در مقر سرهنگ

کد خبر: ۱۲۵۵۳۰
تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۸۸ - ۱۵:۵۱ - 16November 2009
شبي تاريک بود . ترنم و موسيقي ام کلثوم در فضا مي پيچيد . فرمانده هنگ در افکارش گيج و سرگردان بود . مي خواست پيروز شود تا از اين رهگذر بتواند به درجه دست اندازد . دوستانش پيشدستي کرده و به درجه هاي بالا رسيده بودند و فقط او بود که در مکان خودش هنوز در جا مي زد . او از همان زمان ، در حالي که عزادار شانس خود بود ، در اين منطقه که آن را نفرين شده مي ناميد ، در به دربه دنبال بختش مي گشت .
گاه مانند عاشقي که معشوقش را از دست داده ، مي زد زير گريه و قطره هاي اشک بر گونه اش جاري مي شد . اين دوست ما مي دانست که در اين مدت ، خيلي چيزها را از دست داده است ؛ خيلي .
از بدبختي اش اين بود که احساسات مخصوص به خود و هر آنچه را که داشت ، براي من رو کرد و من نيز اين  احساسات را در جمع افسران به بازيچه شوخي و مزاح مي گرفتم.
عقربه هاي ساعت ، نيمه شب را نشان مي داد . همه در آماده باش صد در صد بودند . نيروهاي احتياط از گردانهاي کماندويي سپاه اول به طرف خط اول حرکت کردند ؛ توپخانه نيز در آمادگي به سر مي برد و افسران ديده بان به گروهانهاي خط مقدم پيوستند. تانکها ، خمپاره اندازها و همه گروهانهايي که مسئوليت حمله را بر دوش داشتند ، سراپا آماده و گوش به فرمان بودند .
فرمانده تيپ با فرمانده هنگ تماس گرفت و پس از تعارفهاي معمول ، از وضعيت نيروها پرسيد .
روحيه نيروها عالي است ، قربان . ما منتظر اوامر شما هستيم تا مانند جرقه از روي آتش رها شويم .
تو به پيروزي ات ايمان داري سرهنگ ؟
همچنان که به شب و روز ايمان دارم ، قربان !
بنا بر اين ، عمليات ، ساعت 5/4 صبح دو شنبه آغاز و رمز شروع از مقر ما صادر مي شود .
به چشم قربان ! فرمانده را خبر بفرماييد  و به او بگوييد : اي کبوتر ، دنبال کن آنچه را ما کرديم .
بايد گفت فرمانده تيپ در درياي ترديد و تخيل غوطه ور بود . او به هيبچ کس در تيپ اعتماد نداشت و خيلي حرص مي زد که در چشم و دل فرماندهي به آوازه شهرت برسد .
و اما فرمانده هنگ ، حميد هيثي ، او نيز به هيچ چيزي جز بي باکي اهميت نمي داد و مي خواست کالايش را از جاده اي که پر از مين است ، بخرد !

کيش شاه
افسران عراقي عادت دارند که در غيبت همکاران خود ، زبان را آزادانه به چرخش در آورند و نسبت به هر کس که اسمش افسر است ، هيچ رحم و مروتي نداشته باشند .
در آن شب که با فرمانده هنگ نشسته بودم ، در آمد که :
از بين تمام افسران ، من براي اداره تيپ شايسته تر هستم .
و بعد فرمانده تيپ را ياد کرد و گفت :
او ترسو است . نمي داند چه بايد بکند ! لحظه به لحظه با من تماس مي گيرد و مي گويد : روحيه نيروها چگونه است ؟ اگر نمي ترسد ، تماس گرفتن چه معنايي دارد ؟
او ، سرهنگ دوم تيپ را هم به باد انتقاد گرفت :
اين دماغ گنده خودش را فهميده تر از همه مي داند . روي شانه اش علامت قرمزي گذاشته تا با نفهمي و ناداني اش ما را فريب مي دهد .
و در آخر رو کرد به همه که :
برادران ! من امشب مي خواهم عادتم را کنار بگذارم و شراب بنوشم ، چه مي گوييد؟
نظرش را رد کرديم و گفتيم :
چند ساعت ديگر به عمليات باقي نمانده است .
توجهي به حرف ما نکرد و از پيک خواست شيشه هاي ويسکي را آماده کند . سپس شيشه ها را سر مي کشيد و با کنايه به صدام ، غرولند کرد که :
شاه را کيش کن ، پسر عوجه ! تف بر اين زندگي و بر اين افسران .
از لابه لاي پرتوهاي فانوس ، صورتش را نگاه کردم ؛ غرق در اشک بود و مي خواند :
امشب سرهنگ دوم ، سرتيپ مي شود ! امشب ، قهرمانها باطل مي شوند !
همين ، خنده غمناکي را بر لب نشاند ؛ چرا که هيچ کدام طالب دست و پنجه نرم کردن با هيولاي مرگ نبودند .
در ساعت 30/3 که منطقه در تاريکي غليظي فرو رفته بود ، همهمه هايي بين بسيجي ها و افرادي که مي دانستند در پشت کيسه شن هاي خط مقدم چه مي گذرد ، در گرفت . به همين دليل شروع کردند به تراشيدن ماموريتهاي ساختگي تا از منطقه فرار کنند . در همين گير و دار نيز سرهنگ دوم ستاد ، صبري ، با يک بيسيم به وزارت دفاع خوانده شد و خروج او ، به اضافه پخش شدن خبر حمله بين هسته هاي سربازان ، بعضي از آنها را قبل از افتادن در کوره درگيري ، به فرار وا داشت و بعضي نيز با فريادهاي دروغين و آرزوي رسيدن به مدالهاي شجاعت و هدايا ، خود را به رود سرنوشت سپردند .
در ساعت 15/4 صبح ، چند نفر از مقر تيپ به مقر هنگ آمدند و نامه اي را که در آن زمان شروع و نام عمليات مشخص شده بود ، در دست سرهنگ حميد هيثي گذاشتند . او نامه را در زير نور فانوس باز کرد و صداي قهقهه اش که با بوي ويسکي آميخته شده بود ، در فضا پيچيد . و بعد برگشت و به سربازها گفت :
- اين نسيم قهرماني و شجاعت است .
آن عده که از نيروهاي استخبارات بودند ، پوزخندي زده ، فضاحت موضوع را کتمان کردند.

ادامه دارد...
 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار