22 خرداد 1335 ه ش در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به پايان برد و ديپلم گرفت .
در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند .
در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است :
... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... .
در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد .
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد .
يكي از همرزمانش مي گويد :
بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت .
سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست .
در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند .
ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد .
پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وجـود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر بـاز مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند .
در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرماندهـان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد :
با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد .
در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد .
در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتنـد ، چـون معتقـد بودنـد امكان دارد كه روزي مرتضـي به شهـادت برسـد و دخترشـان بيـوه بمـاند .
ياغچيان در كارهـاي گروهـي پيش قدم بود و در جبهـه و يا در سپـاه براي دوستـانش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت :
افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند .
ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بيشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذايـي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خـورد . به هنگام عملياتهـا شـوري وصف ناپذيـر سر تا پاي وجـودش را فـرا مي گرفت و مي گفت :
نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوستـانش معتقـد بودنـد كه مرتضي ياغچيـان از جمله نيروهايـي بود كه بعد از عمليات خيبـر بـاز نخواهـد گشت و به شهـادت خواهد رسـيد .
مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ »
او در وصيت نامه اش مي نويسد :
به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم .
سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد .
شهادت مرتضي ياغچيان را با بي سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد .
پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پيکرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .
منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توکلي,نشر شاهد,تهران-1384
وصيتنامه
بنام خدا و براي خدا، در راه خدا اين وصيتنامه را مينويسم تا حجت باشد به آنكه بعد از من نگويند نا آگاه بود و نادان و بي هدف ، بلكه من زندگي از حسين آموختم كه فرمود: مرگ با عزت به از زندگي با ذلت است .
بار خدايا بنده اي هستم گناهكار و روسياه و شرمسار و در خود لياقت شهيد شدن را نمي بينم مگر آنكه تو خود بر من رحم كني و عنايت به من بنمائي شربت شهادت را ، خداوندا ، امروز نائب امام زمان با دم مسيحائي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن مي آموزد و روز امتحان است و اگر لحظهاي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش و از لغزشهاي نگاهمان دار تا به صراط مستقيم هدايت شويم ، اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد تا ريشه اش محكم شود و اگر ما در اين امر قصور كنيم فرداي تاريخ هم در مقابل خدا و رسول خدا و هم نسل آينده مسئول خواهيم بود و جوابگو، و بر ماست كه به نداي« هل من ناصر ينصرني » امام عزيزمان لبيك گفته و به ياري او بشتابيم كه ياري او ياري اسلام و پيامبر است، « ان تنصرالله ينصركم و يثبّت اقدامكم » و اگر ياري كنيم خدا را ، ياري خواهد نمود ما را در رسيدن به مقام والاي انسانيت ، و راهنمايي خواهند نمود ما را در رسيدن به هدف نهائي .
امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران,جايگاه عاشقان خدا ,قرارگاه سرداران رسول گرامي و پويندگان راه علي و پيروان حسين و سربازان امام زمان (عج) و ياوران رهبر عزيز خميني كبير و راهيان شهادت بيايم. براي رسيدن به اين مكان چه انتظارها كشيدهام خدا ميداند و با آگاهي كامل و با عشق به الله به اين راه آمدهام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم و به خدا برسم .
و شما پدر و مادرم اگر من شهيد شدم غم مداريد چون من يك شهيدم و هرگز نميميرم و پيش معبودم روزي به من داده خواهد شد . ثانياً من امانتي بيش در پيش شما نبودم و شاد باشيد كه چه خوب دين خود را ادا كرديد و از اينكه در تربيت من خيلي زحمت كشيديد و من خيلي شما را اذيت كردهام حلاليت مي طلبم و ميخواهم كه در مرگ من زياد گريه نكنيد كه هم اجر من كم ميشود و هم ثواب شما .
به خاطر خدا گريه كنيد و از ترس روز قيامت . برادران و خواهرم از اينكه خيلي شما را ناراحت كردهام و زحمات زيادي به خاطر من متحمل شدهايد اميدوارم مرا ببخشيد و تقاضا دارم از دامن امام دست برنداريد و اسلام را به وسيله فرد نشناسيد، بلكه افراد را با معيارهاي اسلامي بشناسيد و از شما ميخواهم كه نگذاريد اسلحه من زمين بيافتد، بلكه تك تك شما يك پاسدار، براي اسلام باشيد . انشاءالله .
دوستان و برادرانم ، از همه عاجزانه حلاليّت مي طلبم و تقاضا مي كنم امام عزيز را تنها نگذاريد و به جان او دعا كنيد تا ظهور آقا امام زمان (عج) و در راه پياده شدن احكام و قوانين اسلام تا جايي كه ميتوانيد تلاش كنيد . همه شما را به خدا ميسپارم .
از همه التماس دعا براي طول عمر امام را داريم.
17/2/61 مرتضي ياغچيان قرارگاه كربلا
خاطرات
احد پنجه شكار:
از بچگي با ايشان آشنا بودم و با هم بزرگ شديم . پدر من در مجاورت مغازه پدر مرتضي دكان داشت . آن زمان هنوز ما به سن تكليف نرسيده بوديم ولي ايشان دائم نماز مي خواند و مرتب در جلسات عزاداري سالار شهيدان شركت مي كرد و هميشه در مساجد حاضر بود . آنها در محله نوبر تبريز ( نزديك بازارچه حاج جبار نائب ) تقريباً با منزل آيت الله قاضي طباطبايي - امام جمعه شهيد تبريز - همسايه بودند و در بازار در همسايگي مسجد ايشان مغازه داشتند . از اين رو مرتضي علاقه زيادي به آن مسجد و خود آيت الله قاضي طباطبايي داشت .
پدرشهيد :
از پادگان به مرتضي و امثال او فشار مي آوردند كه جلوي مردم را بگيرند ولي مرتضي به حرف آنها گوش نمي داد . به همين خاطر بازداشت شد .
در منزل نشسته بوديم و شام مي خورديم كه ناگهان اطلاع دادند كه مردم براي گرفتن صدا و سيما در حال حركت هستند . بلافاصله ايشان نيز برخاستند و رفتند .
مصطفي الموسوي :
هميشه مرتب و منظم بود و لباسهاي تميز مي پوشيد . دائم شانه در جيبش بود و براي پاكيزگي ارزش خاصي قائل بود . در هنگام غذا خوردن قناعت مي كرد .
پدرشهيد :
صبح بود . به ايشان گفتم برايت فرش خريده ام و ان شاءالله تو را به زودي داماد خواهم كرد و بايد در تبريز بماني . در جواب گفت : « آقاجان ! چه حرفهايي مي زند ، بايد شما را به سوسنگرد ببرم تا ببينيد دشمن چه بلايي بر سر ما مي آورد . و تا وقتي كه انتقام خون آن عزيزان را نگيرم برنخواهم گشت و حرف ديگر اينكه حتماً اين فرش را بفروش و پولش را بفرست بيايد جبهه . »
مصطفي الموسـوي :
من و محمد آقاكيشي و شهيد ورمزيار و آقا مرتضي در تنگه چزابه رو به منطقه عملياتي ايستاده بوديم . مرتضي دستم را گرفت و گفت : « ديگر آخرين ساعت زندگي مرتضي است . » گفتم : چه شده ؟ به افق اشاره كرد و گفت : « خورشيد دارد در كجا غروب مي كند ؟ » گفتم خودت كه گفتي ! گفت : « مرتضي در آنجا خواهد ماند و ديگر نخواهد آمد . » گفتم باز هم ديوانه شدي . مگر چه خبر شده است ؟ گفت : « نخير خدا مي داند كه اگر اين بار بروم ديگر برگشتني نيستم . » و همانطور هم شد .
مصطفي الموسوي :
بعد از شهادت حميد باكري به آقا مرتضي خبر دادند كه به عقبه بيايد . ايشان را با موتورسيكلت به سنگر آقاي مهندس باكري آوردم . مهدي باكري به ايشان مأموريت دادند تا بروند و از وضعيت حميد آقا اطلاع كسب كنند و به جاي وي فرماندهي را بر عهده بگيرند و بچه ها را جمع كنند ... . بعد از جدا شدن از ما ، تا دو ساعت در خط مقدم حضور داشت . با بي سيم با من در تماس بود ، تا اينكه زخمي شدن خود را اطلاع داد ، ولي از شهادت ايشان اطلاعـي پيدا نكرديم . آقا مهدي تا يك ماه شهادت آقا مرتضي را باور نمي كرد .
محمد آقاكيشي :
بي سيم چي مرتضي مي گفت : « مرتضي در اثر اصابت تركش يك دستش قطع شده بود ، اما براي اينكه ما نترسيم به روي خودش نياورد و آرام گفت : « نمي توانم فركانس بي سيم را عوض كنم ، دشمن روي خط ما آمده است . » فركانس را عوض كردم ... اما آويزان بودن دستش چيزي نبود كه ما نتوانيم نبينيم . »
يعقوب کريمي:
امروز ، روز حماسه اي ديگر است . قرار است خوفي در دل دشمنان خدا ايجاد شود تا آنان جرات هيچگونه جسارتي را به خود ندهند . پيامبر فرمان مي دهند، که بر سر هر چادر، آتش روشن کنند . چادر در چادر، نور در نور ، و اينک دشمن که به چادرهاي رسالت مي نگرد ، آنها را بسيار مي بيند . بسيار ، بسيار. سخت بيمناک مي شود . چگونه با اين همه درگير خواهم شد . شکست ما حتمي است . پس، فرار بسيار پسنديده تر از جنگ است .
عمليات والفجر يک . در اين محور کار بسيار سخت بود . اما لشکر عاشورا موفق شد . اين منطقه را زير آتش دشمن قرار داشت . قرار بود، لشکر خط را پس از شکستن و استقرار نيروهاي خودي حفظ کند ، تا آتش دشمن متوقف شود و بعد خط را به ارتش تحويل دهد . گردانها ، نيروهاي زيادي را از دست داده بودند . اما خط شکسته شده و وعده خدا هم همين بود . اما براي حفظ خط ، نيرو لازم بود . خدايا چه بايد کرد ؟ آقا مهدي خيلي ناراحت بود .
ناگهان گويي فجر ديگري شد . اگر آنجا بودي مي ديدي که آقا مرتضي از نفربر خارج شد و با سرعت سوار موتور شد و به سرعت به سوي خط رفت . اگر آنجا بودي مي ديدي که آقا مرتضي چنان سريع خود را به خط رساند که باور کردني نبود .
وقتي آقا مرتضي به خط رسيد ، فهميد هيچ نيرويي در آنجا نمانده است . تيرباري برداشت و آن را به طرف عراقيها نشانه رفت و شروع کرد به شليک کردن . گلوله هاي تير بار که تمام شد ، آرپي جي را برداشت و بعد کلاش را . چند نارنجک پرتاب کرد . گاه از اين گوشه خط شليک مي کرد و مي دويد آن سو و آرپي جي مي زد و بعد کمي آن طرف تر، تير بار را آتش مي کرد . از گوشه اي ديگر نارنجک پرتاب مي کرد و از گوشه اي ديگر گلوله اي ديگر .
آنقدر سريع مي دويد که او را در تمام خط مي توانستي ببيني . قطعي در آتش نبود . شليک مداوم . عراقيها پاتک مي زدند و او به تنهايي حدود 4 ساعت در خط ماند . گلوله پشت گلوله و هر گلوله از گوشه اي و از سويي و اينک دشمن نظاره گر است .
آخر اين همه آتش از کجاست . مگر چند گردان از نيروهاي آنها سالم هستند که چنين آتش دارند !
آري. اينجا نه چند گردان ، بلکه يک لشکر بيدار است . اينجا يک ملت در کمين دشمن خود خفته است تا اگر دست از پا خطا کند ، انتقام گيرد . اينجا تمامي سرداران خفته در خاک بيدارند و گلوله اي به سوي تو پرتاب مي کنند . اينجا ملائک نيز به ياري آمده اند . اينجا پرندگان نيز به کمک مي آيند . اين سجيل است که بر سرت سرازير است .
آري اينجا ميدانگاه نبرد بدر است . بعد از 1400 سال باز خداوند مي آفريند . مدام مي آفريند و تو مي داني ،که تک تک گلوله ها چه خوفي در دل دشمن ايجاد مي کنند . اينجا هر چادر ، هزار چادر انگاشته مي شود و اينجا هر گلوله ، هزار گلوله و بالاتر از آنها هر مرد ، هزار مرد است .
رضا پور ستار:
اينجا بيابان «جنيسره» نيست . اينجا ارتفاعات پنجوين است . اينجا همه مسيح گونه اند و مسيح خود در ميان اينان است . سرود فجر در حال سروده شدن است . اينان خسته راه و گشنه نان نيستند . اينجا، حرص دفع دشمن است و خستگي دفاع ، که خود نوش آفرين است .
اينجا بچه ها سه روز است که نه غذا خورده اند و نه آب نوشيده اند . اما سينه شان مالامال عشق دجله و شهيد فرات است . اينجا هيچکس در پي نان نيست و کسي ناله آب سر نداده است . اينجا آقا مرتضي با ماست . او نيز همچون ما، تشنه و گرسنه است . اما سير است . ما نيز به او اقتدا مي کنيم . در اينجا کرکسان، همچون کرکسان صحنه عاشورا ، هم خيمه ها را آتش مي زنند و هم حسين را در ميدان نبرد شهيد مي کنند . بعثي ها، پنجوين را تخريب مي کنند . ما مقاومت را آموخته بوديم ، آموزش مکرر . پنجوين آماج حمله هاي آنان بود . پل ها ، تاسيسات و همه جا .
در بدر، دشمن هزار نفر بود و ما 313 نفر ، اينجا دشمن صد کاميون دارد و ما 25 نفر هستيم . دشمن سر حال است و غذا و آب دارد و ما نداريم .
دشمن سالم است و ما زخمي . اما آقا مرتضي مي گفت : بايد مقاومت کنيم .
شهدا نيز برخاسته بودند و مي جنگيدند و نه ، ملائک نيز به کمک ما آمده بودند . بالاخره، خدا نيز به ياري آمده بود . کفر بايستي به زانو در مي آمد .
تانکهاي دشمن مي خواهند بر ارتفاعات کله قندي مستولي شوند . اگر مستولي شوند ، تلفات ما زياد خواهد بود . مگر مي گذاريم . گسترده بوديم در تمام منطقه . باطري بي سيم تمام شده است و من بايد تمام منطقه را بدوم تا همه را با خبر کنم . هاجر را به ياد آر . کعبه عشق را بارها طواف کرده ايم . ميان صفا و مروه را، نه هفت بار بلکه هفتاد بار يا نه ، هفت هزار بار دويده ايم ، تا زمزم عشق جوشان شده است .
ارتفاعات پنجوين که چيزي نيست ، مي روم به يا شهدا . آقا مرتضي، قائم مقام لشکر است و تير اندازي مي کند . امدادگري مي کند . هشتاد تانک دشمن را، بايد با آرپي جي از بين ببريم . همه اينها با مرتضي است ، پس مي توان دويد و به همه گفت .
آقا مرتضي مي گفت : بايستي مقاومت کرد . آبروي شهدا، دست ماست . نبايد با آن بازي کرد . با تک تک بچه ها صحبت کرد . در ميان صفا و مروه . يادش بخير، يکي از بچه ها (کبوتري) آنقدر خسته شده بود، که توان بلند کردن اورکتش را ، از زمين نداشت. من آن را بدوشش انداختم ، اما او همچنان مقاومت مي کرد .
بچه ها گويي کمپوتي گير آورده اند . چقدر کوچک و ما چند نفريم ؟!
35 نفر يا شايد 50 نفر ، کمپوت را باز کرديم . همه خوردند . همه از آبش نيز نوشيدند . اين کمپوت چرا تمام نمي شود . مگر اينجا کجاست ؟ و حالا چه وقت است ؟
خمپاره اي افتاد . کبوتري پرواز کرد . چند تن مجروح شدند . آقا مرتضي ماند، تا دروازه هاي خيبر را جابجا کند .
حبيب آقاجاني :
والفجر . وليال عشر .
اينک به فجري ديگر، ياد خواهد شد . نه يکبار . نه دوبار . نه سه بار . بلکه ده بار و يا بيشتر . قسم هاي پي در پي .
و حال در آستانه چهارمين فجر .
گردان ما براي مرحله دوم عمليات والفجر 4 آماده مي شود . اينجا را مشخص کرده اند، تا مستقر شويم . آماده مي شويم تا چادر ها را بر افرازيم .
بسيجي اي پيش مي آيد . چهره اش سوخته است . لبخندي چهره اش را پوشانده است . در انتهاي فکش، به خاطر لبخند ها مدام فرو رفتگي است . چهره اي غرق در تبسم ، لباس خاکي اش از حضور پيوسته اش خبر مي دهد . بي آنکه کسي از او بخواهد در چادر زدن کمک مي کند . البته همراه با راهنمايي . چند بار مي خواهيم چادر را جايي نصب کنيم که مانع مي شود و جاي آن را تغيير مي دهد . اينجا در ديد دشمن است . اينجا صاف نيست و....
يکي از بچه هاي بسيجي خسته است . حال عوض کردن جاي چادر هاي نصب شده را ندارد . ناگهان چهره اش در هم مي شود .
آقا تو کي هستي که دستور مي دهي ؟ ما خودمان مي دانيم کجا چادر بزنيم .
او که راهنمايي مي کرد ، عقب مي کشد . چادر ديگري نصب مي کنيم که باز مي آيد .
اينجا جاي مناسبي نيست ، آنجا بهتر است . چون در ديد دشمن نيست و در نزديکي چادرهاي ديگر هم نيست .
بسيجي عصباني فرياد مي کشد .
بابا تو چه کاره اي ؟ چرا دخالت مي کني ؟
من دخالت نمي کنم . شما چادرهايتان را بايد در محل هاي مشخص شده نصب کنيد . اينکه حرف بدي نيست .
خداي من ،چه مي کند آن بسيجي ، حرفهايي مي زند که مفهوم نيست . فرياد مي زند و چه بهتر ، که نمي فهميم چه مي گويد.
خوب شد، که برادر مقيمي جانشين مخابرات لشکر پيش مي آيد . بسيجي را کنار مي کشد .
برادر اين چه کاري است . مي داني ايشان چه کسي هستند ؟
نه ، چه کسي است که اينگونه دستور مي دهد ؟
ايشان آقا مرتضي ياغچيان هستند .
اندکي بعد، آن دو را که سخت همديگر را در آغوش گرفته اند ، مي تواني ببيني . کاش مي توانستي جلو تر بروي . سيل اشک در ميان صورتهايشان جاري است . او تقاضاي بخشش کرده است و حتما بخشيده شده است .
اين فرماندهان ، ما را ياد فرماندهان صدر اسلام مي اندازد . مالک اشتر . يادت هست که آن جوان مغرور بر او تندي کرد و بعد که فهميد او مالک اشتر است، سراسيمه جهت عذر خواهي رفت و آنگاه او را در مسجد يافت که براي هدايت او دعا مي کند .
نادر قاضي پور:
اگر جرات پيدا کرده اي و تا اين حد نزديک شده اي ، پس کمي هم گوشهايت را تيز تر کن. صداي گريه کودکان را مي شنوي . ضجه است و ناله و کمترينش، از گرسنگي مي نالند . کودکان تشنه و گرسنه اند .
اگر جرات پيدا کرده اي و تا اين حد نزديک شده اي . پس نگاهي به درون بينداز و ببين آنچه را که باور نمي کردي . کودکان بر سينه هاي تهي از شير مادرانند . مشکهاي آب خالي است .
اينجا شعب ابي طالب است و تو وصف آن را شنيده اي . اما اين بار جرات کرده اي و پيش آمده اي و گوشهايت را تيز تر کرده اي و نگاهي به درون شعب انداخته اي .
پيامبر و اصحاب ، چنان غرق در خود گذشتگي هستند که چشمها و گوشهاي تيز تري لازم است تا آنها را بفهمد . اگر دست ياري ، کيسه اي خرما به درون شعب آورد، تو خواهي ديد که اصحاب و پيامبر خود از آن سهم چنداني ندارند .
اينجا گرسنگان سنگ بر شکم مي بندند . تو مي تواني سختيهايي را که پيامبران و ياران صميمي اش تحمل مي کنند ، بسنجي که از همه سنگيت تر است .
امروز کمي کمپوت و کنسرو تن ماهي به منطقه رسيد . جشني برپاست .
آقا مرتضي کمپوت ها و کنسروها را بين همه تقسيم کرد . همه شاد و کمي سير تر از روزهاي قبل . عقبه جبهه يعني خانواده هاي شهدا ، مدام در حال رفع نيازهاي جبهه اند . پس نمي توان تا حد سيري خورد و نوشيد .
بعد از اينکه خوردي و استراحت کردي، مي تواني به سنگر آقا مرتضي بروي . غذا مي خورد . قابلمه را فوري قايم مي کند . بلند مي شود و براي تو چاي مي آورد . به قابلمه دقيق تر مي شوي . يعني چه چيزي در آن پنهان است . چيزي که همه در حال خوردن آن هستند ؟ نه ، ممکن نيست .
جاي شکي باقي نمي ماند . خودت قابلمه را نزديکتر مي کشي . اندکي برنج سرد ،پس چرا خود آقا مرتضي از کنسرو ماهي ها و کمپوت بهره نمي برد .
کاش مي توانستي سنگهايي را که به اطراف شکمش بسته را وزن کني .
کار سختي نيست . به لبخندش نگاه کن . به گودي چشمهاي بي خوابش ، که مدام در شب در حال زنده داري است. به ابروهاي پرپشتي، که چشمهايش در پشت آن قايم هستند . از لباسهاي کهنه و رنگ و رو رفته مي تواني بفهمي . به لبهاي ترک خورده و گرسنه غذا و تشنه رطوبت آبميوه.
مورچه اي دانه برنج مي برد . تو نيز جسارت کن و دانه اي بر دهان بگذار . اگر خوب بمکي، سخت تر از هسته خرما نيست .
نادر قاضي پور:
پيامبر به مدينه وارد شد . چه شور و شوقي ! مردم شادي کنان و هلهله کنان به استقبال پيامبر آمده اند . ثروتمندي ، در صدد است تا پيامبر ميهمان او باشد . پيامبر ، کار را به شتر مي سپارد . شتري که مامور خداست .
شتر رسول الله ، در مقابل منزل دو يتيم توقف مي کند و اينجا اولين مسجد است . مسجد رسول الله .
خشت بياوريد . سنگ خرد کنيد و نخل قطع کنيد . قرار است اينجا مسجد رسول الله بنا شود .
يا رسول الله ! اين چه کاري است . شما چرا کار مي کنيد ؟ بگذاريد اصحاب کار کنند .
اما روح نبوت چيز ديگري است و آقا مرتضي شاگرد چنين مکتبي است .
برادران براي اينکه ، تيپ موضعش مستحکم تر شود ، بايد کانال مي کندند، تا جلوي قيچي شدن را بگيرد .
داخل کانال مي روي . همه سعي در تلاش دارند . همگي کلنگ و بيل در دست، در حال تلاشند . بکوب تا راهي باز شود براي حضور گرم تو . اينجا محل تردد مردان خداست . براي اينکه دشمن فرصت حضور نيابد . خدايا اين کيست ، چرا اين گونه گرم تلاش است؟ دسته کلنگ به سرخي مي زند و خون دستها و پينه هاي ترک خورده ، بر دسته کلنک جاري است .
چه مي کني برادر ؟
اندکي استراحت کن .
چه مي بينم . خدايا ! برادر مرتضي است . جانشين فرماندهي تيپ عاشورا .
چه مي کني برادر . سنگر مي کني ؟ کانال مي کشي ؟ رانندگي مي کني ؟ خمپاره مي اندازي و يا چون تک تير اندازي در تمام عملياها هستي ؟
سراسر تيپ مديون حضور توست .
سهراب نادري :
اصلا باورم نمي شد . ياد يکي از درسهاي کتب فارسي افتادم . راستي مدتها مي شد که ديگر درس و مدرسه را ول کرده بوديم و زده بوديم به کوه و کمر . اينجا خود مدرسه است و لحظه لحظه هايش کلاس است و هيچ زنگ تفريحي ندارد . آقت مرتضي و آقا مهدي و ديگران معلمان اين مدرسه اند .
ياد شعري افتادم . درباره حمزه رضي الله در جنگ بي زره .
اندر آخر حمزه چون در صف شدي بي زره سر مست در غزو آمدي
سينه باز و تن برهنه پيش پيش در فکندي در صف شمشير خويش
گفتم :
آقا مرتضي چرا وقتي گلوله دشمن مي آيد ، توجهي نمي کنيد ؟
خنديد . گويي آنچه را من خوانده بودم ، او آموخته بود .
گلوله هاي دشمن هم مسلمانها را مي شناسند . تا آن موقع که مرگ انسان فرا نرسيده باشد ، محال است که اتفاقي بيفتد . همه گلوله ها مسير خودشان را مي شناسند . وقتي به يک مسلماني که هنوز مرگش فرا نرسيده ، نزديک مي شوند ، مسير خود را عوض مي کنند !
ناگهان خمپاره اي در ميان ما افتاد . تا خودم را جمع و جور کنم ، متوجه شدم که آقا مرتضي از چند ناحيه بدن زخمي شده است .
آقا مرتضي . حالا چه مي گويي ؟
خوب حالا مي گويم که وقتش رسيده است . گويي لطف خدا شاملم مي شود .
مي خواستم براي پانسمان آقا مرتضي، قبل از آمدن نيروهاي امدادي ، دست به کار شوم که گفت :
نه ، برايم قرآن بخوان و دعا کن . پانسمان کار ديگران است .
آقا مرتضي! وقت براي اين کار زياد است . آنقدر برايت دعا مي خوانم که خسته شوي .
باشد . عوضش، من هم تو را در آن دنيا شفاعت مي کنم .
علي غفوري :
قطار ...... آن قطار .....
قطار ، بارها و بارها بسيجيان را به ميهماني خويش فرا خوانده است. واگن ها ، کوپه ها ، صندلي ها ، همه مملو خاطراتند . مملو دوستي ها .
اگر چه اين جمع ، اين گونه گرد هم نيامده بودند . بدين گونه نقل خاطرات کرده بودند .
خاطرات ياران .
امروز ، تمامي کساني که با قطار به مقصدي مي روند . مي توانند تصوير آن را بيابند . که هيچ بعيد نيست .
و ما خاطرات را به مقصد قربت مي خوانيم . همين و بس .
در پادگان ابوذر ، کمتر کسي هست که ابوذر را نشناسد و خاطرات او را به ياد نياورد . در جاي جاي اين پادگان مي تواني مظلوميت او را ببيني.
و مبارزات او را . خود پادگان حال و هواي صدر اسلام را دارد . نماز خانه، تو را ياد مسجد پيامبر (ص) مي اندازد . دروازه هاي خيبر را ببين و آن سوتر خندق زده اند . در نگاه تمام بچه ها ، کعبه را مي توان جست . صحابه نيز اينجا جمع اند . چه بسيار عمارها و ياسر ها و بلال ها و علي ها و سلمان ها و ابوذر ها .
از نماز خانه که آمديم بيرون، رو کردم به آقا مرتضي و گفتم :
آقا مرتضي ، شما فکر نمي کني که خاطرات دوران جنگ بايد حفظ شود ؟
آقا مرتضي خيلي خونسرد و مثل هميشه لبخند زد و گفت :
درست است . راستش من خودم نمي دانم چرا از عملياتها هيچ نمي توانم تعريف کنم . وقتي که در عمليات هستم . اصلا توجيه نمي شوم . فقط به عمليات مي روم . و اين گونه ام تا اتمام عمليات . پس از پايان عمليات وقتي بچه ها تعريف مي کنند . مي فهمم که ما چه کرده ايم و کجا ها فتح شده است !
آقا مرتضي ! اين جور چيزها براي فيلم خيلي خوب است . بعد از جنگ ، اگر اينها را تبديل به فيلم کنند ، چقدر ماجرا هست و چقدر جاي آرتيست بازي دارد !
دستش را گذاشت روي دوشم .
فکر مي کني بعد از جنگ مي گذارند من هم آرتيست بشوم ؟
و خنديد .
و من شرمنده از گفتار خويش . آن کوه رشادتها و اين حرف خطاب به من !
آقا مرتضي که ديد حالم گرفته شد ، محبتش گل کرد .
ولي اگر بگذارند ، من هم نقش بازي مي کنم !
راست مي گويي ؟
آره . راست مي گويم .
من مي خواستم موضوع را عوض کنم . دفترچه اي را از جيبم در آوردم .
آقا مرتضي اين دفترچه پيش شما باشد . خاطراتتان را بنويسيد .
خاطران . شايد خاطراتم را ننويسم ، اما آن مسائلي را که برايم ضروري و مهم باشد و ممکن است فراموش کنم ، آنها را مي نويسم .
فرق نمي کند .
پس اگر شهيد شدم ، اين دفتر را نگهدار و برسان به اهلش .
قول دادم و از يکديگر جدا شديم .
رحيم عليزاده :
از اوايل تشکيلات سپاه تبريز با او آشنا هستم .
يادش به خير ، آقا مرتضي مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . حتي روزي يادم مي آيد که يکي از اعضاي شوراي فرماندهي سپاه تبريز ، به سراغش رفته و درخواست فشنگ اضافه کرده بود و آقا مرتضي نداده بود و فرمانده وقت نيز از او تشکر کرد . آن عضو شورا توبيخ شد ، که نبايستي چنين درخواستي مي کرد و قضيه به خوبي و خوشي تمام شد .
آقا مرتضي تمام وقت در خدمت سپاه بود . عليرغم مسئوليتش ، در کشيک هاي شبانه محلات هم حضور داشت . تمامي بچه هاي سپاه تبريز و حتي فرماندهان از او به نيکي ياد مي کنند . همه مردم تبريز هم اگر ندانند ، بچه هاي سپاه خوب يادشان هست که آقا مرتضي در قضيه حزب خلق نامسلمان ! متحمل چه زحمات و جانفشاني ها شد . از آزاد سازي صدا و سيما تا پاکسازي کوچه ها و خيابانها . بعد هم که جنگ تحميلي شروع شد . قبل از جنگ حتي يادم مي آيد، که آيت الله بهشتي ، به تبريز آمده بودند و چه نماز جماعت باصفايي برگزار کرديم .
در جبهه سوسنگرد ، آقا مرتضي مسئول محور بود . در جبهه کرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . سنگري محکم و روباز بود ،که در ميان علفزارهاي لب رودخانه و کرخه قرار داشت .
حصر آبادان خود تصوير ديگري بود، از شجاعت آقا مرتضي و درگيري بچه هاي سپاه تبريز .
بعد از آزادي سوسنگرد ، آقا مرتضي به آبادان رفت . آن زمان ، آبادان بخاطر محاصره اوضاعش خراب بود . من خودم که در تدارکات کار مي کردم ، به کمک سه تا ماشين و چند نفر از بچه ها ، توانستيم مقداري مهمات و تعدادي نيرو به آنجا برسانيم . بعد هم فرمان امام که صادر شد و به لطف آن پيام و ياري خدا و همت تمام بسيجيان ، حصر آبادان شکسته شد .
روايت اين خاطرات ، به خاطر تواضعي که آقا مرتضي به خرج مي دهد، مشکل است .
آقا مرتضي در رابظه با حفظ و جمع آوري تجهيزات هم خيلي حساسند .
جنازه هاي شهدا از غنائم مهمتر است . سفارش آقا مرتضي ، در رابطه با تخليه جنازه دو بسيجي کم سن و سال ، وقتي که به خط مقدم رفته بودند را دقيقا به ياد دارم .
آقا مرتضي . قضيه سوار کردن نيروها به لودر چي بود ؟
در منطقه عملياتي سومار ، بعد از عمليات سيل آمد و جاده سومار را خراب کرد . نيروها در آن طرف رودخانه مانده بودند . امکان احداث مجدد جاده نبود . اما لودري بود که جان مي داد براي مسافرکشي . لودر را روشن کردم و به آن طرف رورخانه رفتم . بچه ها را سوار بيل لودر مي کردم و به اين طرف مي آوردم و داد مي زدم : بچه ها يادتان نرود: دعا براي سلامتي امام و صلوات .
امير خاني:
بعد از چند لحظه اي سکوت ، آقا مرتضي گفت :
شايد باور نکنيد، اما اولين تير آذربايجانيها را من به سوي عراقيها شليک کردم .
تعريف کنيد، تا بدانيم چطور چنين کاري کرده ايد ؟
حدس ها درست از آب در نمي آيند . آقا مرتضي اولين فرد آذربايجاني است که به جبهه اعزام شده است . اما اين همه به نظرشان چندان درست نمي آمد .
اواسط آبان سال 1359 بود . به ما ماموريت دادند ، که به ساحل کرخه برويم تا در آن ناحيه پدافند کنيم و نگذاريم عراقيها در آن ناحيه پل بزنند و خودشان را به اين طرف کرخه برسانند . آن روزها، کرخه اين گونه عزيز نبود . غريب بود . هنوز کرخه مکان جنازه هاي پاک و معطر عزيزانمان نبود . الان مي انگارم