رفيعي,محمدعلي

کد خبر: ۱۲۴۸۴۹
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۲:۴۶ - 08September 2009

سال 1339 در روستاي قاسم‌آباد در استان همدان به‌دنيا آمد. شرايط حاکم بر خانواده رفيعي محيطي مستعد براي رشد معنوي محمدعلي فراهم کرده بود . از کودکي با قرآن و معارف اسلامي مأنوس بود. به‌دليل مشکلات مالي او توانست تا کلاس سوم راهنمايي از آموزش علوم بهره ببرد.
با اينکه تا سطوح بالاتر نتوانست درس بخواند اما با شناخت وآگاهي خوبي که از اوضاع جاري کشور داشت ,وبا علاقه ي زياد به انديشه هاي نوراني امام خميني ,به صف مبارزين با حکومت طاغوت پرداخت.
با کمي سن هيچ ترسي از حکومت ديکتاتوري پهلوي نداشت . يادر تظاهرات خياباني حضورداشت يابا همکاري دوستانش به تکثير وتوزيع پيامهاي امام خميني به مردم ومبارزين مي پرداخت .از هيچ کاري براي به ثمر رساندن نهضت اسلامي دريغ نداشت.
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد مردمي پيوست. با ازدواج کرد چون اعتقاد داشت مسلمان بايد به تمام ابعاد دين عمل کند ]نه فقط به بعد جهاد ومبارزه.
شروع جنگ تحميلي آزمون سختي بود تا مردان از نامردان شناخته شوند ومحمدعلي رفيعي نشان داد که يکي از بزرگ ترين مردان ايران است. او در سپاه همدان مسئوليتهايي داشت ,بعد از آغاز جنگ از مسئوليتش کناره گيري کرد و راهي جبهه شد .
او در جبهه هاي جنگ در بخش پدافند که ماموريت مقابله با تجاوزات هوايي هواپيماها,بالگردها وموشکهاي دشمن را به عهده داشت ,مشغول خدمت شد.
پس ازمدتي که در جبهه حضور داشت با رشادتها و توان بالايي که از خود نشان داد در مسئوليتهاي بالاتري منصوب شد .
او يکي از فرماندهان صاحب نظر در پدافند ضد هوايي سپاه بود ,کسي که با کمترين وابتدايي ترين امکانات خدمات قابل تحسيني در دفاع از فضاي جمهوري اسلامي ايران به عمل آورد.
به‌دليل لياقت , شجاعت و ايماني که داشت به فرماندهي پدافند هوايي لشکر 32 انصارالحسين (ع) منصوب شد. محمدعلي رفيعي همواره خود را در پيشگاه خدا , امام مردم قدر شناس ايران مسئول مي‌دانست ,به همين خاطر لحظه‌اي در آرامش نداشت. هيچگاه نشد او تمام روزهاي مرخصي اش را در شهر وپيش خانواده اش بماند.
هميشه چند روز از مرخص او مانده بود که به جبهه برمي گشت,مي گفت:"طاقت دوري از محيط عرفاني جبهه را ندارم."
عمليات کربلاي 5 در جبهه شلمچه يکي از بزرگترين وسخت ترين حملات ايران بر عليه جبهه ي متحد خود بود,بعد از اين عمليات دشمنان بيشتر خواسته هاي ايران را که سالها به آن پافشاري مي کرد در قطعنامه 598گنجاندند.
محمدعلي رفيعي يکي از شهداي افتخارآفرين اين عمليات بود. چند روز بعد از شهادتش فرزندش به دنيا آمد.
محمدعلي در وصيت نامه اش نوشته:
اي برادران و خواهران لازم است قدري بيشتر تفكر كنيد و بيشتر بينديشيد و در اسلام بيشتر تحقيق كنيد تا به زندگي و سيره انبياء الهي انس پيدا كنيد، شكر و سجده در پيشگاه خداي تعالي بجا آوريد و يكديگر را به ارتباط با خداي خود و تقواي الهي بهرمند كنيد .
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران همدان و مصاحبه با خانواده وهمرزمان شهيد





وصيت‌نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله الذى لهذا و ما كنا لنهتدى لو لا ان هدانا الله و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم
شكر خداى عزوجل را كه به ما عزت و عظمت بخشيد و ما را از تاريكي ها و ظلمت بيرون آورد و از لبه پرتگاه سقوط نجاتمان داد.
پروردگارا ، معبودا و اى آگاه بر دلها, در پيشگاهت چهره بر خاك مى سايم و با كمال خضوع در برابرت اشك مي ريزم و راضى به تمامى به ظاهر مصايب دنيا هستم و مي خواهم كه مرا اگر چه با گذشتن از سختي هاى طاقت فرسا ,به خودت نزديك كنى.
عزيزا :چطور و با چه عمل و بيانى مي توانم الطاف بي شمار تو را شكر بگويم .نعمت دوستى با خودت را ،نعمت نجات از گمراهى را ،نعمت عنايات و پيروزى، نعمت دست كشيدن و پشت پا زدن به دنياى فريبنده ،نعمت قلب تپنده و نور چشمم ،حضرت امام خمينى را ،كدام نعمت را اى خداى مهربان ؟
تو خود مي دانى و خوب هم مي دانى و من هم مي دانم كه تو مي دانى كه من عاشق تو هستم و تو هم در حديث فرموده اى من هم عاشق بنده ام هستم. اى معشوق من ، تو را به عشقى كه ميان من و تو و بندگان خالص تو است, زمينه كمال اين عشق را در وجودم كامل گردان. پروردگارا مي دانى كه من جز تو كسى را ندارم ,پس جز تو معشوقى ندارم, دستم را بگير تا گرمى دستانت را احساس كنم تا دلم و سرم و سراسر وجودم را جز تو به كسى و به چيزى نفروشم. اى خداى مهربان, اكنون كه تصميم گرفتم قلم و كاغذى به دست بگيرم و تا آخرين كلامم را با حضور تو, با خانواده هاى محترم و نور چشمم ,خانواده شهدا و امت مظلوم و به پا خاسته و محرومان جهان بزنم از تو درخواست مي كنم كه اين را هم به عنوان وصيتى كوچك براى رضاى خودت بپذيرى.
اكنون كه در مقطعى قرار گرفتيم و لحظات سرنوشت ساز ى را مي گذرانيم و شاهد و منتظر طلوع دوباره وپيروزى اسلام هستيم, عجب شور و حالى را در قلب دوستان مخلصت انداخته اى ,چهره ها چه زيبايند، قلبها چه مطمئنند، و بازوها چه پر توان از قدرت لايزال تو . شور و حالى در سيماى برادران پيداست ,وعده هاى تو اى خدا وعده هاى رهبر عزيز و قلب تپنده امت اسلام به آخرين لحظات خود نزديك مي شود. همه خبر از پيروزى مي دهند .يكى ميگويد همين روزها ملاقات ها شروع مي شود آن ديگرى ميگويد قبر شش گوشه حسين عليه سلام در انتظار ما و قلب ما در انتظار اوست آن يكى مي گويد سفره ابا عبدالله آماده مهمان نوازى است .
خدايا :چه شور و حالى در بين برادران مخلص مي بينم .برادران همه, شب بيدارند و در اين هواى نامناسب , چه عشقى دارند. خدايا اينها چه مي خواهند آن چهره بازو گشاده بسيجى و سپاهى گوياى چه عشقى است ؟
اى خداى مهربان ,مى دانى كه جز تو و رسيدن به وصال تو چيز ديگرى نيست و اما اى خالق و معبود مهربان ,مى دانم كه به وعده خويش عمل خواهى كرد و هيچ موقع دوستانت را از درگاهت محروم نمى كنى و نكرده اى و عاشقانت را اى خدا.
اكنون كه براى حركتى ديگر در راه خودت آماده شده اند و مي خواهند دين تو را يارى كنند ,پس اى خداى مهربان همچون گذشته عناياتت را بر سر و بازوى ما و ما را از امدادهاى غيبي خودت بهره مند گردان تا به يارى تو و كمك و امداد تو بتوانيم دينت را يارى كرده و مجد و عظمت را براى مسلمانان و نسلهاى آينده و مظلومان جهان به ارمغان آوريم و عدل را در جهان بگسترانيم .
اى برادران و خواهران لازم است قدرى بيشتر تفكر كنيد و بيشتر بينديشيد و در اسلام بيشتر تحقيق كنيد تا به زندگى و سيره انبياء الهى انس پيدا كنيد شكر و سجده در پيشگاه خداى تعالى به جا آوريد و يكديگر را به ارتباط با خداى خود و تقواى الهى بهره مند كنيد و از اين نور فروزان ولايت, روشنايى دلها و هدايت كننده به راه خدا و سعادت انسانها (امام عزيزمان) بهره مند شويد كه خدا در اين جهان پهناور عنايتش را شامل حال شما قرار داده است, پس قدر اين نعمات را بدانيم چرا كه اين امام بزرگوار مشعل هدايت بشريت را به دست دارد و به طرف الله روانه است .بر همه واجب است كه از او تبعيت كنيم و همواره فرموده هايش را با جان و دل جامه عمل بپوشانيم و با دشمنانش هميشه در ستيز و مبارزه باشيم كه محمد رسول الله والذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم .
والسلام على من اتبع الهدى محمد على رفيعى




خاطرات
مصاحبه با همسر شهيد محمد علي رفيعي:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنه....
من شهناز کلاهي هستم ، همسر شهيد رفيعي ، فرمانده پدافند لشکر انصارالحسين (ع). 
حمد و سپاس مي گوييم خداي رحمان و رحيم را که به ما توفيق اين را داد، که چند صباحي در خدمت بهترين اولياي خدا و کساني که واقعا انسانيت را به يقين تفسير کردند, باشيم .
شهادت چيزي نيست که ما بتوانيم در مورد آن سخن بگوئيم ، يقينا کسي مي تواند از شهادت صحبت کند که به اين گوهر گرانبها دست يافته باشد و فراز ما آنقدر از اين قضيه زياد است  و فاصله ما آنقدر طولاني است ، که ما  فقط در حد کلام مي توانيم به اينها اشاره کنيم.
اتفاقات زمان و دوران جبهه و جنگ يک اتفاقات ويژه و خاصي بودند که الان در عصر خودمان به آن اتفاقات برخورد نمي کنيم . اما نمي شود گفت: آنها اتفاق بودند بلکه يک نوع تقرب بود که همه آن را پيدا کرده بودند، کساني که در متن جبهه و جنگ بودند به مراتب بيشتر و آنهايي که نهايتا به شهادت رسيدند . به هر حال شدت و ضعف دارد کم و زياد دارد هر کس از اين خوان گسترده نعمتي را انتخاب کرد و واقعا انتخاب بود، کسي که مي خواهد برود مقرب شود واقعا بايد بخواهد و اينطور نيست که اتفاقي انسان به هر چيز برسد . در اينجا اراده انسان خيلي مهم است .
 نحوه آشنايي ما با شهيد رفيعي از طريق يکي از دوستان صميمي ايشان بود، ايشان با ما يک نسبت فاميلي دور داشت . اسم ايشان را شنيده بودم و يکي دو بار با هم برخورد داشتيم. چهره شان را ديده بودم و نورانيت را از قبل حس کرده بودم ، اين طور نبود که وقتي خواستگاري مطرح شد از ايشان هيچ شناختي نداشته باشم، يک ذهنيت داشتم به هرحال اينها از بهترين ها هستند وقتي که حس کردم مي توانم هماهنگ با راه و اهداف ايشان حرکت کنم، خوب براي ما جالب بود. مراسم عقد ما سال 1361 روز عيد فطر بود، خيلي ساده در منزل خودمان بود. اما ما اصرار داشتيم مسجد برويم. هم خود من و هم شهيد رفيعي خيلي مشتاق بوديم که در خانه خدا اين وصلت صورت بگيرد و واقعا جاي خالي از قداست نگذاشته باشيم. عقد خيلي ساده و شايد در تصور نيايد، از سادگي برگزار شد. شهيد رفيعي با همان لباس ساده هميشگي خود من هم همينطور و با جا نماز و قرآن خيلي ساده برگزار شد. قرار بود حاج آقا رضا تشريف بياورند که در راه برايشان مشکلي پيش آمده بود. از ملاير برگشتند، توفيق نداشتيم. ديگر مجبور شديم با حاج آقا جوادي تماس بگيريم، البته ايشان از قبل در مراسم ما دعوت شده بودند، چون با شهيد رفيعي دوست بودند و با هم ارتباط داشتند. ديگر به حول و قوه الهي زندگي کوتاه اما پربارشروع شد . همين قدر  که حس مي کنم چند صباحي با يکي از اولياي خدا گذراندم برايم خيلي تسکين  دهنده است ، چون انسان وقتي به دنيا مي آيد بايد متاعي را در اينجا پيدا کند ، متاع دنيا که قليل است بايد متاعي پيدا کند  که گرانبها  باشد . فکر مي کنم گرانبهاترين متاع که در زندگي داشتم، همان 4-3 سالي بود که با ايشان زندگي کردم در همان سال حدودا دو ماه بعد به مسافرت مشهد مقدس رفتيم و زندگي را خيلي ساده و آرام شروع کرديم .

مختصري از رفتاراخلاقي و روحي شهيد در منزل:
وقتي آدم مي خواهد از شهدا حرف بزند و از روحياتشان بگويد ، همه حس مي کنند که آدم دارد غلو مي کند. مي گويند : چون حالا طرف رفته است و او در حسرت فراقش مي سوزد، غالبا انسان اينطور است، وقتي چيزي را از دست ميدهد ، بيشتر توجهش را جلب مي کند و نسبت به مسائل حساس تر مي شود. اما مي خواهم بگويم: اينطور نيست. من حتي در طول زندگي  که با ايشان داشتم ، به اقرار اين را مي گفتم، حتي به خودشان به زبان جاري مي کردم . با هر کس که به هر حال صحبت مي کردم ، وقتي مي ديدند رفتار و اخلاق ايشان را مي ديدند ، واقعا به حال ما غبطه مي خوردند و مي گفتند: خوشا به حال شما که با چنين کسي زندگي مي کنيد. روحيه او عالي بود . يک متانت و وقار خاصي داشت که مي توانم بگويم: در کمتر رزمنده اي من ديدم . چون به هر حال ما ارتباط داشتيم و هم دوستانشان بودند و شهدايي که رفته بودند. به هر حال ما به نوعي مي شناختيم و از فاميل و از دوست و آشنا بچه هايي که در اين جريانات ، حضور فعال داشتند ، خبردار بوديم. اما همه اقرار مي کردند که شهيد رفيعي ، يک متانت ويژه دارد. يک حالات روحاني خاصي دارد، که در کمتر از اين بچه ها ديده مي شد. از خصوصيات خيلي با ارزش اين بود، که خيلي کم صحبت مي کرد مگر اينکه ضرورت پيش مي آمد. براي هر چيز کلام جاري نمي کرد. خيلي آرام و متين بود و از لحاظ مسائل معنوي ، در حد بالايي بود. چون ، کسي در اين سن مي تواند اين کارها را انجام دهد، که خودش را به خدا برساند واقعا چنگ بزند به آن ريسمان الهي . مصداق با ارزش آن را من در شهيد ديدم، نه اينکه چون همسرم بود. حالا اگر شما از ديگران هم سوال بفرمائيد، اين را قبول دارند.ايشان يک مصداق خوب و يک اسوه خوبي از بندگي خدا بود .
 
برخورد شهيد با فراد خانواده همسر، فرزند، پدر و مادر و ساير بستگان:
البته من در طي چند سالي که با هم زندگي کرديم ، صاحب فرزندي نشديم. پسر ما وقتي به دنيا آمد که پدرش نبود و 2 ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد. اما در ارتباط با خودم، چون در خانه پدري ماندم، يعني پدرم بي حد حساس بودند نسبت به من واينکه  اگر ايشان شهيد بشوند ، شرايط من چگونه خواهد شد . يکي از شرايط پدرم اين بود که به شهيد مي گفت : من پيش پدر بمانم ، چون شهيد دائم در جبهه و جنگ حضور داشته و نمي شد ، جاي ديگري بروم  من هم آنجا بودم . خوب، کسي که وارد خانه همسر مي شود به هر حال شرايطي پيش مي آيد و ارتباط بايد سنجيده و حساب شده باشد. شهيد رفيعي هم چون مادر نداشتند، خيلي تمايل به اينکه  به خانه خودشان برود، نداشتند. پدرم وقتي اين شرط را گذاشتند، ايشان هم گفتند مشکلي نيست. ايشان مي گفتند : من در طول ماه خيلي کم در شهر مي توانم بمانم، اينکه خيال شما راحت باشد و براي من هم راحت است و من با خيال راحت مي توانم کارم را دنبال کنم. مي خوام بگويم، اگر انسان بخواهد ارتباطات ايشان را بگويد با تک تک افراد، يا خود من، زمان زياد مي طلبد و هم تکرار مکررات مي شود. مي خواهم بگويم، در قالب يک کلام که شما متوجه شويد که رفتاري که شهيد در خانه پدر من داشتند و يا در خانه با من و يا خواهر و برادرم از من کوچکترم : همه واقعا در خانه به عنوان يک معلم ، ايشان قبول داشتند. وقتي از جبهه به خانه مي آمدند ، همه برنامه شان تغيير مي کرد. حتي بچه هاي کوچک زير تکليف، نماز مي خواندند و همه مشتاق به روزه هاي مستحبي مي شدند. چون وقتي شهيد وارد خانه مي شد ، دوشنبه و پنج شنبه ها قرارمان بود، روزه بگيريم.
 رهنمودهاي 11 گانه امام (ره) هر 11 موردش را عمل مي کردند. يکي از مواردش همين روزه بود، که روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرند. وقتي که ايشان مي آمدند، خانواده ما مقيد به اين مسائله مي شدند که روزه بگيرند. اين روزها ، حيا و عفتش از خصوصيات اصلي ايشان بود . خيلي با حيا و نجيب بودند. مي خواهم بگويم که حتي در جنس مونث خانمها و دخترها هم ، چنين حيايي نديده بودم. حالا در ارتباط هاي روزمره که قرار مي گرفتند و در طول روز مي آمدند و مي رفتند ، حتي ايشان براي وضو گرفتن نگاه مي کردند اگر کسي نيست و اگر بچه ها نيستند ، آستين را بالا مي زدند  و اگر کسي بود يا رد ميشد آستين را بالا نمي زد، تا اينکه شخص رد شود، آن وقت بالا ميزد. آنقدر جانب احتياط را از لحاظ رعايت حيا و حجابش داشت. حتي در 3 سال و هشت ماه دقيقي که با ايشان زندگي کردم ، پدر من را خيلي بيشتر از پدر خودشان مي ديدند. چون ما آنجا زندگي مي کرديم ، اما هر وقت که مي آمدند ، حتما به ديدار پدرشان مي رفتند. جالب اينجاست آنقدر براي پدرشان احترام قائل بودند، که من در نظر مي گرفتم، هر بار شهيد رفيعي از در مي آمدند و پدرشان را مي ديدند، به احترام او بلند مي شدند. برايشان خيلي احترام قائل بودند.
ابهت شهيد همه را گرفته بود. هر وقت ايشان مي آمدند، همه کارشان را جمع و جور  مي کردند و کسي راهي براي غيبت کردن نداشت. و از اينکه کسي معصيت کند ، خبري نبود و واقعا در خانه گناه کم مي شد . به قول امام صادق (ع) ، دينش را از طريق عملش تبليغ مي کرد. اين طور نبود که با کسي وارد بحث شود، يا دائم مسائل را مطرح کند و خودش عامل نباشد .هر کس مي ديد، مي گفت : اين دين ، دين واقعي است. فلاني را قبول دارم، چون خودش عمل مي کند و حالا هر چيزي را به من بگويد ، با گوش جان قبول مي کنم. اگر کس ديگري اين توصيه را به من مي کرد، شايد نمي پذيرفتم.
رفتارشان آنقدر سنجيده بود و با بچه ها ملاطفت و مهرباني داشت و احترامش عجيب بود. واقعا الان من غبطه مي خورم ، که کسي که حتي يک ساعت از وقتش را با ايشان نگذرانده  بود ، از ايشان خاطرها داشت و فکر مي کنم، اين توصيه ها ، بهترين رهنمودش بود. بچه ها را با آقا و خانم خطاب مي کرد و به بچه ها بها مي داد ومي گفت: بايد به بچه ها بها داد تا در بزرگي بتوانند شخصيت خود را به منصه ظهور بگذارند. اين طور نيست که در بچگي هر طور خواستيد با او رفتار کنيد و بعد در بزرگي برايش کلاس ويژه بگذارند، اين زياد کاربرد ندارد . بي حد به اين مسائله اهميت مي داد. در منزل هم که من با ايشان 3 سال و 8 ماه زندگي کردم، حتي يک جفت جوراب ايشان را نشستم. اصلا اجازه نمي داد ، مي گفتم : وظيفه من است. مي گفت: کسي نگفته اين وظيفه زن است ، که کار مرد را انجام دهد. بعضا پيش مي آمد که ايشان از جبهه بر مي گشتند و در کارهاي خانه به من کمک مي کردند و کار انجام مي دادند. خيلي عجيب بود ، صبح زود بدون اينکه کسي متوجه شود ، بلند مي شد و لباسهاي خودش و لباسهاي ما را مي شست و اتو مي کرد. با طمانينه و آرامش عجيب همه کارهايش را انجام مي داد. شما فکر کنيد اگر ساعت 3 نيمه شب از جبهه مي آمد، اگر ساعت 4 صبح اذان بود، نماز را سر ساعت اذان مي خواند. يعني حيفش مي آمد که بخوابد. اين طوري نبود که حالا يک طوري مي شد يا بيدار مي شد يا ... و به نماز اهميت فراوان مي داد . واقعا مي خواهم بگويم، نماز محبوبش بود. هر چيزي که شهيد رفيعي پيدا کرد، در نمازش پيدا کرد. اين نتيجه اي است که من در طي سالياني که با او بودم به آن رسيدم. نوافلش ترک نمي شد . به ندرت يادم مي آيد که نوافل ايشان ترک شده باشد. يادم مي آيد يک شب که شيميايي شده بود ، نافله را آن شب نخواند. از وقتي با ايشان بودم اين يکي يادم مي آيد. حتي نمي خواستند من متوجه حالاتشان بشوم. ولي به هر حال در زندگي مشترک آدم خيلي چيزها را از هم پيدا مي کند.

ذکر حالات معنوي شهيد در مواقع مختلف، در خانه و بين خانواده:
عرض کردم، نماز براي شهيد رفيعي چيزي بود که در دنيا داشت و بيش از هر چيزي نماز را دوست مي داشت. بيش از هر چيزي به نماز اهميت مي داد . به نوافلش مي رسيد و دعاهاي روز را مي خواند. امکان نداشت دعاها و تعقيبات را ترک کند. هميشه مفاتيح کنار جا نمازش بود و دعاها، بخصوص دعاي امين ا... ،زيارت عاشورايش ترک نمي شد. مثلا ماها مقيديم دهه محرم، دهه عاشورا، زيارت عاشورا بخوانيم، يا اربعين، زيارت اربعين بخوانيم و ، او اين طور نبود و اعتقاد قلبي داشت . انسان بايد هر روز امام حسين (ع) را زيارت کند. مي گفتند: آن مقامي که خداوند به امام حسين (ع) داده ، اگر کسي درک کند ، حتي يک روز از زيارت عاشورا خواندن دست بر نمي دارد. به قرآن عجيب اهميت مي دادند. در مواقع مختلف در خانه قرآن مي خواندند ، بعد از نماز صبح، تقيد داشتند به خواندن قرآن تا طلوع تا اينکه آفتاب کاملا بگيرد. جالب اينجا بود که همسايگان مي گفتند: خوب است که صداي آقاي رفيعي را موقع خواندن قرآن مي شنويم، چون تا حالا صدايش را نشنيده ايم. سلام هم که مي کرديم ، آنقدر آهسته جواب مي دادند که فکر کنيد ، بعضا من که به فاصله نيم يا يک متري کنار ايشان نشسته بودم ، صدايشان را نمي شنيدم. اما اينکه صداي بلندشان ، قرآن بود. در طي چند سالي که با ايشان زندگي کردم ، هيچ صداي بلندي از ايشان نشنيدم. حتي مرا بلند صدا نکردند . حتي خانواده من نفهميدند که ايشان مرا در محاوره روزانه چه خطاب مي کند . خوب خيلي ها برايشان جالب بود و از من مي پرسيدند: ايشان به شما چه مي گويد و چه شما را خطاب مي کند ؟
 حالاتشان خاص بود اين بود که همه مي خواستند بفهمند واقعا کيست؟ چه مي گذرد در حالاتش ، که به اين مقام رسيده است. در سال حساب نکردم ، چند بار ختم قرآن کردند. بعضا که مي ديدم آخرهاي قرآن را مي خوانند ، مي فهميدم زياد ختم کردند. ولي در ماه مبارک رمضان ، سه بار ختم مي کردند . از لحاظ امساک ، از مسائل دنيا بريده بود. پرهيز از دنيا داشت و حب دنيا را از دل بيرون کرده بودند. اينطور نبود که تعلقي به مسائل دنيا داشته باشد. من براي نمونه عرض کنم، وقتي حقوق از سپاه مي گرفتند، تلويزيوني داشتيم که چيزي مي آوردند و مي گذاشتند روي تلويزيون و مي گفت : فلاني پول آوردم. شما خودت هر کاري مي خواهي بکن  و هر طور خرج مي کني، بکن. مي گفتم : خودتان احتياج نداريد ؟ مي گفت: نه من نياز ندارم و جالب اين بود که چندين بار متوجه شدم، هر وقت که پول مي آورند و مي روند و دوباره تجيديد وضو مي کنند. از خصوصيات ديگر ايشان ، هميشه وضو داشتن ايشان بود. شما در نظر بگيريد اگر نصف شب هم از خواب بيدار ميشد ، که به نوعي که مي خواست مجددا بخوابد، مي رفت و تجديد وضو مي کرد. به هيچ عنواني بي وضو نمي ماند. من مي گفتم: خوب الان صبح مي شود ومي روي وضو مي گيري. توضيحي هم براي کارهايش نمي داد، و اين طور نبود که مطرح کند . مثلا مي گفت: اينکه کار شاقي نيست ، دلم مي خواهد يک صفاي باطني پيدا کنم. چون اين شهر آلوده است، مي خواهم که با طهارت باشم و اين آلودگيها مرا نگيرد . خيلي زيبا بود، آخرين باري که آمده بودند، وقتي وارد خانه شدند ، به من گفت: وقتي از باغ بهشت وارد شهر شدم ، چون ماشين دست خودشان بود ، هم موقع آمدن و هم موقع برگشتن به گلزار شهدا مي رفتند. وقتي وارد شهر شدم، احساس کردم شهر بوي تعفن گرفته است. انگار فاضلاب شهر را گرفته بود. از من سوال مي کرد آيا واقعا اينطور است و فاضلاب روان شده؟ من گفتم : نه اين طور نيست. اما ديگر من حس کردم، خيلي به شهادت نزديک شده  و آخرين بار ، اصلا چهره ايشان تغيير کرده بود. يک حالتهاي ويژه در وجودش مي ديدم. خودش حتي خيلي از مسائلش را کمتر به زبان مي آورد. حتي در ارتباط با من ، با ديگران که اصلا . وقتي حس کردم که خيلي نزديک به شهادت شده ، از خدا مي خواستم ، حالا چند ماهي فرصت بدهد که بعد از اين چند سال آرزو بچه دار شدن را ببينند ، ولي خوب از بهترين دعهايش ، که در وصيت نامه اش هم بود، اين بود که : « خدايا در سخت ترين شرايط امتحان ، مرا به شهادت برسان و خدايا در سخت ترين شرايط زندگي امتحانم کن. خدايا در سخت ترين شرايط مرا به شهادت برسان ». خيلي به هم علاقمند بوديم ، و اين علاقمندي ما ، واقعا در زندگي ، دو طرفه بود و اينطور نبود که يک طرفه باشد. بي حد به شهيد رفيعي علاقمند بودم و او را  دوست داشتم .


از جبهه  که مي آمدند توجه کامل روي خانواده داشتند. به مسافرت اهميت مي دادند. مي گفتند: سه چهار روزي که اينجا هستم، حداقل مي توانيم زيارت برويم، اگر دنيا لذتي داشته باشد لذتش زيارت ائمه اطهار (ع) است. زيارت را زياد دوست داشتند. به جمکران خيلي علاقمند بودند. وقتي وضو مي گرفت، اصلا چهره اش  عوض مي شد. وقتي مي آمد ، مي گفتم: وضو گرفتي؟ مي گفتند: شما از کجا فهميديد؟ مي گفتم: قيافه ات تغيير کرده است . واقعا با معرفت وضو مي گرفت، چون اين طور است که اينها بدون هم معنا و مفهوم ندارد. عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند ، بخصوص زيارت را. در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، در اغلب مرخصي ها به قم مي رفتيم . اگر مرخصيشان زياد بود برنامه ريزي مي کردند، دفتري داشتند که همه کارهايشان را يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت. اولويت شهيد جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست اول آنجا را ترجيح مي دادند.

