آثار شهيد - متن کتاب "آغازي بر يک پايان " (بخش سوم)

کد خبر: ۱۲۰۶۳۶
تاریخ انتشار: ۰۱ آذر ۱۳۸۷ - ۱۹:۳۹ - 21November 2008
« امپراطوري ارتباطات فضايي است که يکپارچه که وسايل ارتباط جمعي ساخته اند . ساکنان اين امپراطوري که تقريباً سراسر کره زمين را پوشانده است بي آنکه خود بدانند تحت سيطره حاکميت واحدي هستند که از طريق وسايل ارتباط جمعي برقرار گشته است .
تعبيراتي چون « امپراتوري ارتباطات » و يا « دهکده جهاني » اگر چه ممکن است مبالغه آميز به نظر آيد اما اشاره به حقيقتي دارند که غفلت از آن مي تواند از مبالغه اي که در اين تعابير وجود دارد بسيار خطرناک باشد . من هم مي پذيرم که تعبير «‌دهکده جهاني » در عين آنکه اشاره به جهاني بودن ارتباطات دارد مخاطبان خويش را نيز دچار اين يأس مي سازد که « هيچ چيز جز از چشم کدخدا پنهان نمي ماند .» حال آنکه « کد خدا »‌آن قدرها هم که وانمود مي کند هوشيار و مسلط بر اوضاع نيست و اصولا «‌کدخدا »‌يا آن ابوالهولي که بر اين دهکده جهاني حکم مي راند پيش از آنکه قدرتمند باشد هراسناک است و پيش از آنکه قدرت نمايي کند درباره قدرت خويش سخن پراکني مي کند و مردمان را مي ترساند .
اما در عين حال غفلت از اين معنا که کره زمين با تکنولوژي ارتباطات به يک مجموعه به هم پيوسته تبديل گشته خطرناک تر است از آنکه هول کدخدا در دلمان رخنه کند دشمن را نبايد دست کم گرفت علي الخصوص اين ابوالهول را که خود شيطان اکبر است .
« ابوالهول »‌تعبير بسيار خوبي است براي اين که شيطاني که تحقق تاريخي يافته و حاکميت خويش را بر ترس و وحشت مردمان از قدرت خويش بنا کرده است . اما در اينکه فضاي به هم پيوسته از ارتباطات با يک هويت واحد وجود دارد که انسان هاي سراسر کره زمين را اسير« نظام
ارزشي » واحدي ساخته است ترديدي وجود ندارد . نمونه اش همين است تعابيري است که عموم ما پذيرفته ايم : « جهان سوم »‌«‌کشور هاي پيشرفته » و در مقابل آن کشورهاي «‌عقب مانده »‌و يا « عقب نگه داشته شده » «‌توسعه يافتگي »‌و « توسعه نيافتگي » … تعابير از اين قبيل بسيارند اما من به همين دو سه نفر نمونه اکتفا کرده ام تا از اصل مبحث باز نمانيم ، در عين آنکه اين شواهد مثال خواهد توانست مرا در ادامه سخن ياري دهند .
ما با پذيرش خود به عنوان کشور « عقب افتاده »‌و پذيرش غرب به عنوان « پيشرفته»‌چه چيزي را پذيرفته ايم ؟ نتيجه طبيعي پذيرش اين تعابير آن است که هم خود را يکسره در اين جهت قرار دهيم که اين «عقب ماندگي »‌را جبران کنيم . اينکه ما موفق شويم و يا نشويم تغييري در اصل مطلب نخواهد داد و اصل مطلب اين است که مگر « پيش » و « پس » کجاست که آنها «‌پيش » رفته باشند و ما «‌پس »‌مانده ؟ اگر «‌پيش » آنجاست که غربي ها رسيده اند صد سال سياه مي خواهم که به آنجا نرسيم و اگر «‌پس » اينجاست که ما اکنون قرار داريم چه بهتر که در همين جا بمانيم . پذيرش همين يک معنا در سراسر کره زمين کافي است براي آنکه هيچ انقلابي ايجاد نشود چرا که اگر «‌غايت انقلابي » فقط مي ماند آنکه مردمان کشورهاي عقب مانده همچون دانشجويان چيني به خيابان بريزند و از دولت هاي خويش بخواهند که هر چه زودتر آمريکايي شوند و به کشورهاي
« پيشرفته » ملحق گردند !‌
پس مي بينيد که آن تعبير « دهکده جهاني » چندان هم بي معنا نيست . مگر ما اين « ارزش » ها را نپذيريم و در راديو و تلويزيون و محاورات روزمره و خطابه هاي ژورناليستي به آنها تفوه نمي‌کنيم ؟ وقتي ما که هسته جوشان انقلاب معنوي در جهان امروز هستيم نتوانسته ايم دريابيم که با قبول اين معاني چه غايتي را پذيرفته ايم ، واي بر احوال ديگران از مردمان الجزاير و عراق و سوريه و ليبي و اردن و …پاکستان و افغانستان ! ما با قبول اين تعبير ، پذيرفته ايم که « پيشرفت » همان است که براي آنان رخ داده . فلذا نبايد به خشم بيايم از آنکه ما را « مرتجع و واپس گرا»‌بخواند . آنها هم با همين نگاه به جهان مي نگرند که خود را پيشرفته مي دانند و ما را پس مانده و از اينجا نتيجه مي گيرند که هر تحولي اگر در جهت دستيابي به «‌توسعه يافتگي » باشد « رشد‌‌‌»‌است و اگر نه واپس گرايي و ارتجاع . و مگر غايت انقلاب اسلامي چه بود ؟ توسعه يافتگي ؟ رشد اقتصادي ؟ حصول دموکراسي ؟
اين تعبير را فقط براي نمونه به ميان آوردم و اگر نه تعبيراتي از قبيل به صورت غير قابل انتظاري زبان ما را بيمار کرده است . بيماري زبان را دست کم نگيريم ؛ بيماري زبان يعني بيماري ادب و فرهنگ ، يعني بيماري تفکر و تعقل ، يعني سرگشتگي و گم گشتگي و انحراف تاريخي در مسير و مصير .
ما بايد در اطراف تمامي تعابيري که در زبانمان وارد شده است تأمل کنيم و نبايد که اين تعبير
« دهکده جهاني » را نيز بپذيريم . کدخدا اين دهکده که همان ابوالهول يا شيطان اکبر است ما را به همزيستي مسالمت آميز مي خواند تا خود بر اريکه قدرت بماند . او جرأت چون و چرا کردن درباره ارزش هاي مقبول و مشهور اين دهکده جهاني را نيز از ما مي گيرد تا ما هرگز به ضرورت انقلاب نرسيم و اگر هم انقلاب کرديم با اختيار «‌توسعه يافتگي » به مثابه غايات الغايات انقلاب ، ناچار بار ديگر کشکول گدايي پيش کدخدا دراز کنيم تا به ما تکنولوژي لازم براي استحصال اين آرزو را اعطا کند .
شبکه هاي گسترده « امپرا طوري ارتباطات »‌در جهت حفظ وضع موجود و استمرار آن با هر جنگ و انقلابي مخالفت مي ورزند اما درمواقع لزوم اگر ابوالهول ـ امپراتور جهان وهم و ترس ـ بخواهد که دولتي همچون اسرائيل را در کشور فلسطين تشکيل دهد چشم اغماض بر جنگ مي‌بندند تا اسرائيل مستقر شود و آنگاه ديگر .. تا بجنبيم و عليه اسرائيل متحد شويم و فلسطين را از او پس بگيريم ده ها سال مي گذرد .
پس همه هم آنها مصروف حفظ وضع موجود است و استمرار آن . نداي « صلح ، صلح » براي همين است که ما بشنويم ، نه اسرائيل . « آزادي ‌» هم چماقي است که براي سر ما ساخته اند اگر نه هر گاه که منافع ابوالهول در خطر افتد حکم سانسور اخبار در سراسر امپراطوري ارتباطات به اجرا در مي آيد و اگر تظاهراتي عليه جنگ خليج فارس بر پا شود . پليس ها به خيابان مي ريزند و صدها نفر را دستگير مي کنند ، همراه با ضرب و جرح . و شکنجه گاه هاي اسرائيل روي زندان هاي المعتصم و المتوکل … را سفيد کرده اند اما نطق از کسي در نمي آيد و در عوض گاليندوپل راه به راه به ايران مي آيد .
اما با اين همه در امپراطوري ارتباطات اگر فقط اخبار وارونه مي شدند در برابر وارونگي ارزش ها چيزي نبود اما مهم آن است که ما را هم رفته رفته به قبول «‌قواعد جهاني بازي در اين دهکده ارتباطات »‌وا مي دارند .
تحولاتي که اين روزها در کره زمين روي مي دهد نويد عصر ديگري را مي دهد که در آن ابوالهول از اريکه قدرت به زير خواهد افتاد و غرب از هم فرو خواهد پاشيد و تمدني ديگر ، نه از شرق و نه از غرب که از خاورميانه برخواهد خاست .
همين که دهکده جهاني آقاي ملک لوهان انکار شود و «‌وضع موجود »‌در خطر افتد به منفعت همه انقلابيوني است که عصر ديگري را انتظار مي کشند . ومردم جهان هم اگر ترس از مرگ و عدم آرامش بر تفکراتشان سايه نمي انداخت در مي يافتند که چقدر از وضع موجود خسته اند . کره زمين خسته است . بشر بعد از قرن ها زمين گرايي و خودپرستي احساس مي کند که نيازمند عالم معناست . او اين عالم را در درون خويش باز خواهد يافت و به آن باز خواهد گشت ، اما نه «‌بي‌رنج ‌» بلکه ‌« با رنجي بسيار »‌. اين دوران رنج اکنون سررسيده است .
آنچه را که گفتم به حساب حمايت از جبهه مقابل نيروهاي چند مليتي نگذاريد . جنگ هاي مردمان جهان با يکديگر اگر « جهاد مقدس ديني »‌نباشد لاجرم مبتني بر « قدرت‌طلبي » است و جنگ خليج‌فارس نيز از اين نوع دوم است . اما اگر ضروزت ايجاد تحولاتي اساسي را متناسب با اين رويکرد ديگر باره بشر به دين و دينداري احساس کرده باشيم بايد بدانيم که تحول بدون جنگ ممکن نيست .
به نظر مي رسد که تحولات جهاني در جهت ايجاد يک جبهه متحد اسلامي عليه اسرائيل براي تحرير فلسطين سير مي کند و علت اينکه تحليل اين وضع حول محوري که عنوان شد چندان ساده نيست آن است که درمقابل آمريکا و نيرهاي چند مليتي که مظهر شيطان اکبر هستند ، « حق غير ممزوج به باطل » قرار نگرفته است و اگر نه هيچ مسلماني حق نداشت در پيوستن به جبهه حق ترديدي به خود راه دهد و تعلل ورزد .
صدام حسين در اشغال کويت محق نيست اما از آن سوعلت لشکر کشي غرب با تمام قوا نيز آن است که کسي از اين جرأت نکند که قواعد بازي دهکده جهاني را انکار کند و در مقابل کدخدا شاخ و شانه بکشد . و انصافاً اين اشغالگر بي مبالات هم از معدود کساني است که جرأت دارند در يک چنين جهاني رو در روي غرب قلدرماب قداره کش بايستند و با او بر سر قدرت بجنگند .
من جنگ طلب نيستم اما مي دانم که زندگي بشر در طول تاريخ بدون جنگ فراز و فرودي نخواهد داشت و تحولي در آن روي نخواهد کرد ، چنان که در همين قرن ، جهان دو جنگ بين المللي و چند جنگ طولاني به خود ديده است و تظاهرات مردم اروپا و آمريکا عليه جنگ نيز بيش تر بدان سبب است که آنها جنگ را مي شناسند و از عواقب آن باخبرند ، اگر چه باز هم تلويحاً بر اين معنا اشعار دارند که اگر جنگ هاي بين المللي اول و دوم نبودند انقلاب صنعتي اين سان که امروز به بار نشسته است تحقق نمي يافت .
جهان فردا ديگر از آن غرب نيست و همه تحولات حکايتگر همين حقيقت هستند و غرب نيز با اين لشکرکشي مي خواهد بر اين تصور يکسره خط بطلان بکشد . در اين جنگ چه غرب و پيروز شود و چه صدام حسين تقدير تاريخي بشر در اين عصر جديد همان است که گفته شد . آمريکا و اروپا بعد از دو قرن روشنفکري و يک قرن توسعه صنعتي به همان عاقبتي دچار آمده اند که همه تمدن‌ها در طول تاريخ .اگر اين هيولاي قدرت از بين برود خلاء‌وجود آن را چگونه بايد پر کرد ؟ به نظر مي رسد که پيش از اضمحلال و فروپاشي کامل با رويکرد ديگر باره انسان به عالم معنا خلاء دورني بشر که ناشي از بي ايماني است پر خواهد شد و « اثبات » جاي «‌انکار »‌خواهد نشست .
« ايمان » منجي جهان فرداست چنان که منجي ايران شد و انقلاب اسلامي را به سرچشمه جوشان انقلاب معنوي و ديني در سراسر جهان مبدل کرد .



نظم نوين جهاني و را ه فطرت
در شماره 44- 43 « اطلاعات سياسي ـ اقتصادي » مقاله اي هست به نام « غرب آن گونه که هست» نوشته يک فرانسوي به نام آلن دوبنوآ درباره بحران خليج فارس . من اگر چه با تحليل‌گرايي به شدت مخالفم و معتقدم که هر تحليلي اگر در کل وجود خود و دريکايک اجزا و در نسبت بين کل و اجزاي خويش از حکمت منشأ نگرفته باشد سرابي است که راهي به حقيقت نخواهد برد ، اما در نزد خود اعتراف کردم که هيچ مقاله سياسي از اين بهتر درباره بحران خليج فارس نخوانده ام .
« حکمت »‌کيميايي است که جز در نزد اهل مشاهده يافت نمي شود و اهل مشاهده آنانند که چشم بر حقيقت عالم گشوده اند و بنابراين هيچ غير دينداري را حکيم نمي دانم . و نه اينکه من در اين ميانه کاره اي باشم ؛ جز دين راهي به حقيقت عالم نيست که نيست . و البته پذيرش اين سخن مستلزم آن است که تو براي عالم حقيقي واحد و ثابت قائل باشي ـ‌که هستي . وجود انسان در ذات خويش با اين حقيقت نه فقط مأنوس است که متحد است و بنابراين بزرگ ترين مانع در برابر لاابالي گري و ليبراليسم «‌مرگ آگاهي » است که بايد به شيوه کبک ها بر آن غلبه کرد ، چون را ه ديگري ندارد ؛ يعني براي آنکه حقيقت از ما غافل شود راهي نيست جز آنکه ما خود را به غفلت بزنيم .
عجيب بود چنين مقاله اي از يک فرانسوي ، و باز هم نه عجيب که دنياي دارالعجايب است و وقتي « محال عقلي »‌وجود ندارد يعني که عقل تو نه محيط بر عالم که محاط در آن است و واي بر تو اگر احکام اين عقل محاط در زمان و مکان را قطعي و لامحال بينگاري ! دلم مي خواست که مي شد همه آن مقاله را در مقدمه سخن خويش بياورم و بعد حرفم را بزنم ـ‌که نمي شود . پس بايد به ذکر جملاتي از آن بسنده کنم .
آقاي آلن بنوآ مي نويسد که در زمان « جنگ هاي انفصال » گفته مي شد « آنها از کتاب مقدس سخن مي گويند در حالي که مقصودشان پنبه است »‌و امروزه « آنها از اخلاق بين المللي سخن مي گويند و مقصودشان نفت است . » او مي پرسد : آيا هنوز هم کسي بر اين باور هست که آمريکا پاناما رابه خاطره مبارزه با مواد مخدر بمباران کرد ؟ و آيا هنوز هم کسي بر اين باور هست که آمريکا جنگ خليج فارس را براي دفاع از ارزش هاي انساني و اخلاق بين المللي ايجاد کرد ؟ و بعد مي افزايد :
آنها از« ارزشها» سخن مي گويند اما فقط بر اساس منافعشان عمل مي کنند کانال پاناما و نفت .
آقاي آلن دو بنوآ پرسش هاي سمبليک بسيار جالبي دارد که من فکر مي کنم براي روشنفکران وطني مي تواند بسيار عبرت انگيز باشد : چگونه است که مخالفان پيشين امپرياليسم اکنون به چهره حاميان هذيان گوي امپرياليسم آمريکا درآمده اند ؟ چگونه است که سرخوردگان از آرمان «‌جهان سوم گرايي » با پشت کردن به ايدئال هاي خود اکنون به ريشخند آنها مي‌پردازند و براي دفاع از « کويت – سيتي »‌ بسيج مي شوند ؟ چگونه است که چپ گرايان سابق با گذر از مائوئيسم اينک برخوردار از اتومبيل و راننده ، عالمانه توضيح مي دهند که چرا مدافعان انديشه کاسموپوليتيسم ـ‌جهان ميهني ـ‌‌اکنون آنهايي را که پذيراي منطق طايفه گرايي غربي نيستند متهم به خيانت مي کنند ؟ چگونه است که جوانان گليست ـ‌طرفدار ژنرال دو گل ـ‌مي پذيرند که سربازان فرانسوي به صورت مزدوران ارتش آريکا درآيند ؟ … و بالاخره چگونه است که شخصيت هاي اخلاقي و معنوي به ياري سلاطين نفتي مي آيند و ندا سر مي دهند که : « به امير من دست نزن ! » ؟
آقاي آلن دوبنوآ مي گويد :
درفرانسه ، برخورد رسانه هاي گروهي ـ‌به ويژه تلويزيون ـ‌با بحران خليج فارس نشانگر آن است که هيچ رژيم تام گرايي ( (Totalitaire به اندازه يک رژيم تحت قيد و فرمان رسانه هاي گروهي ، موفق به ايجاد اتفاق آراء عمومي نمي گردد . همان ناظراني که بين اشغال لبنان و کويت تفاوتهاي زيرکانه قائل مي شوند .. با خونسردي اعلام مي کنند که صدام حسين ظهور دوباره بخت النصر و هيتلر است . همان صدام حسيني که حاميان فرانسوي اش تا آنجا پيش رفتند که او را با ژنرال دوگل مقايسه مي کردند .
دموکراسي هاي غربي پيچيده ترين وپيشرفته ترين انواع نظام هاي توتاليتر ـ تام گرا ـ هستند و به همين علت در آنها باطن توتاليتاريسم در پس نهادهاي اجتماعي و سياسي پنهان شده است که ظواهرشان بر حقيقت وجودشان دلالت ندارد . رسانه هاي گروهي ـ و يا به عبارت بهتر تکنولوژي ارتباطات ـ‌مردمان را با توهمي از اختيار مطلق فريفته اند و آراي آنها را مستبدانه اما پنهاني در صورتي از يک اتحاد ظاهري استحاله بخشيده اند . آزادي نفس اماره جايي براي تأمل و توجه در اين معنا که اين آزادي به چه بهايي به دست آمده است باقي نمي گذارد و افراد انساني در غفلت کامل از حقيقت وجود خود هرگز اين فرصت را نمي يابند که بر اساس ارواح خويش علم پيدا کنند .
اگر رسانه هاي گروهي ـ‌به ويژه تلويزيون ـ‌وجود نداشتند اين نوع خاص از حکومت که ظاهري دموکراتيک و باطني توتاليتر دارد امکان تحقق نمي يافت . آنها آزادي تأمل و تفکر و انتخاب را از شهروند ان سلب کرده اند اما در عين حال ، مردم القائات زيرکانه رسانه ها را حرف دل خويش انگاشته اند . در چنين وضعي مردما ن نمي توانند هيچ تصوري از يک حکومت ديگر نيز داشته باشند .«‌مقامات در برابر تغيير و تحول » براي اجتماعات بشري صفتي است غير قابل اجتناب چرا که بشر« اهل عادت » است و ترک عادت جز در شرايطي خاص محال . ازاين لحاظ جامعه شناسي « انقلاب »‌به مثابه يک تغيير دفعي که عادات وسنن متعارف را در هم مي شکند ، امري است بسيار دشوار . دوران چنين تغييراتي نيز نمي تواند طولاني باشد چرا که طبع بشر در جست وجوي « سامان و قرار »‌است و اگر اين را از او دريغ کنند کارش به جنون مي کشد .
« بي قراري »‌مقتضاي حقيقت وجود انسان و «‌قرار »‌مقتضاي طبع اوست و در ميان اين «‌قرار و بي قراري »‌است که وجود انسان در طول تاريخ محقق مي شود . طولاني شدن دوران جنگ از آن لحاظ دشوار بود که اقتضائات طبع اوليه بشر يعني سکون و قرار را نفي مي کرد و از آنها مي خواست که همواره خود را در يک «‌وضع ناپايدار »‌حفظ کنند . ادامه اين وضع مي توانست « خواست عمومي » را در جهت « اتمام جنگ حتي با شکست » بسيج کند . اما در عين حال انسان يک حقيقت متحول است و اگر چه « آزادي نفس اماره جمعي » در نظام دموکراسي مي تواند ضرورت تحول را براي مدتي مديد انکار کند اما خواه ناخواه اين ضرورت به صورت يک
« خواست عمومي » و يا « اراده جمعي »‌در خواهد آمد و آن روز است که بنيان غرب را نيز باد خواهد برد . آثار اين تحول قريب الوقوع اجتماعي در غرب از هم اکنون قابل تشخيص است و آقاي دوبنوآ به اين حقيقت توجه دارد با اين بيان که :
تاريخ .. از هم اکنون بازگشت خود را آغاز کرده است غرب در همه جنگ ها پيروز خواهد شد مگر در آخرين آنها .
آنها که در جهت نفي نظام هاي توتاليتر روي به تأييد غرب مي آورند فريب آنها ظاهر غرب را خورده اند و از سيرت پنهاني آن غفلت کرده اند . حقيقت دموکراسي ـ‌به صورتي که اکنون در غرب تحقق يافته ـ‌در مقابل توتاليتاريسم قرار ندارد ، بلکه صورت پيچيده تري از همان است که خود را بر « توهمي از خواست همگاني » نيز استوار داشته است . انتخاب آزاد توهمي بيش نيست و از ميان اين دو حيله ـ‌که يا آراي مردمان را در سيطره يک آتمسفر رسانه اي در جهت مؤلفه هاي خاصي جهت دهند آن سان که غالب مردمان ترديدي در استقلال و آزادي خويش پيدا نکنند و يا مردمان را به زور تطميع و تهديد در جهت منويات خويش برانند ـ‌‌مسلماً راه اول فريبکارانه تر است و به همين علت ماندگارتر ، اگر چه اين دو راه در واقع دو صورت از يک امر واحد هستند .
طرفداران « جامعه باز » اگر هنوز معتقدند که مصداقي براي اين معنا ـ‌جامعه باز – مي تواند موجود باشد اين قدر هست که بايد دست از اين توهم که غرب را مصداقي براي جامعه باز بدانند بردارند . نفي جامعه باز نيز مساوي با اثبات جامعه بسته نيست ، و حرف ما اين است که اصلا اين دسته بندي مبتني بر اعتباراتي عقلي و لفظي است که خواه ناخواه اثبات نظام غرب را نتيجه مي دهد . في المثل آيا ولايت فقيه که از يک سو بر آراي مردمان استوار است و از سوي ديگر نفس اماره بشر را نيز در تلاش کاميابي و تمتع از حيات کاملا آزاد نمي گذارد چگونه نظامي است ؟ باز است يا بسته ؟ اين اعتبارات لفظي هيچ چيز را تغيير نمي دهند جز آنکه عوامفريبي بر مبناي مشهورات روز را به جاي استدلال و تفکر مي نشانند و اجازه تأمل در معاني را از مردمان سلب مي کنند .
آلن دوبنوآ مي گويد :
من هيچ گونه گرايشي نه به صدام دارم و نه به رژيم بعثي عراق . با نفرت و انزجار بياد مي‌آورم که اين رژيم در ماههاي اوت و سپتامبر 1988 چگونه مردم کرد را به طرز وحشيانه‌مورد حملات گازهاي شيميايي قرار داد . البته اين رويداد افکار عمومي بين المللي را برنيانگيخت چرا که از ديدگاه «‌وال استريت »‌خون شهيد کرد همان اندازه کم ارزش است که خون کودکان فلسطيني براي اسحاق شامير يا مرگ بابي ساندز براي تاچر .
و بعد مي افزايد :
و اين امري است طبيعي چون کردها نفت ندارند .
آلن دو بنوآ ادامه مي دهد :
و نيز منظور اين نيست که از حکومت عراق حمايت کرده باشيم .. بلکه ..منظور اين است که بدانيم آيا علت وجودي سازمان ملل متحد قبولاندن تقسيمات استعماري است ؟ و اين که به جاي يکسان سازي کره زمين بوسيله يک نظم بين المللي آمريکا مدار ( ( Americanocentreبهتر نيست که در جهت تولد منطقه هاي بزرگ جهاني خودمدار( ( Autocentre و ملتهاي آزادي که حق تعيين سرنوشت خود را داشته باشند کار کرد ؟
به راستي در اين « امپراتوري تاجران سود انگار بي رحم بورس باز » چگونه مي توان حتي تصوري از آزادي داشت چه برسد به آنکه آمريکاي قلدر باجگير بين المللي را مهد آزادي نيز تصور کنيم ؟ نظام امروز جهاني يک « امپرا توري شر»‌است با حاکميت آمريکا .. و حرف ما اين است که اين امپراتوري فقط يک امپراتوري سياسي نيست . لازمه آنکه اين امپراتوري تحقق تمام پيدا کند آن است که «‌فرهنگ غرب » نيز بر سراسر جهان حاکميت يابد ؛ و غرب اگر چه در جهت بسط حاکميت سياسي خويش به مراتب از اعمال زور سود مي جويد اما فرهنگ خويش را با زور نمي قبولاند . فرهنگ غرب بشر را از درون تسخير مي کند چرا که در دعوات و غايات با نفس اماره اشتراک دارد وبر همين اساس سر سپرده به غرب قبول ولايت شيطان است .
مي دانم اين سخن در ميان اهل تسليم و انفعال چگونه تلقي خواهد شد اما از جانب ديگر لازمه پذيرش آنچه گفتم پيش از هر چيز خروج و عصيان در برابر انفعالي است که با فرهنگ غرب همه جان ها را تسخير کرده است . بايد سر از اطاعت غرب پيچيد يعني نخست بايد بند ناف عادات و تعلقات را که در زهدان نفس اماره مي بالد و فريد مي شود بريد و از اتمسفر ولايت حق دم زد يعني آنجا که جان بسته هيچ بندي نيست .. البته اينجا نيز پايان سلوک نخواهد بود .
کسي که با فرهنگمشهورات مي انديشد هرگز نمي تواند جان خود را از اين تسخير رها کند .چرا که مشهورات نشخوار همان نواله اي است که امپرياليسم رسانه اي در جان مردمان سراسر جهان مي ريزد . فرهنگ مشهورات ، فرهنگ غرب است و مؤيد همان نظام بين المللي آمريکا مدار و بنابراين تفکري که مي تواند نجات بخش بشر باشد تفکري است لزوماً «‌خلاف آمد عادات و مشهورات » .
اين نظام بين المللي آمريکامدار يک نظام صرفاً سياسي نيست و هر که چنين بينديشد لابد بايد سياست را از ساير شئون و ساحات حيات بشر جدا بداند ؛ و چگونه ممکن است چنين باشد ؟ هر فرهنگ و تفکري ناگزير صورت سياسي خاصي را ايجاب مي کند و اين رابطه در صورت متقابل آن نيز درست است .
فرهنگ جهاني رسانه اي نيز همين نظم سياسي را توجيه مي کند . اقتصاد جهاني نيز از نظم واحدي تبعيت دارد که وجه ديگري از همان نظام بين المللي سياسي به حاکميت آمريکا ست .
اين نظام بين المللي مجموعه اي از «‌اعتبارات ارزشي »‌است که در ساحات مختلف حيات بشر به صورت هايي متناسب متحقق مي شود . بنابراين ناگزير بايد پذيرفت که ليبراليسم صورت‌هاي مختلف فرهنگي ، سياسي ، اقتصادي و حتي اخلاقي پيدا کند . فرهنگ ، سياست و اقتصاد کنوني جهان تعين تاريخي يک امر واحد است و هرگز نبايد از اين معنا غافل شد .
در دهکده جهاني همه الفا‌ظ در تبعيت از اين « صورت متعين تاريخي » ـ‌‌يعني تمدن غرب ـ‌حاوي اعتبارات ارزشي خاصي شده اند که خواه ناخواه به استمرار وضع موجود و حفظ آن مدد مي رساند ، حال آنکه همان سان که گفتم نجات انسان در حفظ و استمرار وضع موجود نيست . اگر محتواي ارزشي کلمات را لحاظ کنيم خواهيم ديد که نظام ارزشي جهان امروز ـ‌يا نظام اخلاقي دهکده جهاني ـ‌‌خلاف آنچه وانمود مي کند هرگز معتقد به «‌نسبيت اخلاق »‌«‌رعايت حقوق ديگران » و يا «‌احترام به فرهنگ ها و اديان ديگر »‌نيست . در اين نظام اخلاقي همه چيز در جدولي از «‌ارزش هاي مثبت و منفي »‌تنظيم يافته اند که اين همان صورت اخلاقي پوزيتيويسم ـ‌‌ و يا پوزيتيويسم اخلاقي ـ‌‌است . تأثيرات اين پوزيتيويسم اخلاقي حتي در زبان عاميانه ما کاملا مشهود است . من اين واقعيت را آن روز يافتم که مردي در خيابان ،‌‌آنگاه که مرا سر گرم خواندن کتابي فلسفي يافت گفت : « ما هنوز از ساختن دوچرخه هم عاجزهستيم سعي کن کتابهايي بخواني که از تو فرد مثبتي براي جامعه بسازد » اگر به تأمل در محتواي ارزشي اين سخن بنشينيم ، خواهيم ديد که گوينده سخن مقدمات زير را بديهي انگاشته است تا بتواند با چنين قاطعيتي به خود اجازه ارزيابي بدهد :
تکامل بشر در دستيابي به توسعه صنعتي است .
هر که در اين جهت تلاش کند « فردي مثبت »‌است و اگر نه ، نه
… و اين صورت عاميانه همان پوزيتيويسم اخلاقي است . گوينده اين سخن هيچ ترديدي در حکم خويش نداشت و آنچه که بيش از محتواي اين سخن مرا ترساند قاطعيت و اطلاقي بود که در اين حکم نهفته است .
مثال ديگر اين مطلب را مي توان در همين روزگار خودمان جست وجوي کرد : براي بعضي از روشنفکران وطني مدعاي آزادي ونسبيت اخلاقي فقط در محدوده اعتقاد به « جامعه باز »‌معنا دارد ولاغير ، ولاجرم آن کسي که خارج از اين محدوده واقع شود مستحق است که او را «‌فاشيست »‌و «‌مخالف آزادي » بنامند . اين مطلق گرايي با ادعاي اوليه اين آقايان سازگاري ندارد مگر آنکه فرض مقدماتي خود را چنين تصحيح کنيم : « در جامعه باز همه آزاد هستند که به هر چه مي خواهند اعتقاد داشته باشند مگر مخالفان جامعه باز که آنها را بايد به جرم فاشيسم خفه کرد !»
تکامل بشر در تعالي روحاني است ، خواه اين امر در يک جامعه صنعتي ميسر باشد و يا خير. من مخالف اقتباس تکنولوژي از غرب نيستم اما مخالف آن هستم که براي دستيابي به اين امر همه محصلان علوم ديني ، علاقه مندان به فلسفه و سالکان طريق عرفان را به دريا بريزيم ! در نظام ارزشي پوزيتيويستي ـ‌که به مراتب همه روشنفکران به آن ايمان آورده‌اند جز سياه وسفيد رنگي وجود ندارد و مدارا و تساهل پندي است که فقط مخالفان غرب بايد به گوش بگيرند . آلن دو بنوآ در همين مقاله نوشته است :
غرب .. يک بار ديگر نشان مي دهد که قادر نيست با ديگران به مدارا و تساهل رفتار کند .
«‌بي چون و چرا بودن » حقوق بشر امروزه بر همان منطقي استوار است که به غرب اجازه داد تا متوالياً زير پوشش «‌دين راستين »‌( ميسيونرهاي مذهبي ) «‌برتري نژاد سفيد »‌
« پيشرفت »‌و « توسعه » بر « بوميان»‌چيرگي يابد .
يک بار ديگر به بررسي محتواي ارزشي کلمات بنشينيم . اگر کسي بگويد « من براي اعتلاي فرهنگ انساني تلاش مي کنم » اين سخن چه معنايي مي تواند داشته باشد ؟ هيچ . در اين جمله حداقل سه کلمه وجود دارد که محتاج تخصيص است تا جمله معنا پيدا کند : « اعتلا»‌
« فرهنگ » و «‌انساني » . کسي که محکوم نا به خود نظام ارزشي دهکده جهاني نباشد در برابر اين جمله مي پرسد : « کدام فرهنگ ؟ مگر مدلول اين لفظ فرهنگ يک چيز واحد وثابت است که بتوان چنين حکمي را روا دانست ؟ فرهنگ مي تواند فرهنگ غرب ، فرهنگ سنتي ، فرهنگ ديني ، فرهنگ قبيله اي ، فرهنگ قومي و .. باشد و مضاف صد ها اضافه ديگر … » منتها در زبان رسانه اي مشهور است که « فرهنگ »‌را به مثابه دستاوردي براي تمدن صنعتي تلقي مي کنند . و همين مدلول لفظ «‌انساني »‌در زبان رسانه اي متناسب با همان تعريفي که غرب از انسان دارد کاملا روشن است : « انسان حيواني است متمدن … که در يک سير هزاران ساله تکامل طبيعي از هوش و فراستي که بتواند به تصرف در طبيعت بپردازد و خود را در ابزار ساخته دست خويش گسترش دهد برخوردار شده است .»‌
در اين تعريف «‌تمدن »‌معنايي معادل با «‌تعالي »‌يافته ، چرا که از نظر گاهي شيفته تمدن تکنولوژيک غرب منشاء گرفته است . اگر اين تعريف را بسط دهيم نطق و فکر نيز ماهيتي ترانس ـ فيزيک دارند که همچون ثمراتي براي تلاش فيزيکي بشر قلمداد خواهد شد و حيات بشر از هر راز و ابهامي که ضرورت توجه به عوالم ديگر وجود را ايجاب کنند تخليه خواهد شد .
عجيب اينجاست که اين تعريف اگر چه درست نيست اما از « روشنايي »‌عوام فريبانه اي برخودار است که مي تواند اذهان ساده علوم الناس را از جست وجوي بيش تر بي نياز کند . عصر روشنگري ـ‌‌يا تنوير افکار ـ که اصطلاحاً به قرن هيجدهم اطلاق مي شود ، عصري است که در آن مباحث پيچيده ما بعد الطبيعي که در ميان فلاسفه و طلاب مدارس قرون وسطايي علوم ديني رواج داشت تحقير شد وصورت ديگري از تعقل شبه فلسفي که به حوزه عقل متعارف محدود شده بود رواج عام يافت و به همين علت توانست سرمنشأ تحولات اجتماعي واقع شود . لفظ «‌روشنفکر » نيز در واقع براي افرادي وضع شده است که جهان را با تعاريفي بسيار ساده و خالي از هر نوع راز و ابهام با توسل به يافته هاي محدود علوم روز تبيين مي کردند . همين گروه بود که روشنگري را «‌مردمي » (‌پاپولاريزه ) کردند : روزنامه نگاران ،‌رومان نويس ها و شعرا و جواناني که در کافه تريا و يا سالن هاي بالماسکه و … مباحث روز را به ميان مردم مي کشاندند .
بينش روشنگري اصولا به بينش فردي درباره جهان متکي بر عقل متعارف و تجربه حسي اصالت مي دهد و بنابراين ، شعار روشنگري همان سان که کانت عنوان کرده ، اين است :
« جرأت دانستن داشته باش ، شجاع باش و از فهم خود بهره گير! »‌اين اشعار را کانت در مقاله اي با عنوان «‌پاسخي به پرسش روشنگري چيست »‌بيان کرد ه است تا بتواند مردمي را که به خود اجازه تعقل و نقادي و عصيان عليه کليساي سنتي و آييني نمي دادند برانگيزاند و سد مدافعه رواني آنان را در برابر احکام شبه فلسفي علوم جديد و مباحث شناخت شناسانه ــ که مي رفت تا رواجي عام پيد ا کند ـــ بشکند .
ضرورت تاريخي عصر روشنگري را در تحولات شگفت انگيز جهان معاصر هرگز نمي توان انکار کرد ؛ همين طور نقش روشنگران را در تحولات اجتماعي و سياسي قرون اخير . در کتاب « نخبگان و جامعه»‌آمده است :
يک بررسي در مورد اعضاي مجلس نمايندگان فرانسه از سال 1871 تا 1985 نشان مي دهد که بيش از نيمي از 6000 تن نمايندگان منتخب در طي دوره مزبور به مفهوم کلي ، روشنفکر ـــ نويسنده ، استاد دانشگاه ، وکيل دعاوي ، روزنامه نگار ، دانشمند ، مهندس ، دبير دبيرستان ـــ بودند .
ــ و همين طور حضور روشنفکران در غالب تحولات سياسي قرون اخير نشان دهنده آن است که اصولا دنياي قرون وسطا تنها با رويکرد تاريخي يه دوران روشنگري ــ به مثابه دوراني که در آن همه اعتقادات و سنن روزگاران گذشته انکارمي شود ــ مي توانست به صورتي که امروز مي بينيم تحول وتبدل يابد .
مراد من از ذکر اين مقدمات بررسي مجمل وضع روشنفکران وطني در برابر جامعه ايراني و تحولات تاريخي خاص است ـ البته تا آنجا که ادامه اين مقاله به آن نياز دارد ـ‌و بايد دانست که در اينجا قياس نمي تواند راهي به حقيقت داشته باشد ؛ وضع روشنفکران وطني در برابر تاريخ و مردم ايران صورت خاصي دارد که فقط در همين مقام بايد مورد بررسي وارزيابي قرار گيرد .
نخست آنکه در اينجا « روشنفکر » به معناي حقيقي لفظ و با همان خصوصياتي که در غرب به وجود آمد امکان ظهور ندارد ، چرا که اصلا روشنفکري جز در آن شرايط و مقتضيات تاريخي که غرب تجربه کرده است به وجود نمي آيد و در اينجا هر چه هست جز سايه و انعکاسي از آن وجود نيست . از آن جمله مرا در سفر پاکستان شگفت زده کرد يکي هم آن بود که در آنجا اگر فارغ التحصيلان دانشگاه ها بخش عظيمي از مردم را تشکيل مي دهند و اين کشور قرن ها مستقيماً تحت قيمومت انگليس بوده است و اکنون نيز تعلق تام وتمام به آمريکا دارد اما قشر روشنفکر ـــ به معناي قشر بي طبقه اي که مخالف سنت ها و دين و متکي بر بينش فردي خويش از جهان است و احکام عملي زندگي خويش را از علوم غربي کسب مي کند و در ميان مردم صاحب مرجعيت و يا منشأيت اثر است . ــ در آنجا به وجود نيامده است . غالب فارغ التحصيلان دانشگاه ها عميقاً ديندار هستند و در درون خود ، دين و علم را ــ جدا از هم اما در عين حال با مسالمت ــ جمع کرده اند . در آنجا خلاف بسياري از جوامع سنتي ديگر تحصيل دانشگاهي مستلزم ترک سنت هاي دير پاي اجتماعي نيست و حتي عموم دانشجويان پاکستاني که در اروپا و آمريکا تحصيل مي کنند نيز از اين خصوصيت برخوردار هستند که مي توانند زندگي سنتي خويش را در درون بافت اجتماعي تکنولوژيک نيز حفظ کنند .
ايراني ها نيز اگر چه در برخورد با فرهنگ هاي ديگر از قدرت ترابط و تطابق بيش تري برخوردار هستند اما باز هم نمي توانند که پيوند هاي تاريخي و فطري خود را با فرهنگ ملي خويش انکار کنند . دين اسلام نيز نه تنها در تعارض با فرهنگ هاي ملي نيست بلکه چون خاک آماده اي است که شجره فرهنگ هاي ملي را مي پرورد و صفات حسني و استعداد هاي نهفته آن را برمي گزيند و اظهار مي کند . و اصولا نبايد پنداشت که هيچ قومي بتواند مليت و سوابق تاريخي خويش را انکار کند . در ژاپن امروز نيز آنچه روي داده اين است که توسعه تکنولوژي و رشد سرمايه داري بر بافت سنتي اجتماعي ابتنا يافته است و حتي مذهب نيز که در همه جوامع سنتي شرق دور و نزديک چون عاملي بازدارنده در برابر رويکرد همه جانبه تاريخي به غرب و تمدن آن عمل مي کند در ژاپن چون عاملي مساعد و معاضد عمل کرده است .
و اما در جامعه ما ، از آنجا که هرگز امکان انکار نظام سنتي ـ که داراي ريشه هاي بسيار قدرتمند تاريخي است ـ وجود ندارد . روشنفکر ي حتي به همين صورت خاصي که در اينجا امکان تحقق يافته است نمي تواند نسبتي فعال با عرف عام برقرار کند .بنابراين در اينجا روشنفکري همواره ملازم با انفعال و اعتزال است و جز در سطح نمي ماند ، مگر با گذشت از انفعال در برابر غرب و تدکر يافتن نسبت به تاريخ و فرهنگ خويش يعني آنچه که في المثل براي دکتر شريعتي و جلال آل احمد رخ داد . طرح مسئله « بازگشت به خويشتن »‌از جانب دکتر شريعتي و انگيزه تأليف کتابهاي چون « غرب زدگي » و «‌در خدمت و خيانت روشنفکران » براي جلال از اين لحاظ با يکديگر قابل قياس هستند . آنان که با تمسک به اين دو بزرگوار مي خواهند دليلي بر عدم تعارض دينداري و روشنفکري اقامه کنند به اين واقعيت عنايت نکرده اند که اين دو را ديگر نمي توان مصداق تام و تمام « روشنفکر » به معناي مصطلح دانست ، اگر چه باز هم نمي توان ادعا کرد که اين دو از عهد قطع همه نسبت‌هاي خويش با عرف خاص روشنفکري بر آمده باشند ــ و نبايد هم که چنين انتظاري داشت . نسبتي که تعالي تفکر يک قوم با تاريخ او دارد هرگز قابل انکار نيست . آيا انقلاب اسلامي امکان وقوع مي يافت اگر تجربيات تاريخي ما ازجنگ هاي عباس ميرزا با روسيه تا… قيام مشروطيت و بعد هم پانزدهم خرداد وجود نمي داشت ؟
اگرچه معرفت دکتر شريعتي نسبت به «‌خويشتن ملي » با آن معرفتي که ما امروز نسبت به هويت خويش داريم نمي توانست يکسان باشد اما با اين همه اين بزرگوار از آن لحاظ که توانست از برج عاج عرف خاص روشنفکري خارج شود و در ميان مردم مقبوليتي بسيار ـ هر چند باز هم نه به طور عام ـ پيدا کند کاملا مستثنا ست . اين مقبوليت را حتي جلال آل احمد فاقد بود . در بافت سنتي ـ مذهبي جامعه ما اين مقبوليت فقط از آن «‌نهاد روحانيت »‌است و دکتر شريعتي در واقع به طور محدود و براي مدتي کوتاه بر منبري تکيه زد که هميشه از آن روحانيان بوده است . بعد از او هم هيچ روشنفکر ديگري نتوانست اين موقعيت را پيدا کند . مقبوليت دکتر شريعتي عموماً در ميان دانشجويان بود و از اين لحاظ و در آن شرايط تاريخي هيچ فردي از نهاد روحانيت نمي توانست به چنين توفيقي در ميان دانشگاهيان دست يابد . دکتر شريعتي فرزند استاد محمد تقي شريعتي بود و جلال آل احمد نيز آخوند زاده .. و بسيار مغتنم بود اينکه وجود ذي جود دکتر شريعتي توانسته باشد در آن شرايط تاريخي ،‌پيوند ميان عرف خاص و عرف عام شود . و همين طور جلال آل احمد .
عصر « خود » آگاهي تاريخي اين امت از همين سال هاي پيروزي انقلاب اسلامي آغاز شده است و اين « خود » نسبتي با « بازگشت به خويشتن » دکتر شريعتي دارد ونسبتي ديگر با
« غرب زدگي » جلال و« خدمت و خيانت روشنفکران » اش ؛ اما علمدار اين عصر سيدي بود که از تبار سادات حسيني و فردي از نهاد روحانيان به از روشنفکران .
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار