شب قبل از شهادتش هم به يكى از همشهريانش گفته بود: «به ايران كه برگشتى به پدر و مادرم بگو، همان طور كه در شهادت برادرم صبر كرديد در شهادت من هم صبور باشيد؛ هرچند كه سخت است. مىدانم كه مدت ها صبر كرديد تا مرا دوباره ببينيد؛ اما مرا نخواهيد ديد.» آن روز گرم تابستان سال69، چند روز مانده به محرم، ساعت 3 بعدازظهر محمد هم با تيمشان عازم ميدان كوچك فوتبال شد؛ خيلى سالم و سرحال. 15 دقيقه از بازى گذشته بود كه آمد گوشهاى نشست و گفت: «سرم گيج است».
چند قطره خون از بينىاش آمد. بعد هم، روى زمين افتاد. محمد را به بهدارى بردند و روى تخت خواباندند. اردوگاه در سكوتى غمبار فرو رفته بود. همه دلشان مىخواست برايش اتفاقى نيفتاده باشد، اما «محمد صابرى»، جوان دوست داشتنى خيبرى شهيد شده بود.
همه بچه ها ازدحام كرده بودند و اشك مىريختند. به رغم مخالفت بعثى ها پيكر محمد روى دست اسيران غريب قرار گرفت. بچهها او را با لااله الاالله و اشك تشييع كردند. آنجا قفسى بود كه جسم محمد و دوستانش را هفت سال در خود جا داده بود. وقتى او را بردند، چشمها به زمين خيره شد و دلها در خاطرات دوست داشتنى پرواز كرد. بعد هم، وقت آمار، پس از چند لحظه سكوت سنگين، ناگهان از بلندگوى اردوگاه آيات قرآن پخش شد. قارى مشهور، شيخ بدوى، آيات سوره مباركه حديد را تلاوت مىكرد:«ما اصاب من مصيبه فى الارض و لا فى انفسكم الا فى كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك على الله يسير.
به ناگاه صداى هق هق گريه، سكوت را شكست.
پس از آن، كيسه انفرادى محمد را كه باز كردند، وصيتنامه كوچكى به دست آمد: «...اسارت در راه عقيده، عين آزادى است».