من در چند روز ابتدايي عمليات حضور نداشتم اما پس از چند روز از عمليات به همراه سردار شهيد صادق مكتبي كه فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا بود از گرگان به جبهه رفتيم البته صادق در عمليات شركت داشت و در مرخصي به سر ميبرد. وقتي به منطقه رسيديم نيروهاي گردان داشتند خودشان را براي جواب دادن به پاتكهاي سنگين دشمن آماده ميكردند. شهيد صادق سريع دست به كار شد و در حين آماده كردن بچهها، از خاطراتش در عملياتهاي قبلي صحبت ميكرد و به اين وسيله تجارب خود را به بچهها انتقال ميداد. در منطقهاي در كنار اروند مستقر بوديم و قرار بود از آنجا به فاو برويم. بعد از مدتي از آنجا هم حركت كرديم و به آن طرف اروند رفتيم و در كنار خاكريزي موضع گرفتيم. همان جا به خواب عميقي فرو رفتيم. در خواب ديدم كه امام جمعه شهرمان عبايش را انداخته و با دست به زانوهايش ميزند. و با حالتي ميگويد: «بچهها را شهيد كردند…» وقتي بلند شدم حالتي عجيب داشتم به ناگاه به ياد صادق افتادم؛ ياد سخنرانيهايي كه در اين مدت ميكرد. وقتي پيدايش كردم ديدم نماز صبحش را خوانده و دارد زيارت عاشورا ميخواند يك حال و هواي ديگري داشت. او را در آغوش گرفتم و بوسيدم و او نيز با نگاهي سرشار از محبت نگاهم كرد. ساعت 2 بعد از ظهر بود كه صادق گفت: «بچهها آماده باشيد تا به شناسايي برويم.» من گفتم: ميتوانم با شما بيايم؟ صادق گفت: «بيا! به روي چشم.» به اتفاق چند نفر از بچهها به كنار اروند رفتيم و بعد از غسل شهادت به اتفاق هم به سوي كارخانهي نمك حركت كرديم. شب را همانجا مانديم و با دعا، مناجات و خواندن مصيبت اهل بيت (س) شب را به صبح رسانديم. صبح قرار بود براي شناسايي برويم. قبل از رفتن براي شناسايي، من وضو گرفتم و در حال خواندن سوره الرحمن بودم كه صادق براي وضو گرفتن به بيرون رفت. در حال وضو گرفتن بود كه يك خمپاره 120 كنارش فرود آمد و او را به ديار باقي برد روحش شاد و راهش پررهرو باد.
براساس خاطرهاي از اصغر قليپور ـ گرگان