وقتي از جبهه مي آمدند مانند مادري که بچه اش در سختي بوده که چند ساعتي بخواهد جبران کند تر و خشک کند اين طور برخورد مي کرد با من. بعضي مواقع من از اين حالتشان دلگير مي شدم مي گفتم تورا به خدا اينقدر به من توجه نکن چون وقتي که مي رفتند ديگر بي قراري من بيشتر مي شد. مي گفتند خوب من فکر مي کنم شما چه سختيها در اين چند مدت مي کشيد در بهترين روزهاي عمر و جواني ؛من وظيفه ام است, آنقدر قضيه جبهه و جنگ هدفمند است که به چيز ديگر نمي شود فکر کرد. تمام همتمان را بايد بگذاريم براي مسائل جبهه و جنگ . فرق نمي کند هم ما و هم شما ما با رفتنمان شما با ماندنتان . هميشه به مسائلي که خانواده با خود حمل مي کرد بها مي دادند مسائلي که در طول نبرد رزمندگن مطرح مي شد. مي گفتند: اجر شما خيلي زياد است حالا رفتن هنر نيست ما مي رويم مشغول کار مي شويم ,شايد براي من 15 روز آنقدر سخت نباشد چون شما مي مانيد و جاي خالي ما را مي بينيد از طرفي اضطراب و دلشوره و نگراني هر چه کار سخت تر باشد اجرش بيشتر است .

انسان وقتي متوجه شد و وقتي مي خواهد به مسائل روحي دقت کند، بايد به همه جوانب دقت کند. واقعا شهيد رفيعي هم به همه دقت مي کرد . عرض کردم مسافرت را واقعا دوست داشتند. به خصوص در مدت کوتاهي که با هم زندگي کرديم، بيش از همه افراد خانواده ما، به مسافرت مي رفتيم. 27و28 بار به قم رفتيم. خيلي جالب بود در اغلب مرخصيهايشان به قم مي رفتيم. اگر مرخصيشان زياد بود ، برنامه ريزي مي کردند. دفتري داشتند که همه کارهايشان را در آن يادداشت مي کردند. من چيزهايي در اين دفتر ديدم، که اصلا انسان فکرش را نمي کند. هر کاري که مي خواستند انجام دهند از مطالب خيلي کوچک که ريز کارها را يادداشت مي کردند، همه را در آن دفتر مي نوشت . اصلا آدم باور نمي کند که براي قضيه کوچک ، اينطور برنامه داشته باشد، ولي واقعا اهميت مي دادند.

 اولويت شهيد، واقعا جبهه و جنگ بود. مواقعي که تشخيص مي دادند که نياز آنجاست ، اول آنجارا ترجيح مي دادند. اين طور نبود که کارشان به تبعيت انجام شود. موقعي که تشحيص مي دادند، جبهه و جنگ بايد در صدر مسالشان باشد ، هيچ چيز ديگر نمي توانست جاي اين مساله را بگيرد. به هر حال شهيد رفيعي به کارشان مي رسيدند و من مي خواهم بگويم، تا اين فاصله که با ايشان زندگي مي کردم ، نمي دانستم ايشان مسئوليت پدافند را داشتند و من بعد از شهادت ايشان اين را فهميدم. بارها سوال مي کردم، که شما آنجا چکار مي کنيد؟ مي گفتند: اگر من لياقت داشته باشم که آنجا کفش بسيجيان را واکس بزنم ، اين براي من خيلي ارزشمند است. مي گفت :شما دعا کنيد که لياقت شهادت را داشته باشم تا اينکه اسم مرا ثبت کنند. من حس کردم که کارشان فشرده است و مسوليت بزرگ دارند، چون از سوال من منزجر مي شدند و دوست نداشتم که ايشان را اذيت کنم ، لذا از ايشان سوال نمي کردم . اما در ارتباط با مسافرتشان ، که عرض کردم بعداز جبهه و جنگ و بعد از اينکه آنجا به کارشان مي رسيدند، ترجيح مي دادند از فرصت هايي که بين اعزامشان بود ، استفاده فراوان بکنند و خيلي مقيد به زيارت رفتن بودند . اينکه 4 بار به خدمت علي بن موسي الرضا (ع) رسيديم و چندين بار به قم مشرف شديم . به زيارت حضرت معصومه (ع) رفتيم و با معرفت هم زيارت مي کردند و آنقدر دقيق بودند به مساله زيارت و آنقدر با حالتهاي ايشان خاص بود که وقتي وارد اين حرم هاي مطهر مي شدند، هر کس متوجه حالات ايشان مي شد ، ايشان واقعا خيلي چيزها را مي ديد که شايد ماها نمي ديديم و اينکه مسافرتشان بيشتر در اين قالب ها بود. حالا اگر شهرهاي ديگر پيش مي آمد به ارحام سر مي زديم و بعد از زيارت ، ترجيح مي دادند صله رحم را حتي اگر در نقاط دور دست بود . برنامه زندگي ما اينطور بود و هيچ وقت هم تغير نکرد. يعني روند خيلي موزون و منظم بود و همه ما به خلقيات ايشان آشنا  شده بودند .

تاثير فرهنگ جبهه در نحوه برخورد شهيد با خانواده و مسائل زندگي:
فرهنگ حاکم در آن روزها ، همان فرهنگ جبهه بود . يعني در آن روزها طوري نبود که فرهنگ جبهه در فرهنگ خانه رزمندها وارد نشده باشد و چيزي جداي از خانه او باشد و به عنوان شغل به آن توجه داشته باشد. مي خواهم بگويم: شهدا با همان فرهنگ به مقام شهادت رسيدند ، فرهنگ جبهه در متن زندگي همه شهدا بود، چون اگر آن فرهنگ جبهه نبود  و فرهنگ شهادت نبود ، اينان به اين مقام نمي رسيدند و اين قضيه ، آنقدر در عمق جانشان نفوذ کرده بود ، که ديگر جزء وجودشان شده بود. در خانه تاثير مستقيم داشتند و يا در افرادي که در ارتباط با آنها بودند همين طور و اين طور نبود که در اعمالشان محو باشد. اما مسائل جبهه و جنگ ، يک مسائل کلي بود. بايد به ريزريز مسائل پرداخت تا بتوان به عنوان مجموعه از فرهنگ جبهه از آن ياد کنيم. همان ساده زيستي ها ، همان توجهشان به مسائل معنوي ، بريدن از تعلقات دنيوي، اينها خودشان فرهنگ جبهه را تشکيل مي داد، که واقعا در جزئيات زندگي مطرح مي شود. حتي خوردن و خوابيدن و در تمام مسائل روزمره و آنچه داشتند، با برنامه آن فرهنگ هماهنگ بود و جداي از زندگيشان نبود .

بينش شهيد نسبت به نوع تدبير درزندگي ، نوع تربيت ، ساده زيستي و ...
از لحاظ سادگي واقعا نمونه بود. روز عقد اين قضيه براي همه ثابت شد که ايشان کسي است که از دنيا چيزي نمي خواهد و از دنيا چيزي را انتخاب مي کند که براي رسيدن به هدف باشد . بعضا پيش مي آمد و مي گفتند: چرا ازدواج مي کنند؟ اينها که مي خواهند بروند شهيد بشوند و به مسائل دنيا اهميت نميدهند و چرا پس ازدواج مي کنند؟ اينها که برايشان مهم نيست ؟ ولي اين طور نبود، عامه مردم يک چيزي مي بينند، اما قضيه چيز ديگري است . واقعيتها وراي آن چيزي است که ما مي انديشيم. اينکه شهيد رفيعي از لحاظ سادگي ، واقعا در خانه اسوه بودند ، با همين سادگي در نهايت نظافت، در نهايت نظم بودند. مثلا لباسهايش جدا بود و لباس نماز جمعه را براي ميهماني نمي پوشيد. لباس ميهماني را هيچ وقت در کوچه نمي پوشيد و همه اينها را جدا جدا گذاشته بود . براي همه کارش هم دليل داشت و هم خيلي نکته سنج بودند و نسبت به مسائل ساده زيستي مقيد بود .
اما از لحاظ مسائل تربيتي بيشتر از طريق عمل کردن به احکام الهي بود. بعضا صحبتي پيش مي آمد  که ، توصيه اي به افراد بکند. اينطور نبود قضيه را کش و قوس بدهد. واقعا هم همينطور بود، نيازي به گفتن نداشت .در خانه در ارتباط با دوستان همه متفق القول بودند که وقتي محمدعلي هست ديگر جايي براي گناه کردن نمي باشد. وقتي آقاي رفيعي هست فلان حرف نمي شود. وقتي او هست ديگر ما هر طور نمي توانيم بنشينيم و هر طور که مي خواهيم نمي توانيم حرف بزنيم. اين ديگر براي همه جا افتاده بود. همه  افراد کارهايشان را جمع و جور مي کردند با نهايت علاقه نه از روي ترس . واقعا به او علاقه داشتند، واقعا ظاهر دوست داشتني داشتند. هميشه تبسم را روي لبهاشان ديد مي شد. حتي در حالت  ناراحتي هميشه متبسم بودند. اينها از صفات مومنين است که در چهره شان نور باطن متجلي است . اين طور نيست که ظاهرو باطن با هم فرق داشته باشد . اما ايشان خودشان وقتي پسرمان به دنيا آمد، نبود. اما قبلا خيلي سفارش مي کردند از وقتي متوجه شدند که خداوند توفيق داده که مي توانيم صاحب فرزندي شويم به من خيلي توصيه ها مي کردند ،که من تا به حال آنها را نشينده بودم. اعتقاد قلبي من اين است که  اينها از اخلاصشان بود، از حکمتها بود . حديث داريم « اگر کسي خودش را چهل روز شبانه روز براي خدا خالص کند حکمتهاي الهي از قلبش به زبانش جاري مي گردد» حتي بدون اينکه آنها را مطالعه کرده باشد به آنها رسيده بود. به مسائلي رسيده بود که من مطئنم حتي شهيد آنها را جايي مطالعه نکرده بود. اينکه به قضيه فرزند خيلي اهميت مي دادند و اعتقاد داشتند مي گفتند:  فرزند براي انسان يک وجود نيست بلکه يک نسل مي باشد ، شما اگر مي خواهيد يک روح پاک را هديه به  اين مجموعه زميني کنيد ، بايد به مسئوليت آن پاي بند باشيد. اگر خداي نکرده اين وجود پاک و اين روح الهي را نعوذبا... به روح شيطان تبديل کني، تکليف چيست ؟ پدر و مادر نقش اساسي درتربيت فرزند دارند که بچه ها کدام مسير را بروند. اينکه به هر حال تربيت به هر شکل شود و وجود بچه تشکيل شود نه . مي گفتند : شما مطمئن باشيد هر حرکتي که مي کنيد عينا روي بچه تاثير مي گذارد اينطور نيست که بگوييم اين بچه هنوز وارد دنيا نشده است. پس نسبت به اين مسائل غافل است قطعا تاثير مي گذارد. مرا تشويق مي کردند به مسائل عباديم خيلي حساس باشم. هر چيزي را مي گفت ، انسان نمي توانست رد کند يا اهميت ندهد. سخني که از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند .واقعا مصداق داشت . در نامگذاري فرزند هر پدر و مادري از ابتدا نظري دارند، آن وقت ما نسبت به هم حساسيت فراواني داشتيم يک عشق عجيبي بين ما بود. برنامه ريزي مي کرديم، نسبت به مساله نامگذاري ما انتخاب کرده بوديم. وقتي من پرسيدم، گفت : خواب ديدم در جمکران بچه اي روي دستان من بود مي خواستم بروم دعاي کميل هر چه گشتم بچه هايي که جمع شده بودند براي دعا پيدا نکردم آوردم وسط مسجد نشستم بچه را گذاشتم زمين . ديدم « اللهم اني اسئلک برحمتک التي ......» در مسجد پيچيده شده من نگاه کردم در اطرافم کسي نبود . اين بچه دعاي کميل را مي خواند به اين لحاظ دلم مي خواهد اسم پسرم کميل بگذارم .
شهيد رفيعي تکيه کلامش انشاا... بود. يعني وقتي مي خواست برود ، مي گفت: حالا شايد تا در رفتم و نشد بروم . واقعا معتقد بود ، که آنچه خداوند اراده کند ، همان مي شود. و ممکن است کمتر از ثانيه اي اراده انسان را تغيير دهد. اما به صراحت در آخرين سفري که به مشهد مقدس رفته بوديم ، به من گفت: اين کميل است و خيلي برايم عجيب بود. گفتم: شايد خواب ديده است. آخر براي هر چيزي انشاء..... مي گفت. پرسيدم ،  گفت : آنچه خدا بخواهد ،همان مقرر مي شود، اما من مطمئنم اين کميل است .
 احترام بسيار عجيبي براي پدر و مادر قائل بودند .در جواني  مادرشان را از دست داده بودند ، برايشان ضايعه خيلي بزرگي بود و فکر مي کنم حساسيتي هم که ايشان روي من داشتند به خاطر همين قضيه بود، چون يکبار همه چيزشان را از دست داده بودند، خيلي متوجه من بودند و خيلي به مقام زن اهميت مي داد. براي زن احترام قائل بود حتي مي گفت : اولياي خدا از دامنهاي پاک زنها به اين مقام رسيده اند. تا دامن پاک نباشد امکان ندارد انسان هر چقدر هم که سعي کند به آنچه که مي خواهد دست پيدا کند.
در ارتباط با پدرشان خيلي احترام قائل بودند. هم براي پدر خودشان و هم پدر و مادر من . کلا به عنوان ولي ، به آنها احترام مي گذاشتند و هم چنين نسبت به خواهران و برادران ، چون شهيد رفيعي هم مثل من ، خودش فرزند اول بودند و خواهر و برادرانشان سنشان پايين تر بود ، به آنها التفات داشت. اما اينکه از نعمت مادر محروم بودند و به  خواهرانشان و برادرانشان خيلي توجه داشت و مي خواست خودش اين خلا را پر کند . از لحاظ تربيتي اينکه هر چه بخوام بگويم، همه اش تکرار است، اما واقعا خوب تربيت شده بود. مادرشان آنگونه که وصف مي کنند ، يک مادر نمونه بود. پدرشان هم با تقواست و زبانزد همه بود ، ولي خوب ، مادر نقش اساسي تري در تربيت فرزند دارد. مادرشان از مادراني بوده که روي مسائل اعتقادي ، با توجه به اينکه از يک خانواده ساده بودند ، خوب کارکرده بود. اما در مقامشان اين کافي است، که بين دو نماز جان به جان آفرين تسليم کرده بودند. مادري که با اين حالت از دنيا برود، آنقدر تقوي در زندگي خويشي قرار داده ، که قطعا بعيد به نظر نمي آيد، اين چنين بچه اي از دامان او به اين درجه والا دست يافته باشد.
بيان احساسات خود هنگام اعزام همسرتان به جبهه ها :
در  رفتن  جان  از  بدن  گويند  هر  نوعي  سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
شايد بعضي به کلامش توجه نکنند ، اما عمق مساله اينطور است ، که وقتي آقاي رفيعي مي رفتند ، تمام وجودم را آقاي رفيعي مي بردند و وقتي برمي گشتند ، مي گفتند: چرا شما اينطور شديد ؟ چرا از لحاظ ظاهري اينقدر عوض شديد و تغيير کرديد؟ مثل کسي که چند ماه رياضت کشيده باشد، شديد. چهره من يک همچين ترکيبي پيدا کرده بود و هر کس مرا مي ديد ، خيلي زود متوجه مي شد و مي گفت: آقاي رفيعي رفته اند؟ مي گفتند: چرا شما اينطور هستيد، آرام  باش و بر خودت تسلط داشته باش. و با ذکر خدا جبران کن قضيه را . مي گفتم: اصلا وقتي که ظاهري از چشم ما محومي شويد ، حس مي کنم واقعا رفتيد ، چون من بيش از حد به شما علاقمند هستم و نگران سلامتي شما هستم و نقطه اتصال من و شما ، خيلي قوي است و خيلي مي ترسم. حق داشتم که بترسم. هر وقت مي ر فت ، مطمئن بودم که ديگر برنمي گردد، اما من با نهايت تضرع از خدا مي خواستم و مي گفتم : من حاضرم تا ابد زندگي ما جنگ باشد و ايشان جبهه بروند ، اما به هرحال ايشان باشند  و لااقل ماهي يکبار بيايند که من ايشان را ببينم .

مشکلات و نحوه برخورد با آن هنگام حضور همسر در جبهه :
حضور در جبهه يک مساله عقيدتي بود. اين خيلي از مسائل را براي ما حل مي کرد. اگر ما با مسائل کنار مي آمديم، به لحاظ اين بود که ما معتقد بر اين بوديم، که بايد آنجا باشند و مصلحت دين ما بر اين است که ايشان تلاش کنند در نبردشان با کفر .
 اينکه وقتي انسان کاري براي عقايدش انجام ميدهد، يا هدفي را دنبال مي کند، خوب قطعا تليخيها ، شيرين مي شود و سختيها آسان مي شود، اما نه آن شيريني هايي که در مسائل دنيا داريم، نه اينطور نيست. مي خواهم بگويم: شيريني و آساني خيلي فرق مي کند و در مسائل دنيا ، پيشرفت کارها و آسان شدن کارها يا قضيه اي شيرين شدن سختي ها ، خيلي متفاوت است . مي خواهم بگويم، نهايت سختي ها کلا براي زن، در نبود همسرش مي باشد. اگر اين نبود، مثل زمان جنگ که موقت باشد، انسان به يک اميدي که حالا يک ماه طاقت مي آورم ، و به هر حال ايشان از راه مي رسد ، خيلي آسان است . اما وقتي انسان خودش را تو معرکه در اين دنيا ، يکه و تنها ببيند،  که پشتوانه خود را از دست داده است ، علي الظاهر دنيا براي او تمام شده است. براي خود من، همين طور بو
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار