خاطرات رييس ستاد كل نيروهاي مسلح منتشر شد

کد خبر: ۱۲۲۱۲۳
تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۲:۲۵ - 11March 2009

آثارباقی مانده از شهید
بسمه تعالی
به نام الله پاسدار خون شهیدان و با سلام بر مهدی موعود (عج) و نایب بر حقش خمینی بت شکن و با سلام و درود به خانواده شهدا و با سلام بر معلولین و مجروحین با سلام و درود بر اسیران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزیزم سلام عرض می کنم امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید. باری اگر جویای احوال فرزند خود علیرضا را خواسته باشید بحمدالله خوب هستم و هیچ گونه ناراحتی ندارم و همیشه دعاگوی همگی هستم. نامه محبت آمیز شما در تاریخ 19/7/62 به دستم رسید، از دیدن و خواندن نامه خیلی خوشحال شدم و الان که برای شما نامه می نویسم یک روز بعد از رسیدن نامه شما است یعنی روز چهارشنبه 20/7/62 شما در نامه خود نوشته بودید که اکبر زمانی تلفن زده و گفته که من و محمد به کردستان رفتیم و به خاطر همین موضوع جواب نامه ها را ندادید اکبر زمانی اشتباه کرده است شهر باختران هم جزء کردستان حساب می شود چون باختران همان کرمانشاه سابق است. نامه هایتان را به آدرس باختران بفرستید و در اینجا جای من و محمد خوب است و هیچ ناراحت ما نباشید. من و محمد در یک جا هستیم و حال محمد هم خوب است و سلام می رساند و اگر به خانواده محمد گفتید که اینها به کردستان رفتند بروید و موضوع را برایشان شرح دهید و اگر هم نگفتید که هیچی نگویید چون محمد نامه هایی که می دهد تاکنون جواب آنان را دریافت نکرده است و به خانواده محمد بگویید که نامه به همین آدرس بدهند و در نامه نوشته بودید که اگر حمله شد بعد از حمله تلفن بزن اولاً اگر حمله ای باشد ما چون تدارکات هستیم در حمله شرکت نداریم دوم بگویم که لشکر ما به این زودیها قصد حمله ندارد، یک حمله است در قسمت مریوان که کاری به ما ندارد و اگر خدا بخواهد بعد از حمله ای که در مریوان انجام می شود آن وقت بعد از او حمله دیگری از یک قسمت دیگر می شود که لشکر ما در آن شرکت دارد و هنوز وقت آن مشخص نیست و امیدوارم که این جنگ هر چه زودتر به نفع مسلمین تمام شود. خاله ها و شوهر خاله ها را سلام و دعا برسانید حمید آقا و خانمشان را سلام برسانید و همین طور سید احمد و خانمش را، عمو جان با خانواده را سلام و دعا برسانید، خاله جان نیره را هم سلام و دعا برسانید. جواب نامه ای را که در تاریخ 14/7/62 فرستادم بفرستید و همین طور جواب این نامه را. دیگر عرضی ندارم جز سلامتی و طول عمر شما . والسلام .
«امام و رزمندگان را دعا کنید»
راستی به محمد محمدی بگوئید جواب نامه هایی را که برایش فرستادم چرا نمی دهد اگر وقت کرد جواب آنها را برایم بفرستد.


بسمه تعالی
با نام الله پاسدار خون شهیدان و با سلام بر مهدی موعود(عج) و با سلام و درود بر نایب بر حقش خمینی بت شکن و با سلام بر معلولین و مجروحین و با سلام و درود بر خانواده های شهدا و با سلام بر اسیران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزیزم سلام عرض می کنم امیدوارم که حالتان خوب باشد و هیچ گونه ناراحتی نداشته باشید اگر جویای حال فرزند خود علیرضا باشید بحمدالله نعمت سلامتی برقرار است و هیچ گونه ناراحتی ندارم و دعاگوی همگی هستم نامه محبت آمیز شما که در تاریخ 27/7/62 به دستم رسید از دیدن و خواندن آن خوشحال شدم و سه روز بعد از رسیدن نامه جواب آن را برایتان نوشتم یعنی در تاریخ 30/7/62. امروز شنبه 30/7/62 سه روز بعد از حمله موفقیت آمیز والفجر 4 است که این نامه را برایتان می نویسم نامه ای را که گفته بودید سفارشی کردیم و فرستادیم تاکنون به دستم نرسیده و یک نامه محمد نوشت که یک عکس از من را داخل پاکت کرد و فرستاد هر موقع که نامه محمد به خانواده اش رسید عکس را بگیرید. خوب حالا بگویم برایتان از حمله ای که شد این حمله خیلی جالب و بی نظیر بود بچه ها با کمترین تلفات قسمت زیادی از خاک عراق را گرفتند و امیدوارم که همیشه پیروزی با کمترین تلفات از آن ما باشد، انشاءالله. همین طوری که قبلاً گفتم هیچ ناراحت و نگران حال من نباشید جای من خیلی خوب است و هنوز مقر ما در باختران است و عکس را داخل پاکت برایتان می فرستم من یک تعداد عکس اینجا دارم که می ترسم برایتان بفرستم، چون ممکن است پاکت به کرمان نرسد. انشاءالله موقعی که آمدم آنها را با خودم می آورم. شوهر خاله ها و خاله های عزیز را سلام و دعا برسانید و همین طور بچه هایشان حمید آقا و خانمش را سلام و دعا برسانید، سید احمد و خانمش را سلام و دعا برسانید عمو جان و خانواده گرامیشان را سلام و دعا برسانید زن آقا دایی و خاله جان نیره و بچه هایشان را سلام و دعای فراوان برسانید امیدوارم که حالشان خوب باشد و همیشه شاد و خندان باشند دیگر مزاحم وقتتان نمی شوم. فاطمه و فرانک و محمدرضا را از قول من دیده بوسی کنید. والسلام.
التماس دعا داریم . امام و رزمندگان را دعا کنید




خاطرات
شوکت مشرف زاده ،مادر شهید:
- علیرضا برایم تعریف کرد: در جبهه من در یک محل ایستاده بودم و یکی دیگر از دوستانم که قد بلندی داشت، پشت سر من ایستاده بود. ناگهان تیری از کلاه من رد شد و به او خورد و باعث شهادتش شد. اما من که پشتم به دوستم بود نفهمیدم. فقط خون بدن او که پاشیده به من فکر کردم که تیر به بدن خودم خورده و الان شهید می شوم. شهادتین خودم را نیز گفتم اما هر چه صبر کردم اتفاقی نمی افتاد. وقتی که برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دوستم را روی زمین دیدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده.

- با بچه ها رابطه بسیار خوبی داشت و با آنها بازی می کرد و همیشه می گفت: حضرت محمد(ص) خم می شدند و بچه ها را روی شانه های خود سوار می کردند، باعث شادی آنها می شدند. من در برابر ایشان کسی نیستم که نخواهم با بچه ها بازی کنم و باعث شادی آنها شوم. همیشه برای بچه ها در جیب هایش خواراکی داشت که به آنها بدهد.
- بسیار تمیز بود، در خدمت هم آنقدر ماشین خود را تمیز نگه می داشت که نام ماشین او را عروس بیابان گذاشته بودند.
- مدتی بود که شیشه اتاقمان شکسته بود و وقت نمی کردیم شیشه اش را عوض کنیم. یک روز دیدم پسرم علی با یک شیشه بزرگ وارد خانه شد. شاد شدم و گفتم: خدا خیرت بدهد که به فکر بودی. رو به من گفت: مادر من این شیشه برای را برای خودمان نخریده ام، این مال همسایه مان است شیشه اتاق ما اگر شکسته اما پایین نریخته، اما شیشه اتاق همسایه پایین ریخته، در ضمن برای خانه خودمان پدر می تواند شیشه تهیه کند، اما آنها بضاعت مالی برای این کار را ندارند و کسی را نیز ندارند تا بتواند این کار را برایشان بکند.
- شهید اختراعی به هر کسی که می توانست کمک می کرد. شوهر خاله علی باید برای معالجه به تهران می رفت ولی کسی نبود تا او را همراهی کند. شهید اختراعی با وی همراه شد و چند روزی را مرخصی گرفت و به خاله اش گفت: شما نگران نباشید خودم همراهشان می روم. وقتی که برگشتند شوهر خاله اش می گفت: نمی دانید علیرضا چقدر برایم زحمت کشید. او نگذاشت کوچکترین ناراحتی داشته باشم و تمام نیازهایم را رفع می کرد. در همه جا با من بود خلاصه سنگ تمام گذاشت.
- هر وقت به جبهه می رفت تا زمانی که برمی گشت من کلی اذیت می شدم. نگرانی خودم از یک طرف و حرف مردم از سوی دیگر باعث شده بود از لحاظ روحی در وضعیت بدی قرار بگیرم در عین حال سعی می کردم در ظاهر روحیه ام را حفظ کنم تا همسر و فرزندانم را اذیت نکنم. یکی از همان روزها بود که علیرضا به خانه آمد. وقتی او را دیدم گریه کردم و گفتم: مادرجان، 5 سال است که به جبهه می روی، دیگر کافی است. نمی گویم از سپاه خارج شو، برو ولی دیگر نمی گذارم دیگر وارد جبهه شوی. من دیگر طاقت ندارم. علیرضا دست انداخت دور گردنم و مرا بوسید و گفت: مادرجان شما ایمان دارید. در خانه مردن کار مرد نیست. خودتان مگر نگفتید شهادت بهترین مرگ است. اگر من در خانه در بستر بیماری بمیرم بهتر است یا در جبهه شهید شوم. مرگ و زندگی دست خداست. پس چه بهتر در جبهه در راه خدا کشته شوم، اینها را گفت و باز مرا راضی کرد و به جبهه برگشت تا اینکه خبر فتح خرمشهر رسید. ما از یک طرف خوشحال بودیم که خرمشهر آزاد شد و از طرف دیگر چون علیرضا هم در آنجا بود بسیار نگران شدیم که نکند برایش اتفاقی افتاده باشد تا اینکه با ما تماس تلفنی گرفت و خبر سلامتی اش را به ما داد. آن روز آنقدر خوشحال بودم که شربت و شیرینی بین مردم پخش می کردم.
- یک روز از نماز جمعه که برگشتیم خوشحال نزد من آمد و گفت: مادر، سپاه به نیرو نیاز دارد و من هم می خواهم وارد سپاه شوم. گفتم: من راضی هستم اگر خودت می خواهی برو ولی بدان که هر راهی خطراتی نیز دارد. او در جواب گفت: من تمام خطراتش را به جان می خرم. با کسب اجازه از پدرش بود که در سال 1359 وارد سپاه شد.
- روزی خواهرشوهرم از علیرضا پرسید: عمه چرا اینقدر که تلویزیون جبهه را نشان می دهد، در طول این چند سال، حتی یک بار هم تو را از طریق تلویزیون ندیدیم. علیرضا جواب داد: چون من تنها برای رضای خدا به جبهه می روم، نه چیز دیگری برای همین هرگاه از رادیو یا تلویزیون به آنجا می آیند، من خودم را از آن محل دور می کنم.
- یک روز چند نفر از دوستان قدیمی اش که با انقلاب مخالف بودند جلوی علیرضا را گرفتند و گفتند: تو هم قاطی انقلابی ها شدی؟ علیرضا گفته بود: من افتخار می کنم که این راه را انتخاب کردم. آنها به علیرضا گفتند: ولی ما زیاد هستیم و شما کم. وی در جواب گفته بود: مسجد هم یکی است اما توالت های آن زیاد است. و به این صورت جواب آنها را داده بود.

- وقتی بچه بود بسیار شیطان و بازیگوش بود. روزی دختر خاله اش لباس نو پوشیده بود و لباسش را به رخ علیرضا میکشید. علیرضا هم در وسط حیاط گودالی را کند و آن را پر از آب کرد. بعد روی آن را با برگ پوشاند و دخترخاله اش را صدا زد و گفت: که برو از آن طرف حیاط فلان چیز را بیاور. دخترخاله اش هم تا خواست به سمت دیگر حیاط برود، درون گودال آب افتاد و لباسش گلی شد.


- یک سری که از جبهه برمی گشت دیدم در یک پاکت تعداد زیادی سیگار نیمه کشیده شده با خود به خانه آورد و به من گفت: مادر اینها را می بینی، من مقداری نقل خریدم و بین بچه ها در جبهه تقسیم کردم و در عوض سیگارهایشان را گرفتم.

- همیشه روحانی با خود به جبهه می برد تا برای دوستانش صحبت کند. می گفت: حرف یک روحانی بیشتر در دل دوستانم اثر می کند تا حرف من. همیشه برای همرزمانش کتاب می خرید و برایشان می برد.


- وقتی علیرضا بعد از فتح خرمشهر به کرمان برگشت به ما گفت: خرمشهر را واقعاً خدا آزاد کرد. ولی تعریف می کرد: یک روز در خرمشهر در جایی بین عراقی ها گیر کردیم . از هر طرف صدای آنها به گوشمان می رسید در حالی که مضطرب بودیم من گفتم: برادرها به امید خدا چند بار الله اکبر بگویید، شاید نجات پیدا کنیم همه با هم با صدای بلند شروع به گفتن الله اکبر کردیم ناگهان همه عراقی ها با شنیدن صدای ما مضطرب و پریشان پا به فرار گذاشتند گویی از غیب برای ما کمک رسید. آن روز حتی چند عراقی رابه اسارت گرفتیم، آن روز ما واقعاً تعجب کردیم.

- پس از آن مجروحیتش وقتی دو مرتبه عازم جبهه شد، روزی از آنجا با ما تماس تلفنی گرفت. به او گفتم: زخم پایت چطور است؟ در جواب گفت: من دیگر اصلاً به آن نگاه نکردم تا ببینم در چه وضعیتی است. به او گفتم: مادر دکترت توصیه کرد به زخمت رسیدگی کنی. گفت: مادر اینجا افرادی هستند که پایشان قطع می شود ولی آنها بی تفاوت پای قطع شده خود را در دست می گیرند. زخم پای من که چیز مهمی نیست.


- علیرضا برایمان تعریف می کرد: یک سری موج انفجار مرا گرفت دوستانم مرا به عقب می بردند که با یکی دیگر از همرزمانم که مجروحیتش شدیدتر بود روبرو شدند و مرا روی زمین رها کردند و به سمت او رفتند. من هم همانجا به هوش آمدم و متوجه شدم که مشکل خاصی ندارم.

- همیشه به من می گفت: در جبهه جای من خوب است، می خورم، می خوابم. من در آنجا در آشپزخانه کار می کنم. اینها را می گفت تا من نگران او نباشم. ولی از دیگران می شنیدم که در جبهه چه فعالیت هایی انجام می دهد.


- گاهی به او می گفتم: علیرضا جان، مردم پشت سرمان حرف می زنند و می گویند: با اینکه می دانند ممکن است پسرشان در جبهه شهید شود چرا راضی می شوند با اینکه تک پسر آنهاست او را به جبهه بفرستند حتماً مسئله ای در جبهه دارد. اما علیرضا به من می گفت: مادر جان، به حرف مردم توجه نکن من خودم بارها دوستانم را که مجروح بودند بر دوش کشیدم و از روی بدن شهدا به عقب آوردم. خودم می دانم ممکن است خودم هم مانند آنها شهید شوم ولی از شما می خواهم به حرف مردم توجه نکنید.

پدرشهید:
- یک سرباز نوجوان از شهر رفسنجان به جبهه اعزام می شود. علیرضا برای اینکه او احساس تنهایی و ترس نکند، با او دوست شده بود و هر جا که می رفت او را نیز با خود می برد حتی وقتی به اصفهان نزد ما می آمد نیز او را می آورد. یک روز در جبهه علیرضا صدای سوت خمپاره را می شنود با صدای بلند می گوید ناصر بخواب روی زمین اما آن پسر نوجوان متوجه نمی شود. علیرضا خیز برمی دارد و خود را روی او می اندازد اما ترکش خمپاره به پاهایش اثابت می کند و سبب مجروحیتش می شود. وی انگشت خود را در محل زخم پایش فرو می برد و به هر شکلی که شده خودش را با ماشین به درمانگاه می رساند. زمانی که به درمانگاه می رسد از شدت خونریزی توان پیاده شدن از ماشین را نداشت. خلاصه در درمانگاه زخم هایش را پانسمان می کنند ولی چون جراحتش عمیق بود او را به تهران اعزام می کنند. از بیمارستان به ما زنگ زد و گفت که من جبهه ام و حالم خوب است در این بین صداهایی که در بیمارستان می آمد را از گوشی تلفن شنیدم و فهمیدم که او مجروح شده. به او گفتم: علیرضا من متوجه شدم که تو در بیمارستانی. او از من خواست که به کسی چیزی نگویم و گفت که در بیمارستان پارس تهران بستری شده ام و الان حالم خوب است. فردای آن روز ما بلیط تهیه کردیم و خود را به تهران رساندیم. از آن زمان که ما به تهران نزد ایشان رفتیم حدود 4 روز بود تا اینکه به اجبار برگه ترخیص خود را گرفت. آن روز را در منزل یکی از اقوام در تهران به سر بردیم و فردای آن روز عازم اصفهان شدیم. حدود 2 روز نیز در اصفهان مهمان بود. من گفتم بهتر است کاملاً مداوا شود تا وقتی به کرمان می رود مادرش نگران نشود. وقتی که می خواست به کرمان برود حتی عصاهایش را کنار گذاشت. ما او را به کرمان آوردیم. اما هنوز کاملاً خوب نشده بود که تصمیم گرفت باز به جبهه برود. هر چقدر به او گفتیم بمان تا بهبود کامل پیدا کنی می گفت: من آنجا کاری نمی کنم. فقط می روم و تماشا می کنم. آنجا تفریحگاه است، من در آنجا کار خاصی نمی کنم و در این در حالی بود که دوستانش می گفتند: علیرضا در آنجا بسیار فعال است. نیروهای زیادی را باید آموزش بدهد، خط های زیادی را باید محافظت کند، اما برای اینکه ما نگران نشویم هرگز این مسائل را به ما نمی گفت. مادر شهید در ادامه می گوید: یک سری که برای مرخصی به کرمان نزد خانواده اش می رفت، چمدانی را کنار جاده پیدا می کند، آن را بر می دارد و در ماشین می گذارد. کمی جلوتر خانواده ای را می بیند که ماشین خود را پارک کرده اند و مشغول خوردن غذا هستند. علیرضا از ماشین پیاده می شود و به طرف آنها می رود. آن خانواده وقتی علیرضا را با لباس نظامی می بینند، کمی نگران می شوند و می گویند: بفرمائید، کاری دارید؟ علیرضا پس از سلام و احوالپرسی می پرسد: شما باربند هم داشتید؟ ناگهان خانم خانواده متوجه می شود که چمدانشان روی باربند ماشین نیست، با نگرانی می گوید: چمدانمان نیست. من تمام پول و طلاهایم را در آن گذاشته بودم. علیرضا می گوید: خانم، نگران نباشید من آن را پیدا کرده ام و برایتان آورده ام. آن خانواده آن روز بسیار شاد می شوند و دسته پولی را جلوی علیرضا می گیرند و می گویند: به عنوان مژدگانی هر چقدر احتیاج دارید، بردارید. علیرضا در جواب می گوید: من این کار را برای رضای خدا انجام دادم، نه برای گرفتن مژدگانی. آن روز بسیار خوشحال بود که توانسته بود خانواده ای را شاد کند.

- یک سفر با هم، چند خانواده، به شمال کشور رفتیم. همه دور هم نشسته بودیم و با هم صحبت می کردیم. وقت نماز ظهر شد، در آن زمان علیرضا از همه ما کم سن و سال تر بود من می دیدم که مدام جلوی ما آستین هایش را بالا می برد کمی بعد دو مرتبه آنها را پایین می آورد. او با این کارش می خواست به ما بفهماند که وقت نماز ظهر شده ولی چون ما بزرگتر از او بودیم به خود این اجازه را نمی داد که صریحاً این مطلب را به ما بگوید. خلاصه من رو به او کردم و گفتم: چرا مدام آستین هایت را بالا و پایین می آوری؟ گفت: وقت نماز است و من رویم نشد که به شما بگویم این شد که ما همه بلند شدیم و نماز جماعت را بر پا کردیم.

-
مادر شهید:
- به یاد دارم زمانی که کوچک بود و جانورانی(مثل زنبور) را می دید که مرده بودند برایشان قبر می کند و او را دفن می کرد و روی قبرش قوطی کبریتی قرار می داد و هر روز روی قبرش آب می پاشید و برایش فاتحه می خواند.

- وقتی می خواست به جبهه برود اگر به کسی بدهکار بود، اول قرضش را می داد و می گفت: معلوم نیست بروم و برگردم.

- در همسایگی شهید زن بیوه ای با دو کودک خود زندگی می کرد که مادر خانواده مبتلا به ناراحتی قلبی بود. یک روز حالش بد می شود. بچه های او به خاطر صمیمیتی که با شهید اختراعی داشتند ابتدا او را با خبر می کنند. او نیز دکتر را با خبر می کند و بالای سر آن زن می آورد. بعد از تجویز پزشک نسخه زن را تهیه کرد و او را به استراحت کردن سفارش می کند و برای اینکه زن بتواند استراحت کند به بازی کردن و نوازش فرزندانش مشغول می شود و آنها را سرگرم می کند و محیطی آرام را برای استراحت کردن آن زن فراهم می کند.

- یکی از همرزمانش می گفت: در حدود دو ماه که ما در رفاه بودیم ایشان به عنوان فرمانده گردان بودند. ما یک گردان در خط داشتیم و یک گردان در پشت خط سردار اختراعی با تسلطی که بر منطقه داشت خیلی راحت مدیریت خط را اعلام می کرد. گاهی در بین دوستان افرادی بودند که خیلی به کار اهمیت نمی دادند مثلاً اگر نگهبان را سر پست می گذاشت اگر کوتاهی می کرد عصبانی می شد و می گفت: هر که قبول کرده و به سربازخانه امام زمان(عج) پا گذاشته باید از جان مایه بگذارد و سهل انگاری نکند.

- فردی بود که موتور 1000 داشت و سوار آن می شد و مانور می داد. آن روزها سوار موتور 1000 شدن جرم محسوب می شد. چون اغلب منافقان از آن برای ترور استفاده می کردند و این فرد برای دهن کجی کردن به قانون مدام سوار موتور 1000 خود می شد. ما هم نتوانسته بودیم او را در حین سوار بودن دستگیر کنیم. در نهایت یک روز اقدام به دستگیر کردن وی کردیم و از خود شهید علیرضا اختراعی استفاده کردیم. ایشان با موتور 750 که داشت با کار کشتگی همان روز اول او را دستگیر کرد و تحویل مقاومت داد. با توجه به اینکه آن فرد موتور سوار و کاراته کار نیز بود ما باور نمی کردیم که شهید اختراعی او را به همین راحتی دستگیر کرده باشد.

- بعد از عملیات والفجر 8 بود که ایشان مسئول گردان خط پدافندی کارخانه نمک بود. خط کارخانه نمک را محکم سنگر سازی کرده بود و بچه ها را به صورت صحیح آرایشی بندی کرده بود و همه را نسبت به وضعیت دشمن توصیه کرده بود ما هم که مسئول خط بودیم هر وقت که شهید اختراعی را می دیدیم خیالمان راحت بود و می دانستیم نیازی به بازدید خط نیست. مدتی گذشت و ما از شهید اختراعی خبری نداشتیم تا اینکه یک روز غروب او را دیدم که وارد خانه شد. با چهره ای باد خورده و موهای ژولیده بر موتور 750 سوار بود ایستادیم و احوالپرسی کردیم، پرسیدم: علیرضا کجا بودی؟ گفت: اگر به کسی نگویی به تو می گویم. گفتم: بفرما، با خنده گفت: مرخصی گرفتم و با همین موتور رفتم کرمان و الان هم از همانجا برمی گردم. وی تمام مسافت را با موتور رفته و برگشته بود.

- علیرضا در مدرسه شاگرد باهوش و بازیگوشی بود. یک روز معلم از او خواست تا انشای خود را بخواند اما او به دلیل بازیگوشی انشاء ننوشته بود. از جا بلند شد و از روی برگه سفید شروع به خواندن انشا کرد و معلم هم اصلاً متوجه نشد، اما وقتی خواست توی دفترش به او نمره بدهد با کمال تعجب دید که دفتر علیرضا کاملاً سفید است و او چیزی ننوشته و این نشانگر هوش سرشار او بود.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار