هنر مدرن ماهيتاً هبوطي و نزولي است و با توجه تاريخي بشر به دنيا پديد آمده است . گذشته از آنکه سير تاريخي هنر مدرن لاجرم به اين هبوط تاريخي شهادت ميدهد ، اثر هنري لزوماً مظهري است براي روح هنرمند … و مظاهر ارواح پليد چگونه ممکن است زيبا باشد ؟ اگر چه به هر تقدير هنر مدرن مرحلهاي تاريخي از تحقق تکويني انسان است و از اين نظر بايد در آن با چشم عبرت نگريست .
حجاب اکبر ، هنري است که تعلق خويش را به آن ميثاق ازلي و عهدالست انکار کند ، و مگر نکرده است ؟ اصلاً هنر مدرن با انکار اين ميثاق و نفي تعهد ، به وجود آمده است . رحم پرورش اين مولود ، اصلاً خودپرستي انسان است . هنر امروز نيز ، همچون ساير شئون بشري در اين روزگار ، متناسب با غلبة اومانيسم است و چگونه ميتواند جز اين باشد ؟
هنر امروز « حديث نفس » است و اين نکته را ، غالباً به مثابة ارزش والاي هنر امروز تلقي ميکنند و بنابراين آثار هنري هنرمندان ، همان نسبتي را با جامعه و تاريخ و زمان و مکان و طبيعت و واقعيت و حقيقت برقرار خواهند کرد که خود هنرمندان ، بين خود و جهان بيرون از خود ، برقرار کردهاند . اين نسبت ، هر چه باشد ، در آيينة هنر ظاهر خواهد شد و باز هم هنر ، پرده از باطن تاريخ برخواهد داشت .
هنر امروز به بيان اوهام و عوالم فردي محدود شده است و هنرمند ديگر نماينده « من تاريخي بشر » و يا « حيثيت کلي انساني » نيست . او تجربيات شخصي و تعميم ناپذير خود را باز ميگويد آن هم به زباني که مخاطب خاص دارد و مردمان در نمييابند . بشر امروز خود را گم کرده است و هر چه هست ، همين گمگشتگي است که در آثارش محاکات ميشود . شعرش ، شعر گمگشتگي است و موسيقياش ، نواي گمگشتگي . در داستانها نيز همين گمگشتگي را حکايت ميکند بيآنکه خود بر آن آگاه باشد . در نمايشنامهها نيز « در انتظار گودو » حکايت گمگشتگي بشري است که حتي ديگر نميداند در انتظار چه بايد باشد . اگر انسان ، خود بر اين گمگشتگي آگاهي يابد ، اين دوران به سر خواهد رسيد و حکمت حدوث چنين عصري نيز در همين جاست . چارهاي نيست مگر آنکه انسان ، نخست ورطةعدم خويش را بيابد تا در قياس با آنچه نيست ، « خود حقيقي » خويش را باز شناسد ، آنسان که سپيدي را در تعارض با سياهي ميتوان شناخت . حيات انسان امروز ، هزار تويي است که راه جز به سرگرداني نميبرد و رمان نو حکايتگر همين سرگرداني است ، آيينهاي است که بشر فلک زده ، خود را در آن تکرار ميکند . همراه با تنزل شأن هنر و هنرمند ، تئاتر نيز در پيوند با رمان نويسي و ديگر هنرها ، عرصة بيان اوهام و عوالم شخصي و تعميم ناپذير هنرمندان منفصل از مردم ، شده است ، اگر چه در اين ميان چه بسا که ناخودآگاهانه ، يک « تجربه جمعي و تاريخ » است که محاکات ميشود : مسخ کافکا ، کرگدن يونسکو ، در انتظار گودو … حکايتگر يک تجربة جمعي و تاريخي هستند : تجربهاي از يک دوران تاريخي که اکنون ميتوان با اطمينان گفت که سپري شده است .
« رمان نو » با رويکرد نويسندگان به « ضد داستان » به وجود ميآيد ؛ « ضد سينما » نيز با پشت کردن سينماگران به « داستان و سينماي داستان گو » متولد شده است .
دادائيستها در بيانيهاي که در سال 1920 انتشار دادند خود را « ضد ادبيات » ناميدند . جملهاي از اين بيانيه که شهرت بسياري نيز يافته اين است که « داداي حقيقي آن است که با دادا نيز مخالف باشد ! » و اين جمله در واقع ، ذات هنر جديد را آشکار ميسازد . وقتي اصل بر « انکار وضع موجود » قرار بگيرد ، کار به « انکار خود » نيز خواهد انجاميد .
شواهدي بر اين « انکار خود » در همة هنرها وجود دارد . در نقاشي و حتي ادبيات صراحتاً « حضور آگاهانه هنرمند » نفي ميشود و آنها در جست و جوي شيوههايي بر ميآيند که هر چه بيشتر بر « تصادف و ارتجال » متکي باشد . نقاش ، رنگ را به سوي بوم نقاشي پرتاب ميکند تا آنچه روي بوم ظاهر ميشود رابطهاي با اختيار و ضمير خودآگاه او نداشته باشد . نويسندگان و شعرا نيز براي خلق آثار خويش ! با شيوههايي کاملاً متکي بر تصادف ، کلماتي را از روزنامهها جدا ميکردند و آنها را در کيسهاي ميريختند و تکان ميدادند و بعد به قيد قرعه ، کلمات را از کيسه خارج ميکردند و رديف ، پشت سر هم ميچيدند .
نميدانم آثار « پير هنري » را شنيدهايد يا نه ؟ اين آثار قرار بوده است که موسيقي باشند اما به « ضد موسيقي » مبدل شدهاند ؛ مجموعهاي از اصوات عجيب و غريب که بدون هيچ نظمي کنار هم قرار گرفتهاند ، در ، تخته ، تير ، ترکه ، هنهن ، هون هون ، ترق ترق ، شرق شرق ، شرررر ، جرررر ، بوم بوم ، تامتام …
داستان نويسي که سعي ميکند داستاني که مينويسد ، داستان نباشد ( يعني ضد داستان باشد ) با هيچ ابله ديگري در جهان قابل قياس نيست و همينطور موسيقيداني است که سعي ميکند آنچه مينوازد به هر چيزي شبيه باشد غير از موسيقي … و اما اين بلاهتها در روزگار ما که روزگار مدرنيسم است ، با عنوان « هنر » مورد ستايش قرار ميگيرد . اگر بخواهيم به شيوه دادائيستها در بارة سينما اظهار نظر کنيم بايد بگوييم : « سينماي حقيقي ، سينمايي است که با سينما نيز مخالف باشد » .
فکر نکنيد که دوران دادائيستها سپري شده است ، خير . دادائيستها اين شهامت را داشتند که آنچه ديگر هنرمندان مدرن صراحتاً نميگويند ، اظهار کنند ، اگر نه اين روزگار ، روزگار نيهيليسم است و نيهيليسم با نفي و انکار ، وجود پيدا ميکند . يعني سرنوشت محتوم هرهنري در اين روزگار آن است که با يک پديدة نوتر و عجيبتر منتفي شود . هنرمند مدرن همواره در جست و جوي راههايي است که ديگران نرفته باشند و کارهايي که ديگران کرده باشند ، و هر چه عجيبتر ، بهتر .
اين حکم قابل انکار نيست که هنرمند مدرن ، هدفي جز « بيان خويشتن » ندارد و البته در مراحل بعد ، هنر ، خود هدف خويشتن ميشود و حتي بيان نيز فرع بر اين هدف قرار ميگيرد ؛ اما به هر تقدير ، چه هنرمند بخواهد و چه نخواهد ، اثر هنري « بيان کننده » خود اوست ، خواه آگاهانه و خواه نابهخود . قديميها « بلاغت و فصاحت » را لازمة بيان ميشمردند اما امروزيها ، عليالظاهر درست به وارونة اين حکم اعتقاد دارند يعني آنچه را که داراي بلاغت و فصاحت باشد ، هنر نميدانند . بلاغت به مفهوم « رسايي » است و فصاحت ، به مفهوم « روشني و سادگي » … اما در هنر مدرن ، اثري را که داراي رسايي و روشني و سادگي باشد ، هنر نميدانند .
اصلاً اين روزگار ، روزگار بعد و غربت انسان است از بهشت اعتدال ؛ روزگار هبوط است . و در روزگاري اينچنين ، نه عجب اگر هنر و فلسفه و علم و سياست ، هر يک مستغرق عکس منعکس خويش در آيينه جام باشند و غافل از آن حقيقت واحد و ثابتي که در آنها به تناسب شأن و منزلتشان تجلي کرده است .
مرز بنديهاي مرسوم بين علوم و معارف ناشي از همين عدم اعتقاد به يک حقيقت واحد و ثابت و کلي است ، و هنر نيز ، در تبعيت از اين حکم عام ، از دين و اخلاق و تعهد و حکمت … و ديگر مظاهر حقيقت جدا شده است . فيالمثل بسيار عجيب مينمايد اگر کسي در اين روزگار در بارة ارتباط بين « حکمت » و « ادبيات و هنر » سخني بگويد . گويي هنرمندان از ما بهتراني هستند که نياز به حکمت ندارند و هر که ديوانهتر ، هنرمندتر! حال آنکه انسان در هر عملي که انجام ميدهد ؛ گفتن ، نوشتن ، نقاشي کردن ، فيلم ساختن … ادراکات خويش را از عالم وجود بيان ميدارد و چارهاي هم جز اين کار ندارد . يعني اگر آن شخص حکيم باشد ، گفتار و نوشتار و نقاشي و فيلم او حکيمانه خواهد شد واگر نه ، نه . تعهدات اخلاقي و اعتقادي انسان ، عادات و تعلقات او لاجرم در اعمال او ظاهر ميشوند و اين يک حکم عام است که شامل هنرمندان نيز ميشود .
هنرمندان بارها شدن از تعلق به حق ، آن عهد تازه را يا بايد با جامعه استوار دارند و يا با خود … که طريق نخستين به « هنر براي مردم » ميرسد و طريق اخري به « هنر براي هنر » و در هر صورت ، هنر خواهد مرد .
« هنر براي هنر » عنوان توصيفي تلاشي است که سعي دارد هنر را بينياز از دين و حکمت و تعهد ، در خود هنر معني کند ، امامگر اين کارممکن است ؟ آيا هنرمندان به خود اجازه نميدهند که در همة مسائل عالم وجود اظهار نظر کنند ؟ آيا اعتقادات هنرمندان نسبت به آفرينش جهان ، انسان ، اخلاق ، اجتماع و يا سياست در آثارشان ظهور نمييابد ؟
شايد در بعضي از انواع موسيقي و يا معدودي از سبکهاي نقاشي مدرن که توانستهاند بهآبستراکسيون خالص و يا فرماليسم محض دست پيدا کنند ، معناي هنر براي هنر تا حدي محقق شده باشد ، اما از اين استثنائات گذشته ، در کدام يک از هنرها امکان وفادار ماندن به اين شعار – هنر براي هنر – موجود است ؟ آن هم در عصري که هنر به تمامي در خدمت تبليغات تجارتي و يا سياسي است .
در تفکر مرسوم غرب ، صرف نظر از اينکه هنرمند به چه هنري اشتغال دارد ، گرايش به اين سمت است که غايات هنر را در خودش جستجو کنند . عبارت « هنر براي هنر » نيز از اين تعبير نتيجه گرفته شده ، يعني هنر در ظل و ذيل هيچ غايتي توليد نميشود مگر غايتي که در خودش وجود دارد . البته اين سخن کاملاً بيمعنايي است زيرا همة افعال انسان با توجه به غايات و اهدافي صادر ميشود که خارج از آن افعال است و ممکن نيست که فعلي ، غايتش در خودش باشد . با توجه به اين معنا « هنر براي هنر » توهمي بيش نيست .
اينکه گفته ميشود عبارت « هنر براي هنر » اصلاً معنا ندارد ، علتش همين است . هيچ فعلي نميتواند غايت خودش باشد . يعني شما هيچ وقت نماز نميخوانيد براي اينکه نماز خوانده باشيد ! يعني اصلاً محال است فعلي از انسان سر بزند که غايتش در خودش باشد . اصلاً معنا ندارد . هر کسي که کار سينما ميکند با توجه به غايات و اهدافي است ، چه اين قضيه را بداند و چه نداند . چه مثل غربيها ، بگويد که ما کار هنري را به خاطر هنر ميکنيم – که اين توهمي بيش نيست زيرا هر فعلي را با عنايت به غاياتي که در باطن امر نهفته است ، انجام ميدهيم – و چه مثل ما بداند و متوجه اين باشد که انسان هر فعلي را با توجه به غاياتش انجام ميدهد .
چه روي ميدهد بر بدني که روح از آن مفارقت کند ؟ انسان و عالم واقع نيز در تعلق به حق زندهاند و چون رها از اين تعلق منظور شوند ، رو به « تلاشي و تجزيه » ميگذارند . اين « تلاشي و تجزيه » اصلي ترين مشخصة روزگار کنوني است ؛ خصوصيتي است که در هيچ يک از اعصار ديگر زندگي بشر سابقهاي ندارد . هنر از حکمت جدا شده است و حکمت از اخلاق ، و اين هر سه از علم … و همة مظاهر حقيقت واحد چون مولکولهايي سرگردان در خلأ ، بيمبدأ و معاد ، عالمي را ساختهاند که « خانة وهم بشر » است ، و چنين عالمي را جز در برهوت و هم کجا ميتوان جست ؟
نزع هنر نيز از حقيقت به همين تلاشي و تجزيه کلي باز ميگردد . هنر از تعهد و تعلق نسبت به حق رها ميشود و عهدي تازه با بشر و بشريت ميبندد ؛ اما کدام بشر ؟ اومانيسم از يک سو به جامعه پرستي ميانجامد و از ديگر سو به خود پرستي … و در اين ميانه ، اصل خودپرستي است و جامعه نيز مجموعهاي از « خود» هاي تنها ؛ « خود » هايي تنها ، پناه برده به پيلههايي که با توهم و تخيل برگرد خويش تنيدهاند و زمين و آسمان خويش را به آن منتهي داشتهاند .
انسان تا آنگاه که خود را از تعلق به حق آزاد نينگارد ، از آنجا که براي خود وجودي استکمالي قائل است ، هرگز به « نقصهاي شخصيتي » خويش اصالت نميدهد . اما اگر توانست خود را در « ولنگاري » توجيه کند ، « نقايص و خصايل زشت » را از لوازم خويش تلقي ميکند و از آن پس ديگر نه تنها در اصلاح و اخفاء آن خصايل نميکوشد بلکه آنان را « حسن » ميانگارد . نفس ناطقه انسان اگر چه ملهم به خير و شر است ، اما « حسن و قبح اعمال » ميزان اوليه خويش را از « فرهنگ رايج » کسب ميکند و بر اين اساس چه بسا که در پايين ترين مراتب غفلت زدگي ، « معروف و منکر جايگزين يکديگر شوند » و انسان « وارونه » شود : …. اين اتفاقي است که اکنون در غرب و به تبع آن در جوامع غربزده افتاده است .
هنر امروز – و به طور خاص سينما – جلوه گاه اين « وارونگي » است .
هنر ، آيينهاي است که هم از تاريخ تأثير ميپذيرد و هم نهايتاً تاريخ را معنا ميکند . حقيقت تاريخ در کار هنرمندان هر عصر ظاهر ميگردد و هنر امروز نيز ، اگر چه تا آنجا که امکان داشته به سوي فرديت گراييده است و هويتي تماماً شخصي يافته ، اما با اين همه ، آيينهاي است براي تاريخ ، و آنچه در آن انعکاس يافته ، هويت بي نقاب بشري است که در اين عصر ميزيد . چهرة امروز و سرنوشت فردا هر دو در هنر هر عصر ظاهر ميگردد ، چرا که هنر و هنرمند ، زودتر از ديگران باطن تاريخ را به نحو معرفت حضوري در مييابند .
« هنرمندان مدرنيست » چند قرن « زودتر » از مردمشان « باطن تاريخ جديد غرب » را وجدان کردهاند و به سرعت ، در جهت استغراق در « انديويدواليسم محض » ، زباني کاملاً « غير مردمي » يافتهاند و تا زماني که باطن و حقيقت تاريخ جديد غرب در جوامع مغلوب اين تفکر تحقق پيدا نکند ، اين فاصله از ميان برداشته نخواهد شد .
هنر ميتواند آيينة تاريخ باشد و بنابراين نبايد از آنچه ما در باب هنرمندان مدرنيست گفتيم ، به شگفت درآمد . باطن تاريخ غرب بيپرده در آثار هنرمندانش عيان است و راستش اين سخن در همه جا مصداق دارد ، چنانچه اين « عهد جديد » نيز ، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، بايد که در آثار هنرمندان انعکاس يابد … و يافته است .
سير تاريخي هنر در مغرب زمين ، مظهر تحولاتي است که در ذات بشر رخ داده است و ميدهد . پس اين سير تاريخي ، فراتر از افراد و اشخاص ، داراي حقيقتي کلي است که ميتواند محلي براي عبرت باشد … و اين « عبرت » مقدمه خروج از « غفلت » است .
سينما اکنون « آينة ضمير » بشر غربي است و بر پردة آن ، همة آنچه او از خود وديگران ميپوشاند ، انعکاس يافته است . ادبيات ، تئاتر و سينماي آبسورد که در اينجا مرادف با معناي « پوچي » گشته است ، در حقيقت « بازتاب » همان « بن بست روحي » بشر جديد است ، در آينة هنر . « آبسورد » بنبستي است که غرب در آن به آخر خط رسيده است .
روي آوردن هنر و فلسفه به « آبسورد » نشانة آن است که حيات فردي و اجتماعي بشر جديد خود را در برابر بنبستي کور مييابد .
بزرگان کنوني هنر و ادبيات و فلسفه در مغرب زمين همه اذعان دارند که « گويي همه چيز به پايان رسيده است » … و « احساس فروپاشي » رفته رفته به يک احساس عمومي و مشترک بدل گشته است .
مقتضاي « نيهيليسم رايج » در هنر امروز اين است که همة ارزشهاي موجود انکار شود ، هر چند که اين انکار بعضاً حتي به انکار لوازم ذاتي هنر جديد بينجامد .
« نوجويي و تجدد » در هنر مدرن ندرتاً تا آنجا پيش ميرود که حتي به انکار لوازم ذاتي آن بپردازد . فيالمثل در ميان اصحاب موسيقي مدرن به اشخاصي برميخوريم که لوازم ذاتي موسيقي را انکار ميکنند و با ترکيب اصواتي گوناگون همچون صداي پاشنة در يا نفسنفس و يا … سعي دارند به يک نوع موسيقي جديد دست پيدا کنند .
با تحولي روحي که در رنسانس براي بشر روي داد ، او به خود اجازه داد که با اتکاء به عقل روز ، در علم و اعتقاد گذشتگان « شک » کند . در دنياي مدرن اين شک تقدس يافته است و عبادت ميشود . مهمترين خصيصة مدرنيسم نيز همين شک است . در مدرنيسم ، « نفس سنت شکني و نوآوري » مجرد از آنکه جايگزين سنتهاي انکار شده چه خواهد بود ، محترم و مقدس است ووقتي که اين « انکار » - يعني نفس نوآوري – اصالت پيدا کند هنرمندان بعدي در هر امر تازهاي که جايگزين سنتهاي پيشين ميشود نيز شک خواهند کرد و همان خواهد شد که در تاريخ نقاشي مدرن ديديم : هنرمندان هر دورهاي با رويکرد به سبکي جديد گذشتگان خود را انکار کردند تا اينجا که وقتي نقاشي همة امکانات خويش را به ظهور رسانده است ، نقاشان اخير بار ديگر به سبکهاي کلاسيک رجوع کردهاند .
« نوآوري » مفهومي است بيحد و حصر که در هيچ کجا توقف نميکند . در دنياي جديد « توقف » کهنگي است و کهنگي ، به خودي خود مذموم است و بنابراين هيچ « نو » يي نيست که دير يا زود « کهنه » نشود . پس بشر مدرن تنها چيزهايي را تحسين ميکند که او را به « اعجاب » وادارند .
چه ضرورتي بشر را مجاز داشته است تا چنين باشد ؟ بايد گفت اين مفهوم جديد « آزادي » است که به او اين اجازه را ميدهد تا از هر آنچه محدودش ميکند حتي از انسانيت خويش بگريزد . اين مفهوم از آزادي تا آنجا اعتبار دارد که اگر بگوييم « در ذهن بشر جديد انسان يعني آزادي و آزادي يعني انسان » هرگز به اشتباه نرفتهايم …
همين مفهوم است که در مغرب زمين نيز احياء شده است : آزادي که همان انسانيت است منافي با هر چيزي است که اختيار انسان را محدود ميکند . همين معناست که نيهيليسم را به اصليترين صفت تمدن غرب تبديل کرده است . اگر مدرنيسم به هيچ سبکي وفادار نميماند و هر نوع حد و مرزي را نفي ميکند و به نوآوري ، بيشتر از بيان ، اهميت ميدهد ، ريشهاش را بايد در اينجا پيدا کرد .
لازمة تجدد ، نفي سنتها و امور متعارف است و بنابراين ، هنرمند مدرنيست همواره آن چيزهايي را ميستايد که غير معمول و خلاف عرف است ؛ اگر چه مدرنيسم نيز ، خواه ناخواه ، عرفي دارد که ما اصطلاحاً به آن عرف روشنفکري ميگوييم .
تجدد گرايي يا مدرنيسم با ماشيني شدن همراه است و از اين طريق هر چه بيشتر پيوند بين خلاقيت باطني انسان و حيات و مصنوعات او قطع ميگردد ، تا آنجا که هنر ديگر جز به صورت يک فعاليت جنبي و تجملي فرصت ظهور ندارد .
گذشته از آن گرايش عامي که هنر امروز را به سوي آبستراکسيون و فرماليسم محض ميکشاند ، انکار تعهد در هنر از ديگر سوي ، امري منشأ گرفته از نيهيليسم و آتهايسم ملازم با روشنفکر مآبي و غربزدگي است ؛ تا آنجا که تجددگرايي عين کمال بشر انگاشته ميشود و از آن پس هر کس سخن از خدا بگويد ديگر از سير ارتقايي تاريخ بشر دور ميافتد … در اينجا ديگر هر نوع تعهدي مذموم نيست ، تنها تعهد نسبت به دين و دينداري مذموم است . در اينجا ديگر انکار تعهد ، با قصد اثبات تعهداتي خاص انجام ميشود : بيخدايي و ولنگاري . گريز از تعهد نيست مگر « تعهد نسبت به بيدردي » … و با اين سخن که هنر تنها نسبت به خويش متعهد است ، جز بيدردان چه کسي را ميتوان فريفت ؟
تفاوتي نميکند ؛ هنر براي مردم و هنر براي هنر دو وجه از يک ابتذال رايج است . همين سرگرداني است که امروز در جهان غرب و غربزده ، هنر را به خدمت تبليغات کشانده است و آن را در مجموعه مناسبات توليد و مصرف معنا کرده است . آثار هنري نيز همچون اشيائي تلقي ميشوند که به هر تقدير بخشي از نيازهاي مصرفي بشر را برآورده ميسازند .
در روزگاري چنين ، مناسبات بين « توليد و مصرف » بر عالم هنر نيز حاکميت يافته است . ديگر سخن از « خلاقيت هنري » نيست و آثار هنري نيز براي مصرف روزمره « توليد » ميشود .
دنياي جديد در تسخير نظام اقتصادي جديدي است که از طريق تکنولوژي ، بر روح و جسم انسانها تسلط يافته است . حيات اين نظام اقتصادي به « توسعة توليد » وابسته است و توسعة توليد نيز به « توسعه مصرف » … و از همين رو ، تبليغات تجاري سراسر جهان در خدمت اشاعة مصرف است و هنر امروز ، يا بيتعارف کمر بستة خدمت تبليغات است و يا غير مستقيم ، بشر را به غفلت ميکشاند تا رنج زنداني بودن و نفرت از زندانبانان خويش را فراموش کند .
مناسبات اقتصادي جديد که با قدرت گرفتن بورژوازي ، بر اجتماعات انساني سراسر کرة زمين استيلا يافته است ، همه چيز را به مثابة يک « کالاي اقتصادي » تلقي ميکند و نبايد انتظار داشت که « عرصة هنر » از اين تأثيرات مبرا مانده باشد . و چگونه ميتوان اين طفلي را که در دامان تحولات تاريخي قرن هجدهم ، نوزدهم و بيستم اروپا و آمريکا پرورش يافته است ، منتزع از تاريخ بررسي کرد ؟
وقتي مناسبات « توليد و مصرف » به تبع تمدن امروز بر همه چيز غلبه يافته ، بسيار متوقع است که آثار هنري و تبليغاتي نيز به « اشيايي مصرفي » بدل شوند . کيفيت توليد همواره تابع ذوق مصرف کننده است و چگونه ميتواند که نباشد ؟
چه بخواهيم و چه نخواهيم در تمدن امروز روش و ابزار « اصالت » دارد و سينما نيز از اين حکم کلي خارج نيست . اين حکم نه مطلقاً ، که عموماً ، دربارةهمه هنرها صادق است و در سينما به طريق اولي ، چرا که سينما قبل از آنکه هنر باشد ، تکنولوژي است .
درجهان امروز تلقي واحدي نيز از « هنر و ادب » وجود دارد که خواه ناخواه به همان اهداف مشترک نظام واحد سلطةجهاني منتهي ميگردد . اين تلقي واحد صورت يک « انسيکلوپدي » ( دائره المعارف ) را دارد که همة تعبيرات را در جهت اهداف استکباري غرب معنا ميکند و اجازه نميدهد که تفکر تازهاي در جهان پيدا شود . چه بسا مابين مفاهيم و قواعدي که در اين انسيکلوپدي جهاني عنوان شده است با آن اهداف سياسي ، ارتباطي مستقيم قابل تشخيص نباشد ، اما در نهايت بايد دانست که اين تعابير و مفاهيم و قواعد ، اجزايي از يک مجموعه هستند که داراي کليت و وحدت است .
خود بنيادي ( سوبژکتيويسم ) در هنر جديد
هنر امروز جز با « سوبژکتيويسم » تحقق نمي يابد .
هنر جديد هرگز نميتواند خود را از سوبژکتيويسم برهاند …
اگر چه رئاليسم ، ظاهراً هنر را از « سوبژکتيويسم » دوران « رومانتيسم » ، به سوي واقعيت و « ابژکتيويته » ميکشاند ، اما در اين واقعيت ، « انسان ، جانشين خدا » شده است و « زمين ، جانشين آسمان » ؛ واقعيتي که پيوند بين انسان و خاک را ، هر چه بيشتر استحکام ميبخشد و او را يکسره از تعلق به آسمان جدا ميکند … هر چند ذات هنر مدرن نيز با سوبژکتيويسم آنچنان اتحاد و اتفاقي دارد که هرگز از آن انفکاک ناپذير نيست .
در هنر مدرن – نقاشي ، مجسمه سازي يا رمان مدرن – هنرمند ، اثر خويش را با رجوع به درون خود و با ماهيتي کاملاً سوبژکتيو ميسازد .
هنر امروز ، بنابر تعريف غالب هنرشناسان معاصر ، « بيان همين فرديت و مکنونات دروني هنرمند » است .
هنرمند امروز « خود بنياد » است و در آثار هنرياش « خود » را محاکات ميکند در عين اينکه هرگز نگران قرب و بعد خويش نيست به حقيقت انساني نيست . سوبژکتيويسم چنين اقتضا دارد که انسان به وجود خود همچون تنها حقيقت بديهي ايمان بياورد و اين لازمة عصري است که در آن اومانيسم بر بشر غلبه يافته است . مبدأ اين سوبژکتيويسم همين حکم است که دکارت آن را بديهي ميانگارد : « من فکر ميکنم ، پس هستم » . دکارت با دشواري فراوان خود را از ورطة سوبژکتيويسم بيرون کشيده است اما فلاسفة پس از او يکسره طعمة اين شيطان شدهاند .
بگذاريد با ذکر بعضي شواهد و مصاديق ، مطلوب خود را روشنتر کنم : آيا واقعهاي به نام « سربداران » در تاريخ اين مرزوبوم وجود داشته است يا خير ؟ بله ! چنين کساني بودهاند و يا چنين واقعهاي وجود داشته است . حقيقت قيام سربداران و شخصيت خود آنان که قيام کردهاند چه بوده است ؟ اين مسألهاي است که نياز به تحقيق دارد و هرگز هيچ کس بدون رجوع به حقيقت تاريخي اين قيام نميتواند دربارة آن نظر بدهد . حالا در اين مثال معين ، سوبژکتيويسم آن است که هنرمندي قيام سربداران را آنگونه که خود ميپسندد روايت کند نه آن سان که بوده است ؛ يعني همين کاري که آقاي محمد علي نجفي کردهاند . مصاديق ديگري که ميتوان ذکر کرد فيلم « دکتر ژيواگو » است و يا رمان « دن آرام » اثر شولوخف . در اين هر دو مثال ، وجود نفساني هنرمند ، مستحيل در آن واقعهاي است که در تاريخ اتفاق افتاده است . در اين دو نمونه که ذکر کردم سوبژکتيويته – موضوعيت نفساني – خود هنرمند تحت الشعاع انقلاب روسيه و در طول آن است . مثال روشن ديگر ، سريال « کوچک جنگلي » است که اگر چه در عين حال حضور فيلمساز و نظرگاه تاريخي او در سراسر فيلم وجود دارد اما آنچه موضوعيت دارد قيام کوچک جنگلي است .
اومانيسم و خود بنيادي ( سوبژکتيويسم ) لازم و ملزوم هستند چرا که در آنجا ، انسان طبيعي ، بنياد عالم است و دائر مدار آن . اين تفکر از يک راه به انديويدواليسم ( فردگرايي ) منتهي ميگردد و از راه ديگر به سوسياليسم ، چرا که انسان هم داراي مصداق فردي است و هم مصداق اجتماعي .
در آنجا انسان خود را به مثابة « حق » اختيار ميکند و به تعداد « مصاديق » مختلفي که انسان ميتواند به خود بگيرد ، اين خود بنيادي « صورتهاي متعددي » پيدا ميکند . نفي مطلق امتيازات ، اعم از مادي و معنوي ، لازمة چنين باوري است . هر کس خود را و تفکرات و باورهاي خود را به مثابة حق اختيار ميکند و ديگر معيار و مقياسي هم براي ارزيابي در دست نيست . اگر بگويي : « اين سخن شما حق نيست » ، جواب ميدهد : « نظر هر کس محترم است » ، و اگر بپرسي : « پس حقيقت چيست ؟ » ، ميگويد : « کدام حقيقت ؟ عقل يک موهبت همگاني است و حقيقت يک امر نسبي است . » …
و بعضي از مذهبيها هم بدون رجوع به مقدمات حکمي و فلسفي ميان اين باورها و متعقدات مذهبي خلط کردهاند و سخناني عجيب گفتهاند که به آشفتگي بازار تفکر بيش از پيش افزوده است . مثلاً گفتهاند : « انسان ، آينة حقيقت است اما اين آينه ، تکههاي بيشماري به تعداد انسانها دارد و حقيقت ، جمع همة اين آينههاست » … و اين صورت ديگري از همان فرضية « تعميم امامت » است که از خلط مباحث اومانيستي – مذهبي بدون رجوع به مقدمات حاصل آمده است . در فرضية « تعميم امامت » همةانسانها ، نه بالقوه ،که بالفعل امام هستند ؛ امام خويشتن . و براي اثبات اين سخن از همان مقدمات استدلالي که در مباحث مذهبي عنوان ميگردد سود ميجويند ، بدون توجه به اين امر که « افراد انساني بالقوه مظهر اسماء و صفات حق و خليفة او هستند نه بالفعل » ، و اين مظهريت و خلافت فقط تحت شرايط خاصي که تشريع شده است به فعليت ميرسد و لاغير .
هنر جديد و به تبع آن رمان نويسي ، بر اين خود بنيادي قرار دارد و لازمة آن همين « تعميم حقانيتي » است که از اومانيسم نتيجه ميشود .
اين حکم قابل انکار نيست که هنرمند مدرن ، هدفي جز « بيان خويشتن » ندارد و البته در مراحل بعد ، هنر ، خود هدف خويشتن ميشود و حتي بيان نيز فرع بر اين هدف قرار ميگيرد ؛ اما به هر تقدير ، چه هنرمند بخواهد و چه نخواهد ، اثر هنري « بيان کنندة » خود اوست ، خواه آگاهانه و خواه نابهخود . قديميها « بلاغت و فصاحت » را لازمة بيان ميشمردند اما امروزيها ، عليالظاهر درست به وارونة اين حکم اعتقاد دارند يعني آنچه را که داراي بلاغت و فصاحت باشد ، هنر نميدانند . بلاغت به مفهوم « رسايي » است و فصاحت ، به مفهوم « روشني و سادگي » … اما در هنر مدرن ، اثري را که داراي رسايي و روشني و سادگي باشد هنر نميدانند .
هنرمند معاصر به « آسمان حقايق متعالي » اعتقادي ندارد . او در « ساحت ناسوتي نفس خويش » سرگردان است و چون به آسمان ميانديشد ، آن را فضاي محدود و کروي ، خالي از رمز و راز و تقدس ميبيند . از « ماه » به ياد « آپولو » ميافتد و از « خورشيد » به ياد « فرآيندهاي گرما هستهاي » ! … عالم او ديگر عالمي نيست که مجلاي اسماء و صفات حضرت حق باشد و چنين کسي را به « آسمان قدس و بساتين بهشت » راه نميدهند . او محکوم است که زمين گير ، در اسارت نفس اماره و تعلقات گران بار آن بماند و محروم از سير و سلوک باطني ، به تفرجي شيطاني در سراب موهوم خيالات باطل بپردازد .
در هنر جديد ، سوبژکتيويته اصل هنر است و آن چيزي است که هنر جديد را از هنر قديم متمايز ميسازد . به همين دليل هنرمند حديث نفس ميکند ؛ يعني به نفسانيت خودش ( نه به معناي اخلاقيش ) وابسته است . کاري به اين ندارد که آنچه تفکر ميکند مطابقت با واقع يا مطابقت با حقيقت ( به آن معنايي که ما دنبالش هستيم ) دارد يا ندارد .
هنر آموزان را اندرز ميدهند که : « برو زياد بنويس ، زياد نقاشي کن ، سعي کن با هر وسيله ممکن احساسات و مکنونات درون خويش را بيان کني » ، اما هرگز او را اندرز نميدهند که : « برو حکمت بياموز » چرا که گويي هنر تنها بيان مکنونات نفس است . گويي هنرمند تنها نسبت به « بيان احساسات خويش » متعهد است ، اما هرگز نسبت به « خويشتن خويش » متعهد نيست ؛ هر که ميخواهد باشد ، فقط کافي است که مکنونات نفس خويش را « خوب » بيان کند ، هر چند زشت و کريه باشند و بيان کردن را نيارزند .
هنر امروز متأسفانه حديث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند . به فرموده خواجه شمسالدين محمد حافظ شيرازي « رحمهالله عليه » :
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
هنر اگر در تعلق به حق منظور شود معراجي است براي وصول به غايت کمالي وجود ، و اگر فارغ از اين تعلق و فقط در پيوند با بشر نگريسته شود ، فراموشخانهاي خواهد شد در خدمت تفنن و تلذذ محض … و از آن بدتر ، چه بسا هنر را اينچنين که هست ، نه چون « وسيله » بل همچون غايت و هدف لحاظ کنند که در اين صورت به مثابة حقيقتي ثابت و مستقل انگاشته ميشود که بايد « انسان » را معنا کند . « هنر براي هنر » شجرة خبيثهاي است که در خاک اين توهم پا گرفته است و زنهار ! که اين عبارت نقابي است فريبکارانه بر چهرة اين معنا : « هنر در خدمت خودپرستي هنرمند » . هنر را اگر چه در لفظ بتوان از تعهد انتزاع کرد اما در معنا ممکن نيست . آنکه عهد از « خدا » بازگيرد ، لاجرم با « خود » عهد خواهد بست … و اين حکمي است بلا استثناء .
هنرمند امروز هرگز از خود نميپرسد : « آيا اين حرفها که ميخواهم بيان کنم ارزش گفتن دارد يا نه ؟ » فقط سعي ميکند که خوب و هنرمندانه بيان کند . عصر ما عصر ستارگان دروغين آسمان وهم است .
هنرمند مدرن مدعي آن است که « من تاريخي و اجتماعي انسان » از مشرق « من فردي » او طالع ميگردد و البته اين جنون ، ميراث ناپلئون و معاصران اوست که نصيب اينان هم شده .
آنچه که فيلم مستند را از واقعيت « دور » ميکند ، « نگاه » هنرمند است ، يعني به عبارت ديگر « خود » او . اين خود اگر از ميان برخيزد هنرمند به شهود حقيقت ميرسد و ميتواند « درست » نگاه کند .
در هنرهايي که با کلام سروکار دارند ، همچون ادبيات و تئاتر و سينما … از آنجا که امکان انتزاع کلام از نطق و عقل و معنا وجود ندارد ، عاقبت کار اگرچه به آبستراکسيون خالص و يا فرماليسم محض نميانجامد ، اما در سير به سوي تجدد گرايي و انکار تعهد ، آثار هنري ديگر نه تنها جلوههاي زيباي حقيقت نيستند بلکه منعکساتي کريه از نفسانيات جنون آميز و مکنونات دروني هنرمندان لاابالي خواهند بود .
هنر جديد با اصالت دادن به سوبژکتيويته آغاز ميشود و اصلاً تعريف مقبول هنر در اين روزگار همين است که : « هنر نحوي تصرف زيبا شناختي است در طبيعت و واقعيت به قصد خلق واقعيتي ديگر » و البته زيبايي شناسي – استتيک – هنر جديد نيز امري است متعلق به خود آن و با زيبايي شناسي سنتي ، قابل تطبيق نيست .
از مفهوم « هنر » در روزگار کنوني بيشتر به «جنبه بياني » آن توجه ميشود و هنرها ، نهايتاً وسايلي در خدمت « بيان نفسانيات » هنرمند هستند . اما به راستي وقتي اين وسيله در خدمت « بيان حقيقت » نباشد ، چيست که با آن بيان ميشود ؟ وقتي در اين روزگار ، « حقيقت » نيز همچون ساير امور ، « امري نسبي » تلقي ميشود ، ديگر چه « وظيفهاي » براي هنر و هنرمند باقي ميماند ؟
هنرمند نيز در تبعيت از « خود پرستي رايج » نفس خويش را مطلق ميانگارد و به جاي « سير در خزاين غيبي حقيقت » در « ساحت دنيايي نفس خويش » سير ميکند … بر مرکوب « خيال » . کدام خيال ؟ … جواب اين سؤال بماند .
در بارة سوبژکتيويسم و تضاد آن با نگرش ديندارانه به عالم سخن بسيار است که اين مختصر ، حوصلة قبول آن را ندارد . سوبژکتيويسم به حقيقت ، همچون امري ثابت ، واحد و مطلق نمينگرد و بنابراين ، انسان را رها ميکند تا هر آنسان که ميخواهد به جهان بنگرد و بعد ، هر آنسان که ميخواهد ، عمل کند ، حال آنکه عالم واقعيت ثابتي دارد و آن کس که به اين واقعيت معرفت پيدا نميکند و تسليم آن نميشود ، در نظر و عمل ، گرفتار اعوجاج است .
نفس انسان به مثابه شيشه است . اين شيشه اگر آينة صيقلي باشد جهان آنچنان که هست در آن جلوه گر ميشود و اگر نه « از پس » يک شيشه کج و معوج و يا کبود ، جهان را درست به همان رنگي ميبيند که در خودش جلوه گر شده است . در واقع انسان غير از اين چيزي که در درون خودش است ، نميتواند چيزي را به بيرون بيفکند . اينکه گفته ميشود « از کوزه همان برون تراود که در اوست » عين حقيقت مطلب است . سوبژکتيويسم را اگر به اين معنا بگيريم در همه چيز هست ، منتهي موقعي هست که اين نفس و اين درون ، عين عالم واقع و همچون آينه انعکاس دهندة حقيقت ( است ، لذا ) چيزي ميشود مثل « ديدهبان » و اگر نه چيزي ميشود مثل فيلمهاي ديگر .
معيار تمايز سينماي هنري از غير هنري همين سوبژکتيويته است که در عين حال اصليترين صفتي است که هنر مدرن را از هنر دورانهاي قديم جدا ميکند .
انتزاع هنر جديد از حيات اجتماعي بشر
اکنون هنر تنها به مثابه يک فعاليت جنبي و تجملي ، منتزع از ساير مظاهر حيات طبيعي و اجتماعي بشر ، وجود دارد …
هنر نحوهاي تجلي حقيقت است در آينه وجود انسان و تا پيش از قرون جديد ، هرگز ، اينچنين که هست به مثابة يک فعاليت جنبي و تجملي منتزع از صناعت و ساير مظاهر حيات طبيعي و اجتماعي بشر مورد توجه نبوده است .
« اسنوبيسم » مفرط ، هنر جديد را به سوي حادترين اشکال نيهيليسم کشانده است و آن را تا آنجا از مردم دور کرده که ديگر هنر منشأيت اثر جدي د