شفائيه ,حسين(مهرداد نجار)

کد خبر: ۱۲۳۶۴۷
تاریخ انتشار: ۲۷ خرداد ۱۳۸۸ - ۰۸:۴۴ - 17June 2009
 روز جمعه 15 تير 1344 در محله "گذر فرخ" شهر رشت در يك حانواده مذهبي به دنيا آمد . پدرش در ميدان بار رشت مغازه ي ميوه فروشي داشت .او فردي متدين و مقيد به فرايض ديني بود .
حسين در دوران كودكي خونگرم و مهربان بود و با همه ارتباط برقرار مي كرد . او مهر 1351 – در هفت سالگي – وارد مدرسه ابتدايي شد .
همگام با فعاليّتهاي اجتماعي به ورزشهاي رزمي نيز علاقه داشت . در سال 1359 در كلاسهاي كنگ فو زير نظر "رضا خوش دل" شركت كرد  و تا سال 1361 به اين ورزش ادامه داد . چند ماهي بعد از شروع جنگ تحميلي عراق در سال 1359 براي آموزش نظامي به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد . بعد از يك ماه  نيم آموزش دوره عمومي در اول ارديبهشت 1360 به جبهه جنوب رفت .
مادرش مي گويد :
وقتي كه مي خواست از ما خداحافظي كند, به من گفت : «مادر ، من براي تو ناراحتم كه با پدر مريض و دو فرزند كوچك چگونه خواهي بود.»
بعد از سه ماه حضور در جبهه به زادگاهش بازگشت و در 19 آذر 1361 بار ديگر به جبهه اعزام گرديد و حدود هشت ماه – تا 21 مرداد 1362 – در لشکر كربلا مشغول خدمت بود .
در عمليات والفجر مقدماتي – در 18 بهمن 1361 – و عمليات والفجر 1 – در 21 فروردين 1362 – شركت داشت و در 21 مرداد 1362از جبهه به زادگاهش مراجعت كرد . در اول آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در واحد اطلاعات عمليات لشكر 25 كربلا بكار گيري شد .
حسين ، انگيزه ي ورود خود به واحد اطلاعات عمليات ماههاي متوالي در جبهه حضور داشت . در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي دهلران – در تاريخ 3 اسفند 1362 – بر اثر انفجار نارنجك از ناحيه ي پاي راست مجروح شد و روانه ي بيمارستان گرديد . اما بعد از بهبودي نسبي به منطقه ي جنگي بازگشت .
از 1 آذر 1362 تا 21 بهمن 1363 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت . سپس به ستاد ناحيه مازندران اعزام و تا 24 ارديبهشت 1364 در آن ستاد مشغول خدمت بود . اما در 25 ارديبهشت ، بار ديگر به سوي جبهه هاي نبرد شتافت و بيش از ده ماه ديگر به طور مستمر در لشكر 25 كربلا به عنوان فرمانده دسته شناسايي در منطقه عملياتي بود .
حسين ، بعد از اعزام به منطقه جنگي در اطلاعات و عمليات لشكر 16 قدس حضور يافت و به عنوان مسئول تيم گشت  و شناسايي منصوب شد .
در منطقه عملياتي به عنوان كسي كه كارگشاي امور است ، معروف بود . در شب عمليات كربلاي 7 نيروهاي گردان ميثم با هدايت او به بالاي قله "اروس" رسيدند و آنجا را فتح كردند . ولي نيروهاي عمل كننده سمت راست و چپ موفق به دست يابي اهداف خود نشدند . در نتيجه ، حسين و نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند . بالگرد دشمن با دادن وعده هاي كذايي در بالاي سرشان آنها را تشويق به اسارت مي كرد . اما آنها كه حدود سي و پنج نفر بودند تشنه و خسته در منطقه سرگردان ماندند ولي تسليم نشدند .
محمد سيّار – يكي از دوستانش – مي گويد :
قبل از عمليات كربلاي 5 عمل جراحي داشتم و قرار بود تركشي را از گردنم بيرون بياورند . حسين به مرخصي آمده بود به او گفتم صبر كن با هم به جبهه برويم . به شوخي گفت : «تو ديگر پير شده اي ، ماشين از كار افتاده اي و من به جاي تو خواهم رفت.»
حسين رفت و در عمليات كربلاي 5 شركت كرد اما در حين عمليات مجروح شد و به بيمارستان منتقل گرديد ، ليكن از پنجره ي بيمارستان فرار كرد و به جبهه رفت و خود را به همرزمانش رساند و در ادامه ي عمليات شركت كرد . دشمن وجب به وجب منطقه را با توپ و خمپاره مي كوبيد . املاكي – فرمانده اطلاعات و عمليات – به نيروهاي اطلاعات اعلام مي كند چون مأموريت نيروهاي اطلاعات به پايان رسيده به عقب برگردند . حسين به همراه چند نفر ديگر از نيروهاي اطلاعات كه بعضي از آنها مجروح بودند ، براي استراحت به سوي عقبه حركت مي كند . آنها سوار ماشين تويوتا مي شوند و حسين مي گويد : «خودم رانندگي مي كنم.» آنها حركت مي كنند و به ميدان امام رضا در شلمچه مي رسند . هواپيماي دشمن منطقه را بمباران مي كرد . ناگهان موشكي در نزديكي ماشين حامل آنها اصابت كرد و در اثر انفجار ، ماشين واژگون شد . در نتيجه دو نفري كه در جلوي ماشين در كنار حسين نشسته بودند ، مجروح شدند و دو نفر ديگر از همراهان به شهادت رسيدند و حسين دچار موج گرفتگي شديدي شد . همراهانش تعريف مي كنند كه او سرش را بلند مي كرد و زيارت عاشورا مي خواند و آرام به اطراف نگاه مي كرد . هنگامي كه آنها را از ماشين واژگون شده بيرون آوردند متوجه شدند كه حسين شهيد شده است . جنازه ي آنها را در كنار جاده مي گذارند . در منطقه عملياتي خودروهاي زرهي در تردد بودند دود و غبار غليظي روي جنازه ها نشسته به طوري كه چهره ي آنان سياه شد و شناسايي آنها مشكل بود . حضرتي پيکر مطهر حسين  را در معراج شهدا شناسايي كرد و اسم او را روي جنازه اش نوشت . پس از مدتي جنازه اش به رشت منتقل شد . به اين ترتيب ، حسين شفائيه مسئول محور يك اطلاعات لشکر 16 قدس گيلان كه بعد از چهل و پنج ماه حضور مستمر در جبهه هاي نبرد – از شانزده تا بيست و يك سالگي – در 22 دي 1365 در منطقه عملياتي كربلاي 5 به شهادت رسيد .
پيكر شهيد حسين شفائيه با حضور گسترده مردم رشت تشييع و در گلزار شهداي رشت به خاك سپرده شد . از شهيد حسين شفائيه ، سيصد جلد كتاب به يادگار باقي مانده بود كه خانواده او چند جلد را به رسم يادگاري نگه داشته و بقيه را به كتابخانه مسجد هديه كرده اند .
منبع:" فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيد استان گيلان)نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382




وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
.... بي عشق خميني نتوان عاشق مهدي شد . به خدا نمي دانم در اين جبهه چه شور و شو قي است كه انسان نمي تواند از آن جدا شود . در اين جبهه ها مهدي موعود فرمانده ي سربازان اسلام است . اصلاً در جبهه ها نماز خواندنش ، غذا خوردنش ، راه رفتنش ، خوابيدنش ، و خلاصه هر كارش يك صفاي ديگر دارد . انسان را از دنيا دور نگه مي دارد و آخرت را به انسان هديه مي دهد .
اي برادران عزيزم ! به ياري اسلام و قرآن بشتابيد و در اين لشكرهاي امام زمان به راز و نياز بپردازيد و با دشمنان اسلام بجنگيد كه پيروزي از آنِ مسلمين است ان شاء الله .
و شما مسلماناني كه نمي توانيد به جبهه برويد با كمك كردن به اين كار خير بشتابيد كه ان شاء الله آخر را براي خودخواهيد خريد .
شما اي رزمندگان اسلام ! همچناني كه شب به عبادت و راز و نياز با خدايتان خلوت مي كنيد و روز هم هر چه بيشتر در تلاش اين باشيد كه تا آخرين قطره ي خون خود به اسلام و قرآن كمك كنيد كه خدا همهي ما را از شهيدان صدر اسلام قرار دهد .
و اما شما اي پدر و مادر عزيز و مهربانم ! مثل هميشه صبر و استقامت كنيد و خدا را كر كنيد كه فرزندتان در راه اسلام و قرآن مُرد ، نه در راه زندگي ، پول و مال دنيا .
پدر و مادر عزيز ! براي من بي تابي نكنيد كه من نمرده ام بلكه پيش خدا هستم و ان شاء الله خدا شما را در آن دنيا با ائمه و خانواده معظم شهدا قرار مي دهد . همانطور مرا ان شاء الله جزء شهدا قرار خواهد داد . بر در خانه يك پرچم سبز لااله الاالله و محمد رسول الله و يك پرچم قرمز يا حسين شهيد بزنيد و هر شب جمعه بر مزار تمام شهدا و من بياييد . نمازهايتان را تا جايي كه مي توانيد به جماعت بخوانيد و در دعاي كميل ، توسل و ديگر اجتماعات اسلامي تا آنجا كه مي توانيد شركت كنيد . صلوات بر محمد و آل محمد را از ياد نبريد . ان شاء الله كه خداوند همگي ما را بيامرزد .
در آخر ، از همه بستگان و آشنايان و دوستانم مي خواهم كه مرا از ته دل ببخشند و هر بدي كه كرده ام از من راضي باشند ؛ ان شاء الله . خدايا در آخر عمرمان كلمه لا اله الا الله و محمد رسول الله را بر زبان همه ما جاري بگردان و در شب اول قبر ، حضرت علي و امام حسين را به فرياد ما برسان . ...         حسين شفائيه




خاطرات
خديجه حيدر نژاد , مادرشهيد :
وقتي كه به دنيا آمد او را به مشهد بردم ولي در آنجا مريض شد . به حرم امام رضا (ع) رفتم و گريه زاري كردم . ناگهان دو نفر را ديدم كه بسياز زيبارو بودند و نمي شد به آنها نگاه كرد ، يكي جوان تر بود و ديگري مسن تر . گفتم : يا امام رضا (ع) بچه ام را شفا بده ! من شفاي او را از تو مي خواهم . آن دو آقا نگاهم كردند و لبخند زدند . بعد دوباره ديدم آن دو آقا بالاي گنبد هستند تا آمدم نشان دهم غيب شده بودند ولي بچه ام شفا يافته بود . حسن وقتي به دنيا آمد دندان داشت . او بچه چهارم ما بود ولي با بچه هاي ديگر فرق مي كرد . قبل از تولد وضعيت مالي و اقتصادي ما خوب نبود و مستاجر بوديم . ولي وقتي كه به دنيا آمد وضع ما كم كم بهتر شد و خانه اي خريديم .

من برادر بزرگ ترش را تا كلاس پنجم مدرسه مي بردم اما او به خاطر ذوق و رغبتي كه داشت مي گفت : «خودم به مدرسه مي روم لازم نيست شما با من بياييد.» تكاليفش را زود و خوب انجام مي داد و معلمها نيز از او راضي بودند . هميشه مي گفت : «مي خواهم سرباز يا نظامي شوم.» و بيشتر به بازيهايي نظير پليس بازي و سربازي و جنگ كه نيازمند اسلحه و تفنگ بود مي پرداخت .
به فوتبال بسيار علاقه داشت و همواره نام ايران را براي تيم خود انتخاب مي كرد . تحصيلات دوره پنج ساله ابتدايي را در دبستان شهريار رشت با موفقيت به اتمام رساند . از همان دوران كودكي به مسائل عبادي علاقه مند بود و از سن نُه سالگي در ماه رمضان روزه مي گرفت ولي به دليل صغر سن اجازه نمي يافت تمام ماه را روزه بگيرد . سال تحصيلي 1356 را در مدرسه راهنمايي نظام الملك رشت آغاز كرد و سال اول را با موفقيت به پايان رساند . با شروع نهضت اسلامي در سال 1357 به مردم پيوست .خود در اين باره مي گويد :
سال دوم راهنمايي بودم . انقلاب اسلامي شروع شد و چون خانه ي ما نزديك مسجد محمودآباد (گذر بازار) بود به آنجا مي رفتيم . در آنجا با آقاي كاظمي آشنا شدم و او بود كه مرا با مسجد و امام خميني و انقلاب اسلامي آشنا كرد . از اين سال شروع به فعاليّت سياسي كردم (البته طوري نبود كه قبل از انقلاب فعاليّت داشته باشم چون ناآگاه بودم ولي گاهي اوقات نماز مي خواندم و روزه مي گرفتم). با شروع انقلاب به مسجد مي رفتم و در كلاسهاي آموزش قرآن و مسائل عقيدتي شركت مي كردم . در راهپيماييها و تظاهرات و چسباندن پوستر هميشه شركت داشتم .

در چهارده پانزده سالگي بيشتر اوقات خود را صرف فعاليّتهاي مذهبي و سياسي مي كرد و در بسيج و انجمن اسلامي مسجد رودبارتان در رشت شركت فعّالانه داشت . شش ماه هم – از 30 شهريور 1359 تا 29 اسفند 1359 با كميته امداد امام خميني رشت براي رسيدگي به محرومان جامه همكاري مي كرد . به علّت همين فعاليّت مستمر در بسيج و انجمن اسلامي ، دو سال از تحصيل بازماند . بعد از تأسيس انجمن اسلامي مسجد رودبارتان به آنجا رفت و در تشكيل كتابخانه آن نقش مؤثري داشت . ولي چون محل كتابخانه تنگ و محقر بود با همكاري دوستانش آن را به مسجد آقا سيد عباس منتقل كردند و در كنار آن نوار خانه ي مذهبي را سازمان دادند .

از سيزده سالگي به كشيك شبانه مي رفت ؛ كتاب مي خواند و از آنها يادداشت بر مي داشت ؛ شعر جمع آوري مي كرد و اگر كسي حرفي عليه انقلاب مي زد بحث مي كرد و جواب انتقادات را مي داد .
در اوايل نهضت اسلامي كه بازار شايعه رونق داشت و ضدانقلابيون اقدام به تخريب شخصيتهاي مذهبي از جمله شهيد مظلوم دكتر بهشتي مي كردند و كمتر كسي جرئت مي كرد علناً از اين گونه افراد دفاع كند ,حسين در همه حال از دكتر بهشتي دفاع مي كرد و اگر توجيه منطقي براي حرفهايش نداشت ، مجلس را ترك مي كرد . علاوه بر آن وقتي كه ضدانقلابيون اقدام به درگيري و جنگ مسلحانه در استانهاي شمالي كردند ، حسين نيز در اكثر درگيريها با ضدانقلابيون حضور داشت . چند بار مورد ضرب و شتم ضدانقلابيون قرار گرفت . در جنگهاي مسلحانه و سركوبي منافقين ، با اطلاعات عمليات سپاه رشت همكاري نزديك داشت . در اين زمان به محافل مذهبي انسي خاص داشت ؛ نماز را هميشه اول وقت و به جماعت به جا مي آورد و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مستحبي مي گرفت . علاوه براين ، پايبند مسائل شرعي و ديني بود و به شخصيتهاي سياسي و مذهبي كه در پيروزي انقلاب نقش داشتند به خصوص به امام خميني عشق مي ورزيد . از فرصت به دست آمده در سايه انقلاب اسلامي به خودسازي و تهذيب نفس مي پرداخت . مشكلات زندگي تأثيري در او نداشت و يا سعه ي صدر و بردباري با آنها مقابله مي كرد . در زمان ترورهاي منافقين كه بسياري از بزرگان به شهادت رسيدند ، سعي مي كرد به كساني كه روحيه ي ضعيفي داشتند دلداري داده و به آنان روحيه بدهد .

محمد سيّار :
مسئوليت او مدتي تداركات لشکر بود . در ماه رمضان و در هواي بسيار گرم جنوب روزه مي گرفت و در همان حال به جمع آوري گوني و ساير چيزهاي مستعمل مي پرداخت . مي گفت : «اين وسايل جزء بيت المال است و مردم با خون دل اين وسايل را جمع آوري مي كنند و بايد رعايت مسائل را بكنيم.» بچه ها وقتي مي ديدند كه يك مسئول در كنارشان اين كارها را انجام مي دهد با دلگرمي تمام كار مي كردند .
اگر كسي مي آمد نمي توانست او را بشناسد زيرا هميشه در كنار نيروهايش در كار و تلاش بود . در بين اشخاص ، تبعيض قايل نمي شد و در كارهاي سنگين نيز همدوش ديگران فعاليّت مي كرد . اگر رزمنده اي را مي ديد كه در حال سنگر سازي به او كمك مي كرد . بارها مهمات را به دوش مي گرفت و به داخل سنگرها مي برد تا از تيررس دشمن دور باشند از جاذبه و دافعه ي خوبي برخوردار بود .
اگر شخصي غيبت يا كار ناپسندي مي كرد ناراحت مي شد و از آن شخص دوري مي جست ، تا اصلاح شود . درباره مسئوليت خود هرگز صحبت نمي كرد .
شجاع و پركار و تابع ولايت فقيه بود . اوقات فراغت را به عبادت و قرائت قرآن مي گذراند . هنگامي كه رزمنده اي مجروح مي شد ، او دلداري مي داد و مي گفت : «خوشا به حال شما با يك قطره خون ، بسياري از گناهان شما پاك مي شود.»
در شبهاي ماه رمضان اكثر وقتها تا سحر نمي خوابيد و به عبادت مي پرداخت . وقتي در اهواز بوديم ديگران مي ديدند كه او روزه مي گيرد آنها هم به تبع او قصد ده روزه مي كردند و روزه مي گرفتند .
در منطقه اي كه بوديم شبها به سركشي نيروها مي رفتيم . شبي كه به منطقه عملياتي رفته بوديم هنگام بازگشت روي پل اهواز با اتومبيلي تصادف كرديم كه دست من شكست و حسين از ناحيه فك و صورت مجروح شد . با همان دست شكسته ، ايشان را به بيمارستان بردم و از آنجا او را براي درمان و مداوا به مشهد اعزام كردند .

حسن ,برادرشهيد :
نسبت به شهدا احساس مسئوليت مي كرد و وقتي به مرخصي مي آمد ، احساس مي كردم كه در دلش غمي دارد . گاهي مي ديدم ، گريه مي كند . با او صحبت مي كردم ، مي گفت : «به شهر كه مي آيم و برخوردهاي نامعقول اجتماعي را مشاهده مي كنم ، برايم بسيار مشكل است . وقتي كه پشت جبهه مي آيم احساس مي كنم گناهانم زياد مي شود و مايلم به جبهه بازگردم . در اينجا احساس پوچي مي كنم.»

ابراهيم جوادي:
روحي پاك و مهذّب داشت و در خودسازي بسيار كوشا بود . در دل شب بدون اينكه كسي متوجه شود چراغ را خاموش مي كرد و به نماز شب مي ايستاد . او معمولاً نيم ساعت قبل از اذان صبح بيدار مي شد و به عبادت و قرائت قرآن مي پرداخت . درباره ي ازدواج اساساً فكر و صحبت نمي كرد . در روابط اجتماعي بسيار صميمي بود و با بچه هاي گردانهاي عملياتي به سرعت دوست مي شد . در عمليات والفجر 8 و فتح شهر فاو در 20/11/11364 به عنوان نيروي غواص اطلاعات عمليات همراه با گردانهاي عمل كننده و خط شكن شركت داشت .
در اين زمان لشکر قدس گيلان تشكيل شد و او در بين بچه هاي مازندران بود كه از طرف سپاه گيلان به او ابلاغ شد بايد به لشكر قدس ملحق شود و الاّ حقوق او قطع خواهد شد . با امتناع از رفتن ، حقوق و پاداش عيدي آن سال وي پرداخت نشد . در نتيجه از لشكر 25 كربلا به گيلان بازگشت و از 18 اسفند 1364 در قسمت اطلاعات نظامي گيلان مشغول خدمت شد.

او در دفترچه خاطراتش نوشته است كه بعضي وقتها گريه مي كرد و از مسئولين درخواست مي كرد كه او را به عمليات ببرند .
وقتي كه مي خوابيد من مبهوت او مي شدم چون حالت معصوميت در صورتش آشكار بود . حركات و سكنات او به گونه اي كه احساس مي كرديم او تعلق به اين دنيا ندارد . وقتي نماز مي خواند بعضي از دوستانش به او اقتدا مي كردند . من خودم بارها نمازم را به او اقتدا كردم . مدتي در واحد اطلاعات سپاه رشت مشغول خدمت بود كه مي گويد حوصله اينجا را ندارد و بايد به جبهه برود . ولي با اعزام او موافقت نمي شود . با مشكلات فراوان توانست موافقت مسئولان را جلب كند و برگه ي اعزام را دريافت نمايد . قبل از حركت به سوي جبهه ، به منزل يكي از اقوام و نزديكان كه در روستا زندگي مي كرد ، رفت و مشغول شنا در رودخانه شد . پس از شنا متوجه شد كه برگه ي اعزام او گمشده است ، همه جا را گشت اما نتوانست آن را پيدا كند . زندگي در آن لحظات برايش تلخ شده و خيلي ناراحت بود . به منزل ما آمد و به محل كارش رفت و متوجه شد كه برگه ي اعزام را در كمد لباسها جا گذاشته است .از اينكه برگه ي اعزام را پيدا كرد و از خوشحالي يك جعبه شيريني خريد و به منزل ما آمد .
حسين بعد از آماده شدن براي عزيمت به جبهه ، وصيت نامه ي خود را نوشت .

ابراهيم جوادي: 
آقاي املاكي (مسئول واحد اطلاعات) خيلي به وي علاقه مند بود ، چون او با آرامش قلبي و قدرت شناسايي كه داشت قادر بود هفت الي هشت نفر را به خط دشمن نزديك كند و بعد از شناسايي مواضع آن به مواضع خودي برگرداند . حدود هفتاد الي هشتاد عمليات شناسايي برون مرزي داشتيم (و هر شب شناسايي براي ما مثل شبهاي عمليات دشوار بود) . حتي به عقبه ي دشمن مي رفتيم و وا گاهي دسته اي را رهبري مي كرد . هر شب كه از خطوط خودي به سمت دشمن مي رفتيم – با توجه به خطراتي كه در شناسايي مواضع دشمن و ميادين مين به خصوص در شب وجود دارد و گاهي در ميدان مين كوچك ترين اشتباه جبران ناپذير است – اما ايشان هيچ وقت گله يا شكايتي از كارها نمي كرد . در مأموريت برون مرزي كه با ايشان داشتيم هيچگاه وارد شهرهاي دشمن نمي شديم ؛ از كنار روستاها عبور مي كرديم و از بالاي كوهي كه مشرف بر روستا بود مي رفتيم و داخل روستا نمي شديم و خريد نمي كرديم حتي درگيري با دشمن را نداشتيم .

هادي رمضاني :
روابطش با ديگر دوستان ، گرم و صميمي بود اما در شبهاي گشت و عمليات برخوردش جدي بود . آنجايي كه لازم بود دستور مي داد تا به هدف برسيم اما بعد از مأموريت بسيار متواضع بود . كمتر حرف مي زد و بيشتر عمل مي كرد و با دوستان ، با احترام برخورد مي كرد .
در منطقه حاج عمران در مأموريتي او مسئول تيم بود . روال اين بود كه بعد از شناسايي مواضع دشمن ، در شب عمليات يكي از بچه هاي اطلاعات همراه فرمانده گردان مي ماند و نيروها را هدايت مي كرد . من هم در كنار او بودم . فرماندهان چون از روحيه او اطلاع داشتند و قدرت او را مي دانستند مسئوليت هدايت گردان را به او محول نمودند . او از همه جلوتر حركت مي كرد ؛ خصوصيت او اين بود كه اول خودش را به خطر نزديك مي كرد و راه را براي ديگران باز مي كرد ... قبل از اينكه عمليات كربلاي 2 آغاز گردد براي شناسايي منطقه اي در حاج عمران رفتيم . هنگامي كه در مواضع و سنگرهاي عراقيها حركت مي كرديم و مشغول شناسايي بوديم ، چند نفر از نيروهاي عراقي در سمت راست مي رفتند . به سرعت به نفر جلو گفتيم كه به آقاي شفائيه بگويد از سمت ما عراقيها در حركتند . به او اطلاع مي دهند و او در پاسخ مي گويد : «اشكال ندارد و بگذار عبور كنند ، كاري با مات ندارند.» من تازه كار بودم و مي لرزيدم ، اما او خونسرد بود ، بعد از مأموريت ، ما را دور خودش جمع كرد و گفت : «اگر عراقي را ببينيم و از كار خود دست بكشيم ديگر كار ما اطلاعاتي نمي شود ؛ مأموريت ما اين مسائل را دارد ؛ مگر اينكه عراقي ها به طرف ما بيايند ، آن وقت كار را تعطيل مي كنيم.» من اين درس را در عملياتهاي ديگر به كار بستم و برايم بسيار سودمند بود . يك بار گروهي به شناسايي رفتيم . فردي پرحرفي مي كرد و مكرر مي گفت : «اينجا مين است . آنجا خطرناك است.» و از اين گونه حرفها زياد مي زد . حسين ناراحت شد و گفت اين حرفها باعث انحراف مأموريت ما خواهد شد . شما ديگر از فردا شب با من به شناسايي نياييد چون دشمن هيچگاه منطقه را صاف نمي كند كه ما نزد او برويم .
حسين شفائيه خود را وقف جبهه كرده بود و در سال فقط سه بار به مرخصي مي آمد . از حضور در پشت جبهه متنفر بود و مي گفت : «هر براي من مثل قفس است . نمي توانم در قفس بمانم.»ـ وقتي از او سؤال مي شد چرا ازدواج نمي كني ؟ مي گفت : «ازدواج و عروسي من در جبهه است . هر وقت جنگ تمام شود ازدواج مي كنم.» در همه حال توكل به خدا داشت و هميشه خونسرد بود . در يكي از گشتهاي شناسايي ، فردي از همراهانش با مشاهده دشمن از ترس مي لرزيد كه حسين به او مي گويد : «آرام باش ، چيزي نشده ، آنها هم مثل ما آدم هستند و كاري به ما ندارند . توكل به خدا داشته باش.»
حسين ، عشقي عميق به اهل بيت عصمت عليهم السلام داشت . هنگام انجام مراسم دعا هميشه در انتهاي صف مي نشست و در گوشه ي خلوتي خالصانه راز و نياز مي كرد و گاهي در مجلس روضه آنقدر منقلب مي شد كه از خود بي خود مي شد و دوستانش بر سر و صورتش آب مي پاشيدند تا به هوش آيد .
او روزي به همراه نيروهاي گردان در پشت ميدان مين در منطقه عملياتي زمين گير شده بود . در اين هنگام دو ركعت نماز به جاي آورد و شروع به خنثي سازي مينها كرد و معبري براي عبور رزمندگان و اجراي عمليات باز شد . وقتي كه نيروها وارد معبر شدند سجده شكر گذاشت .
با آرزوي شهادت ، زنده بود و با اعتقادي كه به سراي جاودان و لقاي خدا داشت هرگاه نزديك شدن زمان انجام عمليات را مي شنيد به سوي جبهه مي شتافت و با قبول مأموريتهاي سنگين از خود رشادت نشان مي داد . روزي از يكي از دوستانش خواست : «برايم دعا كن تا خداوند لياقت شهادت را نصيبم كند.» اما او گفت : «من دعا مي كنم تا زنده باشي و خدمت كني.» حسين با حالتي دگرگون گفت : «درست است اما شهادت حلاوتي ديگر دارد.»
در جبهه مجروح مي شد اما خانواده اش هيچگاه خبردار نمي شدند .

محمد سيّار :
در سپاه بودم كه با تلفن به من خبر داد كه پيش من بيا به منزلشان رفتم ، ديدم پايش باندپيچي شده است . گفتم چه بلايي بر سرت آمده ؟ گفت : «داشتم مي آمدم پايم پيچ خورد و افتادم.» گفتم به درمانگاه برويم تا عكسبرداري كند اما قببول نكرد . گفتم تو همه چيبز را به شوخي مي گيري و با اصرار زياد پايش را نگاه كردم و ديدم تركش خورده و زخمهايش عميق است اما به روي خود نمي آورد . روز بعد ، او را به نزد دكتر متخصص بردم و دكتر گفت : «او بايد تا مدتها استراحت كند و موقع راه رفتن از عصا استفاده نمايد.» اما گويي اين حرفها را نشنيده است و مي ديدم كه بدون عصا راه مي رود . نصيحتش كردم اما در جوابم گفت : «به اين مسائل توجهي نكن . كسي اين راه را برگزيده هدفش مهم تر است.»
مدتي مسئول پيگيري امو مجروحين رشت بودم . اسامي تعدادي از مجروحين را به من دادند تا آنها را جا به جا كنم . ديدم اسم حسين هم در بين مجروحين است . به خاطر مشغله زياد نتوانستم به او سر بزنم . خواستم به ملاقاتش بروم كه با بي سيم گزارش دادند در فرودگاه مجروح آورده اند . به طرف فرودگاه رفتم ولي دلم پيش حسين بود . بعد از مدتي كارهايم را انجام دادم و پيش خود گفتم نزد خانواده حسين بروم ، آنها حتماً در جريان هستند . اما همين كه در زدم و حال حسين را پرسيدم يكي از خواهرانش با ناراحتي اظهار بي اطلاعي كرد و گفت : «فردي آمده و گفته است كه حسين مجروح شده است ، اما هر چه با بيمارستانها تماس گرفتيم نتوانستيم او را پيدا كنيم.» بعد از آن به اتفاق خواهر و مادرش به بيمارستان رازي رشت رفتيم و ديديم او بر تختي نشسته  قرآن تلاوت مي كند. از دست و پا مجروح شده بود ؛ ولي هنوز بهبودي نيافته بود كه دوباره به جبهه عزيمت كرد .

ابراهيم جوادي :
تقريباً دو روز و نيم در محاصره بوديم اما او سعي مي كرد به بچه هاي گردان روحيه بدهد و آنها را تشويق به  صبر و بردباري مي كرد . سرانجام بعد از دو روز تشنگي و بي آبي و خستگي مفرط بر بركه ي آبي سيديم . صبر كرد تا همه بچه ها آب نوشيدند . بعد خودش از آن آب نوشيد . در بين نيروها فقط من و او راه را بلد بوديم . روزها به خاطر ديد دشمن زمين گير مي شديم و شبها در ميدانهاي مين حركت مي كرديم . چون تخريب چيهاي ما – رضائي و خاكپور – در رأس قله اورس به شهادت رسيده بودند به كمك حسين ، مينها را خنثي كرديم و بعد از دو روز به مقر نيروهاي خودي برگشتيم .
حسين با سيد جواد هادي رابطه دوستي نزديكي داشت و آنها با هم خيلي صميمي بودند و حتي مرخصي را طوري تنظيم مي كردند كه با هم باشند . همچنين با حاج علي گلستاني ، دوستي ديرينه داشت و با او در دوران انقلاب در مسجد محمودآباد ساغرسازان آشنا شده بود .

برادرشهيد :
بعد از عمليات كربلاي 2 كه آنها شهيد شدند او در اين مراسم تشييع حضور يافت و در نزديكي مسجد محمودآباد درست كنار حجله اي كه براي شهيد حاج علي گلستاني گذاشته بودند ؛ عكس انداخت . اين عكس ، آخرين وداع او با ما بود .
بعد ار آن به جبهه رفت در حالي كه مسئولين سپاه اجازه نمي دادند مجدداً اعزام شود .

مادرشهيد :
قبل از تشييع جنازه شهداي كربلاي 2 ، شبي در خواب ديدم كه به باغي سرسبز وارد شدم كه دو اطاق داشت كه تمام وسايلش سبز بود . كسي به من گفت وارد شو اينجا متعلق به پسرت حسين است . از خواب برخاستم . فهميدم كه او شهيد مي شود ولي دعا كردم كه لااقل يك بار برگردد تا او را دوباره ببينم .

برادر شهيد:
وقتي خبر شهادت او را به من دادند در مدرسه ديلمان بودم . حتي بچه هاي مدرسه و همكاران فهميده بودند .من ظاهرم را آرام جلوه مي دادم اما از درون مي سوختم . مادرم تا چند روز گريه نكرد و همه تعجب مي كردند كه او چقدر تحمل دارد ، ولي بعد از سه چهار روز همگي دور هم نشستيم و عقده ي دل را خالي كرديم . وقتي كه به اتفاق مادرم براي شناسايي جنازه ي او به معراج الشهداي رشت رفتيم ، به من گفتند صورت شهيد را با گلاب و الكل بشوييد چون به واسطه دود و غبار ، سياه شده بود . صورتش را با پنبه و گلاب شستشو دادم تا خانواده بيايند و او را ببينند .





آثارباقي مانده از شهيد
درباره ي خانواده اش مي نويسد :
پدرم ميوه فروش و بي سواد و بازنشسته و دكان را فروخته است . او شخص مقيّد به فرايض و وفادار به انقلاب است و در اين راه فعاليّت و كمك مي كند . مادرم خانه دار است و از نظر اعتقادي وفادار به انقلاب و از اين جهت از پدرم بهتر است . دو برادر دارم كه اولي دبير و حزب اللهي است و دومي محصل است و عضو گروه مقاومت بسيج مي باشد . سه خواهر دارم كه يكي متاهل است و شوهرش حزب اللهي است و خواهرم در بسيج مشغول به كار مي باشد . خواهر دومي من نيز در بسيج فعاليّت دارد و سومي محصل است . خودم از اول انقلاب در فعاليّتهاي سياسي شركت داشته ام و از سال 1360 به جبهه رفته ام و در عملياتهاي محرم ، والفجر 1 ، والفجر 4 ، والفجر 6 و عمليات قدس و والفجر 8 خداوند رب العالمين توفيق داد كه در اين كار خير شركت كنم .

 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار