دردسرهاي جايگزين جديد!
جايگزين شدن حسن انصاري به جاي ارشد آسايشگاه براي سرتيپ لشگري مشکلاتي را به همراه داشت. عراقي ها مي گفتند که او دستش کج است و از ارتش عراق دزدي کرده و به همين خاطر هم سه سال زنداني شده.
از پول حقوق سرتيپ لشگري هر ماه مقداري پودر و صابون خريداري مي شد و در اختيارش قرار مي گرفت. از وقتي که انصاري آمده بود قوطي هاي تايد که براي يک ماه بود چند روزه تمام مي شد. لشگري پيگير شد تا علت را بفهمد و متوجه شد که حسن تايدها را براي شستن ماشين خود برمي دارد. روزي لشگري در حضور بقيه عراقي ها به انصاري گفت :
- شما پودرها را براي شستن ماشين استفاده مي کني و ما الان براي شستن لباس پودر نداريم.
حسن با ناراحتي موضوع را انکار کرد ولي از بعد آن ماجرا مترصد فرصتي بود تا با اهرم فشار لشگري را وادار به سکوت در برابر دزدي هاي خود کند!
او متوجه شده بود که داشتن راديو چقدر براي لشگري مهم است و از همين موضوع سوء استفاده مي کرد و راديو را فقط مدت محدودي در اختيارش قرار مي داد و درست زمان پخش اخبار ايران راديو را مي برد و مي گفت مي خواهد به بيانات صدام گوش کند. او همچنين قدغن کرده بود لشگري توسط نگهبان هاي ديگر براي سروان ثابت (مسئول کميته اسيران) پيغام بفرستند.
دو هفته به همين منوال گذشت تا اين که لشگري به ناچار نامه اي نوشت و توسط يکي از نگهبانان که مسئول آوردن غذا بود و خودش هم دل خوشي از انصاري نداشت، براي سروان ثابت فرستاد. وقتي انصاري از اين موضوع مطلع شد به استخبارات شکايت کرد. او در شکايت خود نوشته بود من ارشد نگهبان ها هستم و نسبت به جان لشگري مسئوليت دارم اما او با ناديده گرفتن موقعيت من باعث سوء استفاده نگهبانان ديگر شده و من ديگر قادر به کنترل نگهبان ها و حفظ جان او نيستم. استخبارات رونوشت گزارش حسن را به کميته قربانيان جنگ فرستاد و چند روز بعد ستوان سلام براي بررسي موضوع آمد.
از آن جا که ستوان سلام عرب بود و متعصب، لذا فشار را روي لشگري گذاشت و به او گفت :
- تو اسير آنهايي بايد مطيع باشي.
هرچه لشگري از کارهاي خلاف حسن گفت فايده اي نداشت و در نهايت ستوان سلام به حسن و ساير نگهبان ها گفت هر وقت شما مناسب ديديد حسين را به هواخوري ببريد و يا راديو را در اختيارش بگذاريد!
قرنطينه
با رفتن ستوان سلام، حسن که گويي به آرزوي ديرينه اش رسيده بود، به نگهبانان دستور داد اتاق و تمام وسايل لشگري را بازرسي کنند. آنها هم اتاق را از بالا به پايين و حتي زير تشک و لاي متکاها را گشتند و هر چه وسيله از قبل خودکار و کاغذ، تيغ و خود تراش، ناخن گير، کارد ميوه خوري و پودر و صابون و... پيدا کردند با خود بردند و در اتاق را از پشت قفل زدند و خلاصه قرنطينه کاملي براي لشگري ساختند.
بعد از آن ماجرا هر روز فقط 5 دقيقه در اتاق را براي گرفتن غذا يا دستشويي باز مي کردند. گاهي اوقات هم در را باز نمي کردند. لذا لشگري مجبور بود درون سطل قضاي حاجت کند! غذايي هم که به او مي دادند سرد و نيمه خورده بود. نگهبانان حتي زحمت شستن ظرف ها را هم به خود نمي دادند. اما سرتيپ لشگري سعي مي کرد با خواندن قرآن و دعا و کتاب خود را سرگرم کرده و روحيه اش را تقويت کند. دو سه روز اول ورزش و پياده روي را درون اتاق انجام داد ولي به دليل نبودن هواي کافي و تعرق زياد، زير بغل و کشاله هاي رانش عرق سوز شد به طوري که به سختي راه مي رفت لذا تصميم گرفت ورزش را رها کند. چيزي که از همه بيشتر او را آزار مي داد اين بود که از اخبار ايران اطلاعي نداشت چرا که عراقي ها ديگر راديو در اختيارش نمي گذاشتند اما او چاره اي جز صبر نداشت!
زيارت امام رضا در اسارت!
با دلي شکسته و اندوهگين با خدا راز و نياز مي کرد. ناگهان فکري به ذهنش خطور کرد. به سمت تلويزيون رفت تا شايد بتواند ازآن طريق تلويزيون ايران را بگيرد. پس از نيم ساعت جست و جو ناگهان صدايي را شنيد که به زبان عربي اخبار مي گفت و مطالبش بيشتر راجع به اوضاع ايران بود. سعي کرد موج را صاف کند و با اضافه کردن نيم متر سيم به آنتن توانست يک صداي 60 درصدي را بشنود که مي گفت تلويزيون جمهوري اسلامي ايران. تصوير به صورت خط خطي و شطرنجي بود. به نظر مي رسيد دولت عراق براي اين که مردم نتوانند تلويزيون ايران را ببينند روي تصاوير پارازيت ايجاد مي کرد.
از آن به بعد او هر روز ظهر و هر شب ساعت 11 به اين برنامه گوش مي داد. در يکي از همين شب ها پس از پايان اخبار گوينده تلويزيون گفت :
- بينندگان عزيز حالا ارتباط مستقيمي داريم با مشهد مقدس.
گزارشي بود از صحن امام رضا (ع) که به صورت زنده پخش مي شد. با شنيدن صداي افرادي که دعا مي خواندند بي اختيار اشک شوق از چشمانش سرازير شد و براي چند دقيقه خود را در حرم آقا ديد. دشمن مي خواست او را از دنياي خارج بي خبر نگه دارد ولي از آن جايي که عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد، او هم از اخبار ايران آگاه شد و هم به زيارت امام رضا (ع) رفت!
هفت ماه گذشت
حدود هفت ماه از زنداني شدن او در اتاق مي گذشت. در اين مدت اصلا ورزش نکرده بود و دلش براي هواي بيرون و پياده روي زير نور خورشيد تنگ شده بود. ساعت 11 صبح طبق معمول هر روز يک جزء از قرآن را قرائت کرد. آن روز جزء سي ام و در نهايت قرآن را ختم کرده بود. بلند شد و کنار پنجره نشست و به پرندگان آزاد و رها که روي درختان سر و صدا مي کردند خيره شد و به ياد دوران طفوليت و مکتب خانه و روزي که قرآن را ختم کرده بود افتاد. مي دانست پدرش از شنيدن اين خبر خوشحال خواهد شد. بلافاصله خودرا به خانه رساند و خبر را به پدر و مادرش داد. آنها او را غرق بوسه کردند. فردا صبح که قصد رفتن به مکتب را داشت، مادرش مقداري کشمش و گردو به همراه 25 ريال پول گذاشت داخل يک بشقاب و آن را در دستمالي بست تا براي ملا ببرد. چه قدر ملا از اين هديه خوشحال شده بود.
همچنان که اين خاطرات از ذهنش مي گذشت خود را در اتاق يافت. با خودش فکر مي کرد خدايا هفت ماه است از اين جا بيرون نرفته ام امروز هم که قرآن را ختم کردم نه معلمي هست که برايش شيريني ببرم نه اصلا شيريني وجود دارد. در حالي که جنب و جوش پرندگان را روي شاخه نگاه مي کرد، آرزوي آزاد بودن و شيريني خوردن کرد!
هنوز چند لحظه نگذشته بود که در اتاق باز شد. ستوان يکم سلام که مسئول او از طرف کميته بود وارد شد. در دست هاي او يک جعبه شيريني و پاکتي از ميوه بود! آنها را روي ميز کنار ديوار گذاشت و در حالي که لبخند به لب داشت به طرف لشگري آمد. او گفت سرتيپ ستار که رياست جديد کميته را به دست گرفته به تو سلام رساند و گفت از اين لحظه به بعد روزي يک ساعت مي تواني براي هواخوري بيرون بروي. هر ساعتي را که مي خواهي انتخاب کن و به نگهبانان بگو هر چه از نظر لباس زير و دمپايي و غيره کم داري هم بگو تا برايت تهيه کنم.
ستوانيار حسن انصاري هم که تمام اين محدوديت ها را براي لشگري ايجاد کرده بود، در اتاق بود و با خجالت سرش را پايين انداخته بود! ستوان سلام مي گفت زماني که سرتيپ ستار منصوب مي شود پس از بررسي پرونده اسيران به ياد لشگري مي افتد و از وضعش جويا مي شود و دستور لغو تنبيه را صادر مي کند. از آن روز به بعد در اتاق هر روز از 8 تا 11 باز بود.
روزها از پي هم مي گذشت و دلتنگي هاي لشگري بيشتر و بيشتر مي شد اما اميدش را از دست نمي داد. هر شب روياي بازگشت به ايران عزيز را مي ديد.
پذيرش قطعنامه از طرف عراق اميدي تازه در دل لشگري
24 مرداد ماه سال 1369 بود. ساعت 5/10 صبح ناگهان تلويزيون عراق برنامه عادي خودش را قطع کرد و اعلام کرد ساعت 11 صبح صدام حسين پيام مهمي دارد و اين اطلاعيه چند بار تکرار شد، سرانجام ساعت 11 صبح با پخش سرود جمهوري عراق وزير اطلاعات در صفحه تلويزيون ظاهر شد و گفت:
- صدام حسين پيام مهمي براي شما ملت عراق دارد به آن توجه فرماييد!
صدام ظاهر شد و پس از سلام و احوالپرسي، پيام شوراي انقلاب عراق را از روي نوشته براي مردم خواند و گفت عراق از اراضي اشغالي ايران عقب نشيني نموده و اسراي جنگي آزاد خواهند شد. او عهد نامه 1975 ايران و عراق را رسما مورد پذيرش قرار داده بود. صدام تاکيد کرد به صورت يک جانبه از 26 مرداد اسيران به تدريج آزاد خواهند شد و از ايران توقع دارد متعاقبا حسن نيت نشان داده و اسيران عراقي را آزاد کند. نگهبانان با شنيدن اين خبر به اتاق لشگري آمدند و تبريک گفتند و آرزو کردند او جزء اولين کساني باشد که آزاد مي شود.
ساعت 12 ظهر گوينده اخبار سراسري با سخنگوي وزارت خارجه صحبت مي کرد. سخنگو مي گفت ما هم خبر عقب نشيني عراق و تبادل اسرا را از روي تلکس خبري دريافت کرده ايم ولي هنوز رسما در اين مورد نامه اي به سفير ايران در ژنو داده نشده و اگر چنين چيزي صحت داشته باشد ما از آن استقبال مي کنيم. شب راديو بي بي سي ارقام اسراي ايران و عراق را 110 هزار نفر ارزيابي کرد که از اين مجموع 70 هزار نفر اسراي عراقي و 40 هزار نفر ايراني بودند. با شنيدن اين اخبار لشگري آرام و قرار نداشت و خود را در يک قدمي خاک کشورش مي ديد.
روز 26 مرداد فرارسيد و اولين گروه اسيران ايراني از مرز گذشتند و به وسيله دکتر حبيبي معاون اول رئيس جمهور مورد استقبال قرار گرفتند. اما لشگري در بين آنها نبود. حتي خبري هم که گوياي اين باشد که امروز يا فردا خواهد رفت، نبود. روزانه 4 تا 5 هزار اسير بين دو کشور رد و بدل مي شدند. پس از 20 روز 80 هزار اسير تبادل شد ولي هنوز از اسم لشگري خبري نبود. او مرتب به نگهبانان و سروان ثابت مي گفت پس من کي قرار است بروم؟ و آنها اظهار بي اطلاعي مي کردند.
دو کشور اعلان کردند که تمام اسيران آزاد شده اند و اسير ديگري وجود ندارد! واين خبر تمام دلخوشي لشگري را از او گرفت.
سه روز پس از جنگ چهل روزه غربي ها عليه عراق
جلوي پنجره نشسته بود و تلاش پرندگان را براي به دست آوردن غذا نظاره مي کرد. سه روز پس از جنگ چهل روزه غربي ها عليه عراق راديو اعلام کرد تمام اسيران غربي را با عزت و احترام آزاد مي کند. لشگري به ياد خودش افتاد که پس از ده سال اسارت هيچ کس به فکر آزادي اش نيفتاده بود. آهي از ته دل کشيد و با خود انديشيد مثل اين که قسمت من از اين دنيا فقط اسارت است!
با شروع جنگ خليج فارس وضع غذا، نفت و برق بسيار خراب شده بود. غذا را فقط دو وعده مي دادند که خيلي هم بي کيفيت بود. آب و برق هم مدام قطع مي شد. سرما به قدري شديد بود که او مجبور بود هر چه لباس دارد روي هم بپوشد. يک روز که هوا به شدت سرد شده بود يکي از نگهبانان گفت در اين نزديکي جنگلي هست که درختان خشک بسياري دارد اگر چوب تهيه کنيم مي توانيم آتش خوبي داشته باشيم. لشگري سعي کرد اين فکر را در نگهبان تقويت کند تا اين که سرانجام دو نفر از آنها رفتند و دو کنده بزرگ آوردند. فرقوني در حيات بود که توي آن آتش روشن کردند و به داخل ساختمان بردند. نگهبانان موقع خواب مقداري زغال داخل سطل ريختند و آن را در اتاق لشگري گذاشتند. با توجه به اين که تمام در و پنجره ها بسته بود گاز متصاعد شده از زغال تمام فضاي اتاق را پر کرد. لشگري با صداي اذان بلند شد ناگهان سرش گيج رفت و زمين خورد. موقع زمين خوردن سرش به لبه کمد لباس برخورد کرد و شکست. پس از ده دقيقه در حالي که روي زمين افتاده بود و از سرش خون مي رفت به هوش آمد و با لگد به در کوبيد. نگهبان در را باز کرد و شمعي روشن نمود و رفت ولي او قدرت صدا زدن نگهبان را نداشت. پس از چند دقيقه نگهبان که ديد لشگري از اتاق بيرون نيامده به داخل اتاق آمد و او را در آن وضعيت ديد و بلافاصله بقيه نگهبانان را صدا زد. آنها فورا پنجره اتاق را باز کردند و سطل را بيرون بردند سپس سرش را پانسمان کرده و او را روي تخت خواباندند. صبح نگهبانان از او قول گرفتند که اين مسئله را با سروان ثابت در ميان نگذارد و او هم قول داد.
تغيير محل زندگي
عراق در جنگ چهل روزه متحمل خسارات فراواني شده بود. همه جا ويران شده بود. پس از گذشت چهار ماه هنوز آب و برق قطع بود. تقريبا هر روز تشييع جنازه سربازان عراقي که توسط نيروهاي غربي زنده به گور شده بودند صورت مي گرفت. ترور شخصيت هاي سياسي حزبي و نظامي شروع شده بود. هرج و مرج و فحشا همه جا بيداد مي کرد. يکي از همين شب ها در نزديکي محل زندگي لشگري تيراندازي شد. نگهبان ها بلافاصله مسلح شدند و بيرون رفتند و فورا موضوع را به رده هاي بالا گزارش دادند و آنها هم تصميم گرفتند محل زندگي او را تغيير دهند.
محل جديد خانه اي بود متعلق به يکي از ايراني هاي رانده شده از عراق که به دست استخبارات افتاده بود. اتاقي را که به او اختصاص داده بودند بيشتر شبيه انباري بود بدون پنجره و کولر. به محل جديد که آمده بودند تلويزيون نگهبان ها خراب شده بود و در آن شرايط آنها قادر به تعمير آن نبودند لذا از او خواستند تلويزيونش را در اختيار آنها بگذارد. لشگري که چاره اي جز تسليم نداشت سعي مي کرد زمان پخش اخبار تلويزيون را بگيرد که اغلب موفق نمي شد چرا که آن ساعت مصادف بود با زمان فيلم ديدن نگهبانان. لذا به ارشد اعتراض کرد و گفت من در زمان معين تلويزيون را لازم دارم اما ارشد در جواب گفت:
- اين جا من ارشد هستم و تمام وسايل از جمله خود تو در مسئوليت من هستي!
اعتراض او راه به جايي نبرد و آنها هر وقت از ديدن فيلم خسته مي شدند تلويزيون را به او مي دادند و او با وجود اين که نمي توانست اخبار را بشنود ولي تلويزيون را مي گرفت که آن را مال خود نکنند.
در گيري با ارشد نگهبانان
ساعت سه بامداد بود. با درد کليه از خواب برخاست و ديد که احتياج به دستشويي دارد. هر چه کرد نتوانست خود را تا صبح کنترل کند لذا به ناچار در زد. کسي به او اعتنا نکرد او دوباره در زد و با داد و فرياد خواست که در را باز کنند. نگهبان ها به ناچار در انباري را باز کردند. وقتي برگشت ارشد نگهبانان که ابوردام نام داشت گفت:
- الان چه وقت در زدن بود؟ تو نبايد در بزني هر وقت ما خواستيم در را باز مي کنيم!
از خود خواهي او خونش به جوش آمده بود و با عصبانيت گفت:
- اگر به شما باشد نمي خواهيد 24 ساعت يک بار هم در را باز کنيد. من هر وقت احتياج به دستشويي و وضو گرفتن داشته باشم در مي زنم و شما هم موظفيد در را باز کنيد!
بگو مگوي آنها بالا گرفت. ابوردام که سخت عصباني شده بود لشگري را به داخل انباري (اتاقش) هل داد. او هم سيلي محکمي به گوش او نواخت. سر و صدا نگهبانان ديگر را نيز به آن جا کشانده بود. اين کار لشگري براي ارشد بسيار گران آمده بود لذا دست برد و کلت کمري اش را بيرون آورد و در هوا گلنگدن کشيد. خلاصه با دخالت بقيه لشگري را به داخل انباري انداختند و در را بستند. در اين هنگام او با صداي بلند گفت:
- يک ساعت ديگر وقت نماز است و من بايد بيايم بيرون وضو بگيرم!
يکي از نگهبانان از او خواست که ساکت شود و قول داد خودش در را براي او باز کند که البته به قولش هم وفا کرد.
صبح روز بعد ابوردام موضوع درگيري را براي مسئولان تشريح کرد و خواست که نماينده سرگرد ثابت براي بررسي بيايد. ستوانيار النمار از طرف سرگرد ثابت آمد و از لشگري خواست که موضوع را کامل برايش تعريف کند. لشگري گفت که هر شب ساعت 10 او را داخل اتاق مي کنند و در را مي بندند به طوري که فشار ادرار و درد کليه باعث ناراحتي اعصابش شده. النمار حرف هاي او را تصديق کرد و قول داد که برايش دکتر بفرستد. فرداي آن روز دکتر به همراه يک سرگرد استخبارات آمد و پس از شنيدن شرح واقعه و معاينه، به ابوردام دستور داد که هر وقت حسين خواست به دستشويي برود در را براي او باز کنيد و اين بار هم به خواست خدا قضيه به نفع لشگري تمام شد.
استقامت در برابر پيشنهادهاي وسوسه انگيز
ادامه يافتن تيراندازي در اطراف خانه اي که لشگري در آن زنداني بود باعث شد يکي از شب ها ساعت 2 بعد از نيمه شب او را به همراه 20 نفر محافظ با رعايت تمام مسائل حفاظتي بدون هيچ گونه سر و صدا به همان خانه اي که سال ها در آن زنداني بود برگردانند و لشگري هيچ وقت نتوانست بفهمد که اين تيراندازي ها به چه منظور صورت مي گرفت.
ابوردام ارشد نگهبانان که ماموريتش در آن جا تمام شده بود، جاي خود را به ستوانيار سلمان داد که بسيار خوش برخورد بود و چند مدال به خاطر شجاعت هايش از دست صدام حسين گرفته بود. او به نگهبان ها دستور داده بود که هر وقت لشگري خواست مي تواند به هواخوري برود و همچنين گفته بود اگر حسين (لشگري) از شما شکايتي بکند فورا شما را به يگان هاي پياده منتقل مي کنم!
در يکي از روزهايي که لشگري به هواخوري رفته بود، سلمان کنار او آمد و از رسم و رسوم ازدواج در ايران پرس و جو کرد. همچنين از او پرسيد که آيا همسرش را دوست دارد؟ و درباره زنان و دختران عراقي چه نظري دارد؟ لشگري با تعجب جواب سوال هاي سلمان را داد. ناگهان سلمان گفت:
- آيا دوست داري يکي از دختران هشام همسايه بغلي مان را برايت خواستگاري کنم؟
لشگري سر به زير انداخت و گفت:
- زن و بچه من در ايران منتظر من هستند.
سلمان جواب داد:
- تو پانزده سال است که اين جايي و از زن و بچه ات خبر نداري فکر مي کني زنت به پاي تو نشسته و ازدواج نکرده؟ به علاوه برفرض که تو برگشتي ايران، بعد از پانزده سال آن جا چه داري؟ بايد در فقر و کمبود زندگي کني اما اگر همين جا با يک دختر عراقي ازدواج کني و در عراق بماني با درجه بالايي که به تو خواهند داد مي تواني در ارتش عراق خدمت کني. اين جا همه چيز به تو خواهند داد خانه ويلايي، ماشين شخصي و خلاصه همه چيز.
لشگري در حالي که از سخنان سلمان گيج شده بود گفت:
- سوال بزرگي از من کردي بايد روي آن فکر کنم.
از صحبت هاي سلمان به اين نتيجه رسيده بود که پيشنهاد او بايد از طرف رده هاي بالا طراحي شده باشد. پيشنهاد او دو حالت داشت: اگر جدي مي گفت و لشگري هم به خواسته هايش تن در مي داد، در مقابل تاريخ و فرهنگ مردم ايران که 15 سال به عشق آنان در سخت ترين شرايط ايستادگي کرده بود مسئول بود و همچنين در مقابل زن و فرزندش که 15 سال براي برگشت او صبر کرده بودند نيز جوابي نداشت.
در حالت دوم عراقي ها براي فريب او و بهره گيري سياسي و تبليغي اين پيشنهادها را مطرح کرده اند و مشخص بود که در اين صورت پس از اتمام کارشان او را سر به نيست مي کردند تا در آينده مشکل ساز نباشد. در هر دو حالت لشگري خود را از دست رفته و مورد لعن و نفرين ابدي خانواده و ملتش مي دانست. پس بهتر ديد در زندان هاي عراق بماند و بپوسد ولي هيچ گاه با پيشنهادهاي آنها موافقت نکند.
وقتي سلمان از تصميم او با خبر شد به طرق مختلف سعي کرد او را منصرف کند. لشگري که مي ديد سلمان دست بردار نيست از او پرسيد:
- به نظر تو اسيران عراقي که در ايران پناهنده شده اند و ازدواج کرده اند کار خوبي کرده اند و تو از کارشان راضي هستي؟
سلمان لحظه اي تامل کرد و گفت:
- نه ... من از آنها بيزارم!
و لشگري با لبخند جواب داد:
- خب اگر من هم چنين کاري بکنم هموطنانم نسبت به من همين احساس را پيدا مي کنند لذا خواهش مي کنم ديگر راجع به اين موضوع پا فشاري نکن.
اما سلمان با اصرار مي گفت:
- اگر زن هاي عراقي را قبول نداري، مي تواني با يکي از دخترهاي مجاهد (منافقين) که ايراني هستند ازدواج کني و همين جا بماني.
اما لشگري با عصبانيت جواب داد:
- اين جور دخترها به درد من نمي خورند، اينها اسير در اسيرند و زباله اي بيش نيستند.
با اين جواب محکم سلمان اميد خود را از دست داد و ديگر راجع به ازدواج او حرفي نزد.
روزها از پي هم مي گذشت و لشگري چون پرنده اي در قفس گرفتار بود تا اين که روزي سلمان با دستان پر از ميوه و خرما به اتاقش آمد و گفت:
- با پيشنهاد جديدي پيش تو آمده ام حالا بايد فکر کني و بپذيري! اگر به يکي از کشورهاي شرقي يا غربي پناهنده سياسي شوي، عراق کمک مي کند که تو را بپذيرند و پول قابل توجهي در حساب بانکي تو در آن کشور مي ريزند که تا آخر عمر تامين باشي، آن جا مي تواني خانواده ات را هم پيش خود ت ببري.
لشگري باز هم مثل دفعات قبل نقشه دشمن را نقش بر آب کرد و گفت:
- ممنون دست شما درد نکند ولي من ترجيح مي دهم در عراق زنداني باشم تا پناهنده سياسي!
سلمان فرياد زد:
- فکر مي کني در ايران چه خبر است؟ چرا به فکر خودت نيستي؟
و لشگري جواب داد:
- نمي خواهم با اين کار ننگ تاريخ را براي خود بخرم.
و در اعماق دل از اين که توانسته بود در برابر وسوسه هاي شيطاني ايستادگي کند احساس غرور و رضايت مي کرد.
مصاحبه اي که هيچ وقت از تلويزيون عراق پخش نشد!
روزي النمار نماينده سرهنگ ثابت، با مقداري ميوه و سبزيجات و چند کتاب انگليسي و فارسي پيش لشگري رفت و به او گفت قرار است از طرف تلويزيون با او مصاحبه کنند. لشگري با اين شرط که جواب سوال ها را به اختيار بدهد، قبول کرد و فرداي آن روز براي مصاحبه آمدند. قرار بود ابتدا از نحوه زندگي او فيلم برداري شود و سپس مصاحبه انجام گيرد. کار را با نماز صبح آغاز کردند. بدين ترتيب که بر خلاف هميشه که لشگري بايد چندين بار نگهبانان را صدا مي زد، آنها خود براي باز کردن در مي آمدند. ميز صبحانه را هم براي فيلم برداري تزيين کرده بودند و خلاصه بعد از ورزش داخل حياط مبل گذاشتند و سوال هاي راجع به جنگ و اسارت کردند و از برنامه هاي تلويزيون پرسيدند و بعد از آن مصاحبه گر پرسيد:
- آيا مي داني با اسيران عراقي در ايران چه رفتاري مي شود در حالي که شما اين جا در بهترين شرايط زندگي مي کنيد؟
لشگري با قاطعيت جواب داد:
- من الان 15 سال است در زندان هاي شما اسير هستم ولي هنوز به صليب سرخ معرفي نشده ام و نمي گذاريد با خانواده ام نامه نگاري کنم اين چگونه رفتاري است؟ حتما تعداد زيادي از دوستان خلبان من هم مثل من مخفيانه زنداني هستند شما به اين شرايط مي گوييد خوب؟
مصاحبه گر که انتظار چنين جوابي را نداشت، با عصبانيت درباره آغاز کننده جنگ سوال کرد و لشگري جواب داد:
- طبق بيانيه سازمان ملل با توجه به حمله همه جانبه زميني، دريايي و هوايي عراق به ايران در 31 / 6 / 1359عراق آغاز کننده جنگ است.
مصاحبه گر که مي ديد لشگري هيچ نرمشي نشان نمي دهد، از او خواست که پيامي براي ملت ايران بدهد و او هم مصاحبه را با دعوت همه به صبر و بردباري و رسانيدن سلام به هموطنان و همسر و خانواده اش تمام کرد.
بعد از اين ماجرا، لشگري دو ماه براي پخش اين مصاحبه از تلويزيون عراق روز شماري کرد ولي هيچ گاه اين مصاحبه پخش نشد، تا اين که روزي سرهنگ ثابت به ديدن او آمد و اطلاع داد که آن مصاحبه قرار بود براي صدام برده شود ولي اشکالي در صداي فيلم وجود داشت لذا چهار نفر از سرلشکرهاي صدام حسين آمده اند تا مصاحبه را تکرار کنند! لشگري چاره اي نداشت. لباس پوشيد، موي سرش را مرتب کرد و همراه سرهنگ ثابت وارد سالن شد. چهار سرلشکر و يک سرگرد و مترجم و فيلم بردار و چند راننده و محافظ در سالن حضور داشتند. با ورود او، يکي از سرلشکرها ضمن احوالپرسي گفت که قرار است اين مصاحبه براي صدام حسين برده شود و خواهش کرد لشگري از کمبودها و مشکلات چيزي نگويد و قول داد بعد از مصاحبه خودش به شخصه بنشيند و تمام حرف هاي لشگري را گوش داده و مشکلاتش را برطرف کند. سوالات مصاحبه مانند دفعه پيش راجع به محل سقوط، تاريخ اسارت، مشخصات فردي و در آخر پيام براي خانواده بود.
پس از اتمام مصاحبه سرلشکر از او خواست تا مشکلاتش را بگويد و او توضيح داد که در اين پانزده سال هيچ گونه وسيله ارتباطي با ايران نداشته و راديويي هم که در اختيارش گذاشته اند مال خود او نيست. وضع غذا خوب نبوده و مهم ترين مشکلش عدم نامه نگاري با خانواده اش مي باشد. سرلشکر دستور داد همه احتياجات او را به جز نامه نگاري با خانواده که آن هم در اختيار شخص صدام بود، رفع کنند و همچنين دستور داد ماهيانه مبلغ بيشتري برايش خرج کنند.
قبل از رفتن، سرلشکر دوباره پيشنهاد ازدواج با يک دختر عراقي يا ايراني را مطرح کرد و لشگري خيلي متين فقط لبخند زد و سکوت کرد و متوجه شد که سلمان بيهوده اين حرف ها را نمي زد بلکه از بالا دستور داشته!
بعد از اين ماجرا وضع او کمي بهتر شد. حالا رسما يک راديو داشت که کسي نمي توانست از او بگيرد. چند جلد کتاب و لباس زير برايش آوردند و پول بيشتري براي خريد ميوه در نظر گرفتند. داشتن يک راديوي مستقل در اسارت يعني همه چيز و لشگري از اين که خداوند چنين عنايتي را به او ارزاني داشته بسيار خوشحال بود. او ديگر به راحتي قادر بود اخبار راديوهاي ايران را دريافت کند و بدين ترتيب روحيه خود را حفظ کرده و خود را بين مردم کشورش حس کند.
ادامه دارد