من هم تا آن حد نزول كنم كه گرفتار چنين روحيهاي شوم .
آن چپش جلو دويست بز و گوسفند راه ميرفت و پشت سرش را هم نگاه نميكرد . خيلي مغرور بود . حركاتي ميكرد كه انگار بقيه مجبور بودند راهي را بروند كه او ميرفت . من هم بعضي وقتها آن را اذيت ميكردم ؛ يواشكي سر گله را به سمت ديگري كج ميكردم . چپش يك كمي راه ميرفت ، ميديد كه ديگر سرو صدا نيست ، برميگشت و ميديد بقيه به سوي ديگر رفتهاند . به روي خودش نميآورد و اندكي اين طرف و آن طرف جستي ميزد و سپس ميدويد و دوباره جلودار ميشد .
آدم ممكن است دوازده سالش باشد ، ولي ميتواند درسهاي بزرگي از طبيعت كه خدا برايش آماده كرده ، بگيرد . چقدر از پيامبران ، چوپان بودند ؟ و چرا اين گونه بود ؟
يكي از دوستان شوخي ميكرد و ميگفت : گير كار فلان پست افتادهايم ، اگر يك وقت ، اين پست نباشد ، كار ديگري بلد نيستيم . اين برادرمان كه شوخي ميكرد ، من به ياد آن چپش افتادم . سر گله كه كج ميشد ، كار ديگري نميتوانست بكند ، ميرفت و جلوشان راه ميافتاد . اينها چيزهايي است كه در ذهن من است و تا بخواهم احساس غرور كنم آنها را به ياد ميآورم .
يك خاطرة ديگري هم از دوستي با حيوانات يادم است ، يك گوسالهاي داشتيم كه خودم بزرگش كردم . آن را با بقيه حيوانات به چمنزار يادم است ، ميايستادم تا آنها بچرند . تا من مينشستم آن گوساله كه ديگر بزرگ شده بود ، ميآمد و سرم را ليس ميزد . پيشانيام را از بس كه ليس زده بود ، زخم شده بود . موهاي كوتاهم ، هميشه به خاطر ليس زدن آ