سال 1341 ه ش در شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. مقطع ابتدایی را در مدرسه نظیری و دوره راهنمایی را در مدرسه ابوسعید نیشابور گذراند.
اوقات بیکاری را در کنار پدر به نجاری می پرداخت. مقطع متوسطه را در دبیرستان مالک اشتر ادامه داد. پدرش می گوید: «درس های علی خوب بود. پس از درس به مسجد می رفت و در جلسه های دعای ندبه و دعای کمیل نیز شرکت می کرد.
به ورزش علاقه فراوانی داشت، به طوری که در تیم والیبال شرکت داشت و در مسابقات مقام آورده بود. با شروع تظاهرات در اوایل انقلاب، در راهپیمایی ها به صورت گسترده ای شرکت داشت. تصاویر امام را به صورت کلیشه ای درمی آورد و با دوستانش جهت کشیدن تصاویر به شهر می رفتند.
شب ها به توزیع اعلامیه های حضرت امام (ره) می پرداخت و آن ها را داخل مغازه ها و خانه ها می انداخت. تصاویر، اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام که در اولین فرصت به دست ایشان می رسید، در اسرع وقت آن ها را به مردم می رساند.
جوانی مذهبی بود. در مراسم مذهبی شرکت می کرد. از اوایل انقلاب با تشکیل بسیج مقاومت، فعالیت خود را در مساجد و پایگاه بسیج شروع کرد.
یکی از دوستانش می گوید: «علی صادقی در برنامه های گروهی به عنوان محور اصلی کار بود. در برنامه های مسجد از جمله: بسیج، برنامه های مذهبی، جشن ها و مراسم نیمه شعبان، او به عنوان محور اصلی کار بود و اگر نمی آمد، جایش خالی بود و همه سراغ او را می گرفتند.
علی صادقی پس از گذراندن کلاس سوم نظری ترک تحصیل کرد. پدرش در این باره می گوید: «او به بسیج می رفت به یاد دارم که در کلاس 12 درس می خواند. یک ماهی بیشتر نگذشته بود. در یکی از شب هایی که به مسجدالرضا پایگاه بسیج شهید نارنجی می رفتند، آمدند و گفتند: من صبح به جبهه می روم. گفتم: تازه ثبت نام کردی، درست چه می شود؟ فردای آن روز ایشان رفتند و بعد از چهار ماه که خدمت کردند، جزو کادر سپاه شدند. در باغرود بودند و نیروها را آموزش می دادند. همان زمان هم به مادرشان گفته بودند، می خواهم داماد شوم تا بچه ای داشته باشم.»
در 20 سالگی ازدواج کرد. در سپاه مشغول خدمت بود که آمد و گفت: «مادر، من می خواهم ازدواج کنم.» گفتم: « شما که دو برادر بزرگتر از خود دارید؟» او گفت: «من مجبور هستم ازدواج کنم تا فرزندی داشته باشم که یادگار بماند.» من خانمی که را معرفی کردم و او گفت: «اگر شرایط مرا می پذیرد، همسر من می شود.» شرایط ایشان این بود که سپاهی بودند و بیشتر در منطقه به سر می بردند و نمی توانستند زیاد پیش همسرشان بمانند.
همسرش در این باره می گوید: «ایشان دوست داشتند که با لباس فرم به خواستگاری بیایند تا من موقعیت را ببینم و سپس جواب بدهم. می گفتند که وظیفه شان این است که به جنگ بروند و بنده هم هیچ وقت مانع ایشان نشدم. مراسم عقد، در دهه ی اول محرم برگزار شد و فرمانده سپاه آن زمان ( حاج آقای شوشتری ) خطبه ی عقد ما را خواندند.»
یکی از دوستانش در این باره می گوید: «سال 1361 ـ زمانی که ایشان به عنوان مربی در آموزشگاه شهید رجایی مشغول به خدمت بودند ، روزی مرا دیدند و گفتند: امروز می خواهم یک لباس خوب بپوشم و برای خواستگاری بروم. گفتم: بروید و لباس نو بپوشید. گفتند: می خواهم با همین لباس ها بروم. این لباس مبارزه است. جبهه و شهادت را در بردارد. اگر با این لباس رفتم و مرا پسندیدند مهم است. در جلسه ی عقد به آقای شوشتری گفتند که فردا به جبهه می روم. حاج آقا گفتند: پس مراسم عقد را به بعد بیندازید. ایشان گفتند که مراسم عقد انجام بگیرد. روز بعد از عقد، آقای صادقی به منطقه رفتند و این درسی بود برای ما و سایر دوستان.»
علی صادقی در مصرف بیت المال بسیار دقت می کرد. حرام و حلال را می شناخت و همیشه آن را در کلاس هایش به شاگردان متذکر می شد. اعتقاد به ولایت فقیه و عشق به امام از کارهای مهمش بود و دیگران را به امانت داری، توکل بر خدا، صداقت و درستکاری تشویق می کرد. بسیار به واجبات اهمیت می داد و دیگران را راهنمایی می کرد که نماز اول وقت را همیشه مدنظر داشته باشند. در کارهای جمعی، دعای توسل، دعای کمیل، نماز جماعت و کارهای دیگر در همه حال پیشگام بود.
در اکثر دوره های قرآن کریم ( که در منازل و یا مساجد برگزار می گردید ) شرکت داشت و به آن اهمیت زیادی می داد.
یکی از دوستانش در ارتباط با نحوه اعزام به جبهه می گوید: «تعداد پرسنل سپاه محدود بود و هرکسی با التماس اسم می نوشت که به منطقه برود. ایشان جزو لیستی که قرار بود به جبهه بروند، نبودند. پافشاری بیش از حد ایشان باعث شده بود که فرمانده ی وقت ایشان را از شهر ممنوع الخروج اعلام کند.»
علی صادقی در سال 1365 به کردستان رفت. در آن جا ایشان را به شهید کاوه معرفی کردند و با هماهنگی شهید کاوه به سمت فرماندهی گردان امام حسن (ع) منصوب شد.
ایشان گردان را به خوبی سازمان دادند و امکانات زیادی را به همراه پرسنل، از شهرستان نیشابور برای گردان جذب کردند و در همان سال پدر بزرگوارشان را به همراه خانواده همراه بردند.
چندبار مجروح شدند,دومین مجروحیت ایشان در عملیات خیبر از ناحیه ی فک بود. ترکش به زیر فکشان به ناحیۀ رگ عصبی برخورد کرده بود و دکترها نمی توانستند آن را در بیاورند.
و سومین دفعه در عملیات والفجر 9، ترکش به ناحیه ی سر ایشان اصابت کرده بود و بیهوش شده بودند. ایشان را به بیمارستان باختران انتقال دادند و زمانی که به هوش آمدند، اصرار داشتند تا به جبهه بازگردند. در بیمارستان از ایشان امضا گرفتند که هر اتفاقی برایشان افتاد، جوابگو باشند. ایشان با همان حال به جبهه بازگشته بودند. در عملیات فتح المبین نیز جراحاتی برداشته بودند و می توانم بگویم که تمام بدنشان آثار ترکش داشت.
یکی از همرزمانش می گوید: «آقای صادقی مجروح شده بودند. آرام و قرار نداشتند. استراحت نمی کردند و می گفتند: نمی توانم بر روی پای خود باشم. باید هرچه زودتر به جبهه ها برگردم. قبل از این که بهبود پیدا کنند. روانه مناطق عملیاتی کردستان شدند.
به یاد دارم در عملیاتی عراقی ها پاتک زده بودند. ایشان به یک باره متوجه شد و به نیروها گفت: چه خبر است؟ بچه ها گفتند: دشمن پاتک زده و بچه ها روحیه ی خودشان را از دست داده اند. ایشان آرـ پی ـ جی را در دست گرفتند و به سمت دشمن حرکت و به سمت تیربار شلیک کردند. گلوله به نزدیکی تیربار خورد و بچه ها با مشاهده این عمل صادقانه ی فرماندۀ خود روحیه گرفتند و به سنگرهای خود بازگشتند.»
یکی دیگر از همرزمانش ادامه می دهد: «اودر عملیات میمک با توجه به جراحات بسیار، روحیه ی بالایی داشت. دیگران را از جراحت خود آگاه نساخت و همه را به سوی جهاد هدایت کرد. او هیچ گاه از خط اول حتی در حین جراحت، به پشت خط عقب نشینی نکرد.»
علی صادقی انسان قاطعی بود. دوست داشت کارش به نحو احسن انجام شود. در عملیات تک حاج عمران تنها گردانی که آمادگی برای عملیات داشت، گردان امام حسن (ع) بود که او فرماندهی آن را به عهده داشت. تنها گردانی که آن زمان وارد عمل شد، گردان امام حسن (ع) بود. او یکی از کسانی بود که در تمام کارهای بحرانی و خطرناک پیش قدم بود.
یکی از همرزمان در مورد نحوه ی شهادت ایشان چنین می گوید: «در عملیات حاج عمران به اطلاع دادند که دشمن مقرهای ما را گرفته است. ما با سرعت شروع به حرکت کردیم. حدود ساعت 9 به منطقه رسیدیم که دشمن در حال پیشروی بود و بر منطقه تسلط داشت. ما وارد عمل شدیم. در همان ساعات اولیه یکی از مقرهای مهم را به تصرف درآوردیم. با یکی از گردان ها به طرف هدف اصلی دشمن حرکت کردیم و هدف هایی را که می خواستیم به آن ها برسیم، شبانه گرفتیم. برادر صادقی به دستور معاونت تیپ مقداری از ما عقب بود.
کالیبر 50 دشمن گاهی اوقات تیری شلیک می کرد و در داخل شیاری بود و از دید ما پنهان. برادر صادقی اصرار داشتند که آن کالیبر را خاموش کنند. از طرفی هم صبح بود و هوا روشن که یک مرتبه دشمن با کالیبر افرادی را که در ارتفاع جلوتر بودند، زیر آتش گرفت. به همین خاطر برادر صادقی و برادر کاوه و دیگران به طرف کالیبر حرکت کردند و به دشمن رسیدند. در حالی که دشمن با آمادگی کامل به طرف ما حرکت کرده بود، درگیری شروع شد. من کمی عقب تر بودم که ناگهان برادر کاوه مجروح شد و من مجبور شدم ایشان را به عقب انتقال دهم. زمانی که بازگشتم و به نیروها رسیدم، اطلاع دادند که برادر صادقی شهید شده است.»
علی صادقی در تاریخ 25/2/1365، در منطقه ی غرب حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.
منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1385
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
پروردگار! تو خود گواهی که به غیر از فکر تو و خط و قانون تو چیز دیگر در سر نمی پرورانم. پس خدایا، هرچه که داریم از تو داریم.
شهادتی هم که به ما عنایت می کنی، درجه دارد. خدایا، درجه های عالی شهادت را نصیب ما بفرما. همان شهادتی که ائمه معصومین (ع) از درگاه تو طلب می کردند. و با گریه و ناله می گفتند: «اللهم اکرمنا بالشهاده ـ خدایا شهادت را بر ما کرامت فرما.»
علی صادقی
خاطرات
مادرشهید:
«ایشان به مساجد می رفتند، علاقه ی زیادی به سخنرانی های مساجد داشتند و شب های ماه رمضان که به مسجد می رفتند، می گفتند: «شما که نمی توانید به مسجد بیایید، من خودم برای سحری شما را بیدار می کنم. برای سحر که به مسجد می رفتند، در خانه را طوری باز می کردند که کسی از خواب بیدار نشود و پس از بازگشت، از بالای در حیاط می آمدند و ما را برای سحری بیدار می کردند.»
پدرشهید:
«به یاد دارم که قرار بود من با ایشان به جبهه بروم. خانواده شان در ارومیه بودند. ما راه دوری را با ماشین به آن جا رفتیم و یک شب را میان راه بودیم. زمانی که به خانه رسیدیم، دختر ایشان ( که تقریباً دو ساله بود و بزرگ تر از پسرشان بود ) خود را روی شانه های پدر انداخت. من گفتم: بابا جان بنشینید پدر خسته است. ایشان علاقه ی بسیار به فرزندشان داشتند و گفتند: نه حاج آقا. بگذارید بازی کند.»
همسرشهید:
«ایشان بسیار باگذشت بودند. گاهی اوقات دوازده شب به خانه می آمدند و به سرکشی از خانواده های شهدا و دوستان رزمنده و مجروح می رفتند. زمانی را به یاد دارم که از ناحیه ی فک و شانه مجروح شده بودند و با آن حال به دیدن یکی از همرزمانشان رفتند. ایشان بار اول، قبل از ازدواج با بنده در عملیات والفجر مقدماتی مجروح شدند. زمانی که عقد بودم و ایشان مجروح شده بودند، به عیادتشان رفتم. ایشان از مادرم پرسیدند: این دخترخانم چه کسی است؟ مادرم در جواب گفته بودند: علی آقا، این خانم شماست. بعدها فهمیدم که به علت موج گرفتگی دچار فراموشی شده بود.»
پدر شهید:
«در طول دوران جنگ من تنها یک مرتبه به جبهه رفتم، آن هم پس از اصرار و پافشاری فراوان که علی آقا هربار به شکلی به آن ها جواب منفی می داد. تا این که در عین تعجب من، بالاخره راضی شد. در آخرین مرخصی که به نیشابور آمد، مرا همراه برد. ما به اتفاق به ارومیه رفتیم. حدود سوم یا چهارم ماه مبارک رمضان بود که ساعت 12 شب به آن جا رسیدیم. بنابه دستور علی آقا ( که من تازه آن وقت فهمیدم ایشان فرماندهی گردان را به عهده دارد ) به همراه نیروها برای حرکت به منطقه حاج عمران آماده شدیم. من هم به تبعیت از سایر رزمندگان، رفتم و دو چفت چکمه گرفتم. یک چفت از چکمه ها را به علی آقا دادم و چفت دیگر را قصد داشتم بپوشم که علی آقا متوجه شد و پرسید: آن جفت چکمه را می خواهید چه کنید؟ گفتم: خودم می پوشم. علی آقا پرسید: مگر قرار است که شما هم با ما بیایید؟ گفتم: معلوم است که می آیم. پس چرا مرا با خود آورده اید؟ او تبسمی کرد و گفت: پدر عزیز، من که شما را از نیشابور نیاوردم تا بجنگید. آوردمتان که یاسر و سمیه و خانواده ام را با خود به نیشابور ببرید. هرچه اصرار کردم، فایده ای نداشت. ایشان پس از این که وعده داد فردا مرا با نیروهای بعدی به خط می برد، خداحافظی کرد و رفت. 48 ساعت بعد، دو نفر از رزمندگانی که از منطقه برگشته بودند. نزد من ( که آن موقع کنار جدولی نشسته بودم ) آمدند و خواستند که به آن ها اجازه بدهم شیرینی بخرند. من گفتم که چه کاره ام که به شما اجازه بدهم یا ندهم؟ ولی آن ها اصرار کردند و من هم به ناچار اجازه دادم. ایشان وقتی با جعبه ی شیرینی برگشتند، قبل از همه آن را به من تعارف کردند و بعد از آن که من شیرینی را برداشتم، گفتند: حاج آقا، شیرینی شهادت علی آقا بود. مبارکتان باشد.»
همسر شهید:
«دوستانش خبر آوردند که پای ایشان قطع شده است. با خود فکر کردم که خوب است علی آقا به خانه بازگردند، گرچه پایشان قطع شده باشد. ولی بعد از فکر بسیار با خود گفتم حال که قرار است ایشان شهید شوند، چرا پایم را عقب کشیده ام؟ ای کاش به آرزویشان برسند. پس از 16 روز بود که پیکر شهید صادقی را به نیشابور آوردند.»
خواهر شهید:
«هنوز جنازه برادرم را نیاورده بودند که خواب دیدم پدر و مادرم از مکه مکرمه بازگشته اند. درمنزل شلوغ بود و مردم گل آورده بودند. برادرم را دیدم که سوار بر اسب سفید می آمد. گفتم: علی آقا، چرا از اسب پیاده نمی شوید؟ گفتند: باید از همه معذرت خواهی کنم. شما کف پاهایم را ببینید که چه طور زخمی شده است. من نمی توانم از اسب پیاده شوم. وقتی جنازه برادرم را آوردند، دیدم که چکمه های بزرگی پوشیده است و به این فکر افتادم که پاهای ایشان زخمی شده است.»