آن که فهميد، آن که نفهميد -14

کد خبر: ۱۲۷۸۷۰
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۹۰ - ۱۳:۴۹ - 25June 2011

 

آن که فهميد:
از همان شب چهارم اسفند 1358 تا امروز، با اين خاطره‌ي شهيد بهشتي خيلي سوختم. مخصوصا که طي 32 سال گذشته کسي – بخصوص نشريات مثلا ارزشي مثل روزنامه‌ي جمهوري اسلامي به رياست "مسيح مهاجري" از مجروحين حادثه انفجار هفتم تير و سينه چاک دوستي با شهيد بهشتي - حاضر به چاپ آن نمي‌شد.
تلخ تر اين بود که مي‌گفتند:
- ذکر اين خاطره به شخصيت شهيد بهشتي لطمه مي‌زند!
فقط کاش مي‌گفتند:
- تو دروغ مي‌گويي ...
ولي اين حرف را هم نمي‌زدند.

 

alt


تصويري از شهيد آيت الله دکتر سيد محمد حسيني بهشتي در ميان رزمندگان اسلام
شهيد بهشتي در جمع باصفاي رزمندگان اسلام و عاشقان انقلاب اسلامي
 


يکي دو روز قبل اعلام شده بود، جلوي دانشکده‌ي فني دانشگاه تهران هم روي مقواهايي نوشته بودند:
جلسه پرسش و پاسخ پيرامون حوادث و اتفاقات اخير با حضور آيت الله دکتر بهشتي
زمان: روز شنبه 4/12/1358 از ساعت 17
مکان: سالن آمفي تئاتر دانشکده فني

خيلي‌ها خودشان را براي چنين برنامه‌اي آماده کرده بودند. بيشتر از همه، ضد انقلاب ها منتظر بودند تا در چنين برنامه‌اي، به اهداف خود که تخريب دکتر بهشتي بود، برسند. به همين خاطر بود که بچه‌هاي چادر وحدت، از آن چه که امکان داشت در اين مراسم پيش بيايد، هراس داشتند.

حدود يکي دو ساعت قبل از شروع مراسم و آمدن دکتر بهشتي، ما که شايد حدود 15 نفر بيشتر نمي‌شديم، براي پيش گيري از حوادث، در رديف جلوي صندلي‌هاي سالن نشستيم.
هر لحظه بر تعداد جمعيت افزوده مي‌شد. قيافه‌هاي همه به‌خوبي نشان مي‌داد که از گروه‌هاي چپي يا مجاهدين خلق هستند. غالب دخترها، بي‌حجاب و نهايتا با تيپ ظاهري مجاهدين بودند. اصلا دختر مسلمان چادري بين شان به چشم نمي‌خورد.

صندلي‌ها کاملا پر شده بودند که آيت الله بهشتي از درِ پايين، کنار رديف اول وارد شد. ما صلوات فرستاديم ولي همهمه‌اي در سالن افتاد که صلوات ما بين آن گم شد.
دکتر بهشتي که پشت ميز بالاي سِن قرار گرفت، دو محافظش يکي در انتهاي سمت راست، و ديگري در انتهاي سمت چپ سالن، هر کدام با فاصله‌اي حداقل 10 متر ‌ايستادند.

بسم الله الرحمن الرحيم را که آيت الله بهشتي گفت، دقايقي به‌عنوان مقدمه پيرامون حوادث اخير صحبت کرد و قرار شد بيشتر به سوالات مخاطبين پاسخ بدهد. کاغذهايي که روي آنها مثلا سوال نوشته شده بود، دسته دسته به ايشان داده مي‌شد که يکي يکي برمي‌داشت و مي‌خواند.
از هر ده کاغذ، شايد فقط يک سوال درست و حسابي در مي‌آمد. اکثرا اهانت و فحاشي بود.

دکتر بهشتي، هر برگ را که برمي‌داشت، اول با خودش آرام را مي‌خواند و سپس مي‌گفت:
- خب ... اينم به مادرم فحش داده ... اين يکي هم باز به خونوادم اهانت کرده  ...
در سالن همهمه‌ي ثابتي وجود داشت. ناگهان با فريادي که از عقب جمعيت بلند برخاست، فضا متشنج شد:
- کثافت ... آمريکايي ... مزدور  ...

ولي ‌آيت الله بهشتي، آرام و ساکت نشسته بود و فقط به هتاکي‌هاي آنها گوش مي‌داد. تبسّمي بر لب داشت که اعصاب ما بچه حزب‌اللهي را خورد مي‌کرد. چه معنا دارد که طرف داشت به نواميست فحاشي مي‌کند، ولي تو بخندي؟

کم کم فضاي سالن پر شد از داد و فرياد و فحاشي. ناگهان برق سالن قطع شد و سالن در تاريکي محض فرو رفت. چشم چشم را نمي‌ديد. با قطع برق، صداي فحاشي بلندتر شد. حرف هاي بسيار رکيکي خطاب به خانواده‌ي آيت الله بهشتي فرياد شد.

وحشت وجود ما را گرفت که نکند ضد انقلابيون از فرصت پيش آمده سوء استفاده کنند و به ايشان آسيبي برسانند. هيچ کاري هم از دست ما ساخته نبود. با توجه به اين که احتمال زياد مي‌داديم که قطع برق با برنامه‌ي قبلي و حساب شده باشد، مراقب بوديم کسي از رديف اول جلوتر نرود. به‌خاطر ازدحام افراد که در روي زمين و ميان رديف صندلي‌ها هم نشسته بودند، امکان کنترل جمعيت نبود. با هراس و وحشت نشسته و مضطرب بوديم که چه خواهد شد.

بيشتر از 10 دقيقه برق سالن قطع بود. بغض گلويم را گرفته بود. مي‌خواستم در آن تاريکي گريه کنم. اصلا ديگر بحث سياست و اختلاف عقيده مطرح نبود. فحاشي‌هاي بسيار رکيکي خطاب به خانواده‌ي آيت الله بهشتي مي‌شد. مخالفت با بهشتي، چه ربطي به خانواده‌اش داشت که هر چه از دهان کثيف شان درمي‌آمد، به آنها خطاب مي‌کردند. صداها درهم و برهم به‌گوش مي‌رسيد. ما که چاره و تواني نداشتيم، فقط داد مي‌زديم:
- ببند دهنت رو بي‌شعور ... خفه شو ...

برق که آمد، همه جا خوردند. برخلاف تصور همگان، آيت الله بهشتي، درحالي‌که همچنان تبسم زيبايي بر لب داشت، سر جاي خودش پشت ميز نشسته و دو محافظ هم سر جاهاي خود بودند و اصلا به کنار او نيامده بودند. آرامش و خون سردي بهشتي، هر دو گروه حزب‌اللهي و غيرحزب‌اللهي را عصباني کرده بود. ضد انقلاب ها از تبسّم و خون سردي او در برابر هتاکي‌ها و اهانت هاي زشت شان شديداً عصباني شده بودند و با شدت بيشتري فحاشي مي‌کردند؛ ولي ما، از خون سردي او در برابر پررويي آنها عصباني مي‌شديم که چرا با آنها برخورد تند نمي‌کند و عکس العملي نشان نمي‌دهد؟

ساعتي که به همين منوال گذشت؛ آيت الله بهشتي گفت:
- اگه ديگه سوالي نيست من برم  ... 
ناگهان از وسط جمعيت، کسي فحش رکيکي داد که دکتر بهشتي با همان خنده‌ي هميشگي گفت:
- خب مثل اين که هنوز حرف داريد ... پس من مي‌شينم و گوش مي‌دم.
که دوباره سر جايش نشست.
با صبر و تحمل عجيب او، فحاشي‌هاي دشمنانش نيز ته کشيد. از بالاي سن که خواست بيايد پايين، از پله‌هاي سمت راست آمد تا از در بيرون برود. ما ده - پانزده نفر، سريع دويديم و دست هاي‌مان را دور کمر او حلقه کرديم که مبادا ضدانقلابيون به ايشان آسيبي برسانند.

دست هاي من درست دور پهلو و جلوي دکتر بهشتي، با يکي ديگر از بچه‌ها حلقه شده بود. نگاهم در چشمان او خيره مانده بود که نشان از صبر و تحمل بسيارش داشت. همين که به در خروجي نزديک شد، جواني حدودا 20 ساله، با چهره‌اي شديداً عصباني که رگ گردنش بيرون زده بود، خودش را رساند جلوي بهشتي. همين که رو در روي او قرار گرفت، شروع کرد به فحاشي. رکيک‌تر و کثيف‌تر از آن، اهانتي نشنيده بودم. بدترين اهانت هاي ناموسي را نسبت به خانواده‌ي آيت الله بهشتي، توي رويش فرياد کرد.

من ديگر گريه‌ام گرفت. سعي کرديم او را از بهشتي دور کنيم، ولي او که ول کن نبود، سفت چسبيده بود و همچنان با عصبانيت و بغض، فحش مي‌داد. ما هم که مي‌خواستيم جوابش را بدهيم، با بودن بهشتي نمي‌توانستيم. مانده بوديم چه کار کنيم.
اما آيت الله بهشتي، تبسّمي سخت بر لب آورد و درحالي که سرش را تکان مي‌داد، زبان گشود و با لبخند خطاب به آن جوان عصبي گفت:
- بگو ... باز هم بگو ... بگو ...
اين ديگر کي بود؟ طرف داشت بدترين اهانت هاي ناموسي را جلوي همه‌ي جمعيت نثارش مي‌کرد، ولي او همچنان مي‌خنديد و تازه به او مي‌گفت که باز هم بگويد.

به‌سرعت بهشتي را به سالن و طرف در خروجي برديم. دم در، آيت الله بهشتي از در خارج نشد. علت را که پرسيديم، گفت:
- من اگه از اين جا برم بيرون، شما اين جوون‌ها رو مي‌زنيد  ...
با تعجب گفتم:
- حاج آقا ما ده پونزده نفريم و اونا صدها نفر  ...
که خنديد و گفت:
- فرقي نمي‌کنه ... من پام رو از اين جا بذارم بيرون، شما اينا رو کتک مي‌زنيد ... براي همين هم من همين جا مي‌ايستم تا همه‌ي اينا به سلامت از دانشکده خارج بشن، اون وقت من مي‌رم  ...

نمي‌پذيرفت که از سالن خارج شود. جمعيت داشت به‌طرف در خروجي مي‌آمد؛ ما هراس داشتيم اين جا هم اتفاق بدي بيفتد، ولي او نمي‌رفت. سرانجام با کلي قسم و آيه که به هيچ وجه به اين جماعت چند صد نفره دست نمي‌زنيم، آيت الله بهشتي از در دانشکده خارج شد و در تاريکي، سوار ماشين شد و رفت.

با رفتن بهشتي، ما که داشتيم از بغض مي‌ترکيديم، سريع در دانشکده را بستيم و دويديم طرف ميزهاي داخل محوطه. هر کدام پايه‌ي ميز آهني يا چوبي‌اي به دست گرفتيم و به‌طرف جماعتي که درحال شعار دادن از سالن خارج مي‌شدند، هجوم برديم.
همه‌ي آن جماعت فحاش که چند صد نفر بودند و کاملا فضاي سالن را در اختيار گرفته بودند، از ترس ما ده پانزده نفر، به راهروهاي دانشکده پناه بردند و ما که از ظلمي ‌که اين بي‌شرف ها به آيت الله بهشتي کرده بودند، خون خون مان را مي‌خورد، مي‌دويديم وسط شان و هر کس را که دم دست مان مي‌آمد، مي‌زديم. بعضي که ديگر خيلي ترسيده بودند، از پنجره‌هاي دانشکده يک طبقه به بيرون پريدند و فرار کردند.


آن که نفهميد:
توصيه‌ي تاريخي شهيد آيت الله سيدمحمد حسيني بهشتي به فرزندش:

"سيدعلي‌رضا بهشتي" در گفت وگو با نشريه‌ي "شاهد ياران" تيرماه 1385 صفحه‌ي 34 عبارتي کوتاه و تاريخي از پدر خطاب به خودش نقل کرده است:
"انتظار نداشته باش به علت اين که فرزند من هستي مصالح نظام را به تو ترجيح بدهم، بنابر اين مراقب خودت باش ... "

يک شنبه سوم آبان 1388 ساعت 17
مصلاي تهران – جشنواره‌ي مطبوعات
همين طور که همراه پسر بزرگم سعيد، سرگرم بازديد از غرفه‌هاي نمايشگاه مطبوعات بوديم، متوجه شدم در قسمتي از سالن ازدحامي عجيب و به دنبال آن سرو صداي متفاوتي ايجاد شد. وقتي جمعيت را روان و دوان بدان سو ديدم، مشتاق شدم تا به آن جا برويم. نزديک غرفه‌ي روزنامه‌ي "جمهوري" (يا به قول استادي عزيز "سه قطره خون") متوجه شدم فردي ميان موافقين اندک و مخالفين کثير، گرفتار آمده است. در آن ميان توانستم چهره‌ي وحشت زده و مضطرب "سيدعلي‌رضا بهشتي" فرزند شهيد مظلوم آيت الله دکتر بهشتي را بشناسم.
در حالي که چند نفر از هواداران موسوي و کروبي فرياد مي‌زدند:
"صل علي محمد، بوي بهشتي آمد"
عده‌اي ديگر که تعدادشان بسيار بيشتر بود، اطراف او را گرفته و خطاب به او که يادگار شهيد بهشتي بود، فرياد مي‌زدند:
"بهشتي، بهشتي، ننگ بهشتي شده"
"سيد آمريکايي نمي‌خواييم نمي‌خواييم"

 

alt

alt

سيدعليرضا بهشتي، هراسان و وحشت زده در حال فرار - عکس از رجانيوز


و هر کدام سعي مي‌کردند از باب تبرک هم که شده! مشت يا لگدي نثار او کنند. يک آن به‌ياد روزي افتادم که 30 سال پيش از آن، اطراف پدر مظلومش را گرفتيم تا مورد اهانت قرار نگيرد.
دلم سوخت. نه براي خودش، که هر چه بر سرش مي‌آمد از بي‌بصيرتي خودش بود. از اين که فرزند شهيد بهشتي دنياي خويش را به پاي بازندگان دنيا و آخرتي چون موسوي و کروبي باخته است!

دست پسرم را ول کردم و سريع رفتم جلو. چهره‌ي هراسانش را که ديدم، واقعا دلم برايش سوخت.
پدرش هنگامي که در برابر جمع عظيم منافقين قرار گرفته بود، چون به راه حق خود ايمان داشت، آن قدر خون سرد و استوار بود که باعث عصبانيت دشمنان مي‌شد؛ ولي فرزند، وقتي به راهي خطا پا نهد، اين گونه هراسان و مضطرب به دنبال راه فرار مي‌گردد.
ميان آن پدر و اين پسر، تفاوت از زمين تا آسمان است.

دورش را گرفتم و فرياد زدم:
- فقط به احترام پدرش، نزنيد ... نزنيد ...
چند تايي هم لگد نوش جان کردم و تکه‌هايي که مي‌پراندند و فکر مي‌کردند من با اين هيکل زمختم حتما بايد محافظ يا طرفدارش باشم که اين گونه مراقبم تا کتک نخورد.
به هر زحمتي که بود او را از سالن نمايشگاه بيرون برديم. ده – دوازده نفر از سبزهاي لجني دورمان را گرفتند و همچنان حنجره‌ي خود را در حمايت از کروبي و موسوي جر داده و شعار مي‌دادند.

دست ها را بالا بردم و در حالي که درست روبه‌روي صورت بهشتي قرار گرفته بودم، با صداي بلند گفتم:
- يه لحظه آروم باشيد ... يه لحظه سکوت ...
و جمعيت سکوت کردند. با همان صداي بلند ادامه دادم:
- ايني رو که اين جا مي‌بينيد، پسر پيغمبره ... بله اين آقا پسر پيغمبره ...

همه گيج و منگ مانده بودند تا بقيه‌ي حرفم را بشنوند و من گفتم:
- اين آقا پسر پيغمبره ... پسر حضرت نوح که با بدان بنشست خاندان نبوتش گم شد. اين فرزند شهيد بهشتي‌يه که فريب موسوي و کروبي رو خورده و منحرف شده ...

تا اين را گفتم، موسوي‌چي‌ها که شوکه شده بودند، چند تايي مشت و لگد نثارم کردند که شيريني‌اش از کتک هايي که 30 سال قبل در دفاع از شهيد مظلوم بهشتي خورده بودم، اگر بيشتر نباشد، کم تر هم نبود.

حميد داودآبادي

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار