نگاهم به سينة نخلستان دوختم و کندههاي سوخته را ديدم . خدا خدا ميکردم که راننده کمي عاقلانهتر براند و بيخودي به کشتن مان ندهد: -اين … جا … يک …. چاله چاله …… راننده چيزي ميگويد که نميشنويم . حرفهايش با تلق و تلوق جيپ که توي دست اندازها بالا و پايين ميپرد ،يکي شده . با اين حال ، خودمان را جمع و جور ميکنيم . به اطراف نگاه ميکنيم . صداي سوت به گوشمان ميرسد . فوري کف جيپ ميخوابيم . دو خمپاره با فاصلهاي نه چندان دور ، زمين را شخم ميزنند . گرد و خاک جلومان را ميگيرد . راننده حاضر نيست يک لحظه هم پايش را از روي گاز بردارد . از جا بلند ميشوم و به جلو نگاه ميکنم . کندههاي يک وجبي نخلهاي سوخته ،مثل نقل ونبات همه جا پخشاند . رسول که هميشه دهانش پر از حرف است ، حالا مثل کنه به دستگيره چسبيده و بالا و پايين ميپرد . رانندة جيپ ، عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند و به عقب برميگردد. وقتي ميبيند سفت و سمج سرجايمان نشستهايم ، ميخنددد . جيپ تو دستاندازها بالا و پايين ميرود ميرسيم که دل و رودهمان حسابي پشت و رو شده . -خدا را شکر رسيديم … اصغر ميخندد و با کف دست به پشت رسول ميکوبد . رسول ، نفس نفس ميزند و حال استفراغ دارد . راننده،جيپ را تو دنده خاموش ميکند و از ماشين ميگريزد . رسول ، آب قممقهاش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان ميآيد . رسول که از خنکي آب قممهاش را روي صورت رنگ پريدهاش خالي ميکند و مات به ما زل ميزند . راننده همراه سه نفر به طرفمان ميآيد . رسول که از خنکي آب قمقمه حالش جا آمده، دست از شکمش برميدارد به آنها خيره ميشود. -چرا اينها اين ريختي شدهاند ؟ با حرف رسول به سه همراه راننده نگاه ميکنم . سر و وضع آشفتهاي دارند و خستگي از سر و صورتشان ميبلرد . راننده تا ميرسد ،پشت رل ميمشيند و استارت ميزند . اصغر خودش را به او ميرساند: -شام يادت نرود . رفيق ما زخم معده داردها. راننده، دنده عقب جبيپ را جا مياندازد و عينک گندهاش را روي صورتش جابه جا ميکند : -حواستان جمع باشد . اينجا فرمانده خودتان هستند ؛ ولي از من ميشنويد ، زياد سرو صدا نکنيد . اگر عراقيها بفهمند از اين طرف آب زاغ سياهشان را چوب ميزنيد ، تا صبح برايتان جشن خمپاره ميگيرند. هر سه نفرمان ميدانيم براي چه آمدهايم . يکي از ما بايد برود بالاي دکل که بيشتر شبيه يک خانة درختي است ، يکي بايد پشت تيربار بنشيند و سومي هم بايد کمک حال باشد . من که از همان اوّل گفتهام نه ؛يعني نميخواهم نفر سومي باشم . امّا رسول با سليقه به جانم ميافتد و بيخ گوشم وزوز ميکند که قرار است فرمانده دستهها را از بين بچههاي کار کشته انتخاب کنند. نميدانم …. شايد به خاطر اينکه ف رمانده دسته بشوم ، خود را به آب و آتش ميزدم . اصغر چند قدم دنبال جيپ مدود و با صداي بلند فرياد ميکشد: -سور و سات ما يادت نرود رسول ، کوله پشتياش را يکوري روي دوش مياندازد و راه ميافتد . بايد ده روز اينجا بمانيم و آبراه را زير نظر بگيريم . ميدانم وقتي برميگرديم ، سرو وضعمان قشنگتر از آن سه نفري که رفته بودند ، نخواهد بود . -اهل بالا ، خودش فروز بپرد بالا…. اصغر هيچي نشده ،خود را از رفتن به بالاي دکل کعاف ميکند . رسول ، کوله پشتياش را يه ديوار سنگر تنگ و ترش تکيه ميدهد و دستش را روي شکمش ميگذارد . ديگر معلوم است که چه کسي بايد بالاي دکل درختي برود . با خودم دودو تا چهار تا ميکنم و بي حرف به طرف دکل راه ميافتم . اصغر تند ميدود و سينهام ميايستد : -بايد ، شوخي کردم …مگر من مردهام که تو بروي ؟ نميدانم بروم يا برگردم ؟ شوخي و جدي اصغر معلوم نيست . وقتي ميبينم شيطنت آميز نگاهم ميکند ، برميگردم به طرف رسول . اصغر به جادةباريکي که تهاش يک خاکريز کوچک است ، چشم ميدوزد . تيربار ، رو به آبراه است و بين گونيهاي پر از خاک و خل استتاره شده . پشيماني را ميتوانم در نگاه اصغر ببينم : -بالاخره مايک جوري بايد با هم کنار بياييم …. درسته يه نه ؟ سرم را به تاُييد حرفهايش تکان ميدهم . رسول ، خرت و پرت کوله کولهپشتياش را با خيال راحت بيرون ميآورد و روي زمين ميچيند . اصغر شايد در اين فکر است که بالا بهتر است يا پايين . رسول، فانسقه را از کمرش شل ميکند و ميگويد: - من يک چرتي ميزنم ،شايد حالم بهتر شد. شماهم بهتر است با هم کنار بياييد. اصغر ،ابروبالا مياندازد و به طرف رسول ميرود: - توهم براي خودت دکان بازکردهايها !؟ ميمانم چه کارکنم.دلم نميخواهد عاطل و باطل باشم. کم کم از اين وضع حوصلهام سرميرود . دستم را روي شانه اصغر ميگذارم و حرف دلم را ميگويم: -بالاخره که چي؟ ميروي روي پشت تيربار يا بالاي دکل؟ اصغر به رسول نگاه ميکندو از بيخيالي او کفري ميشود: اصلاً پست اول را من ميخوابم ، شما نگهباني بدهيد… بعدش هم خدا کريم است. رسول روي زانو بلئد ميشود و به نخلستان سوخته نگاه ميکند؛ جايي که يک ساعت پيش با جان کندن از آنجا دور شده بوديم. -يکنفر دارد ميآيد. اصغر چند قدم جلو. ميرود و دستهايش را با خوشحالي به هم ميمالد. - فکر کنم کمکي باشد خدا کند مثل ما ريقو بازي در نياورد. . از حرف اصغر دلخور ميشوم. رسول با تعجب ميگويد: - اين ديگر از کجا پيدايش شد؟ - کسي که به طرفمان ميآيد، باريک و کم سال به نظر ميرسد . جوري راه ميآيد که انگار گلولههاي دشکن برايش باد هواست . تا ميرسد، لبخند ميزند ودستش را براي دست دادن دراز ميکند. اصغر، سراپايش را نگاه ميکند و شانه بالامياندازد: - آمدهاي کمک ؟! ميهمان ناخوانده با دقت به اطراف نگاه ميکند . وقتي دستي به ريش تنکاش ميکشد ، رسول ميخنددد. انگار دل دردش خوب شده که ميخواهد سربه سر ميهمان ناخوانده بگذارد. -مگر کمک هم ميخواهيد؟ از حاضر جوابي ميهمان ناخوانده اوقاتمان تلخ ميشود. اصغر به خانه درختي نگاه ميکند ورو به ميهمان ناخوانده ميگويد: - بلدي بشمار سه بپري بالا؟ ميهمان ناخوانده ميخندد و دندانهاي سفيدش معلوم ميشود. - چرا بلند نباشم، ولي مگر شما براي همين کار اينجا نيستيد؟ رسول بالگد به ديوار سنگر ميکوبد و عصباني ميگويد: - جناب عالي چکارهايي که امريه صادر ميفرماييد؟ ميهمان ناخوانده با تعجب او را نگاه ميکند. هنوز نيمچه لبخندي روي لبش هست. ناگهان به طرف سطل قراضهايي که دمر به زمين افتاده ، ميروداصغر، دستش را روي گيجگاهش ميگذارد و آهسته ميخندد: - اين بابا از کحا پيدايش شد؟ ميهمان ناخوانده ، چند دقيقهايي در خاک وخل پرسه ميزند. وقتي برميگردد، پيشانياش پرازدانههاي درشت عرق است: - ميبيند چقدر فشنگ اينجا ريخته؟ خداوکيلي حيف است اينها روي زمين بماند. بايد عليه صاحبش به کار برود، اصغر که از کارهاي ميهمان ناخوانده گيج شده ، اخم ميکند و ميگويد: - به جاي اين کارها برو پشت تيربار و تا صبح فتيله به چشمات بگذار . بعد ببينم باز هم شعار ميدهي يا نه؟ - ميهمان ناخوانده در حالي که هنوز نگاهش خاک و خل را جست و جو ميکند،لبخند ميزند: - فکر کنم خسته باشيد. به نظرمن اگر کارها را تقسيم کنيد، به هيچ کس فشار نميآيد. رسول سينهاش را جلو ميدهد و ميگويد: - بروپي کارت بابا! نيامده، داري رل فرمانده لشکر را بازي ميکني؟ نگاه خيرة ميهمان ناگهان دلم را ميلرزاند . آهسته آهستة سطل پر از فشنگ را ميفشرد و بارديگر لبخندي روي لبهايش مينشاند: - ميدانم خستهايد؛ اما يادمان باشد براي چي به جبهه آمدهايم. ده روز بعد، وقتي جايمان را به سه نفر ديگر ميداديم،خوشحال بوديم رسول گفت: - تو اين چند وقتي که جبهه بودم، هيچ جا سخت تر از نخلستان سوخته نبود. اصغر، موهاي چرک و خاکآلودش را شانه کشيد و بغل دست راننده نشست. چهار روز بعد ، فرمانده گردان،نيروهايي را که از ماموريت نخلستان سوخته بازگشته بودند، به صف کرد وگفت : فرمانده لشکرميخواهد با تک تک شما آشنا بشود . هرسوالي پرسيد،با دقت جواب بدهيد. برادر باقري خيلي سختگير است. از اينکه فرمانده، لشکر ميخواست با ما حرف بزند، خوش خوشانمان بود. نيم ساعت بعد، در حالي که قيافهاي جدي به خود گرفته بوديم، فرمانده لشکر پيدايش شد. ناخودآگاه به هم نگاه کرديم. رسول که رنگ به صورت نداشت. فرمانده لشکر ، همان مهمان ناخوانده بود. اصغر، چشمانش را با يک دست پوشاند. وقتي دست بيحالم در دست فرمانده لشکر فشرده شد، اشکم درآمد. رسول، مثل بادکنکي که از هواي خالي شده باشد، مچاله شده بود و چشم از زمين برنميداشت. يک لحظه سرم را بلند کردم. نگاه خيره و لبخند مهربان فرمانده لشکر،همان نگاه و لبخندي بود که از نخلستان سوخته ديده بودم. وقتي به سنگر برگشتيم، هرکدام گوشهاي نشستيم و به فکر فرورفتيم. رسول در حالي که اسباب و اثاثيش را جمع ميکرد، آهسته گفت: - برويم بند دل ننهمان بنشينيم. اصغر، دو دستش را روي صورت گذاشت و صداي هق هقاش بلند شد. تا صبح ، صدبار مردم و زنده شديم . بعد از نماز جماعت صبح ،صداي فرمانده گردان را شنيديم: - آهاي سه قلوها، با شما هستم.... با صداي او، همه به طرفمان گردن کشيدند. صورتمان مثل لبو سرخ شده بود. - با فرمانده گروهانتان هماهنگ کنيد... از همين امروز. بروبچههاي دستهتان را تحويل بگيريد. يکهو همه چيز عوض شد. نميدانستيم بخنديم يا گريه کنيم. فرمانده گردان، آخرين تير را در ترکش گذاشت . نميدانست که از خجالت جرات خوشحالي نداريم. - برادر باقري خيلي از شما تعريف ميکرد. ديگر نتوانستم جلو اشکهايم را بگيريم؛ رسول و اصغر هم بدتر از من .
حسن آقا! - نه! حسن خودکارش را آهسته روي ميز نقشه گذاشت و درحالي که درفکر فرورفته بود، از جا بلند شد. علي يک قدم به عقب برداشت. فکر نميکرد حرفش حسن را تا اين حد تو فکر ببرد. - حالا ما يک چيزي گفتيم برادر باقري ، باور کنيد خداي ناخواسته قصه بدگويي کسي را نداشتم. حسن نزديک آمد و روبروي علي ايستاد. علي، عمق ناراحتي را در چشمان فرمانده قرارگاه به خوبي ميديد. - به من خوب نگاه کن علي آقا. اين گزارشي که من خواندم. درست است يا نه؟ يک کلام بگو: آره يا نه، فقط يک کلام . تکرار ميکنم... تدارکات ، جيرة بچه ها را روي حساب و کتاب داده يا نه؟ علي سربه زير انداخت . لحظهاي فکرکرد که کاش گزارش را به باقري نداده بود. - چي ميگويي؟ آره يا نه گفتن که فکر کردن ندارد. علي ، چنگ درموهايش انداخت و زيرلب گفت: «نه... نه، برادر باقري. » حسن ، تفنگ قنداق تاشويش را برداشت و روي شانه انداخت. علي جلوتر دويد و روبهروي حسن ايستاد. - چه کار ميخواهي بکني برادر باقري؟ حسن لبخندي زد و گفت:«فکر کردي فيلم و سترن بازي ميکنم و ميخواهم دخل آدم بدجنس فيلم را بياورم؟ واله از تو بعيد نيست علي آقا...» علي که خيالش راحت شده بود، نفس راحتي کشيد: «حقيقتاً برادر باقري از شما هيچي بعيد نيست. وقتي اسم بچه ها و حقکشي آنها پيش ميآيد، روپابند نميشويد.» حسن لبخند زد و با دست به بيرون اشاره کرد: - حالا اجازه هست برويم از نزديک حال و اوضاع بچهها را ببينيم؟ علي از سرراه کنار رفت و با دست به پيشانياش کوبيد . - برادر باقري، من خودم درستش ميکنم. برويم خط به چي؟ حالا يک اشتباهي شده، شما گذشت کنيد... هنوز حرفها در دهان علي لق ميخورد که دوباره حسن تو فکر رفت. گره توي ابرو انداخت و آهسته گفت: «بابا، عزيزمن ، جان من، اين بچه ها دارندخون ميدهند... يعني انتظار داري من و تو دست روي دست بگذاريم که هم خونشان را بدهند، هم گرسنگي و فلاکت بکشند؟ چرا؟ مگر خدا را خوش ميآيد؟!» علي دستهايش را به حالت تسليم بالاگرفت و پرسيد:«با موتور برويم يا با ماشين؟» حسن حرف او رانشينده گرفت و پريد روي موتور. - اجازه بدهيد من برانم برادر باقري... شما يک کمي خسته هستي... حسن کف دستش را به طرف او گرفت و گفت: ماسمامک را بده به من . » علي سوئيچ موتور را کف دست حسن گذاشت. موتور با يک هندل روشن شد. - بپربالا علي آقا که وقت تنگ است. تابه خط مقدم برسند، يک ساعتي طول کشيده بود. حسن اول به سراغ بچههاي مستقر در کانال رفت. چند خمپاره زوزه کشان زمين را شخم زدند و گرد و خاک را به آسمان بلند کردند. علي زيرلب صلوات فرستاد تا بلايي سرفرمانده قرارگاه نيايد. حسن وارد کانال شد. هيچ کس از آمدنش خبرنداشت. بعضي از نيروها هم هنوز او را نميشناختند . حسن از اين موضوع خوشحال بود. - برادر قرباني، سرتان را بگيريد پايين … تک تيراندازشان بدجوري ميزند… حسن خنديد و گفت: «فکر ميکني … اتفاقاً بدجوري ميخورند. اصلاً اينها آمدهاند تا بخورند؛ وگرنه با اين همه مهماتي که اينها دود هوا ميکنند،ميشود دنيا را گرفت.» علي ابرو بالاانداخت . هيچ حرفي براي پاسخ دادن نداشت. حالا به جايي رسيده بودند که کانال عمق بيشتري داشت. علي خيالش راحت شده بود. چند نفرکه به ديوار کانال تکيه دادهبودند. با ديدن آنهابرايشان دست تکان دادند. حسن به اولين نفر که رسيد، دست داد و روبوسي کرد. - شما تازه آمدهايد خط؟ حسن به علي نگاه کرد. معناي نگاهش براي علي روشن بود. ميبايست سکوت ميکرد. - … آره . امروز آمدهايم. - اينحا وضعيت چطور است ؟ جوانک بسيجي تمام قد از جا بلند شد. سرش را تا لبة کانال برد و به دورتر خيره شد. در همان وضعيت هم شروع به حرف زدن کرد: - الحمدالله بدنيست. دشمن بعضي شبها حرکات ايذايي ميکند؛ ولي تا بخواهند برگردند، چندتايي تلفات ميدهند. علي به بسيجي ديگري که به آنها زل زده بود ، نگاه کرد . لب و دهان او مثل زميني ترک خورده بود. هنوز حسسن او را نديده بود . -شما مال کدام شهر هستيد ؟ با سؤال او ، حسن به طرفش برگشت . علي تغيير ناگهاني او را به خوي ديد . -ما بچة ايرانيم ؟مگر شما نيستيد ؟ بسيجي با حرف حسن خندهاش گرفت و لب ترک خوردهاش خونين شد. در يک آن ، نگاه علي و حسن به هم گره خورد . چشمان حسن مثل کاسهاي پر از خون بود: -چرا لب و دهانت خشک است ؟ مگر اينجا چيزي براي خوردن پيدا نميشود؟ بسيجي دوباره خنديد و دستهايش را به آسمان گرفت . -خدا را شکر ، يک چيزهايي پيدا ميشود . ما که نيامديم مهماني . هرچي دادند، ميخوريم . ندادند هم لابد نيست که نميدهند . اشک در چشم حسن جمع شد. بيشتر از آن طاقت شنيدن حرفهاي بسيجي را نداشت . وبرگشت و به سرعت در شنيدن حرفهاي بسيجي را نداشت . برگشت و به سرعت در طول کانال به راه افتاد. وقتي ميرفت ، صداي بسيجي را شنيد : -کجا اخوي ؟ بابا کرسنه که نميماني …. صبر کن. علي که ميدانست اگر حسن را کادر بزني ، خودنش درنمي آيد . بي آنکه حرفي بزند، ترک موتور نشت و راه افتادند. تا به قرارگاه برسند، موتور مثل کشتي بيلنگر بالا و پايين ميپريد . علي در خودش جرات حرف زدن نميديد. مطمئن بود تا برسد ، حسن سراغ مسئول تدارکات را ميگيرد. وقتي رسيدند، حسن گفت : «فوري اعلام کن، جلسه اضطراري داريم همينجا ! از حاج احمد هم خواهش کن بيايد . بايد بداند اينجا چه خبر است. » علي رفت و ساعتي بعد فرماندهان نشسته بودند تا حسن شروع به حرف زدن کند علي به مسئول تدارکات که سگرمههايش توهم بود ، نگاه کرد حسن بسمالله گفت و از حاج احمد اجازه خواست که حرفش را شروع کند. حسن بيمقدمه گفت : ببينيد برادران ، انگار يک چيزهايي دارد با هم قاطي ميشود . با ما عشق مرد م ، خون مردم، بچههاي مردم و همه هستي اين مردم به جنگ دشمن آمدهايم . حلا چه طور بايد بفهميم که بابا از جيب همين مردم، براي خودشان خرج کردن که گناه کبيره نيست… حاج احمد گفت:«روشنتر بگو تا همه بدانيم چي شده…» …چشم، روشنتر ميگويم .اين آقايي که مسئو ل تدارکات است با چه اجازهاي ، با کدام فتوا سهميه کمپوت بچهها را قطع کرده . طرف لب و دهانش شده عينهو تخته؛ اما حرف نميزند، اعتراض نميکند. چون اعتقاد دارد با پاي خودش آمده . گرسنه است ،تشنه است، خسته است؛ ولي باز هم لبخند ميزند، بابا ، يک کمي فکر کنيم. خدا را خوش نميايد با بچههاي مردم بي معرفتي کنيم . مسئول تدارکات از جا بلند شد . رنگ از صورتش پريده بود. علي به دستهاي لرزان او نگاه کرد: برادر باقري به خدا من تقصيري ندارم . حسن با ناراحتي رو به او کرد و گفت: « شما تقصيري نداريد ؟ پس چه کسي مقصر است؟ لابد بچههاي رزمنده مقصرند که اهدايي خانوادهها را تحويل نمي گيرند.» برادر باقري به خدا هر وقت ما به اين بچهها کمپوت داديم ، ديديم آبش را ميخورند و ميوهاش را دور مياندارند . خب برادر جان ، اين اسراف است . من هم تصميم گرفتم که ديگر به آنها کمپوت ندهم . ناگهان چهرة حسن درهم رفت و به زمين خيره شد .بعد آهسته گفت: «شما اشتباه کرديد که چنين تصميم گرفتيد. اينها ممال خودشان را ميخورند . مگر از جيب من و تو خرج ميکنند؟ شما شده برويد ببينيد تو خط چه غوغايي است؟ از زمين و آسمان گلوله ميبارد .شايد فقط فرصت خوردن آب کمپوت را پيدا ميکنند که ميوهاش را نميخورند با اين حال، من اين حرفها حاليم نميشود. فردا با حاج احمد به خط ميرويم و شما با دست خودتان در کمپوتها را باز ميکنيد و به آنها ميدهيد اين کمترين کار براي عذرخواهي از بچههاي رزمنده است.» تا فردا از راه برسد و پرتو خورشيد صبحگاهي روي دشت خيمه بزند ، حسن خواب به چشمانش نيامد . بعد از نماز صبح هم همين طور بيدار نشسته بود. با آمدن حاج احمد به طرف خط مقدم راه افتادند . مسئول تدارکات ، قبل از طلوع آفتاب، کمپوتهارا به خط رسانده بود حالا منتظر بود تا حاج احمد و باقري بيايند .علي، آثار رضايت را در صورت حسن ميديد. مسئول تدارکات با ديدن آنها جلو آمد خمپارهها در دور و نزديک منفجر ميشدند . برادر باقري ، بادست خودم، همان طور که نظر شما بود ، کمپوتها را باز کردم و به بچهها دادم راضي شديد؟ حسن آرام نگاهش کرد و گفت: «هميشه هم نميشود به رضايت بني بشر راضي بود. نگاهت را بلاتر ببر… خيلي بالاتر.آن وقت چيزهايي ميبيني که رضايت من و امثال من ديگر به پشيزي نميارزد. بعد به راه افتادند. حسن به همان کانالي رسيد که قبلاً آمده بود. جوانک بسيجي را مشغول خوردن آب کمپوت ديد. لحظهايي نگاهش کرد. ميخواست برگردد که مثل آن روز دوباره صدايش را شيند: برگشتي ؟ خوب کاري کردي! فکر کردم دررفتي! حسن بلخندي زد و باصداي انفجار خمپارهاي به عقب برگشت. يکي گفت: «حاج احمد زخمي شده.» حسن با جوانک بسيجي خداحافظي کرد و گفت :«من کمپوت نگرفتهام الان ميروم و زودي برميگردم .»
نامهاي براي بهشت
حسن عرق پيشانياش را پاک کرد. لحظهاي به جلو خيره شد وهمه جا را خوب نگاه کرد. نقطههاي سياه در همه جا پراکنده بود. - بدجوري دارند موضع گيري ميکنند. حسن دوربين را به چشم گذاشت و در همان حال جواب علي را داد:«نبايد بگذاريم حسابي جاگير بشوند.ابن جوري تلفات زيادي ميدهيم .» علي دفترچهاش را زانو گذاشت و چشم به دهان حسن دوخت . نسيم ملايمي از روي تپه و خاکريزهاي بلند ، ورقهاي دفترچه را به صدا درآورد حسن دوربين را از چشمش برداشت . احتياط کن علي! علي با دست خاک آلود دو طرف دفترچه را چسبيد . حسن دوباره به نقطههاي سياه خيره شد . حالا بهتر ميتوانست جابجايي نيروهاي دشمن را ببيند. مختصات منطقه را گفت و علي يادداشت کرد. با شنيدن صداي موتور تانکها علي به سمت ديگري نگاه کرد ناخوداگاه روي زمين دراز کشيد و با انگشت محل آنها را نشان داد. -نکند قيچي بشويم برادر باقري؟ حسن دوربين را رو به جايي که صداي تانکها ميآمد، گرفت . «خدا آن روز را نياورد .» در نگاهشان باور کنند که ممکن است زحمات چند ماههشان به هدر برود .حسن پر چفيهاش را به پشت گردنش ماليد و از جا بلند شد. علي زودتر به پايين تپه دويد تا موتور سيکلت را روشن کند. حسن هنوز در فکر بود. -برادر باقري، بيا برويم ….اوضاع بدجوري قمر در عقرب است. تا حسن به پايين برسد، صداي سوت ميزد، گفت: «دارند گراي بچههاي مار را ميگيرند.» علي کلاج گرفت و دنده چاق کرد . لاستيک عقب موتور ، خاک را خراش داد. -نگران نباش …تا بخواهند گراي ما را پيدا کنند ، دخاشان را آوردهايم . تا به قرار گاه برسند،حسن مدام فکر کرده بود. از جايي دورتر ، بوي نخلهاي سوخته به مشام ميرسيد.سرو صداها بيشتر شده بود و همين نگراني را بيشتر ميکرد.بچههاي قرارگاه ، حسن را ديدند که به سرعت در سنگر فرماندهي ناپديد شد. علي که چهرةنگران آنها را ديد، رو به آنها انگشت به لب گذاشت : -هيس ! حاجي بدجوري عصبانيه. بعد، با ديدن کريم و کوله پشتي پر ازنامهاش به طرف او رفت . کريم ، موتور را روي جک رها کرد و عينک طلقياش را از صورت برداشت ، جاي عينک ، دو دايرة خاک آلود روي صورتش نقش بيسته بود. -خبرهاي خوب چي داري کريم جان؟ کريم لبخند زد و کوله پشتي رانشان داد: «نامة رسمي فقط يک عدد موجود است. بقيه، نامههاي ولي نعمتتان است.» علي با دست کوله پشتي را لمس کرد و با تعجب گفت: «اين همه نامة مردمي ؟» کريم در حالي که به طرف سنگر فرماندهي ميرفت ، به عقب برگشت: تازه همة اين نامهها نصب نصب کل نامهها هم نميشود. علي چند قدم به طرف او رفت و گفت : «لابد ميخواهي آنها را به برادر باقري بدهي ؟ » کريم با تعجب به علي نگاه کرد: خب،بله ! مثل هميشه . علي يک دستش را زير بغل کريم انداخت و خنده خنده گقت: «فعلاً ا زخيرش بگذر…برادر باقري امروز خيلي درگير است. چيزهايي که ديده خوشايند نيوده.» کريم دستش را و در حالي که خودش را به جلو ميکشيد ، اخم کرد: «خوشايند نبوده ، يعني چه؟خودش گفته نامهها که ميرسند . گاز موتور را بگيرند تا خودم را برسانم.» علي دست کريم گرقت و او را به طرف خود کشيد: کريم جان، آقا کريم ، امروز با همه روزها فرق ميکند.خداوکيلي بيا و وقت برادر باقري را نگير. کريم لحظهاي به علي خيره شد. حالا ديگر باور کرده بود که نبايد برود. باشه، اگر صلاح در اين است که ما سر سپردهايم ! علي سر او را خم کرد و پيشانياش را بوسيد: «اگر ميدانستي چه فکرهايي دارد او را عذاب ميدهد ، اصلاً دور امروز را يک خط قرمز ميکشيدي . کريم به طرف موتورش رفت. دوباره عينک طلقياش را به چشم زد و کوله پشتياش را به پشت حمايل کرد. تو صداي قارقار موتو ر،صدايي را شنيد«…آهاي …اخوي… نيامده رفتني شدي؟» کريم زودتر از علي به عقب برگشت . لبخند حسن را که ديد،موتور را بي جک رها کرد ودويد: سلام برادر باقري.اين علي آقاي شما چي ميگويد دم از بيوفايي ميزند. حسن چند قدم بلند برداشت و او را در آغوش گرفت: علي آقا دم از بي وفايي ميزند؟ گوش نده! حساب نامههايي که تو ميآوري ، با حساب و کتاب جنگ يکي است اگر اين نامهها نباشد که ما نميدانيم پس و پيشمان کجاست.حالا چه آوردهاي؟ کريم تو کيف دستش براي علي خط و نشان کشيد و کوله پشتياش را از پشت پايين آورد. علي به صورت حسن نگاه کرد او را آرام تر از گذشته ديد آهسته گفت: به نتيجه رسيدي ؟ حسن لبخند زد و در حالي که سرش را رو به آسمان گرفته بود، گفت : «اگر توکل کنيم، دلمان هم آرام ميشود». کريم بستههاي نامه را رو به حسن گرفت : همه اينها، نامههاي مردم است. با صداي بوق پي در پي ماشين تويوتا ، هر سه به طرف آن گردن کشيدند. علي از پشت شيشههاي گل مالي شده،باکري را شناخت. حسن رو به کريم گفت: «نامهها را ببر داخل سنگر .» و خودش به طرف تويوتا رفت. باکري از ماشين پياده شد و با قدمهاي بلند به طرف آنها آمد سلام… حسن دستش را دراز کرد و هر دو به گرمي دست هم ديگر را فشردند.علي نگرانيهاي ساعتي پيش را اکنون در صورت باکري ميديد . چه خبر؟ باکري لبخند زد و با اشاره سر سنگر را نشان داد . حسن به علي نگاه کرد و گفت:« خودماني است.» باکري دوباره لبخند زد و زير لب گفت : «اسغفرالله ، ماکه قصد بدي نداشتيم .» بعد هر سه به طرف سنگر فرماندهي رفتند .باکري نشست و دکمة لباسش را باز کرد.هرم گرما در فضاي سنگر بازي ميکرد. علي پارچ پلاستيکي را روي ميز چوبي گذاشت . باکري ليوان را پر از آب کرد و بسم الله گفت. بفرماييد. … نوش جان … حسن به دهان او چشم دوخته بود. باکري روي ميز خم شد و کاغذ کالک را روي آن پهن کرد. تا اينجا جلو آمدهاند! يعني تا جايي که قرار بود بچههاي ما قبل از فرمان عمليات در آنجا مستقر بشوند. حسن خيره نگاهش کرد و گفت : «تو مختصات ما هم دارند يک نعل اسب درست ميکنند. اين يعني قتلگاه !» باکري سرش را روي ميز گذاشت . علي ديد که شانههاي او ميلرزد. وقتي سر را بلند کرد ، چشمهايش از اشک خيس بود. … جواب بچهها را چي بدهيم؟مگر ميشود به آنها گفت که برگرديد،برويد تو سنگرهايتان بنشينيد. آنها الان آماده شدهاند. مگر خودت نديدي که با چه شور و شوقي خودشان را آماده عمليات کردهاند. » حسن ديگر طاقت شنيدن حرفهاي باکري را نداشت . در حالي که بغض گلويش را ميفشرد،گفت: «نه! امکان ندارد. اين عمليات،با اين اوضاعي که همة ما ميدانيم،به جز شکست نتيجهاي ندارد.» باکري دوباره جرعهاي آب نوشيد. علي به قطرات درشت عرق که روي پيشاني او بازي ميکرد، خيره شده. …حسن جان ، ما نميتوانيم جلو بچهها را بگيريم. الان چند تيپ و گردان خودشان را آماده کردهاند تا به قلب دشمن بزنند. چطوري ميخواهي به آنها بگويي که عمليات لغو شده؟ حسن از جا بلند شد. بايد جلو اين احساسات گرفته بشود. مردم به اميدي بچههاي خودشان را به ما سپردهاند… بعد ما بياييم دستي دستي آنها را به قتلگاه ببريم. علي آرام نامه ها را باز ميکرد و مشغول خواندن آنها بود. باکري لحظهاي فکر کرد و گفت: «يعني به نيروها بگوييم چون احتمال شکست وجود دارد، عمليات لغو شده؟» بله! اما من احتمال نميدهم ، بلکه يقين دارم که اگر عمليات کنيم، شکست ميخوريم. ناگهان علي با صداي بلند گفت : «برادري باقري؟» حسن با تعجب به او نگاه کرد«چيه؟» علي نامه را به او داد و گفت:«بخوان ، ببين چقدر حرفهاي اين دختربچه تکان دهنده است.» حسن لحظاتي به نامه خيره شد. وقتي نامه را خواند، اشک از چشمش سرازير شد. باکري به علي نگاه کرد: چي بود تو اين نامه؟ حسن، کاغذ کالک را از روي ميز جمع کرد و روبه باکري لبخند زد: اين نامه ، جواب احساسات بچههايي است که الان منتظرند فرمان عمليات صادر بشود. باکري هم از جا بلند شد و به نامه نگاه کرد. لحظاتي بعد، صورت او هم از اشک خيس شد. ميدانم ميخواهي چه کار کني. اين نامه، آتش به جان بچهها ميزند. حسن رو به علي کرد و گفت :« با فرمانده ها هماهنگ کن، امشب ميخواهم با نيروها حرف بزنم.» چند ساعت بعد، در حاليکه که ماه در وسط آسمان پرتوافشاني ميکرد، حسن رو به روي نيروهاي لشکر ايستاده بود. وقتي گفت قرار است عمليات لغوبشود، فرياد «جنگ جنگ تا پيروزي » آنها به آسمان رفت. حسن منتظر ماندتا شعارها تمام بشود؛ اما پشت هرشعار،شعار ديگري بود. حسن نامه را بالابرد و فرياد کشيد: اين نامه، جواب همة ما را ميدهد . صبرکنيد و گوش کنيد. اگر قانع شديد، بسم الله همه با هم ميرويم. اين نامه را يک دختر بچه هشت – نه ساله نوشته. اگر گوش بدهيد. ميخوانم… ناگهان سکوت عجيبي همه جا را گرفت. حسن با بغض گلو خواند: اين دختربچه ،نماينده همه مردم و همه خانوادههايي است که چشم اميد به برگشتن شما دارند. حالا ببينيد چي نوشته؟ با همان صداقت خودش، با همان انشا و کلماتي که بلد بوده، نوشته: ما تله بيزون نداريم که شما رزمندههاي اسلام را ببينيم ؛ اما همه شما را دوست داريم . من و پدر و مادرم براي شما دعا ميکنيم. خودتان را بيخودي به خطر نيندازيد، چون خون شما براي ما عزيزي است. ما فقيريم ؛ اما دلمان ميخواهد هرچي داريم، به شما رزمندهها بدهيم تا اسلام را کمک کنيم. تو را به خدا مواظب خودتان باشيد. مردم ايران. روز و شب منتظرند تا بچههاشان دشمن را شکست بدهندو برگردند. به اميد پيروزي اسلام برکفر. وقتي صداي گريه نيروها بلند شد، حسن روي زانو نشست و سرش را ميان دو دست پنهان کرد. چند ماه بعد، خبرپيروزي عمليات رمضان به گوش همه رسيد و کريم تعداد کولهپشتيهايش را زيادکرد.
آخرين شناسايي
هوا سرد سرد بود . از سوزش سرما که تا مغز استخوانهايم فرو رفته بود ، بالا و پايين ميپريدم که برادرم حسن صدايم زد : محمد…. محمد….. با چشمان گشاده شده و دهان باز نگاهش کردم . مانده بودم آن همه تحمل را از کجا آورده و چه وقت ميخوابد ! از روزي که به منطقه آمده بودم ، شبي نبود که بيدار نمانده باشد. چرا ايستادهاي و نگاهم ميکني؟! هايي تو دستهايم کردم و به اطرافش دويدم . روپا بند نبود. کوله پشتي به دست ، جلو ساختمان فرماندهي قدم ميزد. ميدانستم قرار است قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي براي شناسايي به منطقه برويم . بي حرف، روبه رويش ايستادم . لبهاي ترک خوردهاش را به خندهکش داد و گفت: به بچهها بگو آماده باشند. ميرويم غرب رودخانة دويرج. تا آن روز به آنجا بودم؛ولي وصف خطراتش را شنيده بودم . پاسگاه مرزي آنجا بود. آب نداشتة دهانم را قورت دادم و بي حرف به طرف سنگر دويدم . بچهها پشت سنگر دور آتش نشسته بودند. گونههايشان چنان سرخ بود که انگار پوست انار چسباندهاند . کنارشان نشستم. دستمهايم را که به کبودي ميزد ، روي آتش گرفتم وآهسته گفتم : حسن ميگه آماده باشيد. يکهو همة نگاهها که از حرف من درشت شده بود، به صورتم دوخته شد. الآن؟! در جوابشان فقط پلکهايم را باز و بسته کردم . آفتاب ،کدر و بيرمق در وسط آسمان بود که همگي دور جيپ جمع شديم . بقاي و صفار و مومنيان و رضواني پشت نشستند و من و پالاش و حسن جلو؛ تنگ هم . پهلو به پهلو . همه ، ساکت به دشت چشم دوخته بودند. حسن چنان در خود فرو رفته بود که انگار توي اين دنيا نبود. پلکهاي خستهاش هر چند دقيقه يک بار روي هم افتاد. چند دقيقه يک بار هم افتاد. چند بار دهان باز کردم تا بگويم سرش را روي شانهام بگذار و چرتي بزند؛ ولي حرفي از آن بيرون نريخت. انگار لال شده بودم . به محض اينکه در ديد عراقيها قرار گرفتيم ، راست، چپ، جلو و عقبمان را با خمپاره کوبيدند . زمين به لرزه افتاد. پيشروي ديگر ممکن نبود در منطقة چنانه – فکه از جبيپ پياده شديم . ناگهان صداي گوشخراش هواپيماها فضا را پر کرد؛ ولي هيچ بمبي روي زمين ريخته نشد. به اطرافمان نگاه کرديم . هيچ جان پناهي در منطقه نبود؛جز يک سنگر بدون سقف . با فرياد حسن ، داخل سنگر شديم . گرم تر از بيرون بود. روي زمين پهن شده بوديم که گلولههاي خمپاره مثل تگرگهاي درشت باريدن گرفت. حسن، بيتوجه به باران خمپاره ، کولهپشتياش را برداشت و چيزهايي را که با خود آورده بود، خالي کرد. بعد دوربينش را جلوي چشمانش گرفت. نزديک پاسگاه مرزي ، چند نفر خمپاره انداز و سرباز پياده هرچند دقيقه يکبار جواب گلولههاي عراقي را ميدادند. خيره شدم به صورت حسن ،چشمهايش پشت دوربين همچنان اطراف را ميگشت . به نظرم آمد آن چشمها در اين دنيا نيستند. زيرلب گفت: « امروز ميتوانيم مختصات منطقه را ثبت کنيم. » با اشارة حسن ، نقشه را جلويش بازکردم . چشم از دوربين برداشت و به آن زل زد.بعد دوباره دوربين را جلوي چشمانش گرفت. روي زانوهايم کنارش نشستم و نقشه را نگاه کردم . نقشه حسن چنان تميز بود که انگار از جلد پلاستيکياش بيرون نيامده بود. از سنگرسر بيرون کردم . يکهو انگار همة سلاحهاي دشمن روي ما آتش کرد. حسن فرياد کشيد: چه کار داري ميکني؟! دستپاچه خود را به پشتش کشاندم . بقايي، اشارهاي کرد: مگر قصد داري همه مان را بفرستي هوا؟! دست و پايم سست شد. هيچ حرفي براي گفتن نداشتم. همانطور ماندم. آسمان از دود سياه شده بود. نفسهايمان به زور بالا و پايين ميرفت. گلولههايمان به سوزش افتاده بود. حسن، سرفه کنان، در حالي که دوربين را از جلو چشمان قرمزشدهاش کنار ميکشيد، گفت: محمد ، تو برو از خمپارهاندزها بپرس که مختصات محل چند است و از روي نقشه الان ما کجا هستيم؟ دو دل از جايم کنده شدم. يک چشمم به حسن بود و چشم ديگرم به ديوارة سنگر . تا از سنگر خارج شدم هزار گلوله سوت کشان از بالاي سرم گذشتند. چرا وايستادي؟ بروديگر... مواظب خودت باش ... خميده برو ... صداي حسن بود که از لابه لاي انفجارها شنيده ميشد. درجوابش لبخند زدم و خميده از سنگر خارج شدم. احساس بدي ، وجودم را پرکرده بود. در آن هواي سرد، گرما و دلهره امانم را بريده بود. براي لحظهاي پاسست کردم. زمين اطراف سنگر، زيرو رو شده بود. انگار شخمش زده بودند. دورتر، چند تا چالة انفجار ديده ميشد ؛ سياه دهانة غار. با صداي سوت خمپارهاي ،خود را به زمين کوبيدم و به آن چنگ انداختم. دردي زيرناخنهايم ريخته شد. صداي حسن، بريده بريده به گوشم ميرسيد: محمد...محمد...سالمي... سالمي؟ فرياد کشيدم : «آره...آره...» گوشهايم از هوا و سوت و جيغ پرشده بود. »شايد خمپارهاندازها ندانند مختصات محل چند است...»اين سوال رااز خود کردم و سربرگرداندم طرف سنگر، بهسرم زد برگردم يکهو صداي حسن در گوشن پيچيد: چرا وايستادي؟! عرق پيشانيام را با پشت دست گرفتم . آهسته ، انگار که قصد قدم کردن دشت را داشته باشم،به راه افتادم. بين قدم شمارة شانزده و هفده بودم که ناگهان خمپارهاي جيغ کشان از بالاي سرم گذشت و خود را دورتر از من به زمين کوباند .ترکشها، هواي دوده گرفته را شکافتند و زمين اطرافم را دريدند. موجي از گردو خاک برسرو صورتم هجوم آورد. سرم به بزرگي دشت شده بود و چشمانم جايي را نميديد. از دود و گردو خاک ، نفسم بالانميآيد. قلبم مثل طبل پارهشدهاي يکضرب ميکوبيد. چشمانم را به زور باز کردم و از ميان طوفان دود و خاک به سنگر نگاه کردم . کسي به طرفم ميدويد. بچه ها شهيد شدند.. صداي مرتضي صفار را شناختم . قلبم براي لحظهاي از کار افتاد. احساس کردم دشت را به سرم کوبيدند. گيج شده بودم . همه جا تار و سياه ميديدم . با تمام قدرتي که در پاهايم داشتم، به طرف سنگر دويدم. سنگر غرق در دودو خاک و خون بود . چشم آويزان بود. حسن، آهسته نفس نفس ميزد . دويدم به طرفش و بغلش کردم. اشک، صورتم را پوشانده بود. دستپاچه بودم . يک نفر فرياد ميکشيد: جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد... با رسيدن جيپ ، حسن و بقية بچهها را سوار کرديم. تنم از خون حسن خيس شده بود. گوشم را نزديک دهانش بردم ؛ او غلامحسين بود و ... دردآلود امام حسين(ع) را صدا ميزد